«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی
والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه
ما چه چیزی برای گفتگو با هم داریم؟!* شما از گفتگو تنها برای آوازه گری رسانه ای بسود آماج های شوم خود و دستاویزی
برای سپید را سیاه وانمودن و آماده نمودن توده های ناآگاه مردم کشورتان و دیگر
کشورهای جهان برای جنگ افروزی های بیش تر سود می برید. ما در دوره ی ریاست جمهوری
پیشین تان، یکبار شما را آزمودیم و با آنکه همه ی آنچه در گفتگوها بگردن گرفته
بودیم را به انجام رساندیم، شما حتا نیم گامی بجلو برای کاهش تنش در سرزمین کره و همزیستی
آشتی جویانه (صلح) برنداشتید و آنچه پذیرفته بودید را زیر پا نهادید. ما باری دیگر
به این بازی پلید تن نخواهیم داد.
از زبان وی: ب. الف. بزرگمهر هشتم مهر ماه ۱۴۰۰
* «کیم جونگ اون»، رهبر «کره شمالی» [بخوان: جمهوری سرفراز دمکراتیک خلق کره] پیشنهاد آمریکا
[بخوان: «یانکی» ها] برای گفتگو را رد کرد و آن را سرپوشی
برای دشمنی «واشنگتن» با «پیونگ یانگ» خواند.
برگرفته از «اسپوتنیک» هشتم مهر
ماه ۱۴۰۰ (افزوده های درون [ ] از آنِ من است.
ب. الف. بزرگمهر)
تصویر پیوست،
دربردارنده ی تنها شماری از برچسب های زده شده از سوی گماشتگان گروهبندی های خرموش
های فرمانروا بر میهن مان در دستگاه پوشالی دادگستری بر پیشانی کارگرانی است که
برای گرفتن پیش پا افتاده ترین هوده های خود، ناچار به پرخاش های گسترده ی گروهی
در خیابان ها شده اند. در نگاهی گذرا به برچسب ها بیش از همه واژه ها و عبارت های
بیش تر از ریشه عربیِ «تحریک کارگران»، «اختلال در نظم عمومی»، «اغتشاش» و «تبلیغ
علیه نظام» چشمم را می گیرد و به هر شَوَندی که نمی دانم، ناخودآگاه یادِ «الله
قاسم الجبّارین»* می افتم که در آغاز روی
کار آمدن خرموش های اسلام پیشه که هنوز دُم شان را خوب نشان نداده بودند، در بیدادگاه
های نامور به «انقلاب» بر ضدّ دادباختگانی که بیش ترشان تیرباران یا به دار آویخته
می شدند، بکار می رفت. سپس با خود می گویم: نکند این هم از ساخته های همین مردک پفیوز بیکاره با نام
بی آرش «رهبر» باشد که از چندی پیش به این سو، فرنام سزاوارِ «کیر خر نظام» را
بکونش بسته ام؟! و کسی چه می داند؟ شاید همه ی آن برچسب های آمیخته به دروغ های
فراوانی که در همین یک برگ آمده را بتوان در کالبد «سوره» ای از کتاب هوایی (بجای
آسمانی) به نامِ همین «کیر خر» حقیر که پا در کفش پیامبر تازی نموده، جا زد و
بخورد مُقلّدین داد! این هم متن کوتاه سخن سرایی اش:
بسم الله قاسم الجبّارین
مِنّت خدای عَزّ و وَجَل که این حقیر را مامور ابلاغ سوره
ای تازه قرار داد. این سوره ی ۱۱۶ است که انشاء الله به سرنوشت سوره ی ۱۱۵ که درباره ی
«امام زمان» عَلیهُم السّلام نازل شده بود و کافران آن سوی شاخاب آن را ربوده و
نابود کردند، دچار نشود. با توجه به متن این سوره، آن را به مبارکی و میمنت،
«التَحریک والاِخلال» نامیده ایم و از خدا پنهان نیست؛ از شما نیز پنهان نباشد که
بخشی از آن را پاک فراموش کرده ایم و تا بیاییم بخود بجنبیم و از خواب بِپَرّیم،
شش آیه ی آن بر زبان مبارک بگمانم «ناموس اکبر»: جبرییل آمده بود که ما آن را بگوش
نگرفتیم. انشاء الله، اگر آن حضرت باری دیگر بر ما منّت نهاد و خواب مان را بهم زد
از وی تَمَنّا خواهیم کرد تا آن آیات آسمانی را دوباره برخواند و ما مشغول ذَمّه ی
باریتعالی نشویم.
والسّلام علی مِن التَبِع الهُدی الحقیر الفقیر المعترف بالتقصیر سیّد علی
خامنه ای
* درستِ
آن: «الله قاصم الجبارین» (خداوند خرد کننده ی ستمگران) است؛ دانسته و آگاهانه آن
را «الله قاسم الجبارین» می نویسم؛ زیرا در جهانی زندگی می کنیم که با انگاشتن و
پذیرفتن هستی چنان خداوندگاری، وی بجای خرد کردن ستمگران، آن ها را در همه جای کره
ی خاکی بخش نموده تا هر تنابنده ای از ستم شان برخوردار شود (خداوند بخش کننده ی
ستمگران) و افزون بر آن، واژه ی «قاسم» با آنکه چندان برای ما ایرانیان گوش نواز نیست،
گوش آشناست.
برگرفته از پی نوشت نوشتار «... همین اهورامزدا بهتر است
و خدایی از چهره اش می بارد!»، ب. الف. بزرگمهر سوم اردی بهشت ماه ۱۳۹۳
فاطمه بانو (همسر مهدی
کروبی): یک لحظه فرصت به آنها داده نشد از خود دفاع کنند. آقایان به
دنبال فرسایشی شدن شرایط آنها هستند که همین شده است. چه پاسخی در آینده به ملت عزیز خواهند داد؟(«ایسنا» دوم آذر ماه ۱۳۹۶)
پاسخ «آقا بیشعور نظام» به «فاطمه بانو»: ما خودمان هم فرسوده ایم. کاری بود ناخواسته که از دستمان در
رفت. ملت عزیز را بار دیگر کجا خواهیم دید تا پاسخگو باشیم؟!*
* بماند که
آن کار از جای دیگرش در رفت و به ملت عزیز نه در گذشته پاسخگو بود و نه هم اکنون
پاسخگوست که در آینده پاسخگو باشد. اگر آن همشهری جاودانه
عُبید زاکانی در بستر مرگ، ناخواسته تیزی در کرد، این مردک دَبَنگ سال
ها به چنین کاری سرگرم است.
افزوده:
قزوینی را در حالت نزع، تیزی از كون بجست.
گفتند: از حاضران
شرم نداری؟
گفت: من ایشان را بار دیگر كجا خواهم دید تا شرم دارم؟
از ما بیاموزید! وگرنه، باید هوای پای تان را داشته باشید
...
می بینید؟ من اینجا هر روز
کشیک می دهم که دمکراسی از کشورمان فرار نکند و جای دیگر برود. حتا بخت این را نمی
یابم که به نیازمندی های امینه باجی سلطان پاسخ بدهم؛ خدا را شکر، «بن علی
اُلدورم»، «موشِ مرده» («گورتولموش») و دیگران هم گاهی کمک می کنند تا دموکراسی و
حقوق آدمی را پاس داریم. شما نادان ها از دمکراسی هیچ سر در نمی آورید. از ما
بیاموزید! وگرنه، باید هوای پای تان را داشته باشید ...*
* «رجب طیب اردوغان ، رییس جمهوری ترکیه، از اروپاییها خواست که دموکراسی و
حقوق آدمی را پاس دارند ... اردوغان گفت چنانچه اروپاییها رفتارشان را دگر نکنند،
توان آنکه در سراسر جهان با امنیت پای شان را در خیابان بگذارند، نخواهند داشت.»
برگرفته از تارنگاشت وابسته به وزارت امور خارجی یانکی ها:
«رادیو فردا»، دوم فروردین ماه ۱۳۹۶ (با ویرایش، پارسی و بازنویسی درخور از سوی
اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)
از مدت ها پیش همانندی انگاره و الگوی «برنامه ریزی ماده گرا»۲ در برنامه ریزی نرم ابزارهای رایانه ای و الگوهای داده پردازی با انگاره و الگویی که افلاتون از چگونگی آفرینش هستی برپایه مُثُل۳ ها و بخش بندی جهان به «جهان حسی»۴ و «جهان مفهومی»۵ در میان گذاشته بود، نظرم را به خود جلب نموده بود.
الگوی
«برنامه ریزی ماده گرا» را در سنجش با الگوهای کهنه برنامه ریزی می توان
پیشرفتی بزرگ و جهش وار دانست که می تواند جهان راستین را با الگویی بسیار
نزدیک به روندها و رویدادهای جهان پیرامون ما بازآفرینی کند. با این همه،
این بازآفرینی به شیوه ای فرا طبیعی (متافیزیکی) و نزدیک به آنچه افلاتون
در میان نهاده بود، رُخ می دهد و از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی، جهانی
واژگونه و ناراستین (مجازی) است.
همواره مایل بودم نظرم را درباره
این همانندی شگفت انگیز، پیامدها و دورنماهایی که پیشرفت های فن آورانه در
این زمینه پیش رو نهاده و نتایج علمی و فلسفی که از آن می توان بدست آورد،
در نوشتاری جداگانه در میان گذارم. اکنون که چنین فرصتی پدید آمده،
امیدوارم دستکِم طرح پایه ای و گُرده اصلی جُستار را که می تواند گسترش
بازهم بیشتری یابد، بخوبی در میان گذاشته باشم.
