«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

زنده باد یکم ماه مه، روز همبستگی رزمی طبقه کارگر جهان! ـ بازانتشار

چپ رویی جا خوش کرده در «ینگه دنیا»ست؛ به هر نوشته ای که از وی برمی خورم یا شعارهایی دهان پر کن چون "انقلاب" های توفنده، زیر و رو کننده برای نابودی امپریالیست های آدمخوار (؟!) دربر دارد یا پیامی از سوی خویش به کارگران جهان و گاه گداری به کارگران ایران به همراه دارد که گویا هنوز درنیافته اند، جهان، نیازمند انقلاب زیر و رو کننده ی کارگران است! و تنها همین بس که آن را از زبان یک انقلابی دوآتشه در آنسوی جهان بشنوند تا همه چیز را زیر و رو کنند:
«جهان برای نابود نشدن، نیازمند انقلاب زیر و رو کننده ی کارگران است.»۱

این بار نوشته است:
زنده باد اول ماه مه سُرخ کارگران!
تغییر ساختمان این جهان ، نیازمند انقلاب زیر و رو کننده ی کارگران است.
اول ماه می، روز نواختن شیپور آماده باش برای جنگ طبقاتی!

گویی همان «زنده باد اول ماه مه ...» بس نیست و باید به زور هم شده، واژه ی «سرخ» را نیز در آن میان تپاند تا رنگ بیش تری بگیرد! انگار «کارگران»، جایگزین آن فرشته ی بیکار آسمانی: «اسرافیل» شده اند تا «روز رستاخیز» که همانا یکم ماه مه است، شیپور آماده باش نواخته، مردگان را از گورهای شان برخیزانند!

از «جنگ طبقاتی» سخن می راند؛ ولی درنمی یابد که به همین شَوَند، بجای واژه ی «کارگران» که از هیچ مانش دانشورانه در چارچوب سوسیالیستی آن برخوردار نیست، باید بنویسد: «طبقه کارگر»! خشک مغزی تا آنجاست که درنمی یابد، «یکم ماه مه»، روز همبستگی رزمی طبقه کارگر جهان است! طبقه ای که به شوند نیروی خویش در دگرگونی بنیادین جهان به اندازه ای بسنده، سرخ است و نیازی به رنگرزی از سوی این و آن ندارد!

نمی داند، تنها همین بس که بنویسد:
زنده باد یکم ماه مه، روز همبستگی رزمی طبقه کارگر جهان!

اگر بزرگ ترین دشواری چپ ساز و برگ یافته به «سوسیالیسم دانشورانه» («مارکسیسم ـ لنینیسم»)، جدا نمودن راه خویش از جریان خیانتکار و وابسته به بورژوازیِ «سوسیال دمکراسی» و بیرون راندن آن ها از میان نیروهای خویش است، پیکار با «چپ روی» و اندیشه های خشک مغزانه ای که در کردار اجتماعی، همواره نازا بوده و آب به آسیاب نیروهای واپسگرای اجتماعی و کشورهای امپریالیستی می ریزند، دشواری دیگری است که گرچه به اندازه ی آن یکی دشوار نیست؛ ولی آن را دستِ کم نیز نمی توان گرفت. اگر «سوسیال دمکرات»، همواره به تاریخ شاخ و برگ بیش تری داده، دگرگونی های انقلابی را هر بار به آینده ای ناروشن وامی گذارد و از دیدگاه «سوسیالیسم دانشورانه»، «تاریخی» را در برابر «منطقی» برجسته می کند، برای این ها، همه چیز تنها در چارچوب «منطقی» بی هیچ شاخ و برگ تاریخی فشرده شده است! پیامد آن، برخوردی خشک و فرمولوار به آموزه هایی است که بنیانگزاران آن: «الف، لام، میم» که گویا در قرآن نیز از آن ها یاد شده، بارها و بارها و گاه با پافشاری یادآور شده اند که آموزه های «سوسیالیسم دانشورانه»، پیش و بیش از هر چیز دیگر، رهنمون کردار اجتماعی است؛ و نه حکم های خشک اندیشانه ای یکبار برای همیشه از آسمان فرود آمده! «سوسیالیسم دانشورانه» و هسته ی فلسفی آن، دانشی کاربردی است و از همین رو با همه ی گونه های فلسفی پیش از خود، چه «ماده گرا» («ماتریالیستی») و چه پندارگرا» («ایده آلیستی») جداگانگی (تفاوت) بنیادین دارد؛ تنها به بازگویی و موشکافی روندها و پدیده ها بسنده نمی کند که از توان نشان گذاری بر آن ها به سود نیروهای کار و زحمت جهان برخوردار است؛ «اهرم ارشمیدس» بزرگی است برای دگرگونی جهان و درست به همین شَوَند، هسته ی فلسفی آن، دانشورانه نیز هست. درست از همین روست که باید آن دانش کاربردی را به عنوان رهنمود کردار اجتماعی بدیده گرفته از برخورد خشک و سیاه سپید به روندها و پدیده ها بپرهیزیم. باید بیاموزیم تا بجای کاربرد شعارهای سرخ میان تهی و بازی با واژه ها از میان «جنگل تاریخی»، تنها آن روندها و پدیده های نوینی را که به سمت و سوی فراز تاریخی آدمی یاری می رساند، برکشیم و برجسته نماییم؛ به آن ها بی هیچ خواست اندیشی بیجا و اراده گرایی، چارچوب منطقی سازگار با واقعیت آن «جنگل» بدهیم و روند «ذهنی» را بگونه ای منطقی، سامانمند، نرمش پذیر و جاندار به روند «عینی» زنجیر کنیم؛ تنها در این صورت است که کاریای آگاهانه ی خویش را به انجام رسانده و می رسانیم!         

