یادمانده های بیمانند سفرم به ایران و پیگیری آن لحظه
ها
... این بار پس از بازگشت از ایران با بارهای پیشین یک
تفاوت بزرگ دارد و من به سادگی نمی توانم تجربه ها و یادمانده های این سفر را
فراموش کنم. «نوریکو اوگاوا»
«نوریکو اوگاوا»، پیانو نواز ژاپنی، ماه
گذشته به دعوت سفارت ژاپن در تهران به ایران سفر کرد و در
تهران و شیراز سه برنامه اجرا نمود.
آنچه می خوانید، بخشی از تجربه ی این سفر است:
چندی پیش بخت به من رو کرد تا به ایران سفر کنم، کشوری که
با محل زندگی کنونی من، بریتانیا از نظر فرهنگی و سیاسی تفاوت های بسیاری دارد. من
به مناسبت «هفته فرهنگ ژاپن» که در آغاز آبان ماه برگزار شد به ایران رفتم و در این
روزها توانستم در اجرای سه کنسرت «موسیقی کلاسیک» شرکت کنم. این کنسرت ها به
ابتکار سفارت ژاپن در تهران و با همکاری «بنیاد فرهنگی ژاپن در لندن» اجرا شدند.
هر چند مناسبات ایران و ژاپن همیشه عادی و دوستانه بوده،
ولی برای یک ژاپنی چون من که در لندن زندگی می کند، بخشی از نگاه من به آن کشورِ
ناشناخته، فرآورده ی داده هایی است که در بریتانیا دسترس پذیر است.
می دانستم که سفارتخانه های ایران و بریتانیا در پایتخت هر
دو کشور بسته اند؛ مناسبات دیپلماتیک دو کشور در سالهای کنونی، دوباره تیره شده و
پوشش بیش تر رسانه های بریتانیایی و باختری از ایران بگونه ای است که در دل آدم
هراس و یا دستِ کم گونه ای ناخواستگی پدید می آورد.
باید اعتراف کنم که پیش از سفرم به ایران براستی نمی
دانستم که به چه جایی دارم، سفر می کنم؛ ولی رویهمرفته نسبت به این سفر و دیدار از
ایران احساس مثبتی داشتم.
هنگامی که در فرودگاه لندن در صف مسافران برای پرواز
تهران ایستاده بودم و سپس به سوی هواپیما می رفتیم، آن احساس غریزی مثبت درباره ی
سفر به ایران، جان بیشتری گرفت. در میان مسافران ایرانی شمار بسیاری از زنان و
مردان جوانی را می دیدم که در ظاهر و رفتارشان با همه آدم های دیگری که من در لندن
به دیدن آنها خو گرفته ام، هیچ تفاوتی نداشتند.
اکنون که پس از چند روز ماندن در ایران، یادمانده های خود
از آن سفر بیمانند را پی می گیرم، می بینم که برجسته ترین بخش از این یادمانده ها،
برخورد گرم، صادقانه و مهمان نوازی مردم بود. همه لبخندی مودبانه به لب دارند و من
که زاده کشوری هستم که رفتار محترمانه با دیگران ارزش بسیاری دارد به خوبی، رفتار
محترمانه ی مردم در ایران را درک می کردم.
آنچه در این دیدار کوتاه، من از مردم ایران دیدم، این بود
که آنها همیشه بسیار آرام، خوش برخورد و برای هر نوع کمک و همکاری یی آماده اند.
از خود می پرسم که چرا تا پیش از این سفر در مورد مردم خوب و خوش برخورد ایران که
بسیار با فرهنگ هستند و به فرهنگ و هنر خود می بالند، هیچ نمی دانستم؟
روز نخست: تمرین و گشایش برنامه
روز نخست اقامتم در تهران با تمرین برای اجرای قطعات موسیقی
با «ارکستر فیلارمونیک تهران» آغاز شد. قطعه ای که روی آن کار می کردیم، بخشی از «کنسرتو
پیانوی شماره نه موتزارت» بود. از همان لحظه ای که تمرین را آغاز کردیم، متوجه شدم
که «ارکستر فیلارمونیک تهران» و رهبر آن آرش گوران در کار خود بسیار جدی و حرفه ای
هستند. توجه و باریک بینی آنها در اجرای این قطعه به بهترین و زیباترین شکل ممکن، انگیزه
ای شد که من نیز جدی پشت پیانو بنشینم و با شور و دلبستگی بسیار، نواختن را بیاغازم.
نیمروز همان روز، مراسم گشایش «هفته فرهنگ ژاپن» در «فرهنگسرای
نیاوران» برگزار شد. پس از سخنرانی ها و اجرای قطعات زیبایی از موسیقی سنتی ایران،
نوبت به من رسید تا یک «رسیتال پیانو»ی یک ساعته اجرا کنم.
این نخستین اجرای من در ایران بود. نزدیک به پانصد نفر
تماشاچی با دلبستگی این برنامه را تماشا کردند. هر چند از پیش با دقت تمام تمرین
کرده بودم که روسری سر کنم، ولی در تمام طول اجرا نگران بودم که نکند روسری بلغزد
و حجاب من به هم بخورد.