***
اندکی درباره انگاره و الگوی «برنامه ریزی ماده گرا»
«برنامه
ریزی ماده گرا»، ریشه در دهه ۶۰ سده گذشته ترسایی دارد. همراه با افزایش
کاربرد و پیچیدگی برنامه های نرم ابزاری، نیاز به شیوه ها و الگوهای تازه
تر برنامه ریزی نرم ابزارها که در آن هر بخش کوچک برنامه (module) کاری
جداگانه و با قابلیت استفاده دوباره (در برنامه های دیگر) را داشته باشد،
بویژه از سال های ۹۰ سده گذشته افزایش چشمگیری یافت. پس از آن، در روندی کم
و بیش پرشتاب، انگاره و الگوی «برنامه ریزی ماده گرایانه» آفریده شد. در
این الگوی نوین، برخلاف الگوهای کهنه تر برنامه ریزی، بیشترین تمرکز بر روی
داده ها نهاده شده اند تا روندها؛ و برنامه ها، برخلاف الگوهای کهنه تر که
سیاهه ای از کارکردها را دربرداشتند، از مجموعه هستی های خودکفا
(self-contained entities) یا «اُبژه» (object) که هر یک دربرگیرنده همه
آگاهی های لازم برای کنش ها و واکنش های درون ساختاری داده ها و نیز
کارکردهای ضروری (functions) برای فرآوری داده ها هستند، تشکیل شده اند.
داده
ها و کارکردهای همراه آن در چنین بُقچه ای، با یکدیگر مسوولیت فرآوری داده
ها (data manipulation) یا به زبانی ساده تر، "رفتار" (behavior) خود را
بردوش دارند. ساختار بیشتر برنامه ها برپایه «رده» ها (classes) و «هستی»
ها (objects) است که در آن، «هستی»، نمونه ای از یک رده است که خصوصیات آن
رده و رده های بالاتر از آن (superclass) را به ارث می برد. گروهی از
«هستی» های همانند بوسیله یک رده توصیف می شوند.
در «برنامه ریزی
ماده گرا»، هر «هستی» به عنوان شیئی ناوابسته، توانایی دریافت، فرآوری و
ارسال پیام به سایر «هستی» ها را داراست و کنش های آن (کم و بیش) وابسته به
خود آن است.
فن آوری های برنامه ریزی، در بیشتر سامانه های «برنامه
ریزی ماده گرا» دربرگیرنده خصوصیاتی مانند تجرید داده ها (data
abstraction)، فرآیند بخش بندی عناصر یک تجرید که ساختار و رفتار آن را
سازمان می دهند (encapsulation)، بخش های منطقی تشکیل دهنده یک برنامه که
کارکرد جداگانه دارند (modularity)، امکان کاربرد یا پدیداری یک نمونه
(type) در نمونه های دیگر یا مشتق شدن نمونه ای از نمونه دیگر
(polymorphism) و نیز ارث بری اُبژه ها از رده های بالاتر از خود
(inheritance) هستند.
در اینجا بویژه روی این دو خصوصیت اخیر و
همانندی های آن با نگرش و انگاره افلاتون در چارچوبی کلی تکیه شده و از بحث
فنی بیشتر، دانسته خودداری شده است.
نگاهی گذرا به شیوه نگرش افلاتون به جهان هستی و انگاره وی در این باره
بسیاری درباره «غار افلاتون»٦ و زندانیان به غُل و زنجیر کشیده درون آن چیزی شنیده یا خوانده اند. نمونه «غار افلاتون» به روشنی شیوه نگرش این دانشمند۷
بزرگ یونان باستان به جهان هستی و زیربنای اندیشگی وی را در بنیان نهادن
انگاره ای فراطبیعی (متافیزیکی) و تا اندازه ای نزدیک به پندارگرایان ذهنی
(Subjective Idealism) به نمایش می گذارد.
افلاتون، با در میان
نهادن تمثیل غار و زندانیان رو به دیوار غار نشسته که تنها سایه هایی از
حرکت چیزهایی در پشت سر خود، در بیرون غار را بر روی دیوار می بینند و آن
را واقعیت می پندارند، شناخت آدم را از جهان پیرامون خود، شناختی حسّی می
داند که راه به واقعیتی که وی آن را مطلق می پنداشت، ندارد. وی جهان و
شناخت آدم از آن را به دو بخش جداگانه «جهان حسی» و «جهان مفهومی» بخش می
کند که در آن «جهان مفهومی» در بالای «جهان حسی» قرار گرفته است.
هرکدام از این دو «جهان»، آگاهی ها و دانش های مشخصی را در بردارد و خود به دو بخش جداگانه بخش می شوند:
در «جهان حسی»، ما با گمانه ها (opinions)٨ سر و کار داریم؛ در حالیکه «جهان مفهومی» آکنده از دانش و آگاهی های مطلق است٩.
«جهان
حسی» به دو بخش پایینی «پندار» (Illusion)، دربرگیرنده سایه ها، بازتاب
ها، سروده ها و نگاره ها و بخش بالایی «باور» (Belief)، دربرگیرنده هرگونه
آگاهی هایی راستین یا بیشتر ناراستین از چیزهای دگرگون شونده، بخش می شوند.
«جهان
مفهومی» نیز به دو بخش پایینی خرد انگیزه گرا (برهان و استدلال)،
دربرگیرنده دانش هایی مانند ریاضی که گاه برخی بدیهیات و چیزهای پیشاپیش
پذیرفته شده یا قیاس های منطقی در آن گنجانده شده و بخش بالایی خرد و
هوشمندی بینش گرا (Intelligence)، دربرگیرنده آگاهی ها، درک بسیار خوب دانش ها و دسته بندی های با مطلقیت بالاست.
«جهان حسی»، جهانی است که ما را دربرگرفته است: آنچه می شنویم، می بینیم و
می آزماییم؛ جهانی پر از دگرگونی، ناروشنی و نامتعین (uncertainty). در
این «جهان» ناکامل و دگرگون شونده، با نمونه های گوناگونی از چیزهایی که از
مُثُل های فناناپذیر «جهان مفهومی» مشتق شده اند، سر وکار داریم. در
انگاره افلاتون، از آنجا که هر چیزی در «جهان حسی» پدید می آید، دگرگون شده
و ازمیان می رود، چنین جهانی راستین نیست و شناخت بیشتر آدم ها از آن نیز،
مانند زندانیان درون غار که سایه های چیزها را واقعی می پنداشتند، از درک
حسی آن چیزها فراتر نمی رود. از دید وی، شناخت باید سهوناپذیر باشد و ادراک
حسی نمی تواند چنین شناختی را دربرگیرد. به انگار وی، «جهان حسی» سایه ای
از جهان راستین یا «جهان مفهومی» است که در آن همه چیز بدون دگرگونی،
نامیرا و مُطلق (مُثُل) هستند. وی می انگاشت که «جهان مفهومی» را تنها به
نیروی اندیشه و خِرَد می توان شناخت و این تنها از عهده فیلسوفان برمی آید.
«جهان
مفهومی»، جهانی است راستین دربرگیرنده فرآورده هایی دگرگون ناپذیر دور از
دسترس و انگیزش های خرد آدمی که در آن هر چیز مانند مفهوم های مطلق ریاضی
بخودی خود برجا هستند. این جهان دربرگیرنده مُثُل های فناناپذیر چیزهای
گوناگونی است که برونزد های هریک از آن ها در «جهان حسی» نمودار می شوند.
به
عنوان نمونه، مُثُل یا انگاره (idea) یک اسب، جستاری مطلق و مفهومی است که
همه اسب ها از نژادها، اندازه ها و رنگ های گوناگون را دربرمی گیرد. این
مُثُل، حتا اگر همه اسب های روی زمین ناپدید شوند، هرگز دگرگون یا نابود
نمی شود. هر اسب جداگانه در «جهان حسی»، چیزی یا بهتر است گفته شود: «هستی»
ای (a physical object) دگرگون شونده از مُثُل یا انگاره جاودانی اسب یا
اَسبوارگی (horseness) در «جهان مفهومی» است. هستی یک اسب، تنها هنگامی به
واقعیت می پیوندد که با مُثُل یا انگاره جاودانی اسب یا اَسبوارگی نسبت
داشته باشد.
همانندی انگاره و الگوی «برنامه ریزی ماده گرا» با انگاره و الگوی افلاتون
در «برنامه ریزی ماده گرا»، یک «رده» (class)، ساختاری از «زبان برنامه ریزی»۱۰ است که از آن به عنوان «الگوی راهنما»۱۱ برای آفرینش «نمونه» های (objects) آن رده سود برده می شود. این الگوهای راهنما، مانند مُثُل های افلاتون، «چند و چون»۱۲ و «رفتار»۱۳ «نمونه» ها را تعیین و توصیف می کنند.
هر
هستی (object) از رده ای (class) مشخص، نمونه ای (instance) از آن رده
بشمار می آید و هر رده به عنوان مُثُل نمونه های دربرگیرنده خود، درنظر
گرفته می شود.
رده ها، الگوهایی (models) از انگاره های (concepts)
درون برنامه رایانه ای هستند که بگونه ای بنیادین، رفتار و چندو چون نمونه
های دربرگیرنده خود را بوسیله آتریبوت۱۴ ها و روش۱۵ ها پوشش می دهند (encapsulation).
