«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۵ آبان ۱۰, دوشنبه

هنگامی که جهان به کام ما نمی چرخد، باید همه چیز را به هم ریخت!


به تو چه مربوطه؟ خدای مان اینگونه خواسته ...


دم و دستگاهی پوشالی که هر روز پیچیده تر و تبهکارتر می شود

به گزارش کوتاه زیر درباره ی جُستارِ دیده بانی «شورای نگهبان تاریک اندیشی و واپسگرایی» بر «مجلس فرمایشی خیمه و خرگاه نظام» و گفته های یکی از آقازاده های دُردانه و طرفدارِ «حزب بادِ» رژیم اندکی باریک شوید! وی از آن میان گفته است:
«... مجلس چون کارش تقنین و نظارت است به قول فلاسفه ناظر بالذات است و نمی‌تواند ناظر دیگری داشته باشد ... اگر بنا باشد شورای نگهبان ناظر مجلس باشد، باید مرجع دیگری ناظر شورای نگهبان باشد و تسلسل لازم می‌آید که محال و نشدنی است.»۱

چنانچه از سایر جستارهای هماوند با آنچه در میان نهاده شده بگذریم، یک نکته با برجستگی هرچه بیش تر خودمی نماید:
بزرگ تر شدن، پیچیده تر و تو در توتر شدن دم و دستگاه دیوانسالاری رژیم دزدان اسلام پیشه همراه با دگرگونی ها و درآمیزی هرچه بیش تر ساختارهای آن به سوی سرکوبگری و زیر پا نهادن کم ترین آزادی ها در رژیمی پوشالی که همزمان با ورشکستگی های پی در پی در هر زمینه و تن دادنِ هر روز آشکارتر از پیش به خواست ها و دستورهای کشورهای امپریالیستی برهیری امپریالیست های «یانکی» و ریزه خواران روسی و چینی شان، گرایش هرچه نیرومندتر و پرشتاب تری بسوی «خاورخودکامگی دیرینه پا»۲ می یابد.

درست واژگون آنچه آبزیرکاهانه ادعا می شد و هنوز نیز هر از گاهی از زبان این یا آن کارگزار «دولت زهدان اجاره ای» بر زبان رانده می شود،۳ دولت نه تنها کوچک نشده که بزرگ تر نیز شده است؛ با این جداگانگی (تفاوت) که از بخش های هماوند با اقتصاد فرآورنده (مولّد) و بیمه های فراگیر اجتماعی آن، هرچه بیش تر کاهش یافته و بر اقتصاد سترون (نامولد) و انگلی۴ بویژه نهادها و دستگاه های سرکوبگری آن بگونه ای چشمگیر افزوده شده است. با آنکه بخش سترگی از این نهادها و دستگاه های سرکوبگر در چارچوب آنچه «قوه مجریه» نامیده می شود، جای گرفته اند، دولت و بگونه ای دربرگیرنده تر، دستگاه دیوانسالاری، تنها این نیرو  («قوه مجریه») را دربرنگرفته و آنچه «قوه قضاییه» و «قوه مقننه» نامیده می شوند نیز در آن می گنجد.۵ 

اگر پدیده ی انگلی شدن تا همین چند سال پیش، بیش تر در اقتصاد ایران نمود داشت و بگونه ای عمده دامنِ همبودهای اجتماعی را می گرفت با آنچه در دستکاریِ گزینش دوره ای ریاست جمهوری و کودتای خزنده ی سال ۱۳۸۸ رخ داد و افزون بر آشوب اجتماعی (بگونه ای عمده دربرگیرنده ی لایه های میانی و میان به بالای اجتماعی!)، واکنش کشورهای امپریالیستی و مزدوران آن را نیز در پی داشت، زان پس، بیش از پیش، پهنه ی سیاست را نیز آلود و همه ی دستگاه دیوانسالاری کشور را دربرگرفت. به این ترتیب، نیشِ «پشه» ای سال ها خون خورده و پروار شده۶، باز هم گزنده تر شد و آلودگی در پهنه ی سیاسی را نیز گسترش بیش تری بخشید. «پشه» ای آلوده به بیماری های گوناگون که باید تا دیر نشده، همه ی نیروی خویش را برای نابودی آن بسیج نمود؛ وگرنه، میهن مان و آنچه از فرهنگ باستانی آن برجای مانده به باد خواهد رفت.

ب. الف. بزرگمهر    ۱۰ آبان ماه ۱۳۹۵

پی نوشت:

۱ ـ «مطهری: نظارت ناظر دیگر بر مجلس محافظه کاری نمایندگان را در پی دارد»، برگرفته از تارنگاشت «جماران» ، هشتم آبان ماه ۱۳۹۵

۲ ـ همانا «استبداد شرقی» و با اندک چشم پوشی و یکسان گیری: «دسپوتیسم» (despotism)!

