«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

کدام جبهه؟ کدام «اُپوزیسیون»؟


ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این ره که می روی به ترکستان است
سعدی


چندی پیش بخش انگلیسی تلویزیون بی بی سی، ظاهرا به مناسبت سالگشت انقلاب بهمن ١٣۵٧، گفتگویی با خانم ناهید پرشون سروستانی، فیلمساز ایرانی تبار سوئدی ترتیب داد. در این گفتگو، فیلمساز از کامیابی خود درباره ساختن فیلمش* درباره فرح دیبا، می گوید که چگونه با وجود این که شهبانوی پیشین ایران دست رد بر سینه بسیاری از فیلمسازها و خواستاران گفتگو با ایشان زده اند و می زنند، بر این خانم منت نهاده، اجازه تهیه فیلمی درباره زندگی شان را داده اند.

پخش گفتگو همراه است با نمایش گوشه هایی از مراسم تاجگذاری محمدرضا شاه و اشک و آه شهبانوی پیشین به عنوان مادری داغدیده برای فرزند از دست رفته که با احترام از اعلیحضرت فقید یاد می کند و گناه خودکامگی های شاهانه را به گردن سازمان امنیت و اطلاعات رژیم پهلوی (ساواک) می اندازد!

در گفتگو و گزارش همراه آن، چندین بار به پیشینه فعالیت های کمونیستی فیلمساز و مبارزه وی برعلیه رژیم شاه، در گذشته اشاره می شود. خود وی نیز با بازگویی بخشی از گفته های سردفتر شهبانوی پیشین که گویا نشانگر تمایل نداشتن شهبانوی پیشین برای ساخت فیلمی از زندگیشان بوده، بر آن تاکید می کند:
«شما چه می خواهید. ما می دانیم که شما کمونیست پیشین هستید. ...».

تا اینجا، چیز چندان چشمگیری جز اشاره های چندباره گزارشگر بی بی سی به پیشینه کمونیستی فیلمساز به نظرم نمی آید. خانمی فیلمساز با تباری ایرانی در سوئد، به این اندیشه افتاده که فیلمی از شهبانوی پیشین ایران بسازد. اینکه، حتا آن اندیشه و انجام پیامد آن براستی از خود فیلمساز و خواست درونی وی سرچشمه گرفته یا به سفارش جایی انجام پذیرفته نیز چندان برایم مهم نیست. از این رویدادها کم نیست؛ آنهم برای آدم هایی که پس از سال های دراز زندگی در جامعه های "دموکراسی" باختری، چندین بار پوست انداخته یا بهتر است بگویم دگردیسه شده اند. مانند دگردیسی قورباغه که نخست مانند ماهی درون آب با آبشش نفس می کشد و هنوز «یک زیستی» است و سپس در چند مرحله به قورباغه رشد یافته دگردیسه می شود و هم در آب و هم در خشکی زیست می کند و «دوزیستی» می شود. تکامل اجتماعی ـ سیاسی بسیاری آدم ها نیز مانند همین جانوران است.

در بخشی از گفتگو، فیلمساز چنین می گوید:
«ما آرزو داریم به ایران برگردیم. مهم نیست که او پیشتر شهبانوی ایران بوده و با یک دیکتاتور ازدواج کرده و من کمونیست بوده ام. اکنون هر دو دشواری همانندی داریم. ما دشمنی یگانه داریم.» گزارشگر بی بی سی نیز در بخشی از گزارش خود همین نکته را اینگونه بر زبان می آورد: «دو زن که همانندی های زیادی دارند!».

اینک، جستار کمی برایم بیشتر روشن می شود و پی می برم که چرا در چندین روز پی در پی و در ساعت های گوناگون، این گفتگو و گزارش، بارها از این رسانه وابسته به امپریالیسم انگلیس پخش می شود. حتا برایم روشن می شود که تاکید چندین باره گزارش بر پیشینه کمونیستی فیلمساز، برای آنها که کوچک ترین دلبستگی به کمونیست ها ندارند، از کجا آب می خورد و چرا می خواهند آن را در مغز بیننده جای دهند. همزمان، دگرگونیهای یکی دو سال گذشته و ماه ها و هفته های تازه پشت سر نهاده را در اندیشه ام پی می گیرم. با خود می اندیشم:
آیا، این گفتگو و گزارش بخشی از برنامه سرهم بندی کردن جبهه ای تازه است که از مدت زمانی پیش به این سو برای آن همایش هایی اینجا و آنجا برپا می کنند؟ آیا، دور تازه ای از کوشش های امپریالیست ها و پادوهای رنگارنگ شان آغاز شده است؟

امپریالیست ها به خوبی آگاهند که توده های مردم ایران، با وجود آن که از نابسامانی های اقتصادی ـ اجتماعی به جان آمده اند، تا آن هنگام که جایگزینی شایسته برای حاکمیت کنونی نیافته اند، در پی هیچ نیرویی روان نخواهند شد. آنها نیک می دانند که در کشوری پهناور با بافت اجتماعی ـ اقتصادی پیچیده، هیچ نیرویی به تنهایی توانایی پدید آوردن کوچک ترین جبهه ای را ندارد. آنها همچنین می دانند که همکاری و همبستگی نیروهای سیاسی ـ اجتماعی زیر پوشش "اسلام" و جمهوری اسلامی دیگر رو به سراشیبی مرگباری نهاده و واگرایی سیاسی این نیروها با شتابی بیش از پیش جایگزین همگرایی پیشین می شود. آیا، همین انگیزه، برای سرهم بندی کردن جبهه ای دربرگیرنده شاه پرست ها، مشروطه خواهان، «نخبگان اسلامی ـ لیبرال»، ملی گراهای رنگارنگ که میهن شان در چمدان شان است، سوسیالیست های دروغین و نیز کمونیست های شرمگینی که «در زندگی اجتماعی خود "واقع گرائی" پيشه کرده اند»، بسنده نیست؟

ببینیم، وضع در سوی دیگر چگونه است؟ آیا در آن سو، این کوشش های شتاب آلود دشمن را می بینند و کاری انجام می دهند؟ با خود می گویم: بی گفتگو باید چنین باشد. در چند گاهنامه چنین می خوانم:
«به دعوت کمیته امور سیاسی ”مجمع پارلمانی شورای اروپا“ نماینده کمیته مرکزی حزب توده ایران در اجلاس ویژه ای در رابطه با تحولات ایران سخنرانی کرد. علاوه بر حزب توده ایران ”مجمع پارلمانی ...“ از تعدادی دیگر از احزاب سیاسی اپوزیسیون کشور و از جمله حزب دموکرات کردستان ایران، سازمان مجاهدین خلق … ، جبهه ملی ... و ... به منظور تبادل نظر در رابطه با شرایط کشور و برداشت ها و سیاست های نیروهای مختلف طیف وسیع اپوزیسیون ایران برای شرکت در این جلسه ... دعوت کرده بود.». نماینده حزب توده ایران، در آنجا از جمله چنین می گوید:
«متشکرم که از حزب توده ایران برای بیان نظریاتش در کمیته امور سیاسی مجمع پارلمانی شورای اروپا دعوت کردید. این تبادل نظرها و بحث‌ها و گفتگوهای شما در اینجا، در زمانی که رویدادها و تحولات پیچیده‌ای در این منطقه و در جهان در حال وقوع است، به شکل‌گیری مشارکت سازنده‌ای یاری می‌رساند که به سود امر صلح و دموکراسی در ایران خواهد بود....
حزب ما در دوران پس از انقلاب صادقانه در راه کمک به تکوین و رشد یک جامعه دموکراتیک در ایران کوشید ولی تصاحب قدرت از سوی رژیم مذهبی روحانیون و کنترل مطلق این رژیم بر اهرم‌های قدرت تمام این تلاش‌ها را خفه کرد.
ما حکومت روحانیون و وجود رژیم مذهبی (موسوم به رژیم ولایت فقیه) را در ایران مانع اصلی در برابر هر گونه تحول واقعی در ایران می‌دانیم. رژیم اسلامی کنونی در ایران نماینده منافع بورژوازی تجاری بزرگ و بورژوازی بوروکراتیک، و مسئول از میان بردن سرمایه‌های انسانی و حیف و میل همه منابع و امکانات طبیعی کشور است.
...
ایران این روزها به یک تقاطع تاریخی دیگر نزدیک می‌شود. نتیجه انتخابات آتی ریاست جمهوری در تابستان ۱۳۸۸ اهمیت تعیین کننده‌ای در اوضاع ایران خواهد داشت....
این واقعیتی است که در دوران هشت ساله دولت محمد خاتمی ... به رغم سست قدمی‌ها، ضعف‌ها، و کمبودهای جدی، تلاش‌هایی به منظور انجام اصلاحات صورت گرفت که تأثیر قابل توجهی بر رشد جنبش اجتماعی و مقاومت در برابر سانسور داشت. به همین دلیل بود که در انتخابات سال ۱۳۸۴ رژیم برای حصول اطمینان از شکست نامزد اصلاح طلبان و انتخاب شدن احمدی نژاد شیوه‌های مختلفی به کار برد، از جمله تقلب در رأی‌گیری و شمارش رأی‌ها، و گسیل نیروهای نظامی و انتظامی. ما بر این باوریم که رویکرد متحد نیروهای دموکراتیک و مترقی پیرامون کارپایه‌ای مشترک به منظور ایجاد تغییر می‌تواند مردم را طوری بسیج کند که از تکرار تجربه ۱۳۸۴ جلوگیری شود.
...
حزب ما همراه با دیگر نیروهای مترقی ایران از برقراری یک سیستم حکومتی فدرال، دموکراتیک و غیرمذهبی (سکولار) در ایران پشتیبانی می‌کند.