با
اینکه زبان های برنامه ریزی از نظر پشتیبانی رده ها و ریخت های وابسته به
آنها بسیار گوناگون بوده و الگوهای بکاربرده در آن بسی پیچیده تر از الگوی
افلاتونی است، ولی بیشتر آنها رده های گوناگونی از ارث بری (inheritance)
رده ها و نیز پوشش ریخت های وابسته به آنها (encapsulation) را پشتیبانی می
کنند و درست بر همین پایه است که انگاره افلاتون، دستکم هم اکنون، در جهان
مجازی (ناراستین)۱٦ نه تنها به واقعیت می پیوندد که
برپایهء آن جهان راستین دربرگیرنده هستی ها، روندها، رابطه ها و فرگشت های
آن، درون این جهان بازآفرینی می شوند.
در برخی از زبان های برنامه ریزی ماده گرا، این رده بندی به ترتیب از بالا به پایین «فرارده»۱۷ و «زیررده»۱٨
نامیده می شوند. در نمونه بالا، «اسب مطلق»، «فرارده» همه اسب های نژادهای
گوناگون نامبرده است که هر یک از آنها «زیررده» آن به شمار می آیند.
فرارده
ها به نوبه خود می توانند زیررده فرارده های دیگر و زیررده ها نیز به نوبه
خود فرارده زیررده های دیگر باشند (تکرار جهان افلاتونی)۱٩.
در
برخی دیگر از زبان های برنامه ریزی ماده گرا که همانندی بیشتری از نظر
مفهومی (و نه الگو) با انگاره افلاتونی نشان می دهند، با بخش بندی زیر
روبرو هستیم:
در
رده بندی بالا، «هستی» ها مستقیما از فرارده ها که بخوبی با مُثُل های
افلاتون سنجش پذیر هستند، آفریده نمی شوند که بواسطه رده ها ساخته و
پرداخته شده و همه خصوصیات پایه ای رده و فرارده خود را به ارث می برند.
برخی نتیجه گیری های مشروط و پرسش های تازه
هم
اکنون، با پیشرفت های فن آوری در زمینه های گوناگون، افق های تازه ای به
روی بشر گشوده شده است. افزون بر این، با هر کشف علمی یا فنی، ده ها و صدها
پرسش تازه پدیدار می شوند که پیش از آن نمی توانست به اندیشه آدم درآید.
این خصلت دیالکتیکی پیشرفت دانش بشری و نمودار روشن دیگری بر مقدم بودن
هستی (عین) بر شعور (ذهن) است. ولی کشفیات و اختراعات آدمی، نه تنها
جُستارهای تازه علمی ـ فلسفی را به میان می آورد که گاه ستیزهای کهنه سده
های پی در پی میان «انگارگرایی»۲۰ و «ماده گرایی»۲۱ را نیز دامن می زند و ستیزه را از زاویه یا چارچوبی دیگر پی می گیرد.
پیدایش
رایانه و در پی آن نرم ابزارها، جهان را از پی دگرگون ساخته و به روند
پیشرفت دانش و فن شتابی باورنکردنی بخشیده است. آنچه پیش از آن، هنوز بخشی
از عامل ذهنی یا بازتاب های هستی در شعور آدمی به شمار می آمد، اکنون با
پیشرفت های دانش و فن آوری بویژه در زمینه آگاهی و داده پردازی، بخشی از
روند بیرونی (عینی) بشمار رفته و می رود تا افق های بازهم دورتری را
درنوردد. پیدایش «کارگر اندیشه ورز» در دوران کنونی و درآمیختگی آن با
«کارگر دست ورز»، تنها بخشی از این روند است.
آیا همه جستار درمیان گذاشته، در چارچوب بازتاب جهان بیرونی (عینی) در جهان درونی (ذهنی) می گنجد؟
آیا
فن آوری های نو مانند زبان های برنامه ریزی ماده گرا که بویژه نقش مهمی در
زمینه خودکار شدن و کنترل روندها و تولید دارند، نشانه افزایش بیش از پیش
نقش عامل ذهنی در جهان واقعی (راستین) نیست؟
آنچه اکنون، در بخش
بندی هایی بیشتر برپایه روشمندی های فراطبیعی (متافیزیکی) و کاملا مشروط،
«جهان ناراستین» (جهان مجازی) بشمار می آید، فردای روزگار که چندان دور نیز
نیست، بخشی عمده ای از جهان راستین (جهان واقعی) را دربرخواهد گرفت. هم
اکنون فرآوری های نو در زمینه نرم ابزاری، بویژه برپایه نرم ابزارهای ماده
گرا، نقش مهمی در زمینه های گوناگون فن آوری، پژوهش و صنعت بردوش گرفته
اند. به یاری این نرم ابزارها، جهان راستین، به شکلی وارونه (الگوی
افلاتونی) بازآفرینی و نوسازی می شوند. این بازآفرینی ها و نوآوری ها، تنها
در چارچوب «جهان ناراستین» برجای نخواهند ماند و از رایانه ها بیرون
خواهند پرید.
براستی مرز «جهان راستین» با آنچه «جهان ناراستین»
خوانده می شود، درکجاست؟ آیا این دو جهان کم کم باهم در نمی آمیزند؟ آیا
این مرزگذاری ها، تنها نشانه ای از محدودیت افق دانش بشر نیست که هربار با
کشفی بزرگ مانند «قانون بقاء ماده و انرژی» یا همپیوندی دیالکتیکی هستی با
مکان و زمان برپایه کشف سترگ انیشتین، افق های بازهم دورتر و گسترده تری می
یابد؟
گرچه الگو و شیوه نگرش افلاتون به جهان هستی، بیشتر از جنبه
فراطبیعی (متافیزیکی) بودن آن شایان بررسی و سنجش با دیگر الگوها و انگاره
های فلسفی است، با این همه، از آنجا که وی جهان پیرامون ما را جهانی راستین
نمی پنداشت، الگو و شیوه نگرش وی، عنصرهای نیرومند «انگارگرایی ذهنی» را
دربردارد. آیا می توان پنداشت که در آینده ای شاید کمی دورتر، «جهانی»
کاملا برپایه الگوی افلاتونی آفریده شود؟ اکنون برایم بیشتر روشن است چرا
دانشمند نابغه انقلابی: لنین در هنگام خود، مبارزه با «انگارگرایی ذهنی»۲۲ را دشوارتر از مبارزه با «انگارگرایی عینی»۲۳ می دانست.
اکنون پاسخ پرسش خود را که از دوران جوانی با من همراه بوده است، کم و بیش یافته ام و می دانم چرا دیالکتیک، گرچه به شکل وارونه خود۲۴
با انگارگرایی ذهنی هگل (و نه با ماده گرایی) پدیدار شده است. اکنون، بهتر
و روشن تر می دانم چرا «ماده گرایی» در شکل های کهنه خود از دوران باستان
تا پیش از پیدایش «ماده گرایی دیالکتیک»، توان برابری و یافتن پاسخ مهم
ترین پرسش فلسفی همه دوران ها: تقدم ماده بر ذهن یا ذهن بر ماده را نداشته و
ندارد.
اکنون، نیک می دانم که چرا بخش جدایی ناپذیر دیالکتیک در
سامانه «دیالکتیک ماده گرا»، نقشی به مراتب فراتر و نیرومندتر از بخش دیگر
آن: «ماده گرایی» دارد و چرا بهتر است «دیالکتیک ماده گرا» گفته شود تا
«ماده گرایی دیالکتیک»؟
اکنون به اهمیت پافشاری دانشمندان انقلابی ـ از مارکس گرفته تا لنین ـ درباره رهنمون عمل
بودن فلسفه مارکسیسم ـ لنینیسم، بیش از پیش پی می برم و می دانم که چرا
نابود نمودن سامانه سرمایه داری و برپایی جهانی کمونیستی، روندی خود بخودی
نبوده و تنها یک امکان بزرگ است که با یافتن جایگزین های شایسته در همه
پهنه های گوناگون اقتصادی ـ اجتماعی، امکان پذیر و دست یافتنی خواهد بود.
اکنون، نیک می دانم که با چشم اندازهای آینده در زمینه درآمیزی آدم ها با نرم ابزارها، پیدایش نمونه های گوناگون «آدمواره» ها۲۵،
چنانچه هنوز جایگزینی برای سامانه تبهکار سرمایه داری یافت نشود، بشریت و
فرهنگ آدمی از پهنه گیتی رخت بر خواهد بست و تنها شاید آنگونه که نویسنده
شوخ طبع امریکایی: مارک تواین کره زمین را در میان کرات کیهانی دیگر به آن
همانند دانسته بود۲٦ "زگیل کوچک" همجنان برجای خود بماند!
۱
ـ منظور از "جهان افلاتون" در این نوشتار، نگرش و انگاره این اندیشمند
بزرگ یونان باستان درباره چگونگی آفرینش “هستی» برپایه مُثُل ها و بخش بندی
جهان به «جهان حسی» و «جهان مفهومی» است.
۲ ـ Object-Oriented Programming
در
«ویکی پدیا»، آن را «برنامه ریزی شییء گرا» به پارسی برگردانده اند. به
نظرم، بویژه با توجه به آماج اصلی انگاره و الگوی این شیوه برنامه ریزی که
همانا بازآفرینی جهان خارج از ذهن (شیء به عنوان ماده و چیزی عینی)،
نامگذاری «برنامه ریزی ماده گرا» جنبه عام تری داشته و به واقعیت نزدیک تر
است.