۳ ـ «برای تحقق اقتصاد مقاومتی ... خصوصی‌سازی باید به‌معنای واقعی در کشور اتفاق بیفتد ... دنیا سال‌هاست دانسته که اقتصاد دولتی جوابگو نیست»، کلانتری، معاون وزیر کار، خبرگزاری مهر، ۳۱ فروردین ‌ماه ۱۳۹۵

۴ ـ «اجرای برنامه ی اقتصادی امپریالیستی به سود بهره کشان بزرگ و کوچک جهان و ایران در کالبد گسترش هرچه بیش تر بخش خصوصی بویژه در پهنه های خدمات و بازرگانی؛ کوچک نمودن بخش های دولتی و دگردیسه نمودن آن به پیشکار یا نوکر اجرای برنامه های آن ها و جلوگیری از گسترش و نیرومندی بخش تعاونی اقتصاد به عنوان بخش پیوسته ی دولتی؛ ساده تر نمودن بازهم بیش تر سامانه ی اقتصادی کشور با واردات کالاهای گوناگون از دسته بیل ساخت اندونزی گرفته تا کارگر چینی (نیروی کار نیز کالاست! پرارزش ترین و کم ارزش ترین آن در سامانه ی سرمایه داری!)، پذیرش سرمایه گذاری های بزرگ امپریالیستی بویژه در صنعت نفت و نابودی بازهم بیش تر اقتصاد نارسای ملی ایران؛ از میان بردن و فراری دادن نیروهای کاردان کشور، پژوهشگران، نوآوران و اندیشمندان رشته های گوناگون با سیاست های سرکوبگرانه، بگونه ای که از نیش کژدم به دامن اژدهای امپریالیستی پناه برده و سپردن هرچه بیش تر پهنه های مدیریت و ساماندهی به دست مشتی بوزینه ی مقلد که بزرگ ترین هنرشان، خواندن نمازها و نیایش های روزانه و شبانه به درگاه خداوند همراه با آروغ هایی از ته گلوست، همه و همه و بسیاری نابکاری های ناگفته ی دیگر در اینجا، اقتصاد کشورمان را بسان اندام های گوارشی جانوران انگل و دیگر جاندارانی چون پشه که از خوراکی آماده (در بیش تر موردها: خون!) تغذیه می کنند، ساده نموده است. در چنین اقتصادی، گام بگام نیاز به فرآوری های صنعتی و بگونه ای کلی فرآوری کالاهای مادی و معنوی و نیز همراه با آن، طبقه ی کارگر دست ورز و اندیشه ورز زدوده شده و از میان برداشته می شود. ناموزونی رشد اقتصادی ـ اجتماعی در شرایطی که خاستگاه ارزان، فراوان و پرکار کارگران نژاد زرد (بگونه ای عمده: چینی و ژاپنی) در دسترس بزرگ سرمایه داران جهان است و فن آوری های پیشرفته در زمینه ی ساخت آدمواره ها (آدمک های ساختگی) در آستانه ی برداشتن گام هایی غول آسا به پیش برای آزاد نمودن دست و اندیشه ی بسیاری از آدمیان از فرآوری است، پیامدهای ناهمتا با هستی و فرهنگ آدمی را اینگونه نشان می دهد و این تنها سویه ای از دیگر سویه هاست که در اینجا بیش تر به آن نمی پردازم.»
                               
برگرفته از نوشتار «نموداری از پیامدهای پیشبرد سیاست های اقتصادی امپریالیسم در ایران!»،  ب. الف. بزرگمهر، دهم امرداد ماه ۱۳۹۲


۵ ـ آنچه هم اکنون گواهیم و جُستار گزارش زیر نیز هست، گسترش دم و دستگاه سرکوبگری به واپسین نیرو از «نیروهای سه گانه» در همجوش سرمایه داری ـ ایلخانیِ «ولایت آقا بیشعور نظام» است! پدیده ای که با همه ی قانونمندی آن از دیدگاه «سوسیالیسم دانشورانه» (چکاندن سرمایه در کالبد همبودهای کهنه)، بس شگرف و با همه ی رنج آور بودن آن برای توده های مردم، خنده دار نیز هست:
خرچنگی دریایی که در کالبد پوسته ی شکار جان سپرده ی خویش، همچنان شکار می کند!  

۶ ـ بخش برجسته نمایش داده شده در پی نوشت شماره ی ۴

***

مطهری: نظارت ناظر دیگر بر مجلس محافظه کاری نمایندگان را در پی دارد

نایب‌رییس مجلس شورای اسلامی با اشاره به اظهارات مجدد سخنگوی شورای نگهبان درباره نظارت این شورا بر نمایندگان در دوره نمایندگی، تاکید کرد که نظارت ناظر دیگر بر مجلس آفات زیادی از جمله محافظه‌کاری نمایندگان را در پی دارد.

به گزارش جماران، علی مطهری در گفت‌وگو با ایسنا اظهار کرد:
آقای کدخدایی سخنگوی شورای نگهبان در مصاحبه دوم گفته‌اند قبول دارم که در سیاست‌های کلی انتخابات، مرجع نظارت مستمر بر نمایندگان مجلس مشخص نشده است ولی بهتر است ناظر بیرون مجلس باشد چون "خودنظارتی" مجلس کارساز نیست.

