به بهانه نوشته خانم بلقیس سلیمانی
دوستی،
نوشته ای از خانم بلقیس سلیمانی با عنوان «من کی هستم؟»، برایم فرستاده
است؛ نوشته ای دربرگیرنده دردمندی ها، گلایه ها و گوشزدهایی نسبت به
«موقعیت زن در خانواده و جامعه» از دیدگاه یک زن.
نوشته
هایی از این دست، این روزها در گاهنامه ها و تارنوشت های اینترنتی پارسی
زبان، کم نیستند؛ نوشته هایی که گاه از ذوق هنری و تیزبینی نویسندگان آنها
سرشار، ولی شوربختانه بیشتر بی هدف و سردرگمند؛ ولی این یکی به زیبایی،
جامعه ی «مردسالار» را نشانه گرفته است. انتقاد آن، نه تنها «جنس مخالف» که
از آن بیشتر «جنس موافق» را آماج خود قرار داده، هر دو را به دگرگونی وضع
کنونی فرامی خواند. می پندارم، هر کسی به فراخور حال و روزگار خود، گوشه و
کنایه ای که دامنش را بگیرد، در آن می یابد؛ گوشه و کنایه ای که به اندیشه
واداردش!
خاطره ای از سالیان دور، در ذهنم زنده می شود:
برای
کار اکتشاف زمین شناسی و معدنی با گروه کوچکی از همکاران به منطقه کوه های
بختیاری آمده ایم و مطابق برنامه قرار است به مدت سه ـ چهارماه، دامنه
گسترده ای از این رشته کوه را برای ماده معدنی مورد نظر پی جویی کنیم. در
اینجا، دیگر از خانه ها یا کلبه های روستایی و حتا عشایر تخته قاپو
شده خبری نیست و تنها جا به جا وگاه فرسنگ ها دور از هم، چادرهایی نسبتا
کوتاه و بیشتر به رنگ سیاه دیده می شود.
از
میان جوان های عشایر، جوانی را برای کمک به کار گروه برگزیده ام. جوان
خوبی است؛ به منطقه و راه های آن به خوبی آشناست و از آشپزی هم کمی سررشته
دارد؛ گرچه، هنگامی که در این باره از وی می پرسم، با خنده ای کمی شرمناک،
پاسخ مثبت می دهد. قرار است، هرجا که می رویم، پا به پای ما بیاید و وسایل
خورد و خوراک روزانه را با خود حمل کند؛ به هنگام، چای دم کند و اگر ضرورت
شد، تخم مرغی نیمرو کند ... هنگام کار، کم کم با وی و از طریق وی با شیوه
زندگی و دشواری های گریبانگیر عشایر منطقه آشنا می شوم. با هم پس از دو روز
دیگر اُخت شده ایم و با وی سرِ شوخی را باز می کنم. شگفت زده شده است که
چگونه جوانی شهری می تواند به آسانی هر روز از صبح کلّه سحر تا شام و گاهی
تا نیمه شب در سنگلاخ کوهستان راه پیمایی و کار کند. برای همین احترام وی
را بیش از پیش جلب نموده ام. برایش توضیح می دهم که این کار ِماست و برای
صرفه جویی در زمان و برای اینکه وادار نشویم روز دیگر برای ادامه کاری
که تنها بخشی از آن برجای مانده، دوباره به همان منطقه کار روز پیش
برگردیم، ناچاریم اگر ضرورت ایجاب کند تا هنگام تاریکی هم شده کار را به
پایان برسانیم و تازه راه پیمایی در دل ِ شب برای بازگشت به چادرمان (کمپ)
آغاز می شود. البته، همه اینها را در آغاز کار با وی در میان گذاشته ام و
به قول معروف، همه چیز را پیشاپیش طی کرده ام تا مشکلی پیش نیاید. منطقه،
پر از خرس است و همه جا ردّ پای آن که گاه تازه است، به چشم می خورد. آنها،
مانند دیگر جانوران درنده گوشتخوار، شب ها بیشتر برای شکار از کُنام خود
بیرون می آیند و بسیار خطرناک هستند. برای همین ناچاریم چادرهایمان را تا
آنجا که ممکن است نزدیک سیاه چادرهای عشایر برپا و از راهپیمایی شبانه در
کوهسار خودداری کنیم؛ گرچه، همیشه در این کار کامیاب نیستیم و این دشواری،
غرولند یا نق نق برخی از همکاران را به همراه دارد.