«برنامه ریزی ماده گرا» انگاره و شیوه نوینی ازبرنامه ریزی نرم
ابزارهای رایانه ای و الگوهای سازماندهی و پردازش داده ها (داده پردازی)
است که در آن از ماده یا اُبژه (به عنوان چیزی که در بیرون از اندیشه ما
هستی دارد) سود برده می شود. ساختمان داده ها دربرگیرنده حوزه های داده ها و
روش هایی است که در کنش و واکنش درونی با یکدیگر برنامه های رایانه ای و
نرم ابزاری را می آفرینند.
۳ ـ Forms
۴ ـ The sensible world
۵ ـ The intelligible world
۶
ـ «...تصور كن كه مردماني در يك غار زيرزميني كه مدخل آن در سراسر جبهه
غار رو به روشنايي است. اين مردم از آغار طفوليت در اين غار بوده اند و پا و
گردن آنان با زنجير بسته شده بطوريكه از جاي خود حركت نميتوانند كرد و جز
پيش چشم خود بسوي ديگري هم نظر نمي توانند افكند، زيرا زنجير نميگذارد كه
آنان سر خود را به عقب برگردانند پشت سر آنها نور آتشي كه بر فراز يك بلندي
روشن شده از دور ميدرخشد، ميان آتش و زندانيان جاده مرتفعي هست كه در طول
اين جاده ديوار كوتاهي وجود دارد شبيه به پرده اي كه نمايش دهندگان خيمه شب
بازي بين خود و تماشا كنندگان قرار داده و از بالاي آن عروسك هاي خودر را
نمايش مي دهند. حالا فرض كند كه در طول اين ديوار كوتاه باربراني با همه
نوع آلات عبور مي كنند و بار آنها از خط الراس ديوار بالاتر است و از جمله
بار آنها همه گونه اشكال انسان و حيوان چه سنگي چه چوبي وجود دارد و البته
در ميان باربراني كه عبور مي كنند برخي گويا و برخي خاموشند. گفت چه منظره
شگفت انگيزي! چه زندانيان عجيبي! گفتم مثل آنان مثل خود ماست اينها در وضعي
كه هستند نه از خود چيزي ميتوانند ديد نه از همسايگان خود مگر سايه هايي
كه بر اثر نور آتش بر روي آن قسمت غار كه در برابر چشم آنانست نقش
ميبندد...بنابراين اگر اينها بتوانند با يكديگر سخن گويند سايه هايي را كه
مي بينند تعريف خواهند كرد با اين تصور كه حقيقت اشياء را تعريف
ميكنند...اگر يكي از عابرين سخن گويد و صداي او از ته زندان منعكس شود
اينان تصور خواهند كرد كه اين عين صداي سايه ايست كه از جلو آنان
ميگذرد...شكي نيست كه در نظر اين مردم حقيقت چيزي جز سايه آن اشياء گوناگون
نمي تواند بود. ...حال فرض كن كه چنين پيش آيد كه يكي از زندانيان را آزاد
و مجبور كنند كه ناگهان برخاسته و سر خود را به عقب برگرداند و به راه
افتد و چشمهاي خويش را به سوي روشنايي متوجه نمايد. او از اين حركات بسي
رنج خواهد برد و شدت نور به وي اجازه نخواهد داد كه اشيايي را كه تاكنون
سايه آنها را ميديده حال عين آنها را مشاهده كند اينك اگر به او بگويند كه
آنچه تاكنون ميديدي هيچ بود و حقيقت نداشت اما حال به حقيقت نزديكتري و با
اشياء واقعي تر رويرو شده اي و بينايي تو درست تر است، به عقيده تو او چه
پاسخي مي تواند داد؟ آيا خيال نميكني سرگردان خواهد شد و چنين خواهد پنداشت
كه انچه تاكنون ميديده درست تر از چيزهايي است كه اكنون به او نشان مي
دهند؟...حال اگر او را به زور از آنجا بيرون كشند و از يك جاده سربالا و
ناهموار بالا برند و از او دست برندارند تا آنگاه كه وي را به آفتاب رسانند
آيا خيال نميكني كه او از اين نقل مكان اجباري آزرده و خشمگين خواهد شد و
وقتي به روشنايي رسد چشمانش از درخشش خورشيد خيره خواهد شد و از آن همه
اشيايي كه ما اكنون آنرا حقيقي مي ناميم يكي را هم نخواهد ديد؟ و اگر
بخواهد جهان را مشاهده كند جز به تدريج ممكن نيست. انچه او در اغاز به
آساني مي تواند ديد همانا سايه هاست پس از آن صورت انسان و موجودات ديگري
كه در آب منعكس شده و آنگاه خود موجودات و آسمان و ستارگان و سرانجام
خورشيد را خواهد ديد، منشا همه آنچه كه وي و يارانش در غار ميديدند همان
خورشيد است.پس از اين اگر از غار و ياران خود ياد كند آيا نه اينست كه از
اين تغيير خشنود شده و به حال ديگر يارانش افسوس مي خورد؟ اكنون اگر اين
شخص دوباره به غار برگردد و در جاي پيشين خود قرار گيردآيا نه اينست كه چون
ناگهان از پيش روشنايي خورشيد آمده چشمانش در اين تاريكي تيره خواهد شد؟
حال اگر وي مادام كه چشمانش به حالت اول برنگشته و دوباره به تاريكي آشنا
نشده مجبور شود در باره آن سايه ها قضاوت كند و با زندانيان ديگر كه از قيد
اسارت رهايي نيافته اند هم آواز شود مورد استهزاء قرار خواهد گرفت؟ آيا
سايرين نخواهند گفت كه وي تنها بهره اي كه از سير صعودي خود برده اينست كه
ديدگانش تباه شده! و اگر كسي بخواهد زنجير از آنان برگرفته و آنها را به
سوي بالا راهنمايي كند آيا خيال نميكني كه چنانچه بتوانند او را بگيرند و
بكشند به يقين همين عمل را خواهند كرد؟ گفت آري شك نيست كه او را خواهند
كشت! كتاب هفتم جمهور افلاطون» برگرفته از: http://www.payvast.com/ploto-cave.html
۷ ـ در اینجا، دانسته واژه «دانشمند» را به معنای عمومی آن، به جای «فیلسوف» بکار برده ام.
۸ ـ In Greek: doxa
۹ ـ In Greek: episteme
۱۰
ـ زبان های برنامه ریزی (programming languages)، الگوهای زبانی ساختگی
است که برای ساختن برنامه ها جهت رسیدگی رفتار و کارکرد ابزارهای خودکار
(ماشین ها)، نرم ابزارها و رایانه ها طراحی شده اند.
۱۱ ـ Blueprint
۱۲ ـ State
۱۳ ـ Behavior
۱۴ ـ Attribute
۱۵ ـ Method
۱٦
ـ دانسته آن را دروغین ننامیده ام. به نظرم، با پیشرفت های بیشتر دانش ها و
فن آوری ها در آینده ای نه چندان دور، مرز جهان ناراستین (مجازی) با جهان
راستین (واقعی) برداشته شده و ریخت ها و ساختارهای نوتری به خود خواهد
گرفت.
۱۷ ـ Superclass
۱٨ ـ Subclass
۱٩ ـ به عنوان
نمونه، «بوش»، اُلاغی با پیشانی کوتاه از رده اُلاغ های امریکایی است که
همه خصوصیات ویژه آنها را داراست. اُلاغ امریکایی نیز به نوبه خود زیررده
پستانداران و پستانداران نیز به نوبه خود زیررده جانوران هستند.
در
اینجا، به خاطر نگهداری از نجابت اسب، ناچار شده ام از «اسب افلاتون» چشم
پوشی نموده و نمونه ای از رده بندی اُلاغ ها را به دست دهم!
۲۰ ـ Idealism
۲۱ ـ Materialism
۲۲ ـ Subjective Idealism
۲۳ ـ Objective Idealism
۲۴
ـ مارکس، دیالکتیک هگل را که در پیوند با انگارگرایی ذهنی وی بگونه ای
وارونه بر سر خود ايستاده بود را با جایگزینی «انگاره مطلق» (Absolute
Idea) هگل با ماده و درآمیختن آن با سامانه ماده گرایی و آفرینش «ماده
گرایی دیالکتیک»، بر سر پا استوار ساخته است.
۲۵ ـ «آدمواره» را در
اینجا به مفهوم همپیوندی های بسیار گوناگونی از آدم و سامانه های نرم
ابزاری که در آینده برپایه دانش های گوناگون زیست فن آوری (بیوتکنولوژی)
پدید خواهند آمد، بکار برده ام.
۲٦ ـ مارک تواین در یکی از نوشته هایش کره زمین را به شوخی چون زگیل کوچکی در پهنه کیهان انگاشته است!
شتر را بیش تر به کینه جویی اش می شناسند؛ ولی این
جانور افزون بر آنکه به هنر پایکوبی آراسته است و نمونه ای از آن در یکی از
داستانک های پندآموز شیخِ اَجَل سعدی شیرازی آمده، ناز و کرشمه نیز
دارد. می گویید نه! بفرمایید! این هم نمونه ای از نازِ شتری. تنها باید هوای کار
را چون این بانوی جوان روسی داشته باشید که کینه تان را به دل نگیرد. کوچک ترین
بداَخمی، وی را می رنجاند و به پیامدهای ناگوار می انجامد: از کون خود را کژ کردن و محلِّ سگ نگذاشتن گرفته تا خشمی
آنچنان که از ترس، چندین و چند سال خانه نشین شوید. برای هیچ و پوچ نیست که الله
وی را همتراز جانور دو پا جای داده است. باید تا می توانید نازش را بکشید و اگر
شده، وی را با فرنام هایی چون «حضرت اجل»، «شتر مُعظّم» و اینا نوازش کنید
تا دلش را بدست آورید. حتا اگر خدای ناکرده، کارخرابی کرد و گندی بالا آورد، احوط
بر آن است که شما انجام آن را بر دوش بگیرید تا وی خشنود و خندان شود و بجای دندان
قروچه کردن های شبانه روزی، دندان های پیشین خود را به نمایش بنهد. اینگونه که
بدیده می آید، این بانوی روس در انجام همه ی این کارها کامیاب بوده و رگِ خواب شتر
را یافته است.
