«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

شاخه هایی بی گنجشک! ـ بازانتشار

پیشکش به همه «نحله بازان» و
با امید به پایان این بازی و یکی شدن!
 پیش درآمد

ای ـ میلی با مضمون زیر بدستم رسیده است:
«از خوانندگان و منتقدان گرامی خواهش می کنیم به شکل گسترده در بحث و گفت و گو با یکی از طرفدران نهضت ... با نام مستعار شاهد زنده  (مبارزۀ مسلحانه برای ایجاد جامعۀ سوسیالیستی در ایران) و با شرکت رفیق ... شرکت نمایند.»

لبخندی بی اختیار بر لبانم می نشیند. «شاهد زنده» بی چون و چرا نام مستعار هنری نیست. هنوز به درون پرانتز خوب باریک نشده ام ... پس دلیلش این است:
مبارزۀ مسلحانه برای ایجاد جامعۀ سوسیالیستی در ایران!

حتما نهضتی از جایی در قلب اروپای باختری راه افتاده که از آنجا مبارزه ی مسلحانه را آغاز کرده یا شاید دنباله ی مبارزه ای در گذشته را پی می گیرند؟! ... حالا چرا از آنجا؟ آنهای دیگر که از سیاهکل شروع کرده بودند. بعد دوباره به نام «نهضت» چشم می دوزم و یادم می افتد که این هم یکی دیگر از آن «نحله» هایی است که شماری آدم فداکار و ازجان گذشته را در جنگ مسلحانه با رژیم جمهوری اسلامی، بدون هیچ دستاوردی به کشتن داده ... و این یکی هم حتما شاهد زنده ی ماجرا بوده (؟!). با خود می اندیشم:
خوب، هرکس انگیزه یا نیازی برای هرنوع نامگذاری که دلش می خواهد، می تواند داشته باشد؛ ولی چه خوب بود به اندازه حمید اشرف* با صداقت از کار انجام شده و راه رفته انتقاد می کردند و دست از این بازی ها برمی داشتند ... بس نیست؟ نباید پایانی بر ندانم کاری های گذشته گذاشت؟

||||||||||

... با خنده می گوید:
با این همه آدم دودی که هر روز دور و برت سیگار می کشن، تو هم بالاخره دودی می شی!

پاسخ می دهم:
فکر نمی کنم؛ و تو دلم می گم «تو هرگز دودی نمی شی ...» و نشدم!

||||||||||

امشب دوباره جمع دوستان در خانه ی کوچک ما گرد آمده اند. بهانه ی بسیار خوبی است. یکی از "رهبران" «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا» سر راهش به مناطق کویری (طبس؟) قدم رنجه کرده، امشب را در خانه ی ما به سر خواهد برد. با دوست دیگرش، با یک اتومبیل «بلیزر» آمده اند که با دشواری در آن کوچه ی کم و بیش تنگ جا گرفته و راه عبور و مرور مردم و دوچرخه سوارها را نیز دشوار نموده است. نخستین بار است که چنین خودروی گُنده ای می بینم و با خودم فکر می کنم:
حتما مثل تانک بنزین مصرف می کند ...

پاسی از نیمه شب گذشته ... همه گوش تا گوش دور اتاق، چسبیده به هم نشسته اند. بساط چایی و سیگار روبراه است و مانند معمول دود غلیظ سبز خاکستری در فضا و بخصوص زیر لامپ معلق مانده ... همه جور آدمی آمده اند؛ چند تا دانشجو مانند خودم و دوست سیگاری همخانه ام که خیلی دلش می خواهد من هم مثل او و "رهبر" تندخوی هر دو مان که با ما همخانه نیز هست، سیگار بکشم یا به گفته او: دودی بشوم. انگار دچار عذاب وجدان است. در حالی که من به آنها نمی گویم چرا سیگار می کشید. به خودشان مربوط است ... یکی دو دانشجوی سابق که حالا جایی کارمند شده و یک کارگر که روی پارچه نقش می زند، هم آمده اند. "رهبر"مان آن بالای اتاق کنار دست "رهبر کنفدراسیون دانشجویی" که تازه چند روزی است از اروپا به مام میهن بازگشته، نشسته و مدام به من و همخانه ای دانشجویم که "شاگردان تحت تعلیم" او به شمار می رویم، با چشم و ابرو و اشاره برای دم کردن چایی و چیزهای دیگر «اُرد» می دهد. البته خودش بیش تر اینطور فکر می کند. تاب کوچک ترین ایرادی در مورد «چریک های فدایی خلق» را ندارد. یکی دو باری که پرسشی انتقادآمیز از کارهایشان کرده بودیم، چشم هایش سرخ شده، به دو دو افتاده و آنچنان تند و هیجان زده جوابمان را داده بود که زبانش به لکنت افتاد و نفسش گرفت؛ طوری که هر دو ما را نگران کرد. ولی با همه ی این ها صداقتی در وجودش هست که هر دو ما دوستش داریم؛ گرچه دوتایی که هستیم، ادایش را در می آوریم و از خنده غش و ریسه می رویم! حالا آن بالای اتاق، برق چشم هایش حتا از ورای دود غلیظ سیگار هم به خوبی دیده می شود. خیلی خوشحال است ...

"رهبر کنفدراسیون دانشجویی" چانه اش خوب گرم شده است. با وجود خستگی رانندگی طولانی که نوبتی او و رفیق همراهش رانده اند، چهره ی خوب خورده و خوابیده ای دارد. معلوم است چندان به وی بد نگذشته و زندگی پر و پیمانی داشته است. به هر بهانه ای یا هر پرسشی از سوی حاضرین در اتاق، سخن را به «خیانت های حزب توده» و «سوسیال امپریالیسم» شوروی می کشاند. با این همه، بیش تر صحبتش درباره ی «کنفدراسیون دانشجویی» و شاخه های بیشمار آن است.