از شما به خاطر همبستگی‌تان با مبارزه مردم ایران در راه صلح، حقوق بشر، دموکراسی و عدالت اجتماعی سپاسگزارم.» (تاکیدها همه جا از من است).

نمی دانم در آنجا از کدام «تعدادی دیگر از احزاب سیاسی اپوزیسیون کشور» دعوت به عمل آمده بود و جای آن سه نقطه را با کدام نام های دیگر پر باید نمود. از خود می پرسم:
آیا «طیف وسیع اپوزیسیون ایران» همچنین برخی یا همه عناصر جبهه امپریالیسم ساخته را که در بالا به آن اشاره شد، نیز دربرمی گیرد؟

اینگونه که از سخنان نماینده برمی آید، «تبادل نظرها و بحث‌ها و گفتگوها» در « مجمع پارلمانی شورای اروپا » به «... شکل‌گیری مشارکت سازنده‌ای یاری می‌رساند که به سود امر صلح و دموکراسی در ایران خواهد بود »!

اینگونه که ... برمی آید، «رژیم مذهبی روحانیون » که «کنترل مطلق ... بر اهرم‌های قدرت» دارد، «نماینده منافع بورژوازی تجاری بزرگ و بورژوازی بوروکراتیک … است» و ما مانند دوران ساسانیان، با طبقه ای بسته از سامانه نژادگرا (کاست) سر و کار داریم!

اینگونه که ... برمی آید، «... نیروهای اجتماعی و سیاسی در ایران می‌توانند جنبش سیاسی گسترده‌ای را بسیج کنند که تغییر و تحول را به رژیم تحمیل کند» و «نتیجه انتخابات آتی ریاست جمهوری در تابستان ۱۳۸۸ اهمیت تعیین کننده‌ای در اوضاع ایران خواهد داشت»!

اینگونه که ... برمی آید، باید کوشش های ”مجمع پارلمانی شورای اروپا“ را «به خاطر همبستگی‌ با مبارزه مردم ایران در راه صلح، حقوق بشر، دموکراسی و عدالت اجتماعی » ارج گذاشت!

پیش چشمان همه ما، کوشش های امپریالیست ها برای سرهم بندی جبهه ای ساختگی، ازجمله از سوی همان «شورای پارلمانی» با نیروی هرچه بیشتر جریان دارد. در نبود جبهه ای توده ای و مردم گرا، این امکان وجود دارد که توده های مردم جان به لب رسیده، برای رهایی خود به دنبال جبهه امپریالیسم ساخته روان شوند و حتا بدتر از آن، ننگ خوش آمد به نیروهای دشمن را به جان بخرند. تجربه فروپاشی پرشتاب عراق صدام حسین و کمی دورتر مقاومت نکردن مردم ایران در برابر نیروهای «متفقین» برای بیرون رانده شدن رضا شاه قُلدر بخوبی گویای این امر است.

برای دستیابی به کدام آماج ها و در کدام جبهه می جنگیم؟

ب. الف. بزرگمهر ١٠ اسفند ١٣٨٧



* Nahid Persson Sarvestani Interview with BBC
Empress Farah Diba Pahlavi breaks her silence "The Queen and I"
http://www.youtube.com/watch?v=oEroRz5WHo4

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

نمونه ای از هوش ایرانی*

تقدیم به روزبه و همه جوانان برومند ایران زمین

به بهانه پیشگفتار

داستانی که برایتان خواهم گفت، داستانی واقعی است. روایتی است از آنچه که هنگامی پیشتر رخ داده است. در این داستان، تقریبا هیچگونه بازآفرینی واقعیت به شیوه کارهای ادبی و هنری، بکار نرفته است. نمونه هایی مانند این را بارها از توده های مردم زحمتکش در شهر و روستا، در معدن و کارخانه دیده و در سینه نگاه داشته ام.

این نمونه را دانسته و بویژه برای آنها بازگو می کنم که از کوشش ها، نوآفرینی ها و پیشرفت های علمی ـ فنی انجام شده به وسیله جوانان برومند ایران زمین، کلاهی برای خود می سازند؛ آن ها که تا چندی پیش، رایانه (کامپیوتر) را «جعبه شیطان» می پنداشتند و هنوز گام نخستین با پای راست به ... را برپای چپ برتری می نهند. آنها که خود را «خُبره» و توده های مردم را «عوام الناس» می پندارند. همان ها که هنوز راه پیمایی های شکوهمند مردم برای بزرگداشت انقلاب بزرگ خود را انگل وار دشت می کنند و سیاست «فشار از پایین و چانه زنی در بالا» را این بار با امپریالیست های ایالات متحده و همدستان اروپایی اش، پی می گیرند.

***

برای پی جویی زمین شناسی تازه همین دیروز به این منطقه آمده ایم؛ راهی دراز از تهران تا دامنه رشته کوه های سر به آسمان ساییده زاگرس پیموده ایم. برای آنکه هرچه نزدیک تر به منطقه مورد نظر باشیم و در وقت صرفه جویی کنیم، ناچاریم در ارتفاع بازهم بیشتری جای بگیریم. اینجا دیگر خبری از روستا و خانه های کاه گلی عشایر تخته قاپو شده نیست. ما نیز ناچاریم، مانند ایل ها و عشیره هایی که هنوز با سختی و درد و رنج بسیار از شیوه کهن زندگی خود یعنی زندگی کوچی گرمسیر ـ سردسیر و چادر نشینی دست برنداشته اند، در جایی چادرهایمان را برپا کنیم که البته برایمان امری عادی و پذیرفته شده در این رشته است.

کار واقعی تازه امروز آغاز شده ...صبح زود است و ما که صبحانه هایمان را کمی با شتاب خورده ایم، با لندروور مسیری سربالایی را که دیگر کمتر به جاده اتومبیل رو مانند است و شیب آن هرچه بیشتر می شود، جلو می رویم. اواخر بهار است و با آنکه همه جا دیگر گرم شده، ولی اینجا همچنان سرد است و پشته های بزرگ برف در دو سوی کرانه رودخانه کنار مسیرمان دیده می شود. دیگر بیشتر نمی توان جلو رفت و نگاه راننده که بیشتر نگران لندرووری است که به وی سپرده اند تا همکارانی که باید هنوز یکی دو ساعتی یا بیشتر کوه پیمایی کنند تا به جای مورد نظر برسند، این را یادآور می شود. در نخستین پیچ که مسیر کمی عریض تر است به وی می گویم که بایستد. چه اشکالی دارد؟ برای ما که چندان تفاوتی نمی کند، چون بازهم باید سینه کش کوه را بالاتر برویم و سرعت حرکت لندروور نیز تنها کمی بیش از سرعت گام های آدم است. وی نیز نفسی به راحتی می کشد و دیگر تقریبا کاری ندارد تا غروب که در همانجا با وی قرار می گذاریم. البته تقریبا! چون روزهای آینده، وظایفی بر دوشش می گذارم که چندان ربطی به ماموریت ما ندارد: حمل و نقل بیماران که بیشتر پیران و ازکارافتادگان و گاه کودکان خردسال هستند، به نزدیک ترین بهیاری در ۲۵ تا ۳٠ کیلومتری آنجا. ظاهرا یک بهیار در آنجا همیشه هست که کارهایی مانند مایه کوبی را انجام می دهد. این اطلاعات را روز پیش بدست آورده ایم. گرچه بعدا روشن می شود که کارهای بیشتری نیز ازجمله دادن داروهایی به بیماران که کار پزشک است نیز انجام می دهد. به هر رو مراجعه کننده هایی که بیشتر دمرو، سوار بر قاطر به آنجا می آورند، زیاد دارد. این ها را بعدا راننده برایم گفته است.