روز دوم: «رسیتال پیانو» در «تالار احسان»
بامداد به سوی شیراز روانه شدیم. برنامه در «تالار احسان»
اجرا می شد که یک مجموعه فرهنگی ـ هنری و آموزشی است. بیش تر پانصد نفری که برای دیدن
برنامه دعوت شده بودند به شکلی با کار موسیقی هماوند بودند. این بار، حجابم دردِسر
درست نکرد و یکی از خانم های ژاپنی که همراهمان بود به من یاد داد که روسری را
بهتر سر کنم.
اجرای این برنامه، دلبستگی تماشاچیان را در پی داشت. شامگاه
همان روز با هواپیما به تهران بازگشتیم. ساعت دو بامداد به محل اقامت خود در تهران
رسیدم؛ خسته، ولی با شور بسیار و خرسند از اینکه همه ی برنامه ها به خوبی پیش می
روند.
روز سوم: اجرای کنسرت با «ارکستر فیلارمونیک تهران»
بامداد این روز صرف تمرین دوباره و انجام چند گفتگو شد.
تا پیش از آغاز کنسرت، چند ساعتی وقت داشتیم تا مرکز پرجنب و جوش و چشمگیر شهر
تهران را ببینیم. پیش از اینکه کنسرت آغاز شود، من دو ساعت با پیانوی بزرگ «بوزندورفر»
ویژه ی «کنسرت»، تمرین کردم تا به این ساز والا و بیمانند در «ارکستر فیلارمونیک
تهران» خو بگیرم.
«کنسرت» ساعت نه شب در «تالار وحدت» آغاز شد
و با دیدن سالنی پر از مردم، من براستی به هیجان آمدم. «کنسرت پیانو شماره ۹ موتزارت» را برای
جمعیتی نزدیک به هزار نفر فرهنگ دوست و دلبسته به موسیقی که به «تالار وحدت» آمده
بودند، اجرا کردیم. پس از اجرای قطعه نخست که خیلی زنده و پر جنب و جوش است، نوبت
به اجرای قطعه ی دوم رسید که کمی جدی و سنگین است. در حال اجرای این قطعه روی صحنه،
چیز بسیار جالبی رویداد. هنگام نواختن ملودی جدی و تا اندازه ای غمناک این قطعه با
نت «سی مینور»، هماوندی ژرفی میان آرش گوران، رهبر ارکستر، اعضای ارکستر و من
برقرار شده بود؛ بگونه ای که همه ما از ته دل با یکدیگر سخن می گفتیم و به نواختن
و کار همدیگر کاملا اعتماد پیدا کرده بودیم.
آیا پیش از آن شب، هیچگاه هنگام اجرای برنامه، من یک چنین
احساسی یافته بودم؟ صادقانه می توانم بگویم که این نخستین باری بود که چنین حسی را
تجربه می کردم. حتا هم اکنون با به یادآوردن
آن دقیقه ها می توانم با اطمینان بگویم که آن هماوندی ژرف، هنگام اجرای موسیقی در
آن لحظه ها همه چیز را در پرتو خود نهاده بود. ویولون ها در پاسخ به نوای پیانوی
من می گریستند و نوای ملکوتی آنها احساس عمیق و بیمانندی از یگانگی و یکصدایی در
من برانگیخته بود.
ما به زبان موسیقی، دوستی و پیوند خود را نشان می دادیم و
مرزهای تفاوت فرهنگی، سیاسی و آیینی را پشت سر می گذاشتیم. در آن لحظه های والا و
بیمانند، نوای مشترک موسیقی موانع و مرزهای موجود را درمی نوردید و آنچه را که
نقطه همبستگی همه ی ما انسانهاست به ما یادآوری می کرد. از اینکه چنین لحظه هایی
را تجربه کرده و شاید در آفرینش آن نقشی ایفا کرده ام، به خود می بالم.
سفر به کشورهای گوناگون برای اجرای موسیقی برای من کاری
عادی است و به محض اینکه سفری به پایان می رسد به سفر پسین و اجرای موسیقی در جایی
دیگر می اندیشم؛ ولی این بار پس از بازگشت از ایران با بارهای پیشین یک تفاوت بزرگ
دارد و من به سادگی نمی توانم تجربه ها و یادمانده های این سفر را فراموش کنم.
به محض اینکه هواپیما از باند فرودگاه تهران بلند شد،
کوشیدم روی قطعه ای که برای کنسرت پسین برگزیده بودم، تمرکز کنم؛ ولی سودی در بر نداشت.
قطعه سنگین و غم انگیز «کنسرتو پیانوی شماره ۹ موتزارت» همچنان
در گوشم پی گرفته می شد و بی آنکه بخواهم، اشک از چشمانم سرازیر می گشت. تنها کاری
که می توانستم بکنم، تکیه دادن به صندلی و غوطه ور شدن در یادمانده های سفرم به ایران
و پیگیری آن لحظه های بی همتایی بود که در این سفر آزموده بودم.
با سپاس از دوستی که این یادداشت دل انگیز را برایم فرستاده، آن را پارسی نویسی و ویرایش نموده و عنوان را اندکی دستکاری نموده ام. ب.
الف. بزرگمهر