«کفترِ پر قیچی نظام» بی
جامه ی تازیان بیابانگرد عربستان!
جامه و دستاری که برای فریفتن
مردم ساده لوح به دروغ، «جامه ی پیامبر اسلام و ائمه ی اطهار» جا زده شده بود؛
گویی آن ها جامه ای جز جامه ی دیگر بادیه نشین های عربستان بر تن می کرده اند.
قرار بود نفت را روی سفره
هایتان بیاوریم؛ کمی ناجور از آب در آمد! نفت و گاز و آب با هم آمیخت و از اینجا
سر در آورد. خوب! چکار می شود کرد؟! اشتباهی است که پیش آمده و البته، چندان هم
جای گیر دادن نیست. اینجا در ولایت امام زمان، همه چیز قاتی پاتی شده و هیچ چیز و
هیچ کسی سر جای خودش نیست؛ دلیلش هم غیبت آن بزرگوار است که تا خداوند عزّ و جلّ
اذنش ندهد، ظهور نخواهد کرد. تا آن هنگام، نایبانش هدایت شیعیان را بر دوش گرفته، بر
جای وی تکیه زده اند؛ از «غیبت صغری» تاکنون که هنوز «غیبت کبری» است، چنین بوده و
هنوز روشن نیست که حضرت کِی ظهور خواهند نمود. کسی چه می داند! شاید پس از دوره ی
«غیبت کبری»، دوباره حضرت پیام دیگری بفرستند و این بار «غیبت اکبر» را آغاز
نمایند. از نایبان آن حضرت هم که نباید بیش از این انتظار داشت! الحمدلله، ماشاء
الله همه ی کوشش خود را انشاء الله به خرج می دهند؛ ولی، پیشامد است دیگر! گاهی
همه چیز با هم قاتی می شود ...
حالا شما سفره هایتان را بیاورید اینجا
و از سوخت رایگان هم بهره مند شوید؛ مانند این آقا پسر که زودتر از همه زرنگی کرده،
نیمرویش را روی اجاق طبیعی، این نعمت های خدادادی، آماده می کند. البته، پیشاپیش
هشدار می دهیم که اگر این اجاق طبیعی کمی بیش تر شعله ور شد و سفره و خانمان تان
را به باد داد، گله مند نباشید و گناه آن را به گردن ما نیندازید که سرمان خیلی شلوغ
است و باید هرجور شده تا کار بیش تر بیخ پیدا نکرده با «شیطان بزرگ» به تعامل
برسیم.
سروده ی دستکاری شده ی عباس یمینی
شریف از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر. چنانچه وی هم اکنون زنده بود، لالمونی می
گرفت و لام تا کام سخنی بر زبان نمی راند. آماج سخن از «اسلام» در این سروده که
بجای «ایران» در سروده ی دستکاری نشده، نشانده ام، نه باورهای پاک و بی آلایش
هوایی و زمینی توده های مردم که «اسلامِ» ابزار دستِ کلان دزدان نابکار و ایران
برباد ده اسلام پیشه است.
«متهم، رضوی بیش از ۱۰۷ میلیارد تومان
تسهیلات از بانک سرمایه دریافت کرده است. بر اساس کیفرخواست، اتهام متهم رضوی، اخلال در نظام اقتصادی با
اخذ تسهیلات بانکی از طریق نامشروع است.» (از گفته های قاضی: اسداله مسعودی
مقام)، بر بنیاد گواهی های پرونده، بیش از ۱۴ هزار میلیارد تومان از سرمایه ی فرهنگیان کشور به یغما
رفته است. «خبرگزاری صدا و سیما» ۱۸ اُردی
بهشت ماه ۱۳۹۸)
زیرنویس تصویر:
محمد شریعتمداری، وزیر کار «دولت
زهدان اجاره ای» و یکی از تبهکاران کانونی در کاهش یکباره ی دو سوم ارزش پول ایران
در سال گذشته، همراه با دامادِ دله دزدش: هادی رضوی
یادداشت زیر از آنِ یکی دو
سال پیش است که آن را تا اندازه ای ویراسته و در جاهایی بازنویسی نموده ام؛ انگیزه
ی نگاشتن آن به گفته های دانشجویی برمی گردد که در یکی از دیدارهای نوبتی «کیر خر
نظامِ خرموش پرور» با دست چین شدگانی از میان دانشجویان و در میان شان،
دانشجونمایانی بُرخورده برای بازارگرمی بیش تر که بختی کوتاه ـ شاید پنج تا ده
دقیقه ای برای سخنرانی چند دانشجو نیز بدیده گرفته شده بود، در سخنانی رویهمرفته
بسیار خوب به پیامدهای زیانبار سپردن بخش های بنیادین اقتصاد کشور بدست «بخش
خصوصی»۱اشاره نمود که آن هنگام تازه آغازیده بود.
واکنش «کیر خر» به سخنان وی تا جایی که بیاد می آورم، اینچنین کوتاه، نارسا و گونه
ای زورچپانی (آمیخته به تَحَکُّم) بود: «... ولی باید خصوصی سازی
شود!»۲
نمی دانم چرا دلم برای آن دانشجو
که بگمانم هنگام دستچینی از دست شان در رفته بود، سوخت و در ذهنم ماندگار شد.
ب. الف. بزرگمهر سوم مهر ماه ۱۴۰۰
***
به فیلمی
کوتاه از یک کارخانه فرآوری شیر گاو در پیوند یاد شده در پانوشت
بنگرید.۳ به گاو و گوساله ها
خوراک پاکیزه و خوشگوار می خورانند که اینجوری دُم شان را می جنبانند؛۴ نه آنکه این ها خود کالا باشند که بخواهند سرشان
را بِبُرّند و گوشت شان را بفروش برسانند؛ نه! به این ها همانگونه که در فیلم می
بینید، خوب رسیدگی می کنند تا چاق و چله شوند و بیش تر شیر بدهند. بنابراین،
کالایی که برای فروش بدست می آید، شیر است؛ نه گوشتِ گاو و گوساله!
سُم شان
را خوب با سُمباده های برقی پاک می کنند که ویروس ها بالاتر نیایند و وختِ
شیردوشی، شیر را ناپاک نکنند؛ تن شان را با فرچه هایی ویژه مشت و مال می دهند که
هم خوشایندشان است و هم انگل ها و میکروب های جا خوش کرده در پشم و پیله شان را می
تاراند. در روزهای گرم تابستانی، دستگاه های خنک کننده بکار می گیرند تا تن و بدنِ
گاوها کم تر خیس شده، شیر را
نیالاید. آبفشان هم برای شان کار گذاشته اند تا هم خنک شوند و خستگی شان درآید و
هم پاک و پاکیزه برای شیردوشی بروند. همه ی این کارها، گاو ها را شنگول و سرزنده نگه می دارد
و شیر بیش تر می دهند. حتا شنیده و خوانده ام که در برخی کشورهای اروپایی، برای
شان آهنگ های شاد یا آرامبخش نیز پخش می کنند تا چند و چون شیرشان بهتر شود. نه
آنکه چشم و ابروی گاو سیاه باشد که همه ی این کارها برای بازدهی بیش تر و فروش
بهتر فرآورده به انجام می رسند؛ افزون بر آنکه گاوها دیرتر فرسوده شده و زودبزود
جان به جان آفرین نسپارند. پایش و بازرسی های درست و درمانی هم تا پایان کار که
شیر بسته بندی می شود و برای فروش می رود، انجام می شوند. به این می گویند سرمایه
داری خوب!۵
اینک،
آنچه در فیلم دیدید را با شیوه ی نگرش و برخوردِ کارگزاران، کار چاق کن ها و جان
ننه شان: «کارآفرینانِ» رژیم دزدسالار در کارگاه ها و کارخانه ها بویژه در سامانِ
نفتخیز جنوب ایران بسنجید و کلاه خود را داور کنید؛ گرچه، نیازی به پرچانگی و
بازگویی چندانی درباره ی آنچه جلوی دیدگان همه ماست و طبقه کارگر و زحمتکشان
پیرامون آن، روزانه آن را با پوست و گوشت خود می آزمایند، نباشد. من تنها فشرده ای
شاید نارسا از آن همه نابکاری را یادآور می شوم: کارگر را
بکار می گمارند؛ بی آنکه در بیش تر باره ها از هوده ای روشن برخوردار باشد
(قراردادهای نامور به «سپید»)؛ هوده اش را دیر به دیر پرداخت می کنند یا بالا می
کشند؛ مانند خر که نه، بلانسبت خر۶ از گُرده اش چنان کار می کشند که پس از چندی
جانی برایش نمی ماند؛ زود پیر و فرسوده می شود و بزبان کژدم گزیده شان: به لقاء
الله می پیوندد. نه خورد و خوراک درست و درمانی می دهند یا اگر بدهند، پاکیزه نیست
و بیمار می شود و گاهی به همین شَوَند، جان می سپارد. در بیش تر باره ها از خوابگاه
درستی برخوردار نیست و کارگران ناچارند پس از ساعت ها کار که گاه به ۱۶ ساعت نیز
می کشد، گوش تا گوش کنار یکدیگر روی زمین بخوابند. نه شور و شادمانی در کار است و
نه آینده ای روشن: برده هایی نوین که برای بازه ای کوتاه از زمان زنده اند تا جیب
بهره کشان و زالوها را پر کنند؛ همین و بس.