از لندروور پیاده می شویم. هنوز راه نیفتاده، پاهای همه یعنی من و دو همکار دیگرم گرفته است. چند روزی طول می کشد تا بدنمان به آب و هوا و بویژه ارتفاع اینجا عادت کند. راننده درحال بازگشت است و ما چند لحظه ای لندروور سُربی رنگ را که در سراشیبی گرد و خاک هوا کرده با چشم بدرقه می کنیم. پیش از آنکه راه بیفتیم، نقشه توپوگرافی منطقه را یکبار دیگر ازنظر می گذرانیم تا بفهمیم کجا هستیم و کدام مسیر را باید برویم تا زودتر به مقصد برسیم. روبرویمان سبزه زاری به چشم می خورد که به شکلی نیم دایره در دامنه کوه نسبتا گسترده است. پنج شش «سیاه چادر» با فاصله های نزدیک به هم، چندتایی بز و سگ هایی که با وفاداری ورود بیگانه ها را به چادرنشین ها خبر می دهند، توجه ما را بخود جلب می کند. چند نوجوان با شتاب سینه کوه را درست در همان مسیری که ما برای رسیدن به منطقه کارمان نشان کرده ایم، بالا می روند و لحظه ای بعد پشت تخته سنگ های غول پیکر از نظر ناپدید می شوند.

از کوه و از کنار سیاه چادرها با فاصله ای نسبتا زیاد بالا می کشیم. اکنون آنها دیگر در زیرپایمان دیده می شوند و دودهای آبی و خاکستری که از هیزم های نیم سوخته به هوا بلند می شود. پسرکی کنجکاو با فاصله نسبتا کمی همراه ما از کوه، چابک بالا می آید. جامه بسیارکم و نامناسبی برتن و کفش هایی پلاستیکی که در شمال ایران به آن گالُش می گویند به پا دارد. خورشید هم دیگر بالا آمده و دیگر از آن خنکی دلپذیر صبحگاهی اثری نیست. کمی جلوتر، در پشت چند تخته سنگ بزرگ به شکل های هندسی گوناگون، کلاه نمدی سیاه رنگی نظرم را بخود می کشد. کمی راهم را کج می کنم و به آن سو می روم. نخست همان که کلاه نمدی مشکی بر سر دارد، آرام و با حالتی دودل از پشت تخته سنگ بر می خیزد. پس از وی چهار پنج نفر دیگر با تردید و دلواپسی از جایشان بر می خیزند. همان ها هستند که پیش تر با شتاب از کوه بالا می کشیدند. تنها یکی از آنها ریش و سبیل کم و بیش پرپشتی دارد و سایرین گاه سایه ای یا خط سبزی برپشت لب یا هیچ. با نگاه هایی پر از سوء ظن و نگران به من و دو همکار دیگرم نگاه می کنند. یکی دو تایشان که کوچک ترند با ترس به چکش زمین شناسی خوش قواره ای که در دستم است و آن را در حال حرکت تاب می دهم، چشم دوخته اند. از نگاهشان دریافته ام که موضوعی غیرعادی درکار است. ولی چه چیزی؟ نمی توانم حدس بزنم. برخورد شرمگینانه و همراه با حجب و حیای بیشتر بچه های روستایی را در برخورد با شهری ها پیش تر دیده ام و می شناسم. ولی این نگاه ها، از گونه دیگری هستند ....

دیگر به آنها رسیده ام و دستم را به سویشان دراز می کنم. همکارانم نیز به من می پیوندند. احوالپرسی می کنیم. هنوز چشم های بعضی از آنها دودو می زند. مانند آهوهایی رمیده به نظرم می رسند: « این بیگانه ها با این کوله پشتی ها و این چکش هایی که در دست دارند، برای چه به اینجا آمده اند ....؟» حالت شان را می فهمم و خودم هم کنجکاو شده ام که این ها پشت این تخته سنگ ها برای چه پنهان شده اند؟ ظاهرا متوجه ما نشده بودند که آن اندازه به آنها نزدیک شده ایم یا حدس نمی زدند که راهمان را به آن سو کج کنیم. با سلام و احوالپرسی، یخ ها کم کم آب می شود. یکی از آنها که بزرگتر از دیگران به نظر می آید، شهامت به خرج می دهد و می پرسد برای چه کاری به آنجا آمده ایم. برایش ، با اشاره به کوه توضیح می دهم که برای پیدا کردن معدن آمده ایم. چیز زیادی از حرف هایم دستگیرش نشده است. با این همه در چهره اش و آن دیگران که سراپا گوش به "سخنرانی" من هستند، دلواپسی و نگرانی کم کم ناپدید می شود و چون به کوه اشاره کرده ام، متوجه می شوند که آن بالا دنبال چیزی می گردیم. هنوز نمی دانم که در اینجا واژه معدن** که در بسیاری جاهای ایران واژه ای جاافتاده است، واژه ای ناآشناست.

اکنون، دیگر گرم گفتگو هستیم و حتا خنده شیطنت آمیز یکی از آنها که کمی دورتر با دیگری سرگرم پچ پچ درگوشی است، به گوش می رسد. خیلی دلم می خواهد از آنها بپرسم که آنجا، پشت آن تخته سنگ ها برای چه پنهان شده بودند؛ ولی نمی پرسم. به جای آن، از آنها می پرسم که نیاز به یک همراه داریم که منطقه را بلد باشد و بتواند در هنگام استراحت، غذایمان را گرم کند و چایی دم نماید . بی درنگ مبلغی را هم که به عنوان کارمزد روزانه می توانیم پرداخت کنیم، می گویم. همو که بزرگتر است، داوطلب می شود که همراهمان بیاید و سایرین هم بدون آنکه رقابتی با وی یا با هم برای همراه شدن با ما داشته باشند، از وی تعریف می کنند که خیلی خوب منطقه را می شناسد و به همه سوراخ سنبه های آنجا وارد است. به شوخی از وی می پرسم: «چایی بلدی درست کنی؟» و او تنها خنده ای تحویلم می دهد. پس از آن به تاخت سراشیبی را تا یکی از سیاه چادرها می دود و چند دقیقه ای پس از آن در حالی که کمی نفس نفس می زند چوبی کلفت و بقچه ای همراه دارد، آماده همراهی ماست. با سایرین خداحافظی می کنیم و همراه وی که اکنون تا بیست ـ بیست و پنج روز دیگر همراه ما خواهد بود، سربالایی را پی می گیریم.

در پایان آن روز طولانی که به پایین سرازیریم، به وی می گویم: «من دیدم که تو و بچه های دیگر، امروز صبح با شتاب از کوه بالا می رفتید. ... راستی پشت آن تخته سنگ ها چکار می کردید؟». از توضیحاتش که من برخی از واژه های آن را خوب نمی فهمم، متوجه می شوم که اتومبیل ما را همان صبح زود در بالای پیچ دیده و پنداشته اند که از سپاه پاسداران یا بسیج منطقه هستیم. از قرار معلوم، آنها نیز در این منطقه از لندروور سود می برند که البته بسیار منطقی است. در اینجا، از آن اتومبیل های معروف به «پاترول» که در شهرهای بزرگ از آنها استفاده می کنند، با همه گُندگی شان، کار زیادی ساخته نیست. در اینجا تنها جیپ و لندروور کارآست و کمی بالاتر هم تنها قاطر، با وجود چموشی ذاتی که دارد. راستی، یادم رفت که بگویم هنوز کم و بیش یک سالی به پایان تحقیرآمیز جنگ با رژیم صدام حسین مانده است.

