«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه

مرا ببوس دختر!



ناف زمین!



به همین سادگی افتخار تاریخی ساخت نخستین سرسره را از دست دادیم! ـ بازانتشار


در تارنگاشت «بی بی سی» چند تصویر همراه با توضیح زیر درج شده است:
«مورخان عکس هایی کشف کرده اند که به نظر می رسد اولین سرسره جهان باشد. این سرسره ٩٠ سال پیش از چوب ساخته شد و شهرت فراوانی هم به هم زد. در روزهای اول، دو سرسره مجزا در نظر گرفته شده یود؛ یکی برای دخترها و یکی برای پسرها. اما بعدا این تقسیم بندی از بین رفت و همه می توانستند از هر دو سرسره استفاده کنند.» این یکی از آن تصویرهاست:
یاد ناصرالدین شاه با سرسره ی پرآوازه اش می افتم که تنها دخترها یعنی همان خانم های حرمسرا از آن استفاده می کردند. گرچه «شاهنشاه ممالک محروسه» نیز بگونه ای دیگر از این سرسره سود برده، اوقات آسایش خود را پر می نمود. بی گفتگو، بسیاری از شما درباره ی آن شنیده اید. برای همین به شرح ریزه کاری های نه چندان خوشایند آن که فرهنگ شاهنشاهی کشورمان را به چالش می کشد، در می گذرم و از گفته ی همان «شاه شهید» سود می برم که در نشستی با بلندپایگان دربارش فرموده بود:
«آنها که می دانند برای آنها که نمی دانند تعریف کنند!» به این ترتیب، بار من هم سبک تر می شود. 
 
سپس با خودم گفتم:
بخشکی شانس! این اروپایی ها از آن ایتالیایی های نیرنگباز و دزد گرفته که کم و بیش مانند خودمان هستند تا این انگلیسی های دروغگو و آبزیرکاه از گذشته تاکنون، همه ی اختراعات و اکتشافات ما را دزدیده و به نام خودشان جا زده اند. سرسره که نمی شود ٩٠ سال پیش ساخته شده باشد. تاریخ مرگ این ”شاه شهید“ هم ١٢۷۵ خورشیدی است؛ یعنی ١١٦ سال پیش از این ... 
 
اگر بینگاریم که «سلطان صاحبقران» در چند سال پایان زندگی پرثمرشان (فرآوری شمار بسیاری شاهزاده، دوله، سلطنه، ...) به هر دلیلی سرسره بازی نمی کرده اند، بازهم تاریخ ساخت نخستین سرسره چیزی دستکم بیش از ١٢٠ سال می شود. گرچه من به این تاریخ هم تردید دارم و می پندارم ساخت چنین وسیله ی آسایش و سرگرمی خوبی که هم خانم های حرمسرا با آن سرگرم شوند و هم مایه ی آسایش روحی و جسمی شاهنشاه را فراهم آورند، می تواند بسیار دورتر باشد ...
 
به هر رو، گرچه دشواری های ما ایرانی ها یکی دو تا نیست، ولی یکی از آنها هم فرهنگ بیش تر شفاهی مان است؛ به همین خاطر زود به زود گذشته مان را فراموش می کنیم و دوباره فیل مان یاد هندوستان می کند. یک آن با خود می اندیشم:
شاید آن هنگام هنوز دوربین عکاسی ساخته نشده بود که ما هم از سرسره مان ـ ببخشید منظورم سرسره ی «شاه صاحبقران» است ـ عکسی داشته باشیم و بتوانیم آن را به عنوان مدرک یا شاهد نشان جهانیان بدهیم ...
 
یادم افتاد که پیش تر، عکس هایی از «شاه شهید» ـ آن هنگام که هنوز شهید نشده بود ـ و از آن میان یکی دو عکس از وی با زنان حرمسرایش در روزنامه ها و اینترنت دیده بودم. یکی از این عکس ها که به تازگی در یکی از تارنگاشت ها درج شده، عکس زیر است که در اندرون حرمسرا از شاه قاجار به همراه انیس‌الدوله و عالیه خانم، دو تن از همسرانش برداشته شده و در آن از سرسره اثری دیده نمی شود.
 
با خود می اندیشم:
چه حکمتی در کار است؟ اینکه با همسرانش نیز عکس گرفته و می دانسته که این عکس ها دیر یا زود جایی چاپ خواهند شد؛ پس چرا هیچ عکسی از آن سرسره پرآوازه هیچ جا یافت نمی شود. سرسره که دیگر بخشی از مُحرّمات نیست ... چه پندار خامی! شاید سرسره از این خانم ها و همه ی زنان حرمسرا مُحرّم تر باشد ... حتما کسی از میان خواجه های حرمسرا به عقلش رسیده که عکسی هم از آن سرسره گرفته شود؛ البته سرسره ی خالی؛ نه، زبانم لال، خانم های عور و کون برهنه ی شاه قاجار در روی آن و خود وی با چنان وضعیتی که بی گفتگو سبب شرمساری «شاهنشاه ممالک محروسه» و همه ی ما ایرانیان، آنهم پس از این همه سال می شد. حتما پیش خود گفته:
شنیدن کی بود مانند دیدن! تا عکسش را ندیده اند، می توان همه چیز را به شایعات نسبت داد و سخن پراکنی های خواجگان حرم را که چشم دیدن خوشی و آسایش ما را ندارند، به پای شایعه و دروغ نوشت ... عکس که برداشته شود، دیگر کار تمام است و همه یقین خواهند کرد ... 
 
به همین سادگی ـ نخواستم واژه ی شایسته تری بکار برم ـ ما افتخار تاریخی ساخت نخستین سرسره را از دست دادیم!
 
بازهم اندیشه ی آزار دهنده ی دیگری به مغزم می آید:
گیریم، آن نوشته ی بالا را انگلیسی ها نوشته و از سرسره ی تاریخی(!) ما ایرانیان آگاهی نداشته اند. پس تکلیف این همه ایرانی تباری که توی «بی بی سی» کار می کنند و نانشان را از آنجا درمی آورند، چیست؟ به این کاری ندارم که برخی هایشان که سال هاست آنجا زندگی می کنند و تابعیت پادشاهی انگلستان را دارند، دیگر خود را ایرانی نمی دانند و تنها پارسی سخن پراکنی می کنند؛ یک آن پیش خود نیندیشیده اند که سرسره ی ناصرالدین شاه قدیمی تر از سرسره ی آنهاست؟! حساب و کتاب هم می انگارم سرشان می شود! سپس بازهم در اندیشه می شوم:
شاید هم بیش تر تخصص شان در تاریخ کنونی بویژه از هفتاد سال پیش به این سوست؛ آنهم بیش تر در زمینه ی گردآوری هرچه آت و آشغال و دروغ پردازی بر علیه تاریخ حزب توده ایران؟! 
 