... سرم دیگر درد گرفته است. نمی دانم از پرحرفی اوست یا از دود سیگار معلق در فضای اتاق. واژه های «سرخ» پی در پی مانند چکش در مغزم می کوبند ... به بهانه ی آوردن چای بیرون می آیم و در ایوان منزل نفسی تازه می کنم ... چای دم کشیده و دوباره باید به اتاق پر دود بازگردم ... صحبت هنوز دور و بر شاخه های کنفدراسیون چرخ می زند که کدامیک، در کجا شاخه شده یا به شاخه ای دیگر پیوسته است:
... «پرچم سرخ» از «ستاره سرخ» در ... جدا شد و به «طوفان انقلاب» در ... پیوست ... چه حافظه ی خوبی در یادآوری اینهمه نام های رنگارنگ و مانند هم دارد!

... حالا دیگر به حرف هایش کم تر توجه دارم و بیش تر نگاهم روی چهره ی تنها کارگر حاضر در اتاق متمرکز شده است. هیکلی لندهور و نتراشیده نخراشیده دارد و گونه های گوشتالوی گلرنگش داد می زند که روستازاده است. درست روبروی "رهبر کنفدراسیون دانشجویی" و "رهبر" ما در ضلع پایین اتاق نشسته و من از گوشه ی چشم در ضلع دیگر می پایمش. رنگ گلی روی گونه ها آشکارا همه ی پهنای چهره و حتا بناگوشش را فراگرفته یا شاید اینگونه به نظرم می رسد. با کمی اخم به چهره و دهان "رهبر کنفدراسیون" که همچنان با حرارت سرگرم پرچانگی درباره جداشدن این شاخه از آن شاخه و پیوستن آن شاخه به  شاخه دیگر است، خیره شده ... انگار خوب نمی تواند سخنانش را دنبال کند ... حالا دیگر جوش آورده و صدایش در می آید. با اینکه کوشش بسیار به خرج می دهد تا آرام باشد، ولی آشکارا برآشفته است. معلوم است مدت زیادی صبر کرده و نتوانسته بیش از این تاب بیاورد:
... می دانید آقا! این تعریف هایی که شما می کنید مثل این است که یک جایی درختی کاشته اند پر شاخ و برگ ... روی هرکدام از شاخه هایش چندتا گنجشک نشسته ... روی بعضی شاخه هایش هم هنوز هیچ گنجشکی ننشسته!

تنها کمی، شاید چند ثانیه، بهت و شگفتی همه را فرا گرفته ... هر دو "رهبر" لحظه ای با اخم و شاید ترشرویی نگاه می کنند ... و ناگهان شلیک انفجار خنده از چارسوی اتاق! دیگر صحبت به پایان رسیده و پرسشی در کار نیست ... "رهبر کنفدراسیون" سرش کمی به پایین آویزان شده و پرچانگی را به دیگران واگذاشته تا درباره ی شاخه هایی که هنوز رویشان گنجشکی ننشسته با هم شوخی کنند ... رفیق کارگر هم آرامش خود را بازیافته و به نظرم سرخی گونه هایش هم کمی فرونشسته است ...  

بهانه ی خوبی است برای بازکردن پنجره و عوض شدن هوای اتاق که ساعتی بعد چند نفر در آن گوش تاگوش کنار هم باید بخوابند ...

ب. الف. بزرگمهر      پنجم شهریور ۱۳۹۰
 
http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/08/blog-post_1530.html

* «یک سال مبارزه چریکی در شهر و کوه»، زنده یاد حمید اشرف، ای ـ میل دریافتی از آقای مهدی سامع
 

برای کشوری زمین لرزه خیز، درگاه از هرجای دیگری امن تر است!


«هميشه در مجلس نمايندگانی بوده‌اند که در درگاه اتاق می ايستادند و حسب موقعيت، بيرون يا داخل را انتخاب می کردند. فراکسيون اصولگرايان ۱۰۰ عضو داشت؛ رهروان ولايت حدود ۱۵۰ نفر و حدود ۴۰ نفر هم اصلاح طلب. حالا عده ای از رهروان ولايت به اصلاح‌طلبان پيوسته اند و تقريبا سه دسته ۱۰۰ نفره اند؛ اصلاح طلبان قبلی و اين دسته ی جديدا پيوسته ممکن است فراکسيون اعتدال را تشکيل دهند. موضوع اين نيست که تشکيل اين فراکسيون خوب است يا بد. موضوع اين است که نمايندگان نزديک به رهروان، کار پسنديده‌ای نمی کنند و اصولا اين گونه افراد قابل اعتماد نيستند.» احمد توکلی نماينده مجلس در گفتگو با «دنيای اقتصاد»، ۱۰ فروردین ماه ۱۳۹۳