برایم می گوید که چگونه آنها هر ازگاهی، ناگهانی با لندروور هایشان به آنجا یورش می آورند و تاکنون چندین جوان از همان سیاه چادرها و جاهای دیگر در آن منطقه را که همه با هم کم و بیش خویشاوند هستند، به زور به جبهه جنگ برده اند. می گوید در یکی دو جا حتا درگیری میان آنها و عشایر رخ داده و چگونه یکی از خویشانش با تفنگ «برنو»، یکبار آنها را تارانده و فراری داده است. با خود می اندیشم: «براستی، کفگیر به ته دیگ خورده است و این داستان تنها مربوط به شهرها نیست که بسیاری از جوانان، برخلاف سال های نخست جنگ، از رفتن به جبهه سرباز می زنند ... پس تا اینجاها هم برای شکار جوانان و بردنشان به جبهه ها می آیند. ... روشن است که خیلی کم آورده اند ... ». او همچنان سرگرم بازگویی شهامت و قهرمانی خویشاوندشان است که چگونه با تفنگ برنویش شیشه لندروور پاسداران را شکسته است. یک آن می اندیشم: «پس صبح بخت با ما یار بوده است که آماج گلوله قرار نگرفته ایم ... شاید خود وی که چنین با آب و تاب از قهرمانی خویشاوندش سخن می راند، دست به این کار می زد ... ولی خوشبختانه چیزی پیش نیامده و ما در کنار یکدیگر گپ زنان رهسپاریم».

از وی می پرسم: «چرا به جبهه نمی روی؟» و برای آنکه کمی وی را در تنگنا بگذارم، دانسته می افزایم: «این همه جوان، از همه جای کشور به جبهه می روند و می جنگند ...». در برابر پرسش غافلگیر کننده ام، لحظه ای دست و پای خود را گم می کند؛ ولی خیلی زود خود را باز می یابد. آن لبخند شاد و سرزنده به چهره اش بازگشته است. پاسخ می گوید:
«مگر امام نگفته بود که عشایر، ذخیره انقلاب هستند؟ آدم که ذخیره هایش را مصرف نمی کند ...».

همواره و اکنون نیز پس از سالها، هرگاه که به یاد آن می افتم، بی اختیار لبخندی برلب می آورم.

ب. الف. بزرگمهر ٣ اسفند ۱۳۸۷


پی نوشت ها:
* برگزیدن این عنوان به هیچوجه به معنای «ملی گرایی» (ناسیونالیسم) که آن را بسیاری با «میهن دوستی» اشتباه می گیرند، نیست.
** این واژه ریشه عربی دارد.

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

حزب، وسیله است، نه هدف!

مسوول محترم تارنگاشت «توده ای ها»!

پاسخ شما به آنچه برایتان نوشته بودم را خواندم. در این پاسخ، چهار بار برای اظهارنظرهایم از «صمیم قلب تشکر» نموده، دو بار «صمیمانه» از من خواسته اید که درخواست شما را به مسوولان تارنگاشت «عدالت» برسانم و ... همزمان، تاکید نموده اید که «باید از پراکنده‏گویى‏ اجتناب شده و نیرو صرف غیرعمده نگردد». امیدوارم بتوانم خواسته شما را برآورده کنم.

من نیز، به نوبه خود از پاسخ شما سپاسگزارم و امیدوارم که آنچه از دل برمی خیزد، بر دل نیز نشیند.

نخست، نکته ای ضروری را در میان می گذارم. پس از آن به ارزیابی پاسخ های شما خواهم پرداخت و پرسش هایتان را پاسخ خواهم گفت و سپس سخنی چند.

اینک آن نکته ضروری:
در ارتباط با درج نوشتار «سیمای مردمی حزب توده ایران» اثر زنده یاد ف.م. جوانشیر در تارنگاشت «عدالت» نوشته اید:
«تارنگاشت عدالت بخشى‏ از کتاب “سیماى‏ مردمى‏ حزب توده ایران” را منتشر ساخته است. این اقدامى‏ قابل تحسین بوده و نگارنده به سهم خود آن را ارج مى‏نهد و متشکر است.مایلم تقاضا و تمنا براى‏ درج کامل اثر را از طریق شما به مسئولان تارنگاشت برسانم.» و بازهم در جای دیگر با تاکید از من خواسته اید:
«براین‏پایه است که بارى‏ دیگر صمیمانه از شما و از طریق شما از تارنگاشت عدالت تمنا مى‏کنم، نظر روشن وصریح خود را درباره ضرورت مبارزه انقلابى‏ با تشتت نظرى‏ حاکم بر جنبش توده‏اى‏ اعلام داشته و همزمان پیشنهاد براى‏ سازماندهى‏ بحث را ارایه دهید.».

به این ترتیب روشن است که شما مرا عضوی از گروه «عدالت» پنداشته اید. صرف نظر از آنکه، چنین پندار نادرستی و درمیان گذاشتن پرسش ها و درخواست صمیمانه شما در این باره کوچک ترین ارتباطی به پرسش اینجانب از شما ندارد، توضیح زیر را برای شما و آن گروه احتمالی از کسانی که علاقمند به مسایلی مانند این هستند، لازم می بینم:
اینجانب در دوره معینی، نوشته هایم را برای درج در تارنگاشت «عدالت» می فرستادم. در پایان سال ۲٠٠۷ ترسایی دعوت آنها را برای شرکت در نشست شان و تا آنجا که به اینجانب مربوط است برای کمک و همکاری در زمینه کار مطبوعاتی، پذیرفتم و پس از آن در حدود چند ماه به تناوب ـ نه منظم ـ در نشست هایشان شرکت داشتم.

در نامه کناره گیری من از گروه «عدالت» در تاریخ ۴ مارس ٢٠٠٨ ، چنین آمده است:
«به نظرم زمان آن فرارسیده است که پای خود را از همکاری درون گروهی با «عدالت» بیرون بکشم.

زمانی که دعوت شما را برای شرکت در نشست روز يک‌شنبه ٣٠ دسامبر ٢٠٠٧ پذیرفتم، هرگز نیندیشیده بودم که شما رفقای گرامی پیشاپیش مرا بعنوان همکار گروه بشمار آورده اید. از این بابت، بار دیگر از شما صمیمانه سپاسگزارم.
...

احساس می کنم که نخواهم توانست، آنگونه که باید و شاید برای گروه عدالت سودمند باشم. ... نخواستم تصمیمی شتابزده بگیرم. اما اکنون دیگر زمان آن فرا رسیده است ... بنظرم، اینجا سخن بر سر تفاوت معیارهاست و نه چیزی بیش از آن.».

من اگر جای شما بودم، بجای پیام رسانی از طریق این و آن، مستقیما درخواستم را با آنها در میان می گذاشتم. آیا دلیل ویژه ای برای در میان گذاشتن چنین درخواستی در تارنگاشت وجود دارد؟ بدیهی است که درباره دیگر پرسش ها و انتقاداتی که درباره شیوه برخورد تارنگاشت «عدالت» یا انگیزه انتشار اثر قهرمان زنده یاد ف.م. جوانشیر دارید را نیز مستقیما با آن ها در میان بگذارید یا در تارنگاشت خود به آن ها بپردازید.
ارزیابی پاسخ های شما
در بخش نظرخواهی تارنگاشت شما در رابطه با نوشتار «»، برایتان نوشته بودم:
«در پیشگفتار نوشته تان که به نظرم رسید بسیاری از مقولات آن را از اینجا و آنجا برداشت نموده اید و هیچگونه منبعی نیز در آن ذکر نشده، ازجمله چنین نوشته اید:
دو عنصر “دیالکتیک نفى‏” و پوزیتویسم پنهان مضمون فلسفى‏ و تئوریک “تئورى‏ انتقادى‏” را تشکیل مى‏دهند. در آن، “دیالکتیک نفى‏” پوششى‏ است براى‏ سنتز بین فلسفه زندگى‏ و پوزیتویسم. نتیجه الزامى‏ دیالکتیک نفى‏، “تئولوژى‏ نفى‏” است که در آن “مطلقیت”، عنصر اساسى‏ اتوپیاى‏ فلسفى‏- آنتروپولوژیکى‏ مى‏باشد.

من هرچه کوشش کردم از این سخنان کمتر سر در آوردم. شاید مرا به خاطر می آورید؟ امیدوارم گناه آن را به گردنم نیاندازید، چون این جستار برایم ناآشنا نیست.

آیا بهتر نیست بجای این شیوه برداشت مطلب از اینجا و آنجا و چسباندن آنها به یکدیگر که نوشته آدم را بیشتر به کسانی مانند می کند که دوست دارند سخنان گنده گنده بگویند، آسان تر آنچه که خود برداشت و در ذهن خود هضم کرده اید بر کاغذ بیاورید یا در اینترنت درج کنید؟
نمی دانم چرا یاد این سخن لنین درباره روشنفکرانی می افتم که دائم به مغز خود فشار می
آورند و تقلایشان سرانجام به جایی نیز نمی رسد.»