آره! باید چنین باشد. برای همین دستمزد می ستانند؛ مگر نه؟!
 
ب. الف. بزرگمهر       دوم اردی بهشت ماه ١٣٩١

http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/04/blog-post_9709.html

نه جانم! پایین سرسره، ناصرالدین شاه نشسته است! مواظب باش ...


گاه گداری با موج تازه ای در «گوگل پلاس» روبرو می شوی و هر بار شمار نه چندان کمی آماده اند تا میان آن موج ها شیرجه بروند یا بر بالای آن موج سواری کنند؛ گاهی «نیچه ایسم» است؛ گاهی «اگزیستانسیالیسم» گونه ی ژان پل سارتر یا گونه ی آمیخته به «نیهیلیسم» آلبر کامویی آن، گاهی دیگر عرفان دروغین آمیخته به خداپرستی است و آن گوش پهن که خود را نقطه ی پرگار می داند و خوشبختانه، هر از گاهی عرفان دیالکتیکی مولانا که هر آدمی به فراخور دریافت ها و آروین های خود یا آنگونه که گفته می شود: «از ظن خود» یار وی می شود و از همه بیش تر، موج های ریز و درشت، گونه هایی «خداپرستی نوین» است که در آزادترین برونزد آن به زبان بی زبانی می گوید:
هر کار می کنی، بکن! تنها خدا را فراموش نکن!

این هم نمونه ای از این واپسین گونه ی موج که خانمی آن را از زبان عالمی ربّانی که شاید هم اکنون در زیر درخت سدر تن می آساید، گاهی نماز می خواند و در میان آن ها حوریان سرگردان را دید می زند، در این "رسانه ی اجتماعی" درج کرده است (نوشته ی زیر)

... و من با خواندن همان چند سطر نخستین آن، ناخودآگاه به یاد سرسره ی ناصرالدین شاه یا شاید مظفرالدین شاه می افتم که خود وی با آن سبیل های از بناگوش دررفته، لخت و عور مادرزاد در زیر سرسره تمرگیده و زنان بیچاره و بیش تر چاق و چله اش را که آن ها نیز در وضعیتی نه چندان عادی، کون برهنه به این بازی وادار شده یا شاید برای سرگرمی و خودشیرینی، خود نیز در آن دست داشته اند به پایین، بسوی خود فرامی خواند:
ـ بیا! ورپریده، نترس! ببین می توانی درست نشانه گیری کنی؟! مواظب باش ناکارمان نکنی ...

اشک از چشمانم در می آید و در پندار خود به او که این ها را نوشته، می گویم:
نه جانم! پایین سرسره، ناصرالدین شاه نشسته است! پیش از سپاسگزاری از خدا، مواظب باش چه نعمتی ارزانی تو شده است!

ب. الف. بزرگمهر     هشتم مهر ماه ۱۳۹۳

***

از عالمی پرسیدم:
زندگی را با یک مثال زمینی به من نشان بده!

گفت:
زندگی مانند یک سرسره است. شماری آن بالا هنوز چشم انتظار پایین آمدن اند؛ شماری در آغاز، دیگرانی در میانه و شماری نیز به پایان این راه نزدیک می شوند! بدرازای این مسیر موج وار، فراز و نشیبهای بسیاری هست؛ ولی باید بیاموزی، در هرکجای آن که باشی، خدا را فراموش نکرده با او باشی!

خدايا برای همه ی نعمت هايت، هزاران بار سپاس!

دوستان ارجمندی که از زمین و زمان شکایت می کنید، آیا تاکنون هیچگاه از خود پرسيده ايم، بهای یک روز زندگی چند است؟ ما که بهای همه چيز را با پول مي سنجيم، تاکنون شده از خدا بپرسيم:
بهای يک دستِ سالم چند است؟ يک چشم بى عيب چقدر مى ارزد؟ چقدر بايد بابت ”اشرف مخلوقات“ بودن مان پرداخت کنيم؟ و بسیاری پرسش ها از این دست  ...

چيه ...؟ خيلى خنده داره نه؟ اگه يه روزى دریافتیم بهای يه ليتر بارون چنده؟ بهای يه ساعت روشنايى خورشيد چنده؟ چقدر بايد بابت گفتگوی رايگان با خدا پول پرداخت کنيم؟ يا اينکه چقدر بديم تا بى منت نفسمون رو با طراوت طبيعت پر کنيم  ... تمام قشنگى هاى جهان مال ما! رایگانِ رایگان!

خدايا برای همه ی نعمت هايت، هزاران بار سپاس!

دیوارهای جهان بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار؛ بسان بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار؛ آنسوی حیاط، خانه ی خداست!

خدايا برای همه ی نعمت هايت، هزاران بار سپاس!

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

در میان لیلی و من فرق نیست

به پاس زادروز مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی


 

چیستانی نه چندان دشوار و حسابی سرانگشتی


لیمو هر ﮐﯿﻠﻮ ۸۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ
آﺑﻠﯿﻤﻮ ﯾﮏ ﻟﯿﺘﺮ ۵۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ

آﻓﺘﺎبگردان ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ۷۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ
ﺭﻭﻏﻦ آﻓﺘﺎبگردان  ﻟﯿﺘری ۹۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ

ﮔﻮﺟﻪ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ۲۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ
ﺭُﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﻗﻮﻃﯽ ۳۵۰۰ﺗﻮﻣﺎﻥ

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ بدیده بگیرید که:
ﺑﺮﺍﯼ فرآوری ﯾﮏ ﻟﯿﺘﺮ آﺑﻠﯿﻤﻮ به ۴ ﮐﯿﻠﻮ ﻟﯿﻤﻮ نیاز است؛
ﺑﺮﺍﯼ فرآوری ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺭُﺏﮔﻮﺟﻪ، ﺳﻪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺟﻪ نیازمندیم؛ و
فرآوری یک لیتر روغن آفتابگردان، بیش از ۵ کیلو تخم آفتابگردان می خواهد. افزون بر آنکه، جابجایی میوه و صیفی و سبزی از باغ ها به بازار تا هنگامی که بدست مصرف کننده برسد، پس از چند دست گشتن، افزایش چند برابری بهای این کالاها در شرایط امروزی بازار ایران را در پی دارد! این تفاوت ها را چگونه ارزیابی می کنید؟

با سه گزینه روبروییم:
الف. ﯾﺎ ﺍﯾﻦ کالاها ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ها و صیفی جات خود فرآوری ﻧﺸﺪه اند؛
ب. ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮐﯿﻔﯿﺖ فرآوری ﺷﺪه اند؛
پ. ﯾﺎ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ دارﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﮔﺬﺷﺘﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ  و بزودی ورشکست خواهند شد!