با خود می اندیشم، این به اصطلاح فراکسیون تازه هم بیگمان بسان بسیاری چیزهای دیگر در «ولایت آقا»، خودجوش است و شاید پشت به باد و همآوا با «آخوند ریش حنایی» که بیش از همه با "کارآفرینان" بیگانه با اعتدال رفتار می کند، کم و بیش چنین چیزی در سر دارد:
آش را داغ داغ نباید خورد؛ بویژه اگر «آقا» دست اند کار آن باشد! تا بخواهی، روغن و فلفل دارد که مزه ی آن را نمی فهمی که هیچ، هم دهانت می سوزد و هم هرچه نابدترت! سرد هم بشود، دیگر خوردنی نیست، چون روغنش توی معده می ماسد و کار دستت می دهد؛ بهترین کار این است که اندکی شکیب داشته باشی تا آن داغی برطرف شود؛ ولی از دهان هم نیفتد؛ آنگاه آشی خوردنی است! کلید گشایش کارها به همین سادگی است:
میانه روی و اعتدال! برای همین، هر از گاهی درنگی توی درگاه اتاق، نه تنها بد نیست که در این ولایت که نمی دانی دقیقه ای دیگر چه رخ خواهد داد، گاه از اهم واجبات است؛ هم می توانی هوای بیرون را داشته باشی، هم ببینی آن تو چه خبر است؛ برای کشوری زمین لرزه خیز، درگاه از هرجای دیگری امن تر است!

ب. الف. بزرگمهر    ۱۰ فروردین ماه ۱۳۹۳

۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

نقش تاریخی کمونیست ها و نیروهای چپ در میهن مان ـ بازانتشار

بخشی از نوشتاری نیمه کاره

به همه ی رفیقانی که «سوسیالیسم علمی» (مارکسیسم ـ لنینیسم) را رهنمون کار خود در پیکار روزمره ی سیاسی و اجتماعی قرار داده اند؛ به آنها که همه ی کوشش خود را بکار برده و می برند تا سخن و کردارشان به یکدیگر نزدیک باشد؛ به آنها که زیر شعارهای انقلابی و پرچمی که با خون و رنج میلیون ها کمونیست در سراسر جهان رنگ سرخ یافته، نه خود را می فریبند و نه دیگران را.

***

نیروهای چپ از هنگام اوج گیری جنبش مشروطه خواهی و انقلاب مشروطیت به این سو، در رویدادهای اجتماعی و سیاسی ایران نقشی رویهمرفته روشن، پیشرو و راهگشا داشته اند.

با پیدایش «حزب کمونیست ایران» در سال ۱۲۹۹ کوچیِ خورشیدی و بویژه با بنیانگذاری «حزب توده ی ایران» در سال ۱۳۲۰، در شرایطی که به دنبال پیروزی سترگ و تاریخی «ارتش سرخ» اتحاد جمهوری های سوسیالیستی شوروی بر اهریمن فاشیسم سرمایه داری، اندیشه های «سوسیالیسم علمی» در همه جای جهان با شتاب رشد و گسترش می یافت، نقش روشنگرانه، پیشرو و راهگشای کمونیست ها، جامعه ی تازه بیدار شده از خواب سده های میانه ی ایران را گام هایی غول آسا به پیش راند.

در دوره ی از دیدگاه تاریخی بسیار کوتاه ۱۳۲۰ ـ ۱۳۳۲ با وجود سنگینی فشار خودکامگی دیرپا و ریشه دار و واپسماندگی جامعه ای که هنوز مهر و نشان سده های میانه را در پیشانی خود داشت و به دشواری راه های نوین زندگی را می آموخت، کمونیست ها با همه ی اشتباهات گریزپذیر یا ناگزیرشان توانستند «طرحی نو در اندازند» و «فلک را سقف بشکافند». به کوشش آنها اندیشه ها و رهنمون های «سوسیالیسم علمی» گسترشی بیمانند یافت؛ اتحادیه های کارگری، انجمن ها و سازمان های زنان و جوانان و نیز بنیادهای پیشرو در زمینه های گوناگون دانش و هنر و جُستارهای اجتماعی «جهان دربر»* چون «جمعیت ایرانی هواداران صلح» پدیدار شدند؛ هنرمندان، دانشمندان و کنشگرانی پا به میدان نهادند و زنگار تاریخی پانصد ساله از جامعه ی فروخفته و لگدمال شده در باورهای خرافی ـ مذهبی را «به ناخن سنبیدند».**