شما پاسخ داده اید:
«حق با شماست، غلظت و بیان مطلب در جمله‏اى‏ که شما از پیشگفتار مقاله دیالکتیک نفی مطرح ساخته‏اید و احتمالاً نمونه‏هاى‏ بیش‏ترى‏ از آن را مى‏توان در بقیه مطلب نیز یافت، مى‏تواند براى‏ هر خواننده قابل هضم فکرى‏ نباشد، به‏ویژه اگر براى‏ اولین بار با موضع سروکار مى‏یابد، آنهم از قلم غیرمتخصصى‏ همانند نگارنده مطلب.

باوجود این مى‏توان امیدوار بود که مطالعه کل پاراگرافى‏ که شما یک جمله آن را مورد نقد قرار داده‏اید، کمکى‏ به هضم مضمون مطلب باشد. پاراگراف در ارتباط است با اندیشه تئوریک “چپ‏ نو” در سال‏هاى‏ ۶٠ و ٧٠ قرن گذشته. در آنجا آمده است: «دهه ۶٠ و ٧٠ قرن بیستم، در اروپا و به‏ِویژه در فرانسه و آلمان سال‏هاى‏‏ اوج جنبش دانشجویى‏‏- روشنفکرى‏‏ بود، که خود را مستقل از نبرد طبقاتى‏‏ در جامعه، آرى‏‏ مافوق آن مى‏‏پنداشت و براى‏‏ خود به‏مثابه “نخبـگان” و “فرهیختـگان” جامعه، نقش نیروى‏‏ محرکه و موتور براى‏‏ تغییرات اجتماعى‏‏ قائل بود. “چپ نو” نامى‏‏ بود که این جنبش بر خود نهاده بود و “تئورى‏‏ انتقادى‏‏” را پرچم اندیشه خود اعلام کرده بود. دو عنصر “دیالکتیک نفى‏‏” و پوزیتویسم پنهان، مضمون فلسفى‏‏ و تئوریک “تئورى‏‏ انتقادى‏‏” را تشکیل مى‏‏دهند. در آن، “دیالکتیک نفى‏‏” پوششى‏‏ است براى‏‏ سنتز بین فلسفه زندگى‏‏ و پوزیتویسم. نتیجه الزامى‏‏ دیالکتیک نفى‏‏، “تئولوژى‏‏ نفى‏‏” است که در آن “مطلقیت”، عنصر اساسى‏‏ اتوپیاى‏‏ فلسفى‏‏- آنتروپولوژیکى‏‏ مى‏‏باشد.

البته امکان توضیح مفصل در پیشگفتار درباره تئورى‏ انتقادى‏، پوزیتیویسم، اتوپیاى‏ فلسفى‏- آنتروپولوژیکى‏، و …، که زمینه نظرى‏ را در جنبش “چپ نو” تشکیل مى‏داد، وجود داشت، اما مى‏توانست سخن را در آنجا بیش از حد طولانى‏ سازد. درعین‏حال، سطح مطلب در کلیت آن مى‏تواند براى‏ خواننده علاقمند انگیزه ادامه مطالعه و جستجو در منابع دیگر را بوجود آورد. و باید امیدوار بود که چنین باشد.

بهرجهت از محبت و توجه شما یک بار دیگر تشکر کرده و انتقاد شما درباره تکنیک ترجمه کردن را آویزه گوش نموده و کوشش خواهد شد در آینده طبق توصیه شما عمل شود: «آنچه که خود برداشت و در ذهن خود هضم کرده‏اید [را] بر کاغذ بیاورید».

خرسندم که دستکم، بخشی از انتقاد را کم و بیش پذیرفته اید. از توضیح شما، چند نکته دستگیر می شود:
ـ شما در این زمینه ویژه کار (متخصص) نیستید؛
ـ آنچه نوشته اید یا دستکم همان پاراگراف از جایی برگردان شده است؛ و
ـ از همه مهم تر، کوچک ترین کوششی برای پاسخ به پرسش و شکافتن بیشتر آنچه که خود نوشته اید، به خرج نداده اید و تنها به این بسنده کرده اید که « امکان توضیح مفصل در پیشگفتار درباره تئورى‏ انتقادى‏، پوزیتیویسم، اتوپیاى‏ فلسفى‏- آنتروپولوژیکى‏، و …، که زمینه نظرى‏ را در جنبش “چپ نو” تشکیل مى‏داد، وجود داشت، اما مى‏توانست سخن را در آنجا بیش از حد طولانى‏ سازد.».

البته من دشواری شما را درک می کنم. گفته بسیار خوبی است که آدم بهتر است «پایش را بیش از گلیمش دراز نکند». معنای آن به هیچوجه این نیست که آدم، لب فرو بندد و هیچ نگوید؛ گرچه در بسیاری جاها شاید ناگزیرترین و پسندیده ترین کار باشد! آدم نیازی ندارد که پایش را در کفش دیگری که شاید برایش بزرگ باشد، فرو کند یا حتا پای خود را در جای پای دیگری بگذارد!

اگر آنگونه که از پاسخ شما برمی آید، آن نوشته را از جایی به پارسی برگردانیده و همانگونه قلمبه، سلمبه به خورد خلق خدا داده اید، چرا همانجا یا در پی نوشت، منبع آن را یادآور نشده اید؟ آیا، این کار، خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه، دزدی ادبی نیست؟

حتا اگر تنها ساده ترین جمله آن پاراگراف را برگزینیم و کوشش کنیم تا آن را بشکافیم، به این کار کامیاب نخواهیم شد:
«“دیالکتیک نفى‏‏” پوششى‏‏ است براى‏‏ سنتز بین فلسفه زندگى‏‏ و پوزیتویسم.»

آیا تنها یک گونه فلسفه زندگی داریم؟ حتا اگر از پوزیتویسم (اثبات گرایی) به طور عمومی و کلی ـ صرف نظر از گونه های آن در گستره دانش های گوناگون ـ سخن می گوییم، از ترکیب یا همجوشی آن با فلسفه های گوناگون زندگی، چندین گونه به گفته شما «پوشش» بدست خواهیم آورد که «نتیجه الزامى‏‏ [همه آنها]‏‏، “تئولوژى‏‏ نفى‏‏”» نخواهد بود؛ گرچه “دیالکتیک نفى‏‏” نیز که بسیار به کاربرد آن علاقمند هستید مفهومی چندان روشن نیست و چه در بخش نخست، چه در بخش دوم نوشتار («
)، تعریفی از آن بدست داده نشده و تنها از چگونگی کاربرد آن در اینجا و آنجا سخن به میان آمده است. نتیجه کار نیز روشن است: جمله ای چندپهلو، ناروشن و براستی بی معنی و بی مایه! همانگونه که خود نیز اشاره کرده اید: « احتمالاً نمونه‏هاى‏ بیش‏ترى‏ از آن را مى‏توان در بقیه مطلب نیز یافت ... ». به این ترتیب، در اینجا سخن بر سر «غلظت و بیان مطلب» نیست و «مطالعه کل پاراگراف» نیز کمکی به درک آن نمی کند. کمی انصاف داشته باشید. آیا به این ترتیب با پذیرش ظاهری انتقاد، اصل انتقاد را ماسمالی نکرده اید؟ آیا با این ترتیب « ... براى‏ خواننده علاقمند انگیزه ادامه مطالعه و جستجو در منابع دیگر را بوجود [آورده اید] »؟ به نظرم، بیهوده نباید« امیدوار بود که چنین باشد.».

در بخش دوم همان نوشتار بازهم ـ به عنوان مشت نمونه خروار ـ به چنین جمله ای برمی خوریم:
«مطلقیت، نزد او به صورت اتوپیاى‏ فلسفى‏- آنتروپولوژیکى‏ به مفهوم فرویدى‏- سوسیولوژیک تظاهر مى‏کند، بدون آنکه او مضمون مذهبى‏ (تئولوژیک) آن را به‏رسمیت بشناسد.».