براستی، چیستان ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ که ۶۰ ﺩﺭﺻﺪ کالباس را ﮔﻮﺷﺖ خالص دربرمی گیرد و هرﮐﯿﻠﻮ کالباس ۱۲۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ است؛ در ﺣﺎلیکه هرکیلو ﮔﻮﺷﺖ، ۲۸۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ به فروش می رسد! 

... و چنانچه به آﻣﺎﺭ افزایش پرشتاب ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﻃﺎﻥ، قند (ﺩﯾﺎﺑﺖ)، «ﺍﻡ ﺍﺱ» ﻭ سایر بیماری ها باریک شویم ﻭ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ همه ی این ها را بدیده بگیریم، تنها و تنها گواه زیانی از هر سویه مرگبار برای جامعه ایران خواهیم بود.

از «گوگل پلاس» با ویرایش، پارسی و بازنویسی درخور از اینجانب؛ برنام آن نیز از آنِ من است.    ب. الف. بزرگمهر

پی نوشت:

آنگاه در چنین شرایطی، آن "رهبر عظیم الشان" خواهان افزایش تخم و ترکه ی مردم است؛ یا مغز خر نوش جان فرموده یا همراه اربابان بزرگ سرمایه در این سو و آن سوی اقیانوس به ریش مردم و بویژه جوانان بخت برگشته ایران می خندد!

ب. الف. بزرگمهر  هشتم مهر ماه ۱۳۹۳
 

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

در ولایت آقا، هر کس هزارفامیل خود را دارد!

این هم نمونه ی کوچکی از آن!

زبانزدی است که می گوید:
آنچه خوبان همه دارند، تو یکجا داری!

در مورد این گروه خانوادگی نیز شاید سروده ای کم و بیش در همین مایه بتوان ساخت و روی سر در سازمان شان چسباند.

راستی! رنگ آب کارون را هم که می گویند هر روز  شکلاتی تر می شود، همین گروه زیباساز برگزیده یا دلیل دیگری دارد؟

ب. الف. بزرگمهر  هفتم مهر ماه ۱۳۹۳



همنوایی شماره ی نه از دوراک

ارکستر همنوایی وین به رهبری «فُن کارایان»



پرسان به افسوس و ستم، کو گلستان؟ کو گلستان؟


ای باغبان! ای باغبان! آمد خزان، آمد خزان
بر شاخ و برگ از دردِ دل، بنگر نشان! بنگر نشان!

ای باغبان! هین گوش کن! ناله درختان نوش کن!
نوحه کنان از هر طرف، صد بی‌زبان صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب، گریان دو چشم و خشک لب
نبوَد کسی بی‌دردِ دل، رخ زعفران، رخ زعفران

حاصل درآمد زاغِ غم در باغ و می کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم، کو گلستان؟ کو گلستان؟

کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟

کو میوه‌ها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان

کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاخته کوکوزنم
طاووس خوب چون صنم، کو طوطیان؟ کو طوطیان؟

«دیوان شمس»، مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی

شام کوفته برنجی و شلغم داشتیم! ـ بازانتشار


از دفتر خاطرات اکبر بهرمانی (هاشمی رفسنجانی)
 
جمعه ۲۶ شهریور ۶۱:
صبح یکی از همشهری هایمان آمد و مقداری پسته و شیرینی آورد ... عصر با اینکه سرد بود، شنا کردم

پنجشنبه ۸ مهر ۶۱:
ظهر بچه ها به مدرسه و فائزه به اسب سواری رفته بود.

دوشنبه ۶ دی ۶۱:
شام کوفته برنجی و شلغم داشتیم.

همان گونه که می بینید، جناب آقای هاشمی در یادداشت های روزانه اش، در حالی که از یادآوری خرده ریزترین و بی اهمیت ترین مسائل نیز خودداری نکرده از یادآوری خبر مهم ربایش فرمانده قهرمان «عملیات فتح المبین» و «عملیات بیت المقدس» (آزادسازی خرمشهر) در روز ۱۴ تیر ۶۱، خودداری ورزیده و برای او و همراهانش، حتی به اندازه ی یک شام کوفته برنجی و شلغم نیز اهمیت قائل نمی شود! 

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب؛ برنام آن را از متن برگزیده و زیربرنام را نیز اندکی دستکاری نموده ام.    ب. الف. بزرگمهر

پی نوشت: 

بیگمان این مردک ابلیس سرشت، چیزهای دیگری را هم فراموش کرده بنویسد:
سه شنبه ... ... ...:
با مک فارلین و همراهانش گفتگویی دور از چشم و پربار داشتیم. قرار شد آن آقای سرهنگ* ترتیب رساندن جنگ ابزارهای اسراییلی را بدهد. قرارهایی هم برای آینده گذاشتیم که نویدبخش است. پول بسیاری در این داد و ستد خوابیده ... چرا ما آن را به سود اسلام عزیزمان بکار نگیریم؟ [آخوند حرامزاده در اینجا همان دروغی را بخود گفته که همه ی کسانی که تنها به منافع فردی خود می اندیشند، فریب و نیرنگ را با آن می آغازند: «به نام فلان، به کام بهمان» و در این مورد، به نام اسلام، به کام آخوند بی ریش!]

ب. الف. بزرگمهر   پنجم خرداد ماه ۱۳۹۳

http://www.behzadbozorgmehr.com/2014/05/blog-post_6995.html 

* سرهنگ الیور نورث

الهی راست گویم فتنه از توست ... ـ بازانتشار


الهی راست گویم فتنه از توست 

ولیک از ترس نتوانم جکیدن* 

اگر ریگی به کفش خود نداری 

چرا بایست شیطان آفریدن؟ 

به آهو می زنی هِی هِی که بگریز 

به تازی می زنی هِی، بر دویدن! 

ناصر خسرو قبادیانی

* واژه ی جکیدن به آرش پرحرفی و جفنگ گویی است.

۱ نظر:

ب. الف. بزرگمهر گفت...
در ای ـ میلی برایم نوشته اند:
«سلام دوست ارجمند
درشعری که ازناصرخسرو نقل کرده اید وکلمۀ جکیدن را توضیح داده اید، به گمان من خطائی رخ داده است. جکیدن نیست وجغیدن است. وجغیدن به معنی فریاد زدن است. ناصرخسرو می گوید ازترس نتوانم فریاد بزنم.
ارادتمند ب. الف.