کمونیست ها، با وجود همه ی اشتباهات کودکانه خود در این دوران (دوران کودکی کمونیسم در میهن مان)، به نیازهای اجتماعی ـ تاریخی، رویهمرفته پاسخی درخور و شایسته داده، با رنج و خون فراوان، بسیاری پیشرفت های کوچک و بزرگ را پی ریخته و جامعه ی ایرانی را از هرباره شکوفاندند. به کوشش آنها، با وجود همه ی فراز و نشیب های تاریخی، ایران رویهمرفته در مسیر پیشرفت و آبادانی سوق داده شد. پس از این دوران، چه در میهن مان و چه در بسیاری جاهای دیگر جهان با اندک زمانی پس و پیش، با دورانی روبرو هستیم که از آن پیشروی بزرگ نخستین، دیگر خبری نیست. با فراگیرشدن اندیشه و باور کمونیستی، سرمایه ناچار به عقب نشینی شده است؛ عقب نشینی ای که در نهاد خود همه ی زمینه های بایسته برای یورش به چپ و نفوذ در آن را به همراه دارد. برخی نظریه پردازان سرمایه به جامه ی چپ درمی آیند و برخی نظریه پردازان چپ خود را می فروشند. آبشخور همه ی آنها اشتباهات گریزپذیر یا ناگزیری است که همه جا در دوران کودکی کمونیسم رخ نموده است. آنها بخش هایی از نیروی چپ را فریفته، به بیراهه و هرز می برند و به همراه آن سردرگمی توده ی سترگ مردم را در یافتن و گزینش راه درست در همه جای جهان دامن می زنند. گونه هایی از سوسیالیسم «اروپایی»، «نولیبرال»، «دمکراتیک» و «سبز» پا به میدان می گذارند. گونه های دیگری از سوسیالیسم تندرو و کوته بین از شاخه هایی چون «مائوییسم»، «تروتسکیسم» همراه با نمونه هایی از سوسیالیسم «رژی دبره»، «مسیحی»، «اسلامی» و ... در کنار «سوسیالیسم علمی» به عنوان شاخه ی اصلی، پدیدار می شوند. اینک، چپ به بخش ها و شاخه های گوناگونی بخش شده و ستیز درونی آن گاه از ستیز و نبردش با جهان سرمایه بیش تر است. این هنگام، در کنار و همراستا با رشد و گسترش سوسیالیسم، راه های رشد با سمتگیری سوسیالیستی نیز نمایان شده اند؛ راه هایی هنوز مه آلود و نه چندان روشن! در کنار نیروهای چپ، نیروهای دیگری با باورها و اندیشه های عدالت جویانه پا به میدان رزم و ستیز با سرمایه نهاده اند که عادت ها و خرده فرهنگ های برجای مانده از «همبودهای کهنه ی اجتماعی» را بر دوش می کشند. دشواری ها و چالش های تازه ای پدید می آید. روند نزدیکی این نیروها که گستره ی انبوهی از لایه های اجتماعی را در همه ی کشورهای جهان دربرمی گیرند به اندیشه های «سوسیالیسم علمی» و همپیوندی با چپ، کند و پر فراز و نشیب است. همه ی اینها راه را برای مانور و فریبکاری سرمایه و مزدورانش در جامه ی چپ، بیش از پیش فراهم می کند. جبهه های تازه ای، بسی گسترده تر از پیش، گشوده شده اند؛ کار برای هر دو سو دشوارتر شده و می شود. «جهان کهنه» سخت در هستیِ انگلوار خویش پای می فشرد و «جهان نو» همچنان در کار و کوشش بازآفرینی و نوسازی نیروهای خویش، گام به گام به پیش می رود.

آب از بستر پرشیب کوهستانی خود به دشت رسیده، انرژی جنبشی خود را که در یگانه بستری کم دامنه و نه آنچنان ژرف جریان داشت، در بسترهایی که گاه از یکدیگر جدا و گاه به یکدیگر می پیوندند، پخش می کند. از سرعت و شتاب نخستین آن بسی کاسته شده است؛ گرچه، اکنون دامنه بیشتری یافته، گستره بزرگ تری را فراگرفته و در شاخه ی اصلی بر ژرفای آن نیز بسی افزوده شده است. باتلاق ها و لجنزارها نیز اینجا و آنجا رخ می نمایند و بخشی از آب های دورمانده از شاخه ی اصلی را در کناره ها به خود می کشند و فرومی برند. در سطح آبی که دیگر کم ترموجی در آن نمایان است، تنها کف ها به چشم می خورند؛ انرژی جنبشی به ژرفای آب جابجا شده و راه خود را به پیش، به آنجا که همه ی بسترها و شاخه های آب، یکدیگر را می یابند و یکی می شوند، می گشاید.

ب. الف. بزرگمهر            پنجم اَمرداد ماه ۱۳۹۰


* این واژه ی ترکیبی را بجای واژه ی «جهانشمول» ساخته ام.

** «به ناخن خاره ی بیداد را بی باک سنبیدند» (تبری)

اینجا ولایت آقاست؛ نه ایران!

در ولایتی که «آقا» بُرد موشک مشخص می کند، این چیزهای ناچیز را نباید به دل گرفت!

همانگونه که در خبرها آمده، حاج آقا سید محمد مهدی دستغیب که تا کمتر از یک ماه پیش (۹۲/۱۲/۱۴) تولیت آستان حضرت شاهچراغ را بر دوش داشتند، هفته گذشته (۹۳/۰۱/۰۵) در جوار حرم امیرالمؤمنین از جهان رفتند.