درست
روبروی ما، از سربالایی پیرزنی همراه با دخترکی به زحمت دهساله، هرکدام
بار نسبتا بزرگی از هیزم بر دوش، به سوی چادرهای عشایر در میان درّه
روانند؛ صبح خیلی زود است؛ هوا روشن شده، ولی هنوز خورشید سر نزده است. از
بخت بد، دوربین عکاسی را که بیشتر برای کار و گرفتن عکس از نمونه سنگ ها یا
منطقه بکار می برم، در چادر جاگذاشته ام. به خود ناسزایی می گویم:
«گو...له
خنگ. عجب عکس زیبایی می شد!» سپس، مانند آنکه به خود آمده باشم، از خود
شرمنده می شوم. چه غم انگیز است. آخر، این کودک یا آن پیرزن چرا باید کار
هیزم کشی از کوه را برعهده داشته باشند. از داستان هایی که از خود آن جوان
یا دیگر جوان های عشیره ای که در کنار آنها زندگی می کنیم، شنیده ام که
درست همین هیزم آوران سحرگاهی بیشترین طُعمه خرس ها هستند. همه آنها هم زن
هستند. از کودک خردسال تا آن پیرزن که بار بزرگی از هیزم بر دوش می کشد.
افزون براین، همه کارهای دیگر نیز بر عهده آنهاست و این نظر همه افراد گروه
را به خود جلب کرده است. حتا یکی از رانندگان گروه که خود تا اندازه ای به
مقتضای پیشه اش، تن پروری خوشخواب است، صدایش درآمده و شبی هنگام صرف شام،
متلکی می پراند:
«این ها، مردهاشون که فقط چایی می خورند و ... هاشون را باد می زنند». من هم از فرصت استفاده می کنم و نیشی می زنم:
«به
هرحال، چندان تفاوتی با کنار ماشین چُرت زدن نداره ...». از روز بعد، با
کوشش بیشتری به کار جنبی که برایش درست کرده ام، سرگرم می شود:
رساندن
بیماران عشیره، از پیرزنی که شکمش بادکرده و دیگر نفسش در نمی آید تا آن
نوجوان شیطانی که از اسب به زمین خورده و پایش شکسته یا پیچ خورده، به
نزدیک ترین مرکز بهیاری در فاصله پنجاه ـ شصت کیلومتری ما. البته، برای
خرید آذوقه و دیگر مایحتاج کمپ، دستکم هفته ای یکبار باید این راه سنگلاخی
ناهموار را برود و برگردد. اکنون، تقریبا هر روز به اینکار وادار شده است و
خوشبختانه، دیگر غرولند هم نمی کند. مردهای بیکاره عشایر را دیده و
دریافته که از وی تن پرورتر هم در جهان یافت می شود! کمی به خود آمده است.
دُعاگویی بیماران هم بی اثر نبوده است. دستِ آخر، به کار سودمندی سرگرم شده
است.
شبی، در هنگام صرف شام، از کارگر عشایری مان می پرسم:
«چرا
اینجا همه کارها بر عهده زنهاست و هیچ مردی کار نمی کند؟ اصلا، بگو ببینم
مردها، اینجا چکاره اند؟ آخر، هیزم را که دیگر شما می توانید از کوه
بیاورید. این که دیگر کاری درخور مردان است ...». دو سه جوان و نوجوان
عشایری هم دور سفره گرد آمده اند. دیگر افراد گروه نیز زبان به انتقاد
گشوده اند و آن راننده تن پرور نیز کم مانده که سخن ناهنجار خود را بار
دیگر بر زبان آورد. نگاهی به وی می کنم؛ درمی یابد که نباید تندروی کند.