به وی چنین پاسخ دادم:
«آقای الف!

با سپاس از باریک بینی و یادآوری شما، واژه ی «جکیدن» هم در «کتاب کوچه» ی زنده یاد احمد شاملو (حرف آ ـ دفتر سوم ـ ص ٨۵٨) و هم در بسیاری از خاستگاه های اینترنتی و از آن میان یکی از تارنگاشت های ادبی تاچیکستان به همین صورت آمده است. آرش این واژه نیز همان است که در پای سروده ی ناصر خسرو آورده ام. گرچه، زبانشناسی و ریشه یابی واژه ها با آنکه به آن دلبستگی دارم، ویژه کاری من نیست، می پندارم واژه ی «جکیدن» با فعل ترکیبی «جیک زدن» و «جیک [کسی] در آمدن» از یک ریشه و در واقع یکی باشند. یورش مغول ها، تاتارها، ترکان آسیای میانه و بویژه به فراموشی سپرده شدن زبان های ایرانی (پارسی دری و ...) دستِ کم به درازای دویست سال پس از یورش تازیان، سبب نابودی بسیاری از واژه ها و از آن میان فعل ها به صورت نخستین خود و کاربرد آنها در دوره هایی که زبان پارسی دوباره کم کم جان می گرفت به یاری فعل های کمکی بوده است. خوشبختانه ردِ پای بسیاری از اینگونه واژه ها را در برخی دیگر از زبان های ایرانی خویشاوند یکدیگر، هم در شاخه ی خاوری آن (افغانستان، تاجیکستان و ...) و هم در شاخه ی باختری آن (کردستان، لرستان و ...) همچنان می توان یافت و امروزه نیز کاربرد دارند. به عنوان یک نمونه ی زیبا در تاجیکستان کنونی، فعل «سبزیدن» بکار می رود که ما آن را با فعل کمکی «شدن» (سبز شدن) بکار می بریم. به گمان من، جکیدن و جیک زدن نیز همین پیوند را با یکدیگر دارند.

درباره ی آرش واژه ی «جکیدن» نیز می پندارم «پرحرفی» و «جفنگ گویی» معنای درست تری برای آن باشد تا «فریاد زدن» (به گفته ی شما به آرش: «جغیدن»). اینکه در افسانه های ما، گنجشک به عنوان پرنده ای پرگو آمده و هم اکنون نیز در زبان توده، ما آن را با عبارت هایی چون «اینقدر جیک جیک نکن!» (پرگویی یا جفنگ گویی را کنار بگذار!) بکار می بریم، گمانه ی نخست («پرحرفی» و «جفنگ گویی») را بیش از پیش نیرو می بخشد. از آن گذشته، حرف هایی چون «ع» و «غ» پس از یورش تازیان به زبان پارسی وارد شده است و از آنجا که در زبان پارسی کهن، حرف های «ک» و «گ» گاه جانشین یکدیگر می شده اند، بازهم نادرست بودن یا بهتر است بگویم: اصیل نبودن واژه ی «جغیدن» را می رساند.

نکته ی دیگری نیز در رویارویی با آرش «فریاد کردن»، مایلم در میان بگذارم. برخلاف پندار شما، می پندارم که به گمان بسیار منظور «ناصر خسرو قبادیانی»، جکیدن یا پرحرفی و جفنگ گویی بوده است و نه «فریاد زدن» یا «جغیدن. همانگونه که در سروده می بینید، وی نه تنها خدا را به فتنه گری متهم کرده که رد پای تردید درباره ی فلسفه ی هستی جهان برپایه ی دین و مذهب در آن آشکارا به چشم می خورد. این یعنی کفر و زندقه و الحاد و محکوم به مرگ شدن! حتا در زمانه ی ما، می بینید که فلان بچه نُنُر را به جرم ساختن آهنگی آبکی و لوس ملحد اعلام می کنند؛ چه برسد به دوره ی تاریک سده های میانه و فرمانروایی پی در پی شاهان و آخوندهای «راحل» و «جاهل»! در ادبیات همه ی این دوران که تا زمان کنونی نیز پی گرفته شده و می شود، تاثیر این فرمانروایی را در زبان نام گرفته از آن برده: «ازوپ» و پوشیده گویی و گذاشتن جای پا برای فرار از "مجازات الهی" می بینیم. به این ترتیب، از دید من، این گمانه که «ناصر خسرو» با بر زبان آوردن اندیشه ی خود همزمان آن را به گونه ای پرحرفی در برابر خدا نشان دهد، بیش تر است.

با همه ی این ها، من در جایگاهی نیستم که بتوانم به عنوان یک کارشناس در این زمینه اظهار نظر کنم و افزون بر آن هر کسی، حتا شاملوی بزرگ نیز می تواند لغزیده باشد و شما درست گفته باشید.

کاش اظهار نظرتان را در پای همان نوشتار وارد می کردید که دیگران نیز بهره مند شده و شاید در گفتگو شرکت نمایند. به هر حال، اگر موافقید، اظهار نظر شما و پاسخ خودم را در زیر آن نوشتار درج کنم ...

باز هم سپاسگزارم.

با مهر ب. الف. بزرگمهر»

http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/06/blog-post_7293.html

هنگامی که روباه دم خود را گواه می گیرد ...

هنوز جهانی سخنان ناگفته، نهفته مانده است ...

چندی پیش که گزارش های کم و بیش بلندی از تارنگاشت های وابسته به امپریالیست های «یانکی» و انگلیس («رادیو فردا» و «بی بی سی») درباره ی درباره ی شکست های بزرگ دوران جنگ با صددام را می خواندم با خود گفتم:
... به کمک بورژوا لیبرال ها و کسانی آمده اند که مسوولیت همه ی شکست ها در درجه ی نخست به دوش آن ها بود؛ مسوولیت پاسخگویی به مردم را داشتند و اگر قرار باشد کسانی به گناه آن شکست ها و به کشتن دادن بیشمار فرزندان جان برکف توده های مردم که در پی نابخردی ها و ناکارآزمودگی ها و از همه مهم تر بزدلی برخی فرماندهان جنگ محاکمه و به دار آویخته یا تیرباران شوند، نخست و پیش از هر کسی، آن بی آبرویی را باید به دار آویخت که فرنام «سردار جنگ» را تا آنجا که سودمند بود به دُمش بستند و پس از واپسین شکست ها دیگر آن را بر زبان نیاوردند؛ کسی که با نیرنگبازی خود، نه تنها از زیر بار پاسخگویی فرار کرد که آن را بر دوش رهبر درگذشته ی جمهوری اسلامی انداخت؛ رهبری که با همه ی نادانی ها و سیاست های نادرستش در سپردن امور کشور به جاسوسان و لیبرال های اسلام پناهِ انگلیس و امریکا پرست و شناخت نادرست و کژ و کوله از «خودی» و «ناخودی»، بسان رهبر کنونی رژیمی پوسیده از درون که به تبهکاری گراییده، آدمی دروغگو و نابکار نبود. دستِکم، من چنین می پندارم. وی تا آن اندازه پاسخگو و مسوولیت پذیر بود که بار سنگین همه ی شکست ها و آنگونه که تاکنون از پرده برون افتاده، حتا نابکاری های دیگران را با دلاوری بیمانندی بر دوش گرفت و به گفته ی درنگ پذیر خود، جام زهر را نوشید.