آیا می توانید این جمله را کمی بیشتر بشکافید و برای خواننده ای که علاقمند برانگیختن وی به « ادامه مطالعه و جستجو در منابع دیگر» هستید، توضیح دهید که داستان ازچه قرار است؟ شما، تئولوژی (علم کلام) را که معنای درست آن، بکارگیری دانش های گوناگون در خدمت و توجیه باورهای خداپرستانه است، به معنای مذهب گرفته اید. آیا اشتباه می کنم؟

بی گفتگو، شما با نام دانشمند انقلابی مارکسیست فرانسوی و بنیانگزار نخستین دانشکده کارگری در جهان: ژرژ پولیتزر آشنا هستید. از خود او نامدارتر، کتاب ارزنده وی به نام «اصول مقدماتی فلسفه» است که هنوز با وجود آن که برخی جستار های آن کهنه شده و دیگر با پیشرفت های کنونی دانش هماهنگ نیست، همچنان کتابی سودمند است. چنانکه درباره یکی از ویژگی های شخصیت وی گفته شده، در کلاس هایی که بطور عمده برای آموزش های مارکسیستی برای کارگران ترتیب می داد، مخالف سرسخت کاربرد واژه های پیچیده، ناروشن و دوپهلو بوده است و دانش آموزانی را که چنین واژه هایی را به کار می برده اند، وادار می نمود که معنای آنها را برای خود و دیگران موشکافی کنند. بدیهی بود که بیشتر آنها در این کار درمی ماندند.

نگاهی به اثرهای دانشمندان بزرگ دربرگیرنده کلاسیک های مارکسیسم ـ لنینیسم، نشان می دهد که آنها تا چه اندازه و تا آنجا که ممکن بوده است، مسایل گاه بسیار پیچیده علمی، فلسفی و اقتصادی را با زبانی بسیار ساده، روشن و گویا توضیح داده اند.

***

در بخش نظرخواهی تارنگاشت شما در رابطه با نوشتار «زنده باد بحث بین توده ای ها»، برایتان نوشته بودم:
« پیش از این، برای آن ها که پس از سال ها فیل شان یاد هندوستان کرده و تازه یادشان آمده بود که باید به سوی «حزب توده ایران متحد و نیرومند» حرکت کنند، نوشتاری زیر عنوان «حزب از نگاه یک آدم ساده!» نوشته بودم. در بخش نخست این نوشتار به نام «حزب چی نیست؟» چنین آمده:حزب، امامزاده نیست که گروهی ساده‌دل و وامانده بر در و پنجره آن دخیل بندند و برای برآورده شدن آرزوهایشان، مرغ و جوجه متولیان آن را تأمین نمایند؛
حزب، آتشکده نیست که آتش‌پرستان در آن دور آتش مقدس به دعا و ثنا سرگرم شوند و قدیسین خود را شاهد گیرند؛
حزب، فرقه نیست که مریدان سر در گریبان به تعظیم و تکریم مراد خود سرگرم شوند و هر از گاهی تکفیر شدگان را از خود برانند؛
حزب، دژ نیست که دور آن دیواری بلند کشیده و تنها کبوتران نامه‌بر، پیام‌آوران و پیام‌برندگان آن باشند؛
حزب، نسق نیست که کسی در آن به‌بهانه «حق آب و گل» هرچیزی دلش خواست، بکارد؛
حزب، یک واحد نظامی تحت امر نیست که کسی در آن بالا رهبری بلامنازع خود را بر دیگران اعمال کرده، آن‌ها را به پیروی و انضباط کورکورانه وادارد.
حزب، گروهی مهاجر عافیت‌جو و «چخ بختیار»(٢) نیست که در نشیمنگاه بیگانه، تنها از دور دستی بر آتش داشته به تعبیر و تفسیر رویدادها سرگرم باشند؛
حزب، بنگاه داد و ستد نیست که در آن به‌نام زحمتکشان، بده‌بستان‌های دیپلماسی به‌کام «از مابهتران» برقرار باشد. بنگاه کارچاق کنی نیز نیست که در آن سوداگران نقابدار و بی‌نقاب به‌بهانه روابط حزبی و سیاسی، کار این و آن را راه بیاندازند و به معاملات سودمند سرگرم باشند؛
حزب، شرکت سهامی خاص نیست که در آن تنها منافع نخبگان تأمین شود؛
حزب، باشگاه سیاسی نیست که در آن مشتی دروغگو، برای جماعتی که هنوز نمی‌دانند در کجا گرد آمده‌اند، با پرگویی درباره مزایای لیبرال دمکراسی و لزوم کنار آمدن با آن، سر همه شیره مالیده، خر خود رانده و سر بر آستان غارتگران بسایند؛
حزب، مارکسیسم ـ لنینیسم در گفتار و تجدیدنظر طلبی (رویزیونیسم) در کردار نیست؛
حزب، تنها کمیت نیست که ارزش و کارکرد آن را بر پایه سرشماری افرادش ارزیابی کنند؛
حزب، هدف نیست که آن را جایگزین وسیله نمایند.
برگرفته از نوشتار «حزب از نگاه یک آدم ساده!»، ب. الف. بزرگمهر،
http://www.farhangetowsee.com/209/209-8.htm
امیدوارم مورد توجه شما نیز قرار گیرد.»
شما این ابراز نظر را از تارنگاشت خود پاک کرده اید. در بخشی از پاسخ شما در این باره چنین آمده است:
« در ارتباط با مسئله تشتت نظرى‏ در جنبش توده‏اى‏، شما متنى‏ را به ابرازنظر خود افزوده‏اید: «حزب توده ایران، متحد و نیرومند»، با عنوان “حزب از نگاه یک آدم ساده!” ... نوشته شما، مصداق درجه یکى‏ از به خدمت گرفتن اسلوب “دیالکتیک نفى‏” مى‏باشد. انگیزه مثبت در انتخاب این اسلوب را مى‏توان پذیرفت. ظاهراً انتخاب اسلوب از دید زیباشناسانه طرح مسئله بوده است.

باوجود این از انتشار آن در “توده‏اى‏ها” صرفنظر شد، زیرا به نظر نگارنده در آن دو کمبود دیده مى‏شود.».

نخست ناچارم چند اشتباه را که از شما سر زده، یادآور شوم. به پاسخ خود نگاه کنید. بخشی از نوشته مرا، چنین دگردیسه نموده اید:
«... شما متنى‏ را به ابرازنظر خود افزوده‏اید: «حزب توده ایران، متحد و نیرومند»، با عنوان “حزب از نگاه یک آدم ساده!”». شاید شما بهتر از من می دانید که برای برخی خواننده ای که شتابزده یا سرسری نوشته را می خواند، ممکن است این اشتباه پیش بیاید که گویا نگارنده، نوشته بسیار نادرست و نابجای [به سوی «حزب توده ایران، متحد و نیرومند»] را نگاشته یا در نگاشتن آن همکاری داشته است، در حالی که من برای شما نوشته بودم:
«پیش از این، برای آن ها که پس از سال ها فیل شان یاد هندوستان کرده و تازه یادشان آمده بود که باید به سوی «حزب توده ایران متحد و نیرومند» حرکت کنند، نوشتاری زیر عنوان «حزب از نگاه یک آدم ساده!» نوشته بودم ...» ...

آیا، این اشتباه نادانسته انجام شده و آن را باید به حساب جایز الخطا بودن آدم گذاشت؟

دومین مورد این است که در همانجا و با تاکید نوشته اید:
« ... باوجود این از انتشار آن در “توده‏اى‏ها” صرفنظر شد، زیرا به نظر نگارنده در آن دو کمبود دیده مى‏شود.»

حتما منظور شما، همان بخش نخست نوشتار یاد شده می باشد که آن را در بخش اظهار نظر تارنگاشت شما درج کرده بودم، نه همه نوشتار. به هر رو، از شما نخواسته بودم که نوشته ام را در تارنگاشت تان درج نمایید. از آن گذشته، آیا کمبود در نوشته کسی، دلیل خوبی برای صرف نظر کردن از انتشار آن است؟ اگر جای شما بودم و هنگامی که نوشته ای را نقد می کردم، اصل نوشته را از دید خوانندگان پنهان نمی کردم. در مورد کمبودهایی که به آن اشاره کرده اید، نظرم را خواهم گفت.

سوم آن که من بطور مشخص در ارتباط به آنچه که شما «مسئله تشتت نظرى‏ در جنبش توده‏اى»، نام داده اید، ابراز نظر نکرده ام و دانسته بخش نخست یکی از نوشته هایم را برایتان فرستادم تا شاید کمی شما را که به این گونه بحث ها گرایش دارید، به اندیشه بیشتر درباره کاری که به آن سرگرمید، وادارد.