با آرزوی بهترین‌ها برای روح بزرگوار ایشان و شکیبایی برای خانواده محترم، چند نکته‌ای هست که لازم دیدم دستِکم برای ثبت در حافظه تاریخ، یک جایی کنار هم گفته شوند:
۱ ـ پس از شهادت شهید دستغیب در محراب، آقا سید محمد مهدی که برادر ایشان بودند در سال ۱۳۶۰ در فرمانی از سوی آیت الله خمینی عهده‌دار تولیت آستان شاهچراغ شدند؛
۲ ـ پس از گماشته شدن آیت الله خامنه‌ای به رهبری و ورود ایشان به جناح‌بندی‌های سیاسی و در پی آن فروکش تریبون‌های نماز آدینه و سایر نهادهای وابسته به نهاد رهبری به یک نهاد سیاسی، در پله ی نخست، روحانیونی که همخوانی سیاسی با رهبری نداشتند (مانند آیت الله طاهری در اصفهان) از صحنه زدوده شدند؛ اما روحانیونی که اصولاً از سیاست دوری می‌کردند تا سال ۸۴ تحمل شدند؛ هر چند «بیت»، هر فشاری که توانست بر این گروه آورد تا خودشان کناره گیرند؛ برای نمونه، حرم شاهچراغ در ۲۰ سال کنونی، بودجه عمرانی قابل قبولی دریافت نکرد (با حرم امام رضا و حضرت معصومه بسنجید
۳ ـ پس از افتضاح (به قولی فتنه!) ۸۴ و اتهام بی‌بصیرتی به کسانی که در کمتر از ۴ سال بصیرت همگیشان «اظهر من الشمس» شد و پس از بازشناسی (کشف) گروه تازه ای با عنوان «ساکتین فتنه» نوبت به تسویه روحانیونی شد که مخالف نبودند؛ اما به اندازه ای بسنده که یک ریز مجیز بگویند و سخنرانی‌هایشان برابر بخشنامه‌های مرکزی باشد، همداستان و همراه نیز نبودند؛
۴ ـ کنار گذاشتن گماشتگان آیت الله خمینی، بویژه متنفذین محلی در شهرستان‌ها کار چندان ساده‌ای نیست؛ اما سرکوب گسترده ی «آقا سید علی محمد دستغیب» (پشتیبان جدی مهندس موسوی) در شیراز نشان داد که راه برای آسوده شدن از دست «آقا سید محمد مهدی» هموارتر شده است؛
۵ ـ در میانه ی اسفند، آیت الله خامنه‌ای شکیب نکرد تا نوروز ۹۳ هم برگزار شود و در فرمانی، «آقا سید علی اصغر دستغیب» (کم و بیش، تنها عضو خانواده دستغیب که سرش کلاً در دستگاه حاکمیت است و خواهرزاده آقا سید محمد مهدی و برادر آقا سید علی محمد) را با عبارت «حجت الاسلام والمسلمین» به تولیت شاهچراغ گماشت و در نامه دیگری از زحمت های ۳۲ ساله ی «حجت الاسلام» سید محمد مهدی دستغیب سپاسگزاری نمود؛
۶ ـ در پی کنار گذاشته شدن آقا سید محمد مهدی که به گفته اطرافیانش، حرم شاهچراغ برایش همچو نفس بود و از جان دوست‌تر می‌داشتش، ایشان در کمتر از ۳ هفته در سفری زیارتی به نجف جان به جان آفرین سپرد؛
۷ ـ در خبر درگذشت ایشان، با توجه به «حجت الاسلام» خوانده شدنش از سوی «مقام عظمای ولایت»، خبر نویسان هم ناچار شدند، ایشان را حجت الاسلام بخوانند؛ در حالیکه طنز جُستار اینجاست که در پایان همان خبر که از همه بخش‌های خبری رادیو و تلویزیون هم پخش شد و بارها در تارنگاشت ها نقل قول شد، آمده «حجت الاسلام سید محمد مهدی دستغیب سال‌ها دروس خارج فقه و اصول تدریس می‌کرد». لابد به همان ترتیبی که «برخی» به خاطر مصالحی، یک شبه آیت الله شدند، برخی حجت الاسلام‌ها هم سال‌ها اصول و «خارج فقه» تدریس می‌کنند!
۸ ـ ... و چشمگیرتر از همه اینکه برادران بزدل اطلاعاتی حتی از کالبد بیجان ایشان هم که نه سیاسی بود و نه مخالف یا طرفدار کسی هراسان بودند. نگران بودند آمدنش به ایران باعث گردآمدن جمعیت بزرگی در شیراز بشود و مردم خدای ناکرده، زبانشان لال، شعارهای بیرون از عرف مجاز بدهند و به خانواده شان پافشاری کردند که بگذارند در همان نجف به خاک سپرده شود؛ تازه، بهتر هم هست!
۹ ـ در پایان، نه تنها «مقام معظم رهبری» برای درگذشت کسی که تا همین چند روز پیش به مدت بیش از ۳۰ سال تولیت (سرپرستی) سومین آستان مقدس کشور را بر دوش داشته، حتی یک پیام ساده تسلیت هم نفرستادند (در حالیکه کافیست در اینترنت جستجو کنید که برای درگذشت چه کسانی و در چه رده‌ای پیام داده‌اند) که نماینده ولی فقیه در استان فارس و امام جمعه شیراز (حاج آقا ایمانی) هم حاضر نشده چنین زحمتی به خودش بدهد و تنها زیر پیام تسلیت استاندار را امضا کرده و «پیام تسلیت دو نفری» صادر فرموده‌اند!
۱۰ ـ ... و روسیاهی به ذغال می‌ماند و بس!

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب؛ برنام و زیربرنام نیز از آنِ من است.    ب. الف. بزرگمهر 

۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

ما چپ ها نیز به آمپول نیازمندیم ...


یکی از بستگان بسیار نزدیکم است با ۶۸ سال سن؛ در یکی از کشورهای اروپای باختری زندگی می کند؛ کم و بیش تنها و بیکس. از دوران جوانی، دچار بیماری روانیِ «شیزوفرنی» است و اکنون که به این سن و سال رسیده، بیماری های دوران پیری و فرسودگی اندام ها نیز بر آن افزوده شده است. هفته ای یکی دو بار تلفنی با هم ارتباط داریم؛ همین و بس! از اینکه نمی توانم چون گذشته به وی از نزدیک سر بزنم از دست خودم ناراحتم؛ ولی زندگی در اینجا برای بیش تر آدم ها، بویژه هنگامی که پا به سن می گذاری، همین است: تنهایی و در خود بودن! برای او این تنهایی بیگمان دردناک تر از دیگرانی است که به بیماری روحی دچار نیستند. با این همه، شاید از بخت بلندی برخوردار بوده تا به این سن و سال رسیده است.