آخوند نیرنگباز که تاکنون دروغ های بیشماری از زبان روح الله خمینی و دیگر مردگان بر زبان رانده و خوشبختانه رسوای عام و خاص نیز شده، سردار جنگی رژیم جمهوری اسلامی به هنگامی بود که هنوز امید به ثمر رسیدن خواست های انقلابی توده های مردم ایران از دست نرفته بود؛ و درست به همین انگیزه و امید به آینده بود که جوانان و نوجوانان بسیاری، بویژه از میان رنج کشیده ترین و ستمدیده ترین لایه های اجتماعی، جنگیدن در جبهه های جنگ را تا هنگام پیروزی بزرگ و آزادی خرمشهر با آغوش باز پذیرفتند. جبهه هایی که به دست فرماندهانی نابخرد و ناکارآزموده چون محسن رضایی و در بالای سر همه، خودِ آخوند فریبکار اداره می شد.

چندی پیش، کسی چند روزنوشت از «دفتر خاطرات» این آخوند را چنین یادآور شده بود:
«جمعه ۲۶ شهریور ۶۱:
صبح یکی از همشهری هایمان آمد و مقداری پسته و شیرینی آورد ... عصر با اینکه سرد بود، شنا کردم.
پنجشنبه ۸ مهر ۶۱:
ظهر بچه ها به مدرسه و فائزه به اسب سواری رفته بود.
دوشنبه ۶ دی ۶۱:
شام کوفته برنجی و شلغم داشتیم.

همانگونه که می بینید، جناب آقای هاشمی در یادداشت های روزانه اش، در حالی که از یادآوری خرده ریزترین و بی اهمیت ترین مسائل نیز خودداری نکرده از یادآوری خبر مهم ربایش فرمانده قهرمان «عملیات فتح المبین» و «عملیات بیت المقدس» (آزادسازی خرمشهر) در روز ۱۴ تیر ۶۱، خودداری ورزیده و برای او و همراهانش، حتی به اندازه ی یک شام کوفته برنجی و شلغم نیز اهمیت قائل نمی شود!»۱

در همان هنگامه ی جنگ، بارها از این و آن به گوشم خورده بود و حتا چندین سال پس از آن از زبان پاسداری که در جبهه های جنگ جانفشانی کرده و یک دستش نیز زخمی ژرف برداشته و سپس جامه ی پاسداری را از تن برون آورده به کار خرده فروشی در شهرستانی کوچک سرگرم بود، شنیدم که برخی از فرماندهان جنگی دلیر و پاک سرشت را که می دانستند پس از پایان جنگ، موی دماغ آقایان خواهند شد به شکل هایی که هنوز در پرده ی راز است، در جبهه ها به کشتن دادند و از سر راه خویش برداشتند؛ این ها را همو که به من اعتماد نموده بود، با رخساری برافروخته و اشکریزان، برایم گفت. آن هنگام، گرچه از برخی گفته هایش تا اندازه ای شگفت زده و اندیشناک نیز شده بودم، ولی نمی خواستم همه ی آنچه گفته بود را باور کنم.۲ سال ها پس از آن، هنگامی که خبر مرگ نابهنگام فلان فرمانده ی جنگی پیشین در پی ایست قلبی یا سقوط هواپیمای شماری از آن ها را در رسانه ها می خواندم، گفته هایش را باور کردم.

رسانه های فریبکار امپریالیستی ـ سیهونیستی باخترزمین، کوشش جانکاه، ولی بیهوده و ریشخندآمیزی به خرج می دهند تا اکبر بهرمانی، همپالکی های دیگرش و رویهمرفته به خدمت درآمدگان دو یا چند ملیتی کشورهای امپریالیستی را که اکنون بیش از گذشته، سرتاپای رژیم ضدخلقی فرمانروا بر میهن مان را انباشته اند از زیر ضربه برهانند. در اینجا، سخن بر سرِ گفته های تنی چند از «خوش چُسان خزینه ی رهبری» زیر فرنام های ریشخندآمیزی چون «اصولگرا» نیست که نوشته اند:
«اصولگرايان در موج رسانه ای خود می کوشند تا نشان دهند که مقام های سياسی آن هنگام بويژه اکبر هاشمی رفسنجانی، جانشين فرمانده کل قوا  و ميرحسين موسوی، ‌نخست وزير وقت، آيت الله خمينی و همچنين سپاه پاسداران را وادار به پذيرش قطعنامه ۵۹۸ کرده اند.»۳ (گزارش زیر) تا به پندار خود با آمیختن دوغ و دوشاب، هم گوشه ای ناروشن به جُستار داده، سرنخ ها را گم و گورنموده و هم هرکسی که به واقعیت از زاویه ای دیگری جز آن ها می نگرد را در شمار «موج رسانه ای» گروه همچشم بشمار آورند.