در بخش نخست «حزب از نگاه یک آدم ساده!» با زبانی تمثیلی کوشش نموده بودم بویژه به آشفته اندیشان نشان دهم که حزب کارگری تراز نو یا لنینی آن چیزی نیست که آنها می پندارند. آن نوشتار ، بخش دومی نیز با عنوان «حزب چیست؟» دارد. در آن بخش که در بسیاری جاها برگرفته از کتاب: «لنین، درباره حزب پرولتری تراز نوین»، گردآوری و برگردان قهرمان زنده یاد محمد پورهرمزان است، با شیوه ای اثباتی یا شاید با وام گرفتن از نامگذاری شما: «دیالکتیک اثباتی»، گفته شده است که حزب تراز نو کارگری، چگونه حزبی است. می بینید؟ با سود بردن دوباره از واژه های دلخواه شما، «دیالکتیک نفی» و «دیالکتیک اثباتی» در کنار یکدیگر آمده و یکدیگر را تکمیل می کنند.

دشواری عمده برای بسیاری از آنها در اینجاست که حزب یا سازمانی که به آن وابسته اند کم کم و با گذشت زمان به هدف آنها دگردیسه می شود. آنها فراموش می کنند که «حزب، نه هدف که وسیله است؛ وسیله‌ای که در صورت استفاده بهینه از آن، همان‌گونه که تجربه ارزشمند و جهان‌شمول حزب بلشویک در انقلاب پیروزمند اکتبر ١٩١٧ نشان داد، می توان با روشنگری، بسیج و سازماندهی زحمتکشان و تولیدکنندگان ثروت‌های مادی و معنوی، برترین آماج‌های اقتصادی و سیاسی ـ اجتماعی را به سود آنها، نشانه گرفت و در دسترس قرار داد.» (حزب از نگاه یک آدم ساده!)

اکنون به دو کمبودی که اشاره کرده اید، می پردازم. این دو کمبود را چنین فرمولبندی نموده اید:
« یک- فقدان برخورد مشخص در نوشته است به هدف اعلام شده “توده‏اى‏ها” درباره ضرورت مبارزه انقلابى‏ با واقعیت دردناک تشتت نظرى‏ در جنبش توده‏اى‏.

با مطالعه مطلب، خواننده کماکان در برابر این پرسش قرار مى‏گیرد، که به نظر شما، بالاخره باید براى‏ برطرف ساختن تشتت نظرى‏ در جنبش توده‏اى‏ کوشید یا خیر؟ و پاسخ آن را در مطلب ارسال شده نمى‏یابد. البته این کمبود قابل برطرف ساختن مى‏باشد. با استفاده از فرصت پیش آمده، تمناى‏ مستقیم از شما براى‏ موضع‏گیرى‏ در این ‏باره به ویژه ازاین‏رو پراهمیت است، زیرا از پیش‏شرط دانش تئوریک و ایدئولوژیک توانا براى‏ موضع‏گیرى‏ به وفور برخوردار هستید.

دو- خواننده در پایان مطالعه نوشته شما با عنوان “حزب از نگاه یک آدم ساده!”، با پرسش زیر روبروست، که آیا طرح مسئله پراهمیت مبارزه انقلابى‏ علیه تشتت نظرى‏ در جنبش توده‏اى‏ به کمک اسلوب دیالکتیک نفى‏، نمى‏تواند از این طریق دستیابى‏ به وحدت نظرى‏ و سازمانى‏ را مورد پرسش قرار دهد، که دسترسى‏ به این هدف را، دسترسى‏ به چیزى‏ نامفهوم و عرفانى‏ تبدیل مى‏سازد؟

به کار گرفتن اسلوب دیالکتیک نفى‏ توسط مارکسیست‏ها غیرمجاز نیست. به‏ویژه زمانى‏ که ضرورت بیان نکته‏اى‏ از نگاه زیباشناسانه و یا آموزشى‏ و یا علمى‏ احساس شود. براى‏ مثال، نگارنده در کار شغلى‏ خود، در مواردى‏ و به منظور تشخیص بیمارى‏ مورد آزمایش، از این طریق حیطه اندیشه شناسنده را تنگ مى‏نمودم، که به نفى‏ آن بیمارى‏هایى‏ در نمونه برداشته شده مى‏پرداختم، که علائم آن‏ها به طور قطع در نمونه وجود نداشت. از این طریق، تعداد بیمارى‏هایى‏ که مى‏بایستى‏ در تشخیص افتراقى‏ differential بدان اندیشید، محدود و محدودتر مى‏شد.

استفاده از اسلوب دیالکتیک نفى‏ در این موارد، براى‏ تشخیص نهایى‏ بیمارى‏ کافى‏ نبود. براى‏ تشخیص نهایى‏ بیمارى‏، ضرورت مطلق داشت و دارد، که با کشف علائم قطعى‏ و اثبات شده، یعنى‏ برپایه بررسى‏ علمى‏، اظهارنظر نهایى‏ انجام شود.

در مورد مبارزه انقلابى‏ با تشتت نظرى‏ در جنبش توده‏اى‏ نیز پاى‏فشردن بر اسلوب علمى‏ تحلیل شرایط و وضع حاکم، ضرورى‏ و اجتناب ناپذیر است. اسلوب دیالکتیک نفى‏ و انواع دیگر آن که زمینه نظرى‏ را در احزاب کارگرى‏ غیرانقلابى‏، همانند سوسیال دموکراسى‏ راست و انواع احزاب “کارگرى‏” از جنس حزب کارگر انگلیس و… تشکیل مى‏دهد، جهت اندیشه شناسنده را منحرف مى‏سازد و نهایتاً به “نرم” شدن اندیشه ایدئولوژیک منجر مى‏گردد.

به کارگیرى‏ این اسلوب در احزاب انقلابى‏ کارگرى‏ که خود را وفادار به اندیشه مارکسیسم- لنینیسم اعلان کرده‏اند، و تارنگاشت عدالت نیز آن را بر صفحه خود نقش نموده است، مى‏تواند نهایتاً همان «اشغال از درون» ازکار درآید، که زنده‏یاد جوانشیر در اثر برجسته تئوریک و سیاسى‏ “سیماى‏ مردمى‏ حزب توده ایران” برمى‏شمرد.»

در مورد «کمبود شماره یک»، کاملا درست است که اینجانب به «هدف اعلام شده “توده‏اى‏ها” درباره ضرورت مبارزه انقلابى‏ با واقعیت دردناک تشتت نظرى‏ در جنبش توده‏اى»، «برخورد مشخص» نکرده ام. دلیلی برای این کار نداشته ام. مگر هر کس که درباره این یا آن نوشته شما نظری ابراز می کند، باید حتما در چارچوب ضرورتی که شما تشخیص داده اید، اظهار نظر کند؟! ضمنا، همانجا تشخیص داده اید که: «از پیش‏شرط دانش تئوریک و ایدئولوژیک توانا براى‏ موضع‏گیرى‏ به وفور برخوردار [هستم]. باید بگویم که اینجانب از چنین توانایی تاکنون بی خبر بوده ام. باور کنید، نمی دانم چرا بی اختیار یاد داستان فکاهی آن گیلک ـ امیدوارم به هیچ گیلکی برنخورد. من خود از ریشه، از سوی پدر به گیلان وابسته ام و مردم آنجا را بسیار دوست دارم ـ می افتم که همراه کسانی دیگر در مسابقه پرش از آبشار نیاگارا شرکت کرده و مقام نخست مسابقه را بدست آورده بود، هنگام دریافت جایزه با سادگی هرچه تمام تر (و البته با گویش گیلکی!) می گوید: «من نمی دانم کدام بی پدر مادری مرا از آن بالا هل داد».

در مورد «کمبود شماره دو» نیز همانگونه که از پاسخ شما برمی آید، روشن است که مطلب ارسالی را بجای کل نوشتار گرفته اید و حتا توجه نکرده اید که برایتان نوشته ام: «در بخش نخست این نوشتار به نام ...». برای همین، به نظرم نتیجه گیری های شتابزده ای کرده اید. بنابراین، بیایید اینگونه قرار بگذاریم که در صورت تمایل، شما همه آن نوشتار را بخوانید. پس از آن نگاهی دوباره به آنچه که در این باره نوشته اید، بیندازید. شاید نظرتان تغییر کند.