آن ها با
گاو و گوساله آنگونه رفتار می کنند و بهره اش را می برند؛ این ها کارگر را حتا گاو
هم بشمار نمی آورند. به این چه می گویند؟ سرمایه داری بد؟ نه! چیزی بدتر از بد؛
شاید «سرمایه داری مرگ». خوب! آقا بیشعور حقیر! دستار سیاهت را بداوری بگیر، ببین
چه می گوید. این ها گفته های خودت از زمانی دورتر است: «... نو شدن به معنای این
است که اقتضائات بیرونی و واقعیتها گاهی یک چیزی را اقتضاء می کند، یک روز چیز دیگری
را اقتضاء می کند؛ یک نمونهی عملىِ عینی اش همین سیاست های اصل ۴۴ در باب اقتصاد
است. یک روز تقسیم منابع اقتصادی در کشور به آن شکلی بود که در صدر اصل ۴۴ قانون
اساسی آمده است. اسم آوردند؛ این نهادها، این بنیادها متعلق به بخش عمومی است؛ اینها
متعلق به بخش خصوصی است ـ احصاء کردند؛
مشخص کردند؛ ـ لیکن در ذیل همین اصل آمده است که این تا هنگامی است که به شکوفایی
اقتصاد کشور کمک کند. معنایش چیست؟ معنایش این است که اگر شرائط جوری شد که این
تنظیم و این ترتیب به شکوفایی و پیشرفت اقتصاد کمک نمی کند، می تواند تغییر پیدا
کند؛ و تغییر پیدا کرد. این، همان جابهجا کردن خطوط هندسی نظام است.»۷ آن
«خطوط هندسی» که چیزی از آن نیز سر درنمی آوری، توی مغز پوک و وامانده ات بخورد. "شکوفایی
و پیشرفت اقتصاد"ی که هم اکنون گواه آنیم و ایران را به نابودی کشانده و می
کشاند با انگولک ها و دستبرد فراقانونی تو نابخرد در «اصل ۴۴ قانون اساسی» زیر
فشار کلان سوداگران و بازرگانان، شتابی سرسام آور گرفت و کار را به اینجا کشاند؛ و
این هنوز پایان راه نیست.
بگو
ببینم! آیا هنوز به این یاوه ها باورمندی: «سعی کنیم نگاه سوسیالیستی
و مارکسیستی بر تفکر اقتصادی ما غلبه پیدا نکند. آنها نگاه شان نگاه دیگری است. در
نظام سوسیالیستی، نفس سرمایه محکوم است؛ در نظام اسلامی بههیچوجه اینجوری نیست؛
سرمایه محکوم نیست؛ سوء استفادهی از سرمایه محکوم است. نمی شود هم کسی بگوید آقا
سرمایه، طبیعتش سوء استفاده است. نخیر، اینجوری نیست. می توان با مقررات درست، با
مدیریت صحیح، سرمایه را در جهت درستی هدایت کرد و راه برد. بنابراین، آنچه که ما
در سیاست های اصل ۴۴ مطرح کردیم، بههیچوجه با اقتصاد عدالت محور منافاتی ندارد؛
بلکه به یک معنا مکمل و متمم آن است.»۸
ب. الف.
بزرگمهر سوم مهر ماه ۱۴۰۰
پی نوشت:
۱ ـ
بیش تر زبانزد نارسای «خصوصی سازی» بجای آن بکار می رود.
۲ ـبگمانم این گفته ها از
همان نشست و دنباله ی گفته های «کیر خر نظام خرموش پرور» باشد: یک مطلبِ
دیگر اینکه یکی از دوستان گفتند «جلوی خصوصیسازی گرفته بشود». البتّه
خطاهای بزرگی در زمینهی خصوصیسازی انجام گرفته که این برادرمان هم به این خطاها
اشاره کردند و بنده هم مکرّر تذکّراتی دادهام که بعضی جاها اصلاح شده، بعضی جاها
جلوی یک کاری گرفته شده. اشکالاتی در کار خصوصیسازی هست؛ منتها اصل خصوصیسازی، نیاز
مبرم اقتصاد کشور ما است؛ این جزو همان مواردی است که ساختار را ـ که اوّل وجود
نداشت ـ تکمیل می کند. ما از اصل مربوطه در قانون اساسی استفادهای کردیم؛ آن
استفاده را اعلام کردیم؛ همهی صاحبنظرها از همه جهت تأیید کردند؛ گفتند چیز خوبی
است و واقعاً هم چیز خوبی است. جلویش را نباید گرفت، منتها در عمل، مثل خیلی از
کارهای دیگر اشکالاتی وجود دارد و خطاهایی انجام گرفته، بیتوجّهیهایی شده؛ شاید
در این زمینه لغزش هایی صورت گرفته، باید جلوی لغزشها را گرفت. آنچه وظیفهی ما
است، این است که جلوی لغزشها را بگیریم.
۴ ـ حتا بهتر از دُم
جُنبانی مردک پیزُری فرومایه ای به نام احمدی نژاد که برای هر کس و ناکسی در
دستگاه های دیوانسالاری کشورهای پیرامون ایران و جهان نامه های خودنمایی و نشان
دادنِ آمادگی برای نوکریِ بهتر از دیگر مزدوران «ولایت سگ مذهب»، می نویسد.
۵ ـ از
دیدِ من، سازندِ دهه ها بی سر و سامان سرمایه داری به شَوَندِ سرشت انگلی آن، خوب
و بدش کم و بیش در همه جای جهان یکی است. در اینجا از شیوه ی نگرش سیاه سپید یا
بهتر بگویم: «گورخریِ» مردک دبنگ پیروی نموده ام.
۶ ـ با
پوزش از همه ی کارگران و زحمتکشان میهن از چنین سنجشی در اینجا ناگزیر!
این نوشته را چندسالی پیش از این، برای خودم نوشته بودم و یک جایی توی یکی از "قفسه" های رایانه ام "خاک" می خورد. شگفت زده نشوید. آدم که نباید همیشه برای دیگران چیز بنویسد. این روزها با رویدادهایی که پیش آمد، هوس کردم دوباره نگاهی به آن بیندازم و اگر شد، خاکش را بتکانم یا شاید هم برای همیشه دور بیندازمش. از شما چه پنهان، کمی هم کنجکاو بودم و با خود می اندیشیدم:
«... شاید نظرت درباره "شخصیت داستان" عوض شده باشد و بتوانی کمی خوش بینانه تر به وی نگاه کنی ...». باور کنید هرچه کوشیدم کمتر به نتیجه رسیدم!
نوشته ام را به یکی از دوستان که آدمی تیزبین و یک منتقد درست و حسابی است، نشان دادم. گفت:
«خیلی تند است و توی ذوق می زند. اصلا چکار داری این اندازه دیگران را می گزی؟» برای همین ناچار شدم، چیزی را که نوشته بودم، اینجا و آنجا نه تنها ویرایش که پیرایش نمایم! خیلی از جاهایش را قیچی کردم و تند و تیزی بعضی جاهای دیگرش را هم گرفتم که کمتر توی ذوق آدم بزند. نمی دانم این طوری بهتر شده یا نه؛ ولی ته دلم که چندان از این کار خوشم نمی آید، انگار که اندیشه ات را قیچی کرده ای! به این می گویند: خود سانسوری! امیدوارم شیر بی یال و دم و اشکم از آب در نیامده باشد؛ ولی به هر رو، هم به انتقادهای دوست سختگیرم گوش کرده ام و هم «شخصیت داستان»، دستکم برای آنها که وی را نمی شناسند، بیشتر شخصیتی خیالی به خود می گیرد. انگار نه انگار که نُخاله ای هم در کار بوده است!
آنچه که برایم در بازخوانی، ویرایش و انتشار نوشته ای "خاک خورده" اهمیت داشته و دارد، نه شخص داستان که «شخصیت داستان» است. شخص داستان احتمالا برای برخی آشنا به نظر خواهد رسید؛ گرچه در پرداختن «شخصیت» وی، کم و بیش بازآفرینی واقعیت صورت پذیرفته و به همین خاطر، گرچه «نُخاله» ریشه در واقعیت دارد و جز آن نیز نمی توانست باشد، با این همه، «شخصیت» وی با شخصیت نُخاله ی واقعی کاملا یکی نیست. در اینجا با «شخصیتی» روبرو هستیم که نمودار روشن برخی از روشنفکرانی است که به انگیزه های گوناگون به مبارزه سیاسی روی می آورند و گاه نمی دانند برای چه مبارزه کرده و می کنند: بسان اسکلت هایی برجای مانده از آدم های واقعی، بی گوشت و خون و پوست و مغز و قلب! نه برخوردار از احساسی گرم و اندیشه ای والا و نه انگیزه ای آدموار برای بهبود زندگی آدم ها، تنها آماج های کوته بینانه و خودخواهانه ی خود را پی می گیرند و می پویند. هر چیز و هر کس تنها ابزاری برای دستیابی به آن آماج ها و بیشتر، گاه بی آنکه بدانند، خود ابزار دست دیگران!