تا آنجا که من می دانم، نقش حسین موسوی در جایگاه نخست وزیری کشور در فراهم نمودن پشتوانه ی مورد نیاز جنگ در آن هنگام، مثبت بوده است؛ نام بردن از وی در کنار «اُم الفساد والمفسدین» و حتا رهبر دروغگو و نیرنگباز کنونی که در همان هنگام، تنها به چوب لای چرخ وی و دیگران نهادن سرگرم بود و از همین روی، ناشکیبایی و برانگیختگی رهبر وقت را در پی داشت، جز فریبکاری و نیرنگ در پشتیبانی مستقیم و غیرمستقیم از «اِم الفساد» و همپالکی هایش بیش نیست؛ ولی از این ها که بگذریم، در همین گفتگوی تازه ی آخوند دروغگو، نکته هایی درخور و دُم خروس هایی هست که با همه ی جویده جویده سخن گفتنش، نیمی از واقعیت را بر زبان راندن و نیمه ی دیگر را خوردن و پیچاندن جُستارها می توان آن ها را گواه گرفت و بیش تر دروغگویی اش را آشکار نمود. وی از آن میان، می گوید:
«تشريح عمليات خبير معلوم شد که هدف اصلی آن اين است که جاده بصره و بغداد را قطع کنيم ، لب دجله بايستيم و از آنجا هم به صورت جنگ های نامنظم راه ناصريه را تهديد کنيم که بصره کاملاً ً از عراق جدا باشد. يعنی عراقی ها نتوانند از بصره و دريا استفاده کنند.اين استراتژی آن عمليات شد و من هم برای فرماندهان گفتم که اگر شما به اهداف اين عمليات برسيد من به شما قول می دهم که جنگ پيروزمندانه تمام می شود سرجای خودمان بايستيم و می گوييم که بياييد متجاوز را محاکمه کنيد وحق ما را هم بدهيد.در اين صورت ما از اينجا به زمين خودمان بر می گرديم و چيزی نمی خواهيم در آنجا اين حرف من دوگونه تلقی شد.»۴

از این گفته ها روشن است که سخن بر سر دوره ی پس از آزادی خرمشهر و پیروزی بزرگ ایران است که در آن هنگام، حتا واپسگراترین رژیم منطقه: عربستان سعودی، پیشنهاد پرداخت تاوان جنگی هنگفتی برای پایان جنگ به ایران نموده بود و آن پیروزی، تودهنی بزرگی به پشتیبانان ریز و درشت صددام از کشورهای امپریالیستی گرفته تا حاکمیت های عرب واپسگرا نیز بشمار می آمد. در همان هنگام، حزب توده ایران، تنها حزبی بود که درباره ی پیامدهای کشانده شدن جنگ به خاک کشور همسایه، فرسایشی شدن آن و آماج های پلید امپریالیستی در آن زمینه به حاکمیت جمهوری اسلامی هشدار داد؛ هشداری مسوولانه و در چنان شرایطی که همین آخوند تبهکار و سردار پوشالیِ جنگ و به همراه وی بسیاری از سردمداران رژیم، شعار: «جنگ، جنگ تا پیروزی» سر داده بود، دلاورانه! ولی آن ها با کشاندن جنگ به خاک عراق و فرسایشی شدن آن، کار را سرانجام به آنجا رساندند که توده های مردم در کوچه و خیابان های شهرها و حتا روستاها بگونه ای ریشخندآمیز در پی آن شعار بیمایه، می افزودند:
«... صدام بزن جای دیروزی!». درست در همین دوره ی فرسایشی شدن جنگ است که شمار بسیاری از نیروهای انقلابی مسلمان در جبهه ها جان خود را از دست دادند. آیا می توان آن را پیشامدی ناخواسته و از روی تصادف بشمار آورد؟ اکنون، رُک و پوست کنده تر می توان پاسخ داد:
نه! دانسته به انجام رسید و بیگمان مزدوران و سرسپردگان کشورهای امپریالیستی و جاخورده در جامه ی اسلام پناهی در پیشبرد چنین روندی نقش بسزا داشتند؛ درست از همین روی بود که به میهن پرست ترین حزب تاریخ کنونی ایران: حزب توده ایران، چون دوره ی رژیم گوربگور شده و پلید شاه، تهمت خیانت به کشور بستند و شریف ترین آدم ها، دانشمندان، هنرمندان، فن آوران، مدیران و سندیکالیست های برجسته ی عضو این حزب را شکنجه نموده و سپس به دار آویختند.

اکنون، روشن نیست که چه کسانی خیانتکار و چه کسانی خدمتگزار و میهن پرست بوده اند؟ چرا! برای هر آدم حقیقت جو و باوجدانی روشن است؛ گرچه از ترس یا به هر انگیزه ی دیگر، هنوز ناچار به زبان در کام کشیدن داشته باشد.

یکبار دیگر به گفته های آخوند فریبکار، بویژه بخشی که آن را برجسته نمایش داده ام، نگاهی بیفکنید! می بینید، چگونه با پس و پیش کردن زمان، جستار را از چارچوب تاریخی خود بیرون برده و دروغی بزرگ ساخته و پرداخته است؟ وی در جایی دیگر از همین گفتگو می گوید:
«... آيت الله خمينی از ديدگاه او برای کسب يک پيروزی بزرگ در مقابل عراق برای پايان دادن به جنگ آگاه بوده است»۵

همو تا چندی پیش می کوشید تا جُستار کشانده شدن جنگ به خاک عراق و فرسایشی شدن آن را به گردن رهبر درگذشته ی جمهوری اسلامی بیفکند؛ در حالیکه همه ی نمودها و نشانه ها گواه آن بود و هست که خود وی، یکی از پر و پا قرص ترین کسانی بوده که شعار کوته بینانه و نابخردانه ی «جنگ، جنگ تا پیروزی» را در میان نهاده و با فریب و نیرنگ و کلاه گذاشتن بر سر رهبر درگذشته، آن را به پیش برده بود. یکی از بهترین نمودهای آن، داد و ستدهای پربار جنگ ابزار است که وی از همان آغاز جنگ با «یانکی»ها (ماجرای ننگین «ایران گیت») و غیرمستقیم با اسراییل پی گرفت و دیگرانی چون محسن رضایی را نیز دست اندرکار نمود. سرمایه های هنگفت این هر دو از اینجا ریشه گرفته است! برای چنین بیشرمِ بی وجدانی، کوچک ترین اهمیتی نداشت که فلان فرمانده ی سپاه و به گفته ی یادشده در بالا: قهرمان «عملیات فتح المبین» و «عملیات بیت المقدس» (آزادسازی خرمشهر) در روز ۱۴ تیر ۶۱، ربوده شده است. برای او و دیگرانی که به لطف پیگیری جنگ، پول پارو می کردند، فرسایشی شدن جنگ، ارمغانی بزرگ بود؛ افزون بر آنکه «موی دماغ»های آینده نیز به این ترتیب، سر به نیست می شدند.