در ایران که بود، سال ها پیش، درست هنگامی که نماز آدینه در دانشگاه تهران به پایان رسیده بود و انبوه نمازگزاران از دانشگاه بیرون می آمدند، فریاد «مرگ بر خمینی» سر داده بود و نزدیک بود، همانجا زیر دست و پای آن ها جان به جان آفرین بسپارد. کسی گستاخی نموده و مرگ رهبر از جان بهترشان را که تازه همین چند روز پیش از کره ی ماه پا به زمین نهاده بود، خواستار شده بود؛ چه گناهی از این بزرگ تر؟! بخت با وی یار بود که برادرش همراه بود و با فریاد «کمک!» و «این آدم روانی است» و ... توانسته بود او را که چند جای سر و بدنش آسیب دیده و یکی از دنده هایش زیر مشت و لگد نمازگزاران، شکسته بود از زیر دست و پای مردم خشمگین بیرون آورد. آمدنش به اروپا از این سویه، بخت بزرگی برای وی بود تا شاید با آرامش بیش تری زندگی کند؛ گرچه، زندگی در دیار بیگانه نیز دشواری های ویژه ی خود را برای کسانی که از بیرون به آنجا پا می گذارند به همراه دارد، هم برای آن ها و هم بویژه برای جامعه ی کشورهای اروپای باختری که تبلیغات آشکار و پنهان «شووینیستی» و «فاشیستی» کهنه و نو بسیاری از مردم را خرفت و کودن کرده است؛ دشواری هایی که گاه به چالش های پیچیده ای فرامی روید و نتیجه هایی ناگوار دربردارد؛ می توان بدرستی دریافت که بی هیچ گفتگو و گمان، شکیب در چنین شرایطی برای یک بیمار روانی، بسی دشوارتر از آدم های تندرست تر است.

با همه ی این ها، هستی گونه ای سامانه ی درمانی که در آن بیمار روانی را با روش هایی چون «شوک درمانی» آزار نمی دهند و برخی سویه های مثبت دیگر، رویهمرفته به سود وی بوده است؛ ولی تنهایی را دیگر نمی توان به آسانی چاره نمود؛ و برای یک بیمار روان پریش، هیچ چیز جای رسیدگی و مهر خانواده را نمی گیرد. مهر و مهربانی که با دگرگونی هستی اجتماعی آدم ها در جامعه ای که سرمایه داری تا ژرفای هستی آن رخنه کرده، گام بگام جای خود را به فردگرایی (individualism) و از آن بدتر گاه آنچنان خودخواهی بیمارگونه می دهد که گویی جامعه ای همبسته در کار نیست و کل آن به اجزایی با «منیّت» هایی درخود و برای خود دگردیسه شده است؛ اجزایی که هر یک در پندار خود، یگانه هستی بی همتای این جهان اند و تنها همین «یگانه» ها گویی از حق زندگی در این جهان برخوردارند؛ خاک بر سر سایرین! هستی دیگری که این نیز به نوبه ی خود، مانشی «مجرد»۱ و جداشده از واقعیت بیرونی یافته و تنها به اندازه ی نیازمندی «منِ یگانه» به دیگری، آرشمند۲ است، گونه ای «پراگماتیسم» در پهنه ی اجتماعی را به نمایش می گذارد.    

جُستار بالا را وامی گذارم و به او بازمی گردم:
اکنون چند سالی است که آن قرص های سنگین و رویهمرفته زیانبار برای کالبد و روان آدمی، کنار گذاشته شده است؛ قرص هایی که به گفته ی وی حتا فیل را نیز می خواباند؛ و من به چشم خویش پیامدهای آن را در آن آدم خوشرو، حساس و مهربان دیده ام. اکنون، آمپول جای قرص را گرفته است؛ هر دو هفته یا ده روز یکبار؛ پیشرفتی نسبی در پهنه ی دانش؛ گرچه نه برای بهبود بیماری که بیش تر ساده تر شدن کار و کاهش پیامدهای مصرف و از همه مهم تر این واقعیت که دیگر کسی نباید بالای سر بیمار بایستد تا وی به زور آن قرص های فیل افکن را به ته حلقوم خود فرو یا گاهی زیر زبان پنهان نموده، دزدکی در جایی تُف نماید.

اکنون کم تر دست به دیوانگی می زند؛ دیگر لخت و برهنه در خیابان نمی دود و چون فیلی گیج و منگ شده برای مدتی دراز در رختخواب نمی ماند. هنگامی که حال و روزش بهتر و سرزنده تر است، آدمی با خدا می شود و هنگام بدرود گفتن در گفتگوی تلفنی، مرا به خدای بزرگ و پیامبر اسلام و همه ی پیامبران دیگر و گاهی امامان شیعه می سپارد که خنده و شوخی مرا با بر زبان راندن «... بازهم به راه راست هدایت شده ای؟!» به همراه دارد. درست برعکس آن، هنگامی است که باید آمپول تازه ای بزند و یا به هر دلیل دیگری، چندان سرزنده و خرسند نیست؛ در آن هنگام، "مارکسیست" می شود و هنگام بدرود، مرا به مارکس و انگلس و لنین می سپارد که گرچه باز هم با خنده بدرود می گوییم، تلخکامی فروخورده و آهی زندانی شده در سینه را برایم به همراه می آورد ... نشانه های اوج گرفتن بیماری، بی آنکه نه من و نه «شبه دانش» روانشناسی چندان کاری از دستمان برآید.

چند شب پیش۳که تازه به رختخواب رفته بودم و هنوز چشم هایم گرم خواب نشده بود با یادآوری وضعیت دوگانه و ناهمتای وی، خنده ام گرفت و ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم که نهیبی درونی را در میان خواب و بیداری به همراه داشت:
به چی می خندی احمق؟! ... بگیر بخواب ...