پاسخی جز لبخند درکار نیست.تنها، کارگرمان که کمی با گروه خودمانی تر شده،
می گوید:
«آخر، نمی شود. نمی شود دیگر ... هر مردی اگر اینجا اینکار را بکند، انگشت نما می شود....»
خودش
پیشتر برایم تعریف کرده است که بیشتر زن ها در عشیره آرزومندند که شویشان
زنی دیگر نیز بستاند و کار روزانه آنها تقسیم شود! و من شگفت زده، می
اندیشم:
«آه، پس اینجا برخلاف شهرها، زنها آرزوی هَوو دارند ... بیخود نیست این همه پیرتر از سن و سال واقعی شان، به نظر می آیند ...»
هنوز
هم از زیر بار پاسخ به این پرسش که دست ِ آخر مردها اینجا چکار می کنند،
در رفته اند. گمان هایی برای خودم دارم؛ ولی هنوز دقیقا نمی دانم و دلم می
خواهد از زبان خودشان بشنوم. به تک تک چهره هایشان میخ می شوم. «آها، این
یکی که تازه سبیل کم پشتی پشت لبانش سبز شده و لبخند شیطنت باری دارد، از
همه بهتر است. تخم ... ها می دانند؛ ولی به هر انگیزه ای، چیزی بر زبان نمی
آورند.»
ـ خُب، تو بگو ببینم که نیشت باز شده.
ـ
آنطور بیکار هم نیستیم ... (اکنون کارگرمان با آن سه تای دیگر،آشکارا می
خندند؛ خنده ای کمی رازناک و همچنان تا اندازه ای فرو خورده).
پس
از آن زبانشان باز می شود. روشن می شود که کارمهم و اصلی شان، دزدیدن گاو و
گوسپند از ایل و عشیره همسایه است و باشهامت ترین پسرها، آنهایی هستند که
عروس خود را پیش از عقد و ازدواج، از ایل و عشیره همسایه یا دورتر ربوده
باشند. سپس نوبت به بازگویی پهلوانی هایشان در جنگ و جدال ها می رسد که
بیشتر با همان ابزار کار پیش پا افتاده انجام پذیرفته، کمتر کار به تیر و
تفنگ می رسد. یکی از آنها که سن و سالی هم ندارد، آثار آن را در سرش با
غرور و افتخار نشان می دهد. اکنون دیگر فضا را شوخی و خنده پر کرده است.
سوژه هایی تازه دست برخی افتاده و متلک و نیش و کنایه بر سرشان باریدن
گرفته است. آنها هم، البته در نمی مانند و به فراخور سَرزندگی و دانش و
بینش خود چیزهایی می گویند و گاه نیش و کنایه را با اشاره هایی گزنده به
زندگی جوانهای شهری می آمیزند. بسیاری از آنها، در دوره قشلاق، در خوزستان
کار کرده و می کنند و به دشواری ها و جُستارهای زندگی در شهرها کم وبیش
آشنا هستند.
کارگر
ما، آن جوان خوب و خوشروی عشایری، پیش از آنکه من یا دیگران زبان به چنان
انتقادهایی بیشتر ذهنی و از دیدگاه زندگی و هستی در شرایطی دیگر باز کنیم،
به بسیاری ناهماهنگی ها نیک اندیشیده بود. سنت های نیرومند زندگی عشایری به
وی، کوچک ترین امکانی برای کم ترین دگرگونی در شیوه زندگی شان، اگر حتا در
اندیشه آن می بود، نمی داد. سده ها و شاید هزاره ها بی کم ترین دگرگونی
اینگونه زیسته اند و اکنون زمان دگرگونی های بزرگ فرارسیده است. دگرگونی
هایی دردناک و گاه غم انگیز و مرگبار. شیوه تولید کالایی و سرمایه داری با
همه نارسایی هایش، زندگی آنها را نیز به بازی گرفته است. بخش عمده ای از
آنها دیگر مدت هاست که در روستاهایی نوبنیاد زمینگیر شده اند. به آنها،
عشایر تخته قاپوشده می گویند؛ نامی پرمعنا برای آنها که هنوزسیمای راستین
کشاورزان را ندارند و در خواب و رویا به کوچ رهسپارند. آن بخش کوچک برجای
مانده که هنوز کوچ نوبتی سردسیر ـ گرمسیر را هرسال از نو پی می گیرد، زندگی
جانکاهی دارد و عمده بار زندگی و تولید نیز بر دوش زنان سنگینی می کند: از
هیزم کشی سحرگاهی تا بچه داری، از دوک نخ ریسی تا گلیم بافی ...