آیا وجود گواهان و گواهی هایی در اینجا و آنجا و دور از دسترس وی و آن رهبر بیشرم و یارِ غارِ وی، انگیزه ی چنین عقب نشینی ها و بازگویی جویده جویده ی بخشی دیگر از واقعیت ها نیست؟ از دید من، چنین است. ببنید، چه می گوید:
«آن نوار را سپاه به من نداده است. اين گونه اسناد را آنها جمع می کردند. آن نوار، يک نوار تاريخی است. من از روی نقشه کالک جنگی تحليل کردم و آن حرف ها را گفتم. از همان روز يا همان شب اين بحث شروع شد، خيلی ها خوشحال شدند و بعضی ها هم گفتند همه می گويند: ”جنگ جنگ تا پيروزی“، آقای هاشمی می گويد: ”جنگ جنگ تا يک پيروزی“. آنها نمی دانستند که پشت اين يک پيروزی، همان پيروزی واقعی است که از اين در می آيد. من هم گفته بودم و می فهميدند؛ ولی کسانی بودند که دلشان می خواست جنگ باشد و فکر می کردند که در جنگ و باب شهادت بايد باز باشد تا آثاری از لحاظ فرهنگی، نظامی و سياسی داشته باشد. آن گونه عقيده داشتند و هرکسی عقيده خودش را دارد.»۶

می بینید؟ با همه ی نیرنگبازی و کوشش برای آنکه کشانده شدن جنگ به خاک همسایه را به گردن «کسانی ... که دلشان می خواست جنگ باشد» بیفکند، ناچار شده است، بخشی از واقعیت را بازگو نماید. بخوبی روشن است که افزون بر بازاریان «حبیب خدا و خرما» که «جنگ» برای آن ها بیش از دیگر ریزه خواران الله کرم «نعمت بود»، خود وی به نمایندگی همه ی زالوهای اجتماعی، بیش از هر کس دیگری، برای پیگیری جنگ در خاک عراق جوش می زده است. از آن ریشخندآمیزتر، پدیدار شدن وی در کالبد یک سردار جنگی راستین است! سرداری چون افسران ستاد رده های بسیار بالا که دستکم دو سه سالی در بهترین دانشگاه های نظامی جهان، آموزش های دوربردی (استراتژیکی) و راهبردی (تاکتیکی ) را دنبال نموده، ورزیده شده و از توانایی تحلیل جنگ از روی نقشه برخوردارند:
«من از روی نقشه کالک جنگی تحليل کردم ...»! بیگمان همو بوده که در برنامه ریزی یورش هایی که از آن ها در گزارش زیر نام برده و همگی نیز با شکست هایی ننگبار همراه شده، دست داشته است. شیوه ی گفتار وی که بیش تر به آن نمی پردازم و خود این آخوند کودن، نمی تواند دریابد چگونه دم خروس های درازی ناخواسته از زیر قبایش بیرون داده، این را نشان می دهد. ببینید، چه می گوید:
«متاسفانه عمليات خيبر به اهدافش نرسيد. اول خوب جلو رفتيم. غافلگيری هم واقعی بود. چون ما از آب گذشتيم و به آن طرف رفتيم و به لب دجله هم رسيديم و بچه ها از آب دجله وضو گرفتند؛ ولی مشکلاتی پيدا شد. با عقب نشينی از جاده بصره ، عمليات بدر هم که بعد از آن بود، نتوانست به اهدافش برسد. استراتژی ما در گروی يک عمليات باقی ماند که بالاخره  عمليات های فاو ،شلمچه {کربلای ۵} و حتی عمليات حلبچه با هدف گرفتن سد در بندی خان و منطقه دربندی خان، مصاديقی از آن سياست و در اين جهت بود.»۷

می بینید؟ او تنها به همین بسنده می کند که بگوید:
«... مشکلاتی پيدا شد»؛ "مشکلات"ی که به آرشِ ریخته شدن خون نوجوانان و جوانان برومند این کشور در پی رهبری نابخردانه ی جنگ از سوی مشتی دَبَنگ بود؛ فرومایگانی که ککشان هم نمی گزید و هنوز هم نمی گزد که چه شمار از به گفته ی آن ها: «عوام النّاس» کشته شوند یا به دار آویخته شوند و بلاهای دیگر به سرشان بیاید.  میان آن جمله ی کوتاه و جمله ی پس از آن: «با عقب نشينی از جاده بصره ...»، جهانی سخنان ناگفته، نهفته مانده است.

مرگ بر رژیم تبهکار جمهوری اسلامی!

ب. الف. بزرگمهر     ششم مهر ماه ۱۳۹۳

برجسته نمایی ها همه جا از آنِ من است.    ب. الف. بزرگمهر

پی نوشت:

۱ ـ «شام کوفته برنجی و شلغم داشتیم!»، ب. الف. بزرگمهر، پنجم خرداد ماه ۱۳۹۳،

۲ ـ از آن میان، اینکه برخی از آن ها را در حالی مرده یافتند که از پشت تیر خورده بودند!

۳ ـ « رفسنجانی: بخاطر اختلافات سپاه و ارتش، فرمانده جنگ شدم»، تارنگاشت «رادیو فردا»:
 http://www.radiofarda.com/content/o2-hashemi-on-war/26610365.html

۳، ۴، ۵، ۶ و ۷ ـ همانجا

***

رفسنجانی: بخاطر اختلافات سپاه و ارتش، فرمانده جنگ شدم

اکبر هاشمی رفسنجانی، رييس مجمع تشخيص مصلحت نظام در یک مصاحبه اختصاصی با پایگاه اطلاع رسانی خود، در خصوص  دوران جنگ هشت ساله  ايران و عراق توضيحاتی ارائه کرده است. وی دراین مصاحبه به شکست عمليات های سپاه، اختلافات بين سپاه و ارتش و همچنين چگونگی پايان دادن به جنگ اشاره کرده است.

اکبر هاشمی در مصاحبه ای با پايگاه اطلاع رسانی خود که روز يکشنه ۶ مهرماه  منتشر شده  در خصوص انتصابش به عنوان « فرمانده جنگ» گفته است:
«مدتی که من فرمانده جنگ نبودم، سه عمليات مثل رمضان و والفجر مقدماتی انجام شد که ناموفق بود. برای انجام آن چند عمليات هم بين ارتش و سپاه که خيلی صميمی بودند، اختلاف افتاد. چون هر دو می خواستند خوب بجنگند ارتش می خواست کلاسيک بجنگد و سپاه هم اصل غافلگيری را انتخاب کرده بود و شيوه ديگری در جنگ داشتند . لذا اختلاف به وجود آمد. بالاخره ضرورت پيدا کرد که کسی در آنجا باشد و جنگ را فرماندهی و اين اختلافات راحل کند که من از سوی امام به عنوان فرمانده جنگ انتخاب شدم.»

اکبر هاشمی رفسنجانی می گويد که آيت الله خمينی از ديدگاه او برای کسب يک پيروزی بزرگ در مقابل عراق برای پايان دادن به جنگ آگاه بوده است.