به هر رو، دیدن آن شعارهای آتشین، ماجرای کهنه و خنده دار زیر را نیز در ذهنم زنده کرد:
هنوز چندین ماه به پیروزی انقلاب بهمن مانده بود؛ ولی همه جا را شور و شر انقلاب فراگرفته بود. در دانشگاهی که دیگر سال پایانی آن را می گذراندم، آن شور و شر، چون کم و بیش همه جای ایران، بیش از همه، چپ روها را به راه اندازی راهپیمایی ها و گردهمایی هایی که کمابیش همگی با سخنرانی های آتشین، بی هیچ جانمایه ای همراه بود و از چارچوب روشنفکری دانشگاه نیز فراتر نمی رفت، برانگیخته بود.

در یکی از واپسین راهپیمایی های درون دانشگاه از سوی چنین گروه هایی، خبر رسید که کارگران بزرگ ترین کارخانه ی آن شهر که یکی از بزرگ ترین کارخانه های کشور نیز بشمار می رفت و دم و دستگاه «ساواک» نیز به شَوَند شمار بسیار کارگران آن، مزدورانی بیش از سایر جاها در آنجا گماشته بود، ساز و برگ یافته به چوب و چماق و چاقو و ... رو به سوی دانشگاه گذاشته اند تا آن دانشجویان را سر جای شان بنشانند. چنین کاری در آن هنگام  از سوی «ساواک» و مزدور تبهکاری به نام علی اکبر پرورش سازمان یافته بود؛ اسلام پناهی حُجتیُه ای ـ ساواکی که در چنان فضایی برانگیخته شده، بال و پر یافته و زیر پوشش "اسلام" دستی باز برای تبهکاری های بزرگ تر یافته بود. همه ی آن ها که راه اندازی شده بودند نیز کارگر نبودند.

یکی از دانشجویان کنشگرِ زیرک و هموند «سازمان جوانان و دانشجویان دمکرات»۲ که دسته بندی های آن شهر و زیر و بم چالش های اجتماعی آن را بخوبی می شناخت، در میان آن ها راه افتاده بود تا سر و گوشی آب داده و دریابد برای چه راه افتاده و چه آماجی در سر دارند؛ همو که همراه با سایر دانشجویان هموند سازمان یاد شده، نقش بزرگی در جلوگیری از چنان زد و خوردی داشت، گفتگویش با یکی از چماقداران براه افتاده به سوی دانشگاه را چنین بازگو نمود:
چماقدار: این دانشجوها، چی چی می گن؟! بذار برسیم؛ اووَخ کارگر آ نشون شون می دم ...

دانشجوی کنشگر: شوما اینارو جدی نگیرین! اینا طرفدارِ کارگرا جهانن؛ کاری بِ کارگرا  ایران ندارن! ...