***
خوشبختانه،
در کشور ما شیوه تولید «اقتصاد طبیعی» که دربرگیرنده اقتصاد عشیره ای و
خاوندی می شود، کم و بیش در بیشتر جاها از میان رفته و تنها آثار همبودهای
کهنه، اینجا و آنجا و بویژه در زمینه فرهنگی با سرسختی، مانند جزیره هایی
در میان دریا، پایدار مانده اند. با این همه، به دلیل رشد نارسای سامانه
سرمایه داری، فرهنگ دیرپا و سخت جانِ خودکامگی و باید افزود دلمردگی ناشی
از شکست های سنگین تاریخی از تازیان، مغول ها و تاتارها که تا به امروز نیز
اثر خود را به شکل های گوناگون در جامعه ایران برجای نهاده اند، فرهنگ «زن
ستیزی»، بهره کشی و ستم جنسی، همچنان ریشه هایی ژرف بویژه در بخش های
خاور، جنوب خاوری و مرکز ایران دارد. زنجیرهای بردگی و بندگی نیمی از جامعه
هنوز در بسیاری جاها برجای مانده و در دوران کنونی بویژه با گستاخ شدن
هرچه بیشتر واپسگرایان و نیروهای راستگرای جامعه، شکل های حقوقی و عُرفی
آشکارتری زیر پوشش دین و مذهب یافته است. درکنار این واقعیت، کسی نمی تواند
نقش پیشرو و فداکارانه زنان ایرانی را، از کهن ترین دوران تاریخ ایران
تاکنون که از آن میان در داستان های شاهنامه و عیّارنامه های گوناگون
بازتاب یافته، نادیده بگیرد. بر این نقش، در دوران کنونی بویژه از مشروطیت
به این سو، بسی افزوده شده است.
می
اندیشم بسیاری با من همداستان باشند که یکی از انگیزه های «زن ستیزی» و
فشار فزاینده نیروهای واپسگرای اجتماعی به زنان میهن ما در دوران کنونی،
نقش پیشرو و برانگیزاننده آنها در رویدادهای انقلاب بهمن پنجاه و هفت بوده و
هست. پایداری زنان میهن مان در دوران پس از انقلاب یکی از عوامل یا شاید
مهم ترین عامل ناکامی این نیروها در پیشبرد آماج های پلید و تبهکارانه شان
بوده است.
جامعه
ما در آستانه دگرگونی های بزرگی قرار گرفته است. درست به همین دلیل، ساتور
نیروهای واپسگرای جهانی، همانا هارترین نیروهای سرمایه داری امپریالیستی،
حتا به شکل تهدید به بمباران اتمی، بالای سرِ ِ ایران به چرخش درآمده است.
این ساتور، جنبش رو به رشد و بسیار نیرومند اجتماعی میهن مان را نشانه
گرفته است. بی گفتگو، زنان کشور ما، بخش عمده این جنبش را دربرگرفته و
سنگرهای نخستین آن را پر نموده و خواهند نمود. هنوز و همچنان در آینده،
جُستار «جایگاه زن در جامعه و شیوه ی برخورد به آن»، نقش بنیادین، محوری و
برانگیزاننده در مبارزه طبقاتی بزرگی که هر روز بر گستردگی آن افزوده می
شود، داشته، صف آرایی آشکارتر نیروهای اجتماعی ـ سیاسی را درپی خواهد
داشت.