وی با اشاره به عمليات «خيبر» که در سوم  اسفند ماه سال ۱۳۶۲ انجام شد گفته است:
«تشريح عمليات خبير معلوم شد که هدف اصلی آن اين است که جاده بصره و بغداد را قطع کنيم ، لب دجله بايستيم و از آنجا هم به صورت جنگ های نامنظم راه ناصريه را تهديد کنيم که بصره کاملاً ً از عراق جدا باشد. يعنی عراقی ها نتوانند از بصره و دريا استفاده کنند.اين استراتژی آن عمليات شد و من هم برای فرماندهان گفتم که اگر شما به اهداف اين عمليات برسيد من به شما قول می دهم که جنگ پيروزمندانه تمام می شود سرجای خودمان بايستيم و می گوييم که بياييد متجاوز را محاکمه کنيد وحق ما را هم بدهيد. در اين صورت ما از اينجا به زمين خودمان بر می گرديم و چيزی نمی خواهيم در آنجا اين حرف من دوگونه تلقی شد.»

عمليات توسط  قرارگاه خاتم الانبيا برنامه ريزی شده بود و قرار بود توسط  دو قرارگاه کربلای ارتش و نجف سپاه به مرحله اجرا درآيد. اما اين عمليات نتوانست به اهداف خود برسد.

اکبر هاشمی رفسنجانی با اشاره به اظهارات خود در این خصوص  در شب عمليات «خيبر» گفته است که نوار اين سخنرانی در اختيار سپاه است و  این نوار را به وی نداده اند.

رييس مجمع تشخيص مصلحت گفته است:
«آن نوار را سپاه به من نداده است. اين گونه اسناد را آنها جمع می کردند. آن نوار، يک نوار تاريخی است. من از روی نقشه کالک جنگی تحليل کردم و آن حرف ها را گفتم. از همان روز يا همان شب اين بحث شروع شد، خيلی ها خوشحال شدند و بعضی ها هم گفتند همه می گويند: ”جنگ جنگ تا پيروزی“، آقای هاشمی می گويد: ”جنگ جنگ تا يک پيروزی“. آنها نمی دانستند که پشت اين يک پيروزی، همان پيروزی واقعی است که از اين در می آيد. من هم گفته بودم و می فهميدند؛ ولی کسانی بودند که دلشان می خواست جنگ باشد و فکر می کردند که در جنگ و باب شهادت بايد باز باشد تا آثاری از لحاظ فرهنگی، نظامی و سياسی داشته باشد. آن گونه عقيده داشتند و هرکسی عقيده خودش را دارد.»

وی در ادامه در خصوص موفق نيودن عمليات ها گفته است:
«متاسفانه عمليات خيبر به اهدافش نرسيد. اول خوب جلو رفتيم. غافلگيری هم واقعی بود. چون ما از آب گذشتيم و به آْن طرف رفتيم و به لب دجله هم رسيديم و بچه ها از آب دجله وضو گرفتند؛ ولی مشکلاتی پيدا شد. با عقب نشينی از جاده بصره ، عمليات بدر هم که بعد از آن بود، نتوانست به اهدافش برسد. استراتژی ما در گروی يک عمليات باقی ماند که بالاخره  عمليات های فاو ،شلمچه {کربلای ۵} و حتی عمليات حلبچه با هدف گرفتن سد در بندی خان و منطقه دربندی خان، مصاديقی از آن سياسی و در اين جهت بود.»

هرچند ايران توانست در عمليات خبير، بخشی از «حور» را به چنگ آورد، ولی به گفته ی مقام های ايرانی، کشته ها در آن عمليات [آنچنان] بالا بود که شماری از فرماندهان بلندپايه ی سپاه [را نیز دربرمی گرفت]؛ از آن میان، ابراهيم همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله، حميد باکری، قائم مقام لشکر ۳۱ عاشورا، اکبر زجاجی، مرتضی ياغچيان، معاون لشکر عاشورا، حسن غازی، فرمانده توپخانه قرارگاه کربلا و بهروز غلامی، فرمانده تيپ امام حسن در آن عمليات کشته شدند.

اکبر هاشمی در ادامه با اشاره به تعيين خود به عنوان «فرمانده جنگ» گفته است:
«اينکه چرا من انتخاب شدم، بين من و آيت الله خامنه ای بحث بود . امام گفتند: آيت الله خامنه ای دستشان آسيب ديده و مشکلات اين گونه هم دارند. رئيس جمهور هم هستند که بايد کشور را اداره کنند؛ ولی من در مجلس بودم و می بايست مجلس را اداره می کردم و دو نائب هم داشتم. امام گفتند: شما دو نائب داريد و اگر در مجلس نباشيد، اتفاق مهمی نمی افتد. اين استدلال بود.»

در حالی مصاحبه ی اکبر هاشمی رفسنجانی، روز يکشنبه منتشر شده که در ماه ها و  هفته های کنونیر و همزمان با هفته شروع جنگ هشت ساله میان ايران و عراق، اصولگرايان و برخی از فرماندهان پیشین سپاه، همچشمان خود را به سستی و خيانت در دوران جنگ متهم می کنند.

اصولگرايان در موج رسانه ای خود می کوشند تا نشان دهند که مقام های سياسی آن هنگام بويژه اکبر هاشمی رفسنجانی، جانشين فرمانده کل قوا  و ميرحسين موسوی، ‌نخست وزير وقت، آيت الله خمينی و همچنين سپاه پاسداران را وادار به پذيرش قطعنامه ۵۹۸ کرده اند.

اين جُستار، همزمان با ستیزه ی گفتگوهای ايران و «گروه ۱+۵» برای حل درگیری هسته ای ايران، ابعاد تازه ای یافته است.

در همين زمينه، ‌پيش تر رحيم صفوی فرمانده پیشین سپاه، ریيس «مجمع تشخيص مصلحت نظام» را متهم کرده بود که به دليل برنامه برای دستیابی به قدرت پس از مرگ آيت الله خمينی، پذيرش قطعنامه ۵۹۸ را به بنيانگذار جمهوری اسلامی گرانبار نموده بود؛ ولی در برابر، اکبر رفسنجانی بگونه ای غير مستقيم و بدون نام بردن از رحيم صفوی، ‌وی را مسوول سقوط «فاو» دانسته و گفته بود که آيت الله خمينی، اعدام فرماندهان متخلف را خواستار شده بود.

ششم مهر ماه ۱۳۹۳

برگرفته از تارنگاشت «رادیو فردا»:
 http://www.radiofarda.com/content/o2-hashemi-on-war/26610365.html

این گزارش از سوی اینجانب، ویرایش، پارسی و پاکیزه نویسی شده است؛ افزوده های درون [ ] و برجسته نمایی ها نیز از آنِ من است.    ب. الف. بزرگمهر 

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!