***
پیش تر ها گرانمایه ای وی را نُخاله خوانده بود و من نمی دانستم که این نُخاله اوست. نخستین بار که دیدمش ازش چندان بدم نیامد؛ ولی زیاد خوشم هم نیامد. ندایی در دل می گفت که آدم چندان قابل اعتمادی نیست. بعدا، این احساس ناخوشایند ِ نخستین، جای خود را به یقینی بی برو برگرد داد و نشان داد که آن احساس، چندان بی پایه نبوده است. نمی دانم چرا این ضرب المثل گویا یونانی را تا این اندازه دوست دارم:
«احساس از منطق نیرومند تر است.»!
«شخصیت داستان» ما از آنهاست که در زندگی همیشه دویده است. از اینجا به آنجا و از آنجا به جاهای دیگر؛ درست مانند پادوها که پیش تر از این، نقش «نوار سیّار» در کارگاه های صنعتی را برای بردن قطعه ای نیمه آماده (معمولا پارچه های نیم دوخته در کارگاه های دوزندگی) از یک جا به جای دیگر بر دوش داشته اند.
می گویند: نوع کار و پیشه ی آدم، روی شخصیت و شیوه ی اندیشیدن وی اثر قطعی دارد. در مورد «شخصیت داستان» ما، براستی چنین است. وی پیش و بیش از آنکه با سرش بیندیشد با پاهایش می اندیشد. حتما از خود می پرسید: مگر می شود آدم با پاهایش بیندیشد؟ نکند یک شوخی یا چیزی مانند آن است؟ ولی براستی شدنی است و این تنها نمونه ای نیست که من سراغ دارم. آن دیگری که می شناسم نیز به همین "بیماری" دچار بود و همچنان نیز هست. هنگامی که جوان بود در یکی از سازمان های سیاسی چپ، پیوسته درحال دویدن بود، بدون این که بداند برای چه می دود!۱ حتا همان هنگام از زبان خودش می شنیدم روزنامه هایی را که به اینجا و آنجا می رساند، وقت نمی کرد بخواند؛ از کتاب خواندن و آموختن درباره آنچه که برایش می دوید نیز کوچکترین سخنی در کار نبود. به خاطر همین دوندگی ها ـ چون بیش تر توی چشم می زد، وی را چند سالی به زندان افکندند. نمی دانم چه بلایی به سرش آوردند که وقتی از آنجا بیرون آمد، دیگر دوندگی در سازمان سیاسی پیشین را بوسید و کنار گذاشت؛ ولی اگر می پندارید که دوندگی را کنار گذاشت، سخت در اشتباهید. پس از مدتی سرگردانی از «ینگه دنیا» سر در آورد و اکنون در آنجا نیز همچنان به دویدن سرگرم است؛ این بار گویا برای یکی از نمایندگان «حزب دمکرات» ایالتی که وی در آنجا زندگی می کند!
نخستین بار که نامش را در اینترنت یافتم، در ارتباط با جریانی امپریالیسم ساخته بود که دیگر اینک تشت رسوایی اش از بام افتاده؛ چند تکه شده و آن «اِهِن و تولُپ» پیشین را ندارد. در آن گاهنامه اینترنتی، نامش در کنار نام هایی دیگر، چنین آمده بود:
«آقای ...، تشکیلات».
با شگفتی از بودن نام وی در چنان سازمانی که پیشاپیش برایم روشن بود به چه کاری سرگرم است و سر در کدام آخور دارد و با احساسی دوگانه و درهم، در نخستین و شاید آخرین تماس تلفنی که با وی داشتم، درباره آماج های آن سازمان امپریالیسم ساخته، هشدار دادم و از وی پرسیدم:
«می دانی براستی برای دستیابی به چه آماجی در زندگی ات کوشش می کنی؟» پاسخی نداشت؛ مانند آدم برق گرفته ای که برای چند لحظه ای گیج و منگ شده باشد، ثانیه هایی به سکوت گذشت و پس از آن نیز نه پاسخی درخور. گویا کسی پیش تر، این پرسش را با وی درمیان ننهاده بود.
اکنون شاید بیشتر متوجه شده باشید که چگونه آدم با پاهایش می تواند بیندیشد.
در مورد «شخصیت داستان» ما نیز اوضاع کم و بیش به همین روال است؛ با این تفاوت که این یکی برخلاف آن دیگری، در سرشت خود «خرمرد ِ رند» و نُخاله است. پادویی که چنین سرشتی هم داشته باشد، در هنگام خود و آنگاه که آب پیدا کند، شناگر ماهری از کار در می آید و یکی از مزایای پادویی را که بدست آوردن آگاهی ها و داده های گوناگون از این و آن است، به سود خود خوب بکار می گیرد.۲
هنگامی که هنوز کودکی بیش نبود، گاهی اجازه داشت با هفت تیر پدرش بازی کند. همین جوری شد که به هفت تیر بازی علاقه خاصی پیدا کرد و بزرگ تر که شد سر از گروه هایی در آورد که با هفت تیر می خواستند، انقلاب راه بیندازند؛۳ ولی، از این بخت خوب برخوردار شد که یک آدم درست و حسابی، سر راهش سبز شد؛ از آن آدم ها که از پیش می دانند برای چه آماج هایی زندگی و مبارزه می کنند و تا پایان نیز آن ها را با سرفرازی، پیگیرانه به پیش می برند. گفته می شود که این بخت خوب برای هر کسی پیش نمی آید و برای دستیابی به آن، آدم باید شایستگی داشته باشد. ولی در کشور ما، به خاطر خفقان و خودکامگی دیرینه، این بخت های خوب نیز کمتر نصیب کسانی می شود که شایستگی آن را دارند. این هم شاید یکی از ویژگی های تاریخی میهن ما، بویژه پس از شاه سلطان حسین صفوی به این سو باشد که اگر از استثناء ها بگذریم، هیچگاه، هیچکس سر جای خودش نبوده و نیست. برای همین، حتا آدم ها هم بیشتر وقت ها، همراه خوبی برای خودشان نمی یابند و در عوض، «آدم های عوضی» به تورشان می خورد. منظورم از «آدم های عوضی»، خدای نکرده بی ادبی و گستاخی به «شخصیت داستان» نیست که منظور، آدمی است که سر جای خودش نیست. از آن گذشته، این جریانی دوسویه است. با این همه، از آن پس، زندگی «شخصیت داستان» ما کمی دگرگون شد و رنگ دیگری به خود گرفت. اندیشه های بچگانه، هفت تیر بازی و ادای «چه گوارا» در آوردن را از سر بیرون کرد و با کمک آن آدم اندیشمند دریافت که انقلاب نه کار روشنفکران که کار توده هاست و از آن گذشته به همین سادگی ها نیست. ولی دشواری کار این بود که وی همچنان با پاهایش می اندیشید و بیشتر به اندیشه دوست دانشمندش متکی بود تا این که خود در این راه کوششی به خرج دهد. برای همین، اگر چیزهایی هم دستش می رسید و می خواند سَرسَری یا بهتر است بگویم از سَرِِ سیری بود. آن چند اثر کلاسیک مارکسیستی را هم که دستش داده بودند بخواند، طوطی وار و با دشواری بسیار خواند و براستی چیز زیادی از آنها سر در نیاورد. آنگونه که خود پیشتر گفته بود: «مثل كلاس، درس به آقا معلم پس دادن»! باز هم مانند گذشته، به ماجراجویی گرایش داشت و شیفته ی پنهانکاری بود. از همه مهم تر، او همانگونه نُخاله باقی ماند که پیش از آن بود. شما که بهتر از من می دانید، نهاد آدم ها که به این آسانی دگرگون نمی شود:
«تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است».
این دوره از زندگی «شخصیت داستان» ما گذشت. هنگامی رسید که مانند دوره یورش «تیمور لنگ»۴ به نیشابور، آمدند و زدند و بردند و جلوی سینه دیوار گذاشتند. آن آدم اندیشمند به تور او خورده و دیگر اندیشمندان و هنرمندان دگراندیش به شیوه های کم و بیش اسرارآمیزی به دام "سپاهیان تیمور لنگ" گرفتار آمدند و چون به گفته ی «تیمور لنگ» به هیچکدام از دانش ها و هنرهای آن ها در قرآن اشاره نشده بود، همگی شان را به ولایت از سوی خداوند، «مـَعدوم الدَهر» تشخیص داده و هر یک را بگونه ای از میان برداشتند؛۵ولی شگفتا که «شخصیت داستان» ما با اینکه به خاطر دوندگی ها و بردن و آوردن پیام ها به اینجا و آنجا، حتا به بیت "تیموریان" و "ریش الدین ابوالمحاسن"۶، بیشتر توی چشم می زد، بازهم به شیوه اسرار آمیزی که هنوز بر کسی روشن نیست به تور "سپاهیان تیمور لنگ" نیفتاد و جان سالم به دربرد! آیا این را باید به حساب «نُخاله» گری وی گذاشت یا داستان دیگری در کار است؟ آینده به این پرسش، پاسخ خواهد داد. دست آخر، آفتاب زیر ابر نمی ماند.
با این همه، از آن پس گرفتاری های «شخصیت داستان» ما براستی آغاز شد. از یک سو، آن اندیشمندان و گرانمایگان، از جهان هستی رخت بر بسته و از سوی دیگر، سرشت نُخاله گری در کمبود پدید آمده، فضایی برای رشد بیشتر یافت و آن شد که چون «کَلّه پز از جا برخاست، سگ بر جایش نشست»!