ب. الف. بزرگمهر    ۱۲ اردی بهشت ماه ۱۳۹۵ (یکم ماه مه ۲۰۱۶)


پی نوشت:

۱ ـ آماج این یادداشت، آن نویسنده ی چپ رو نیست؛ وی، نمونه ای از هزاران نیروی چپی رویهمرفته سردرگم، پراکنده و بی سر و سامان است که با همه ی بزرگی نسبی از کمبود دانش بایسته و سزاوار برای کار انقلابی به سود نیروهای کار و زحمت (تئوری انقلابی) و نازایی در کردار اجتماعی (پراتیک انقلابی) رنج می برند. می خواستم با پس و پیش نمودن واژه ها و جابجایی شان با واژه های همتراز دیگری، ردیای نویسنده ی آن را چون برخی نمونه های دیگر که به آن دست می یازم، گم و گور کنم؛ ولی در این مورد، شوربختانه نشدنی بود. این نکته را نیز یادآور می شوم که پرداختنم به این یا آن جُستار در نوشتارها یا یادداشت هایی اینگونه، نشانه ای از دلبستگی و امید به بهبود است؛ وگرنه، چه بسیار نوشته های پر آلایش از کسانی در آنسوی پیشانی نبرد طبقاتی که یا نخوانده از کنارشان می گذرم یا اگر به هر شَوَندی آن ها را بخوانم و بخواهم چیزی بنویسم، برخوردم بگونه ای دیگر است! 

۲ ـ یادآوری این نکته نیز بد نیست که در همین دوره و از مدت ها پیش از آن، کار صنفی ـ سیاسی رویهمرفته پرباری، دربرگیرنده ی برنامه های گروهی کوهنوردی، بنیادگزاری با چنگ و دندانِ کتابخانه ی دانشجویی، نشست های کتابخوانی و تحلیل اوضاع ایران و جهان، فروش کتاب های نویسندگان پیشرو و چپ و نیز برخی کنشگری های زیرزمینی از سوی تنی چند از دانشجویان با گرایش های دمکرات و توده ای که اینجانب نیز یکی از گردانندگان و سازماندهندگان آن بودم، آغاز شده بود که در آن هنگام، هیچگونه هماوندی با حزب توده ایران که هنوز نشانه ای از کنشگری آشکار آن در جامعه نبود، نداشت و تنها تنی چند از آن سازماندهندگان، کار پخش گاهنامه های «نوید» (سازمان زیرزمینی وابسته به حزب توده ایران) را در دو دانشگاه آن هنگام و گاه برزن های کارگری و پیرامون کارخانه ها را نیز پی می گرفتند (گونه ای درهم آمیزی کار آشکار با کارهای زیرزمینی). این کنشگری ها و بویژه گاهنامه های «نوید»، نقشی برجسته در کشاندن برخی از دانشجویان دانشگاه و در چارچوبی بسته تر، کارگران نه چندان سیاسی به برخوردی آگاهانه تر و باریک تر به چالش های اجتماعی و سیاسی داشت.

آن سازماندهی زان پس با گسترش بیش تر به «سازمان جوانان و دانشجویان دمکرات» فرارویید و شاید کم تر از یکسال پس از آن در آستانه ی انقلاب بهمن ۱۳۵۷ با یورش ناجوانمردانه ی لات و لوت های پناه برده به زیر پوستین "اسلام" گونه ی حُجتیّه ای که به کوشش یکی از شناخته شده ترین جانوران مزدور «ساواک» و هموند «حُجتیّه» به نام علی اکبر پرورش، سازماندهی و برانگیخته شده بود، دفتر آن سازمان و از آن میان همه ی دار و ندار من و یکی دو تن دیگر  از هموندان آن سازمان که هر یک در بالاخانه ی دفتر آن، اتاقی داشتیم به باد رفت و من و یکی دیگر از سازماندهنگان آن سازمان را که مانده بودیم تا اگر شده، جلوی آن ها را بگیریم و دستِکم به کار ناجوانمردانه شان پرخاش کنیم، در آبریزگاه آن دفتر زندانی کرده و آهنگ کشتن مان را داشتند و نمی دانم چگونه شد که پس از چند ساعتی آزادمان کردند؛ هنوز زمانه برای کشت و کشتارهایی که در دوران پس از پیروزی انقلاب رخ داد، آماده و به سود آن تبهکاران نبود. بماند که کمی پیش یا پس از آن که درست به ذهن ندارم، یکی از کنشگران دانشجو در میان کارگران در تظاهراتی توده ای ـ که دیگر کمابیش در همه جای ایران آغازیده بود ـ را در یکی از خیابان های اصلی شهر با تیر تک تیراندازی زدند و همان جانور گوربگور شده ی حجتیه ای ـ ساواکی در آن دست داشت.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!