سپس، شاید در کسری از ثانیه به یاد دوره ی جوانیش افتادم که با گروهی جوان همسن و سال خود از لایه های میانی و میان به بالای جامعه با دانش و تجربه ای نزدیک به هیچ، گرد هم می آمدند و در اتاقی پر از دود سیگار که چشم چشم را نمی دید به سر و مغز هم می کوبیدند که چگونه باید به شیوه ی «چه گوارا» در ایران انقلاب راه انداخت. گرد هم آمدن هایی که چندان دیر نپایید و "انقلاب"ی که در همان اتاق پر از دود به هوا رفت و ناپدید شد؛ و چه خوب که چنین شد! وگرنه، روشن نبود زیر فشار «ساواک» (سازمان امنیت و اطلاعات دوره ی شاه گوربگور شده و پدرناخوانده ی «ساواما»ی آقایان) چه از آب درمی آمدند؛ جوانانی رویهمرفته نازک نارنجی و تن پرورده که عشقِ انقلابی چریکی، سرمست شان نموده بود۴از سرنوشت یکی دو تای شان تا اندازه ای آگاهم و این یکی، جوانی با زیبایی کم و بیش خیره کننده، قلبی مهربان و اندیشه ای رویهمرفته نیک پندارتر از دیگرانی در آن اتاق دودگرفته که کم و بیش می شناختم شان، کارش به دیوانگی کشید ...

همانجا، توی رختخواب در حالی که چشمانم دیگر گرم خواب شده ، سرنوشت نیروی چپ کشورمان بسان برق از پندار به خواب آلوده ام می گذرد و اهریمن اندیشه که آسوده ام نمی گذارد:
ما چپ ها نیز به آمپول نیازمندیم تا به راه راست رهنمون شویم!

درست یادم نیست؛ بگمانم، خندیدم ... و بار دیگر، نهیبی درونی:
... بگیر بخواب!

ب. الف. بزرگمهر    نهم فروردین ماه ۱۳۹۳

پانوشت:

۱ ـ به آرش فلسفی آن

۲ ـ آرشمند به آرش: معنادار؛ دارای معنی و دربردارنده ی مفهوم!

۳ ـ بخش عمده ی این نوشتار، چند ماه پیش نوشته شده و نیمه کاره مانده بود!

۴ ـ در اینجا، سنجشی با آن گروه از جوانان فداکار و از جان گذشته ی ایران که در شرایط نبود نیروی چپ راستین (نفوذ سهمگین ساواک به درون سازمان «حزب توده ایران» و فروپاشاندن آن)، کمبود دانش «سوسیالیسم علمی»، رویش مائوییسم و گونه های دیگری از «آنارشیسم» در میان روشنفکران ایرانی و از آن میان اندبشه ی بسیار نادرست «چه گوارا» در زمینه ی پیگیری انقلاب کوبا در حایی دیگر از آمریکای لاتین که نه تنها با شکست فیزیکی که از آن مهم تر با شکست سیاسی ـ ایدئولوژیکی همراه بود، در کار نیست! جنبش چریکی این دوره از تاریخ ایران که دنبال کنندگان آن بی جهت می کوشند، آن را جنبشی چپ قلمداد کنند، جنبشی هرج و مرج جویانه (آنارشیستی)، روشنفکری و بی هیچ ریشه ای در میان توده های مردم و طبقه کارگر ایران بود. بخشی از این جنبش چریکیِ سرخورده و شکست خورده ی پیشین که با فراگیری نسبی دانش «سوسیالیسم علمی» («مارکسیسم ـ لنینیسم») در دوره ی آغازین انقلاب به حزب توده ایران گرایش یافت، توانست زان پس گسترشی نسبی در میان توده های مردم یابد.

لقمه ی حرام را کسانی خورده و می خورند که میهن مان را به روز سیاه نشانده اند!


آخوندی جوان با درج تصویری گویا از فرودگاه نجف، نوشته است:
«گوشه ای نشسته ام و با خود می اندیشم، حضرت آدم چنین سختی را که ما از هبوط از بهشت کربلا متحمل می شویم را درک کرده است یا نه؟!
او از بهشت هبوط کرد ... از راحتی و آرامش بیرون شد ... اما وارد زمین زنده شد و همه ی دنیایش حوا بدون زشتی های دنیایی در کنارش بود ... اما ما از بهشت کربلا بیرون شدیم و به زمین مردگان هبوط خواهیم کرد ... ولی ما هم دلمان به امام غریب و کریمه اهل بیت خوش است که عطر کربلا از حرمشان به مشام می رسد ...

نمیدانم تقصیر آسمان آفتابی است که باریدن گرفته یا چشمان من از اشک میجوشد؟! اما هر چه هست نمی گذارد، آخرین لحظات بهشت رو خوب بنگرم ...
باشد قرار و مقصد ما جنت الحسین
دنیا برای سینه زدن جایمان کم است
جمعه ۹۳/۱/۸ ساعت ۱۴ فرودگاه نجف»

از «گوگل پلاس» با ویرایش درخور تنها در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

نثر و درونمایه ی کم و بیش دل انگیز نوشته، چشمانم را به خود می کشد و ناهمتایی بسیاری میان آن درونمایه با برونزد (شکل) آن می بینم. برایش کمی آمیخته به کنایه نوشته ام:
«سخنان دل انگیزی است که من باور نمی کنم؛ مگر هم اکنون، چه تفاوت بزرگی با گذشته دارد که کسانی همه ی دار و ندارشان را می فروختند و می رفتند در جوار حرم این یا آن امام کاری برای خود دست و پا می کردند؟!