رفته رفته، امر بر «شخصیت داستان» ما مشتبه شد که کسی بهتر از او توان پرنمودن جای خالی رخت بر بستگان را ندارد. اینگونه، کم کم برای خود «حق آب و گل» دست و پا کرد و «تشکیلات ویژه» خود را که پیش تر و در شرایطی دیگر، از آن خود کرده بود، این بار در شرایط کوچ اجباری به شیوه ای دیگر گسترش داد. او براستی هیچگاه درنیافت و هنوز نیز در نیافته است که آن کسانی که در «تشکیلات ویژه» خود گرد آورده بود به شخص وی بستگی نداشته و برای پیشبرد آرمانی انسانی در آنجا گرد آمده بودند. اکنون حتا خود را یک پا نظریه پرداز نیز می داند و می اندیشد در غیاب آن اندیشه ورزان رخت بربسته، باید وظایف آنها را نیز انجام دهد و دشواری کار، همان است که بود:
هنگامی که با پاهایت بیندیشی، دیگر نمی توانی نظریه پردازی کنی و همه چیز را قاطی می کنی. حتا پاهایت از تو فرمان نمی برند؛ به همدیگر گیر می کنند و زمین می خوری.
«نُخاله»، گرچه در سخن چیزی دیگر بر زبان می رانَد، ولی در کردار خود طرفدار پر و پا قرص ماکیاول است. برای او «هدف وسیله را توجیه می کند.»۷وی برای پیشبرد کار خود، هم کتابخانه و بایگانی سازمانی را که پیش تر برایش دوندگی می کرد، در ربود و از آن ِ خود نمود و هم سرِ نزدیک ترین همکارانش که سرشان در جای دیگری بی کلاه مانده بود، کلاه گذاشت؛ از آن کلاه های گشادی که هنوز هم برخی از آنها توان برداشتن آن را از سرِ خود نیافته اند.
اگر از نعمت با سر اندیشیدن برخوردار بود، شاید تاکنون از مقام رهبری «شورا» یا «تشکیلات ویژه» خود، گامی فراتر نهاده و همه هستیِ سازمان ِ پیشین خود را نیز به یغما می برد؛ آنگاه شاید همه اعتبار معنوی تاکنون بدست آمده آن سازمان را نیز به باد می داد؛ ولی خدای را سپاس که:
« ... خر را شناخت و شاخ نداد»!
با همه این ها، «شخصیت داستان» ما که در خرمرد رندی نیز دستی دراز دارد، همچنان خواهان «حق آب و گل» از کف رفته در سازمان پیشین خود است و در این قحط الرجال، آرزوی رهبری آن را نیز در سر می پروراند و آنگونه که از شواهد و قرائن بر می آید، هستند نادان هایی طرفدار «حزب باد» از درون و آگاهانی چراغ به دست و کار به مزد از برون که وی را برای دستیابی به سودایی که در سر دارد، پشتیبانی می کنند. گویند:
«چو دزدی با چراغ آید گُزیده تر برد کالا»
گرچه اکنون شاید کم و بیش «حقش» را از جاهایی دیگر می ستاند و کم تر از این بابت مانند گذشته شکایت دارد، هنوز هم دستش پیش این و آن دراز است و بابت مثنوی هفتاد منی که بر روی کاغذ می آورد، مدعی است هر خواننده ای، هرچند بینوا، باید سهم خود را بپردازد. شاید هم برای ایز گم کردن است؛ کسی چه می داند!
در همه امری تقریبا آگاهی و حتا تخصص دارد؛ از امور "سیاسی" گرفته تا امور نظامی؛ ولی در کار «سر توی سوراخ دیگران کردن» بویژه استاد است. از حساب و کتاب کارش، نزدیک ترین دوستان و هم پالکی هایش کوچکترین آگاهی ندارند. اینجا برای همه حریمی ممنوعه بشمار می رود. با وجود آنکه شغل مشخصی ندارد، همیشه در سفر است. نوشتجاتش را که می خوانی جز پرحرفی های معمول که به آن "روزنامه نگاری" می گویند و در آنها هر چیزی از دل یک چیز دیگر بیرون می آید، چیز دیگری دستگیرت نمی شود و سر آخر هم نمی فهمی کدامیک از دل آن یکی بیرون آمده و اصلا برای چه بیرون آمده اند؟! چه می توان گفت؟ شاید به مصداق: «سنگ مفت، گنجشگ مفت»، عبارت «قلم مفت، حرف مفت» زیبنده ی او و نوشته هایش باشد. گوشه چشمی نیز به «عالیجناب کوسه» دارد؛ گرچه با کمرویی و کمی شرم که شاید نشانه هایی از گذشته دور است. روزی نیست که به هر بهانه یا انگیزه ای هم شده، تعریفی از محاسن۸ «عالیجناب» توی یکی از گاهنامه هایش ننویسد و خلق خدا را به پیروی از ایشان یا اعوان و انصارش دعوت نکند.
چند صباحی است که اینترنت را بکار گرفته و علاوه بر سایر مطالبی که تاکنون روزانه به خورد خلق خدا می داد، درد دل هایش را نیز که پیش تر یادش رفته یا بخت گفتنش را نداشته به آنها افزوده است. هنگامی که این درد دل ها را که گاه به نمک سخن چینی و «سبزی پاک کنی» نیز آغشته است، می خوانی، بی اختیار با خود می اندیشی:
چه انگیزه ای سبب شده است که هم اینک، از یاد رفته هایش را که خود نام «یادمانده ها» بر آن نهاده، به یاد آورد؟ چرا برخی از این سخنان "گرانبها" پیش تر به میان نیامده بود؟! آیا وی مدتی دراز به بیماری آلزایمر (یا به گفته مادربزرگ یکی از دوستانم: «بیماری آیزنهاور») دچار بوده و اکنون از آن بیماری رهایی یافته و از یاد رفته ها و ناگفته هایش را به یاد می آورد؟ یا شاید انگیزه دیگری در کار است که تنها «از ما بهتران»۹ آن را می دانند؟!
من که هنوز سر در نیاورده ام؛ ولی خوشبختانه آینده در پیش است و همه چیز سرانجام روشن خواهد شد.
پی نوشت: ۱ ـ این کاستی و کوتاهی، تنها بر دوش او یا دیگرانی چون او نیست و شاید بخش عمده کوتاهی را باید بر دوش آن حزب ها و سازمان های سیاسی گذاشت که به هر انگیزه ای، آدم ها را پیش از آنکه چیزی بیاموزند، ابزارمندانه برای پپشبرد آماج های خود بکار می گیرند.
۲ ـ در این باره، نگارنده ی این نوشتار، تجربه ای شخصی نیز با وی پشت سر نهاده که جای گفتگو در آن باره، اینجا نیست.
۳ ـ منظورم در اینجا بی احترامی به کسانی که ناآگاهانه به جنگ مسلحانه گروه های روشنفکری به عنوان موتور محرکه انقلاب باور داشتند و شهیدانی که جان بر سر این باور خود نهادند، نیست. یاد و خاطره آنها همواره گرامی و ارجمند است!
۴ ـ پادشاه خونریز تاتار که پس از چنگیز خان، بار دیگر بسیاری از شهرهای بزرگ ایران را به خاک و خون کشید. وی که اسلام آورده بود، بسیاری از این خونریزی ها را به نام اسلام خواهی به انجام رساند.
۵ ـ پس از آنکه سپاهیان خونریز تیمور، شهر تسلیم شده را که کوچکترین مقاومتی از خود نشان نداده بود، به آتش کشیدند و خون مردم بیگناه را ریختند، تیمور دستور داد که کسانی را که از کشتار و ویرانی جان سالم به در برده بودند، در میدان بزرگ شهر گرد آورند. انبوه جمعیت ماتم زده و خانه و کاشانه برباد رفته در آنجا گرد آمدند. تیمور سوار بر اسب، دستور داد همه شاعران، هنرمندان، پیشه وران و کارورزان رشته های گوناگون آن دوره، از انبوه جمعیت جدا شده، به پیش گام نهند. تنی چند، با این پندار که تیمور آنها را به خدمت خواهد گرفت از انبوه جمعیت جداشده، به پیش گام نهادند. در این هنگام، تیمور با خواندن آیه ای از قرآن و استناد به آن گفت:
چون در آغاز آفرینش، نه شاعر، نه هنرمند یا صنعتگر و مانند آن داشته ایم، همه آنها در عالم وجود اضافی هستند و چون پیشتر سوگند خورده بود که خون هیچکدام از بازماندگان را پس از آن خونریزی بزرگ نریزد، دستور داد تا همه آنها را در پای دیوار بلند دژی باستانی گرد آورند و سپس دیوار را به روی آنها خراب نمایند. تیمور لنگ، اینچنین به سوگند خود وفادار ماند!
آنجه در این باره نوشتم به یاری حافظه ام بود که دیگر چندان مرا یاری نمی کند. چنانچه کسی متن دقیق این رویداد تاریخی یا داستان نوشته شده آن را دارد، لطفا برایم بفرستد که یادآوری تلخ بالا را بهبود بخشم. به احتمال زیاد، داستان را عبید زاکانی که همدوره تیموریان بوده، نوشته است.
۶ ـ این زبانزد را از عبید زاکانی وام گرفته ام.
۷ ـ گفته ی زبانزد ماکیاول سیاستمدار و فیلسوف ایتالیایی سده های پانزده و شانزده ترسایی
۸ ـ واژه «محاسن» از ریشه عربی (جمع حُسن) در زبان پارسی به دو معنی بکار می رود: «خوبی ها» و «ریش». تعبیر و تفسیر آن با شما!