همگام
با چنین دگرگونی سترگی، جامعه ما نیازمند فرهنگ و ادبیاتی پیشرو، سرزنده و
یورش برنده به قلب نیروهای واپسگراست. گویند: «نیاز، مادر اختراع و اکتشاف
است». تردیدی ندارم که چنین ادبیات و فرهنگی در جامعه ما جوانه خواهد زد
یا شاید هم اکنون جوانه زده است. دیگر، دوره ادبیات کافه ای و سروده سرایان
و نویسندگان کافه نشین به سر رسیده است. دیگر، نمی توان و نباید آنگونه
ادبیات و هنری را که خمودگی به بار می آورد یا در بهترین حالت، گوشزدی بی
بو و خاصیت به همراه دارد را برتابید. اکنون و در آینده، به ادبیاتی نیاز
خواهد بود که مانند آنچه به عنوان نمونه ماکسیم گورکی در روسیه تزاری و
دوران انقلاب کارگری در این کشور نوشت و به انجام رساند، تکان دهنده باشد؛
جنبشی در میان توده زحمت و کار پدید آورد؛ انتقادی سازنده و کوبنده
دربرداشته باشد. خوشبختانه، جامعه ما چه در گذشته و چه اکنون، نمونه هایی
والا از آدم های فداکار، ازجان گذشته و مردم دوست بسیار داشته و دارد؛
نمونه هایی از زن و مرد که بخوبی می توانند جُستار و درونمایه اثری هنری را
بیافرینند و برای توده ها سرمشق قرار گیرند. کمترین تردیدی ندارم که چنان
آثاری خواهند توانست نیرومندترین سدها را از سر ِ راه ِ خود بردارند.
ما
به چنین نویسندگان و هنرمندانی نیازمندیم؛ کسانی با ریشه و تبار توده ای،
از جنس کار و زحمت و در میان توده ها. همانا آنها هستند که خواهند توانست
نیروی شگرف توده های مردم را بازتاب دهند و بازآفرینی کنند؛ آنها هستند که
نیرو را به پویش درآورده، جنبش های توده ای را به سوی پیشرفت اجتماعی به
سود همه زحمتکشان و رنجبران رهنمون شوند.
ب. الف. بزرگمهر سیزدهم تیرماه هزار و سیصد و هشتاد و نه
http://www.behzadbozorgmehr.com/2010/07/blog-post_1308.html
***
«من کی هستم؟»
من« دوشیزه مکرمه» هستم؛
وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم؛
وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم.
من «والده مکرمه» هستم؛
وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی ۲۰ آگهی تسلیت در ۲۰ روزنامه معتبر چاپ می کنند.
من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم؛
وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم، آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند.
من «زوجه» هستم؛
وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده
قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان،
بدهد.
من «سرپرست خانوار» هستم؛
وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.
من «خوشگله» هستم؛
وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.
من «مجید» هستم؛
وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.
من «ضعیفه» هستم؛
وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.
من «بی بی» هستم؛
وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک* می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.
من «مامی» هستم؛
وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.
من «مادر» هستم؛
وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنیکه» هستم؛
وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.
من «مامانی» هستم؛
وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.
«ننه» هستم؛
وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام
خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من
خدمتکار پیر مادرش هستم.
من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم؛
وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.
من «بانو» هستم؛
وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی ، عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم؛
من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم؛
من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و ...» هستم.
دامادم به من «وروره جادو» می گوید.
حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند.
من «مادر فولادزره» هستم؛ وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.
مادرم مرا به خانِ روستا، «کنیز» شما معرفی می کند!
بلقیس سلیمانی
* به احتمال زیاد، این واژه من درآوردی و ناجور با زبان پارسی، از واژه هلنی ـ لاتینی Arche وام گرفته شده است. واژه Archeology به معنای باستان شناسی نیز از این ریشه است. به نظرم، بجای «آرکائیک» بهتر است واژه زیبای «باستانی» را بکار برد.
ب. الف. بزرگمهر