درباره اسلوب «دیالکتیک نفى‏» نیز، هرگاه شما، توضیحی دقیق درباره آن ارائه دهید، من خواهم توانست بر پایه آن با شما درباره این که « اسلوب دیالکتیک نفى‏ و انواع دیگر آن که زمینه نظرى‏ را در احزاب کارگرى‏ غیرانقلابى‏، همانند سوسیال دموکراسى‏ راست و انواع احزاب “کارگرى‏” از جنس حزب کارگر انگلیس و… تشکیل مى‏دهد ...» و موردهای دیگری مانند آن همداستان شوم و سخن شما را بپذیرم یا برعکس آن را نپذیرم.

این موضوع نیز که روش بکار گرفته شده «بُرهان خُلف» است یا به گفته شما «اسلوب “دیالکتیک نفى‏”» چندان اهمیتی ندارد و در این زمینه نیازی به بازی با واژه ها نیست. از این که «انگیزه مثبت در انتخاب این اسلوب را [مى‏توانید بپذیرید]» نیز چه دارم بگویم جز آنکه بر این کمترین منت نهاده اید.

در پاسخ به پرسش شما درباره طرح نظریات «مکتب فرانکفورت» و مانند آن، اینجانب، درمیان گذاشتن هرگونه نظریه و اندیشه تئوریکی را که به مبارزه انقلابی یاری رساند، مثبت ارزیابی می کنم. مگر نه آنکه « بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی نیز نمی‌تواند وجود داشته باشد» (چه باید کرد، لنین).

در پاسخ به دیگر پرسش درباره «پیوند وظیفه سوسیالیستى‏ و دموکراتیک»، نه تنها به آن باور دارم که تناسب دقیق این پیوند را در هر لحظه مشخص، امری ضرور برای مبارزه به شیوه ای علمی و انقلابی می دانم. بدون این پیوند، یا اصلا مبارزه ای درکار نخواهد بود یا شعارهای هرج و مرج خواهانه و توخالی جای مبارزه انقلابی را خواهد گرفت.

سخنی چند با شما

در ابتدای پاسخ تان، وظیفه مشخص تارنگاشت خود را چنین بیان کرده اید:
«واقعیت عینى‏ و تاسف‏انگیز تشتت نظرى‏ در جنبش توده‏اى‏، انگیزه انتشار “توده‏اى‏ها” بوده است. ».

اگر ارگانی حزبی به شما ماموریت برطرف نمودن «تشتت نظرى‏ در جنبش توده‏اى» را داده است، پیگیری آن کاری درست خواهد بود؛ وگرنه به بیراهه می روید. در اینجا سخن برسر نبود یا نادیده گرفتن دشواری ها و چالش های سر راه حزب و جنبش توده ای نیست. سخن حتا زبان به انتقاد نگشودن نیست. سخن بر سر شیوه های انتقاد و پهنه هایی است که برای پیشبرد آماج های خود برمی گزینیم. با شهامت می توانم بگویم که در هر دو این زمینه ها، راه درستی نرفته اید. از این ها گذشته، به میان آوردن دشواری ها و چالش های درونی حزب یا سازمانی که خود را به آن وابسته می دانید، به عرصه عمومی و بیرون از چاردیواری همان سازمان یا حزب، تنها به پراکندگی هرچه بیشتر در همان چیزی می انجامد که نام آن را «جنبش توده ای» گذاشته اید و دشمنان جنبش توده ای را از آن بهره مند می سازد. این دقیقا کاری است که شما و دوست و همکار پیشین شما به آن سرگرم هستید؛ آن هم در شرایطی که به هر رو و با وجود همه فشارها، دروغ ها و نیرنگ های واپسگرایان، جامعه و بویژه نسل جوان میهن مان به اندیشه های چپ گرایشی بیش از پیش نشان می دهند.

شما حتما از نظر «نظری» خوب می دانید که در یک حزب توده ای و لنینی جایی برای «تشکیلات ویژه برای خود» نیست و نمی تواند باشد. شما، بازهم از همان نظر، خوب می دانید که «حزب، نسق نیست که کسی در آن به‌بهانه «حق آب و گل» هرچیزی دلش خواست، بکارد» (حزب از نگاه یک آدم ساده!). آیا در گفتار و کردار خود تا چه اندازه به آن پایبند بوده اید؟ آیا نباید بسیاری از این دشواری ها را با شکیبایی حل و فصل نمود؟ آیا شما یا آن دیگری که از یاد رفته هایش را تازه به یاد آورده، اینگونه عمل کرده اید و می کنید؟

به خوبی هنگامی را به یاد می آورم که از وی پرسیدم: اگر اختلاف نظر سیاسی بر سر مسایل با حزب یا سازمانی که پیش تر در آن بوده اید، دارید، چرا حزب یا سازمان سیاسی تازه ای درست نمی کنید؟ پاسخ چنین بود که نمی خواهیم مانند هند دو حزب مارکسیستی در کنار یکدیگر پدید آید و این کار را نادرست می دانیم. شاید شما نیز این سخنان را به یاد داشته باشید یا برایتان گفته اند. ارسطو حق داشت، هنگامی که گفت: «آدم ها سخن می گویند تا پشت آنها پنهان شوند.» (نقل به مضمون). روند رویدادها خیلی زود نشان داد که آن پاسخ تا چه اندازه غیرصادقانه بوده است. زیرا اگر براستی چنین بود، پدید آوردن نیروی گریز از مرکز و پاشاندن هرچه بیشتر آنچه که برجای مانده است، چه معنایی داشت و دارد؟ مگر آن ها که اکنون بر سفره «داریوش همایون» و وزارت امور خارجه یالات متحده می نشینند، پیش تر به اندازه کافی چنین نکرده بودند؟ تجربه نشان می دهد که آن ها که «تشکیلات ویژه برای خود» می خواستند، همچنان در پی آنند و راست می گویند که نهاد و سرشت آدم ها به راحتی عوض نمی شود:
«تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است».

در شرایطی که راه حل های نولیبرال سرمایه داری در کشور ما و نیز جهان با بن بست روبرو شده اند، شیوه کار شما که هم اندیشان کهنه و نو شما را نیز دربرمی گیرد، تنها آب به آسیاب واپسگرایان و دشمنان جنبش توده ای می ریزد. این شیوه کارکرد، نه تنها «پراکندگی نظری» را که تا اندازه ای با گزافه گویی و سر و صدای فراوان نیز همراه است، کم نمی کند که بر آن می افزاید. اگر بگویم که خود شما و آن دیگری که مدت زمانی بس دراز با وی همکاری داشته اید و هرازگاهی تحلیل هایی آبکی بطور عمده در دنباله روی از نولیبرال های مسلمان بیرون می دهد، دانسته یا از روی نادانی، چنین پراکندگی نظری ـ و نه تنها نظری که سازمانی ـ را دامن زده اید و می زنید. پر بیراه نگفته ام.

شما نام تارنگاشت خود را «توده ای ها» گذاشته اید. کمی بیندیشید که در همین نامگذاری تا چه اندازه خودخواهی نهفته است. چون در بهترین انگاره ممکن و در شرایطی که سیاست حزبی که خود را به آن وابسته می دانید، به پیش می برید، اجازه سود بردن از این نام یا نام های مانند آن را داشته و دارید. آن هم نه نامی با این عنوان که انگار همه توده ای ها را دربرمی گیرد!

شما به گروهی دیگر که مرا عضو آن پنداشته اید، ایرادها و انتقادهای گوناگون دارید که درباره درستی یا نادرستی آن بحثی ندارم؛ ولی همان ها و نیز دیگرانی که مانند شما انتقادهایی به این یا آن چنبه از سیاست حزب دارند، چنین نام هایی برای تارنگاشت خود برنگزیده اند و در انتقادهای خود، مرز «مبارزه درون حزبی» و «برون حزبی» را بهتر می دانند و بکار می برند.

آیا بهتر نبود و نیست تا بی هیاهو و با کار و کوشش بیشتر، کاستی ها و سستی ها را نشانه رویم؟ آیا بهتر نیست، سخنی نو و راهگشا عرضه کنیم یا دستکم جستارهای کهنه را از زاویه ای تازه بنگریم؟

امیدوارم رک گویی مرا که می دانم خوشایند کمتر کسی است ببخشید. ناچارم از گفته ارجمند سعدی وام بگیرم که گفت:
«من آنچه شرط بلاغ است با تو ميگويم. تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال»

ب. الف. بزرگمهر ۲٣ بهمن ١٣٨۷

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!