خوب! شما هم می توانی همین کار را بکنی. حتمن هم لازم نیست، آنجا آخوند باشی! مطمئن باش توی هر حرمی بروی، آبدارچی لازم دارد؛ کار خوبی است؛ صواب هم دارد. یاعلی! اگر رفتی، می فهمم راست می گویی؛ وگرنه برای مردم زبان نریز» (با اندک ویرایش)

پاسخی کم و بیش منطقی می دهد که درباره ی اندازه ی راستگویی آن نمی توانم داوری کنم؛ ولی ناچارم بنای کار را بر اعتماد به گفته وی بگذارم و با زدن کلید «+۱» آن را تایید می کنم! نوشته است:
«ما مامور به وظیفه ایم؛ نه مامور به هر چه که دوست داریم!
بله اگر قرار بود حقیر طبق میل نفسانی ام پیش بروم، افتخار میکردم خاک پای زائرین امام حسین را پاک کنم؛ اما وظیفه چنان با ما کرده است که طبق نظر بعضی از مراجع، کربلا رفتن در ایام درسی موجب کامل بودن نماز است چراکه شبهه معصیت دارند ...
فتامل ما هو الوظیفه ...هرچند...» (با اندک ویرایش اینجانب: ب. الف. بزرگمهر؛ نقطه چین ها از خود نویسنده است.)

«کاسه ی داغ تر از آشی» با فراخواندن من می نویسد:
«مهم نیست شما باور کنی ... مهم اینه که این حرف دل ما هم هست ... تاریخ بخوانید ... لقمه حرام عامل مشکلات بزرگ است ... کور و کر و لال»

از «گوگل پلاس»

پاسخ می دهم:
رک و پوست کنده سخن بگو! منظورت از «لقمه حرام عامل مشکلات بزرگ است.» این است که من لقمه حرام می خورم؟! نه! من لقمه حرام تاکنون نخورده ام. این هم مهم نیست که شما باور کنی یا نه. به دور و برت به اسلام پیشگان و اسلام پناهان و همه ی دله دزدهایی که زیر این جامه نان می خورند، بنگر! لقمه ی حرام را آن ها خورده اند و همچنان می خورند. لقمه حرام را کسانی خورده اند که کشور را به این تیره روزی نشانده اند و از دید من یک درصد این تیره روزی نیز پیامد تحریم ها و فشارهای کشورهای امپریالیستی و «شیطان بزرگ» که اکنون به «سوسن خانم» عزیز دل مشتی پاچه ورمالیده ی دروغگو تبدیل شده اند، نیست؛ می دانید چرا؟ برای اینکه کشورهای دیگری بویژه در آمریکای لاتین در شرایطی بسیار دشوارتر از شرایط کشور ما از بسیاری سویه ها* و امکاناتی بسیار کم تر از کشور ما که تنها سویه ی اقتصادی آن را دربرنمی گیرد و شما که تاریخ خوانده ای، بیگمان درمی یابی که منظورم چیزی همه جانبه تر است، توانسته اند در همین دوره ی کوتاه تاریخی بسیاری پیشرفت ها بکنند و تن به خواسته های پلید امپریالیست ها و بویژه «سوسن خانم عزیر دل برادر» در آنجا ندهند؛ ولی در کشور خودمان به چشم می بینی (اگر مصداق همان آیه ی «کور و کر و لال» نیستی!) که به عنوان یک نمونه، تن به قراردادی با امپریالیست ها داده اند که نیم دیگر آن هنوز رسما از پرده برون نیفتاده و سرشکستگی خود و همه ی مردم ایران را به همراه آورده اند. آنگاه، آن رهبر دروغگو و فریبکار ۹۵ میلیارد دلاری در کشوری باستانی با فرهنگی رویهمرفته درخشان از دیدگاه تاریخی که بسیار دانش ها و فنون از آنجا ریشه گرفته، صندل پاره پوره می پوشد و برای ایز گم کردن و از دید من، نه تنها آن که به عنوان مکملی بر سیاست نولیبرالی به گردن گرفته به یاد "فرهنگ" افتاده که از دید وی که به گفته آن رهبر پیشین که درست همین آدم را نشانه کرده و گفته بود:
«حتا یک نانوایی را نمی توانند اداره کنند»، گویا به خطر افتاده است! بله! فرهنگ نیز به خطر افتاده است؛ ولی درست به این دلیل به خطر افتاده که زالوها و انگل هایی پرخور و شکمباره زیر پوستین اسلام، کشورمان را از هرباره می خورند و می چاپند و اکنون بیش از گذشته، ناچارند سهم بزرگ تر را به اربابان امپریالیستی در سینی های زرین پیشکش نمایند.

ضمنن اگر چشمت را وا می کردی، می دیدی که من پاسخ آقای ... و دلیلی که آورده اند را «+1» کرده ام. این است که اگر جای شما بودم و از روی نادانی چنین سخنانی بر زبان می راندم با این توضیح می بایستی سر به زیر می انداختم و در اندیشه می شدم و همه ی این ها بر این انگاره استوار است که با آدمی نادان سر و کار دارم و برای همین قلمم را برایش بکار گرفته ام! وگرنه، اگر خدای نکرده مزدبگیر این دم و دستگاه پلید هستی، باید بگویم: المامور و بالمعذور! و این ها را نیز برای شما نمی نوشتم.

ب. الف. بزرگمهر    نهم فروردین ماه ۱۳۹۳

* می دانید که تا همین سی سال پیش، کشورهای آمریکای لاتین به جز کوبا، باغچه ی پشت خانه ی «شیطان بزرگ» بشمار می آمد و هم اکنون هم تنها آغازی برای رهایی از چیرگی بسیار نیرومند و ریشه دار اقتصاد امپریالیستی را از سر می گذرانند.

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!