وی افزود:
ایشان باید بدانند که تعبیر "خودنظارتی" برای مجلس توسط رهبر انقلاب در جمع نمایندگان دوره هشتم مجلس به کار رفت و بعد از آن بود که قانون نظارت بر رفتار نمایندگان تصویب شد. یعنی قاعدتا مقصود مقام رهبری از نظارت مستمر همان نظارت مجلس بر خود است، چون نظارت ناظر دیگر بر مجلس، آفات زیادی از جمله محافظه‌کاری نمایندگان را دربر دارد. علاوه بر این، مجلس چون کارش تقنین و نظارت است به قول فلاسفه ناظر بالذات است و نمی‌تواند ناظر دیگری داشته باشد.

نماینده مردم تهران در پایان تاکید کرد:
اگر بنا باشد شورای نگهبان ناظر مجلس باشد، باید مرجع دیگری ناظر شورای نگهبان باشد و تسلسل لازم می‌آید که محال و نشدنی است.
                                                                                                             
بند مربوط به "تعیین ساز و کار لازم برای حسن اجرای وظایف نمایندگی" در سیاست‌های کلی انتخابات که از سوی مقام معظم رهبری ابلاغ شده، اخیرا مورد مناقشه‌ی نمایندگان و اعضای شورای نگهبان قرار گرفته است.

برگرفته از تارنگاشت «جماران» ، هشتم آبان ماه ۱۳۹۵

بختی برای ویرایش این گزارش نداشتم. برجسته نمایی های متن همه جا از آنِ من است.   ب. الف. بزرگمهر

۱۳۹۵ آبان ۹, یکشنبه

وه چه بوسه ای!


به هیچ چیز خوش بین نیستم!


اینجا، همه رییس اند! ـ بازانتشار

در بخشی از گزارش یکی از خبرنگاران ورزشی اعزامی به بازیهای آسیایی چین، چنین آمده است:
«گوانگ ژو و مسابقات آسیایی برایم تجربه تازه ای بود. پس از بیست سال كار سیاسی، میدان جدیدی پیش رویم گشوده شد كه هر لحظه اش با دیگری متفاوت رقم می خورد؛ به این معنا كه هیجان، دلهره، نشاط و اندوه در كنار هم مفهوم حضور در این عرصه را متجلی می كرد. ... دعوا و قهر و آشتی سعیدلو معاون رئیس جمهور و رئیس سازمان تربیت بدنی و علی آبادی رئیس كمیته ملی المپیك هم ماجرایی است . اختلاف این دو به گونه ای بود كه چینی ها هم می دانستند داستان چیست و نباید كاری كنند كه اوضاع به هم بریزد. مثلا در هر پیروزی و كسب نشانی و پس از پایان  مبارزه  ورزشكاران ایرانی، رقابت این دو با یكدیگر برای اعطای نشان به فرد پیروز آغازمی شد!! كه دست آخر با وساطت خودی ها، یكی  نشان را به گردن ورزشكار قهرمان می انداخت و دیگری دسته گل به او می داد تا سهم هریك در عكس و تصویر و خبر محفوظ بماند و ایضا غائله فرو نشیند!!

پیشنهاد بدی نیست كه مثل تیم ملی والیبال ساحلی كه درقالب دو تیم دو نفره آمده بودند و یك بار برای صعود به مرحله دوم مقابل هم قرار گرفتند، جناب سعیدلو و جناب علی آبادی در پایان بازی ها به داخل رینگ  می رفتند و البته نه با لباس والیبال ساحلی بلكه با همان كت و شلوار جانانه با هم مسابقه می دادند تا حق به صاحبش برسد و پیروز این معركه  مشخص شود!

چینی ها برای سعیدلو سنگ تمام گذاشتند؛ یك اسكورت حسابی درحد رئیس جمهور راه می انداختند و تمام مسیر حركت را اصطلاحا "قُرق" می كردند. حتی در برخی مسافت ها كه بیشتر از یكصد كیلومتر و بزرگراه هم بود تمام ورودی ها را می بستند تا این كاروان به راحتی عبور كند و در سراسر مسیر هم هر صد متر پلیس چیده بودند تا امنیت كامل تر شود و نمی دانم چرا جناب سعیدلو تصمیم گرفت تا آخر بازی ها در گوانگجو بماند و  این تصمیم صد البته چینی ها را متعجب و در عین حال خسته كرد.

یك مامور چینی همراه هیات، چند بار با كنایه گفت: خوب شد كه همه مقامات ورزشی كشورها روز پس از مراسم افتتاحیه به كشورهاشان بازگشتند وگرنه برای ما امكان ارائه خدمات سخت تر بود! موضوع افزایش روز افزون تعداد اعضای هیات هم چینی ها را كلافه كرد. یكی شان می گفت: در نامه رسمی وزارت خارجه چین، نام پنج نفر به عنوان میهمان رسمی ثبت شده؛ اما در همان لحظه ورود دو نفر دیگر به جمع اضافه شدند كه از ابتدا بر سر سوار شدن به خودرو بگو مگوها شروع شد و چینی ها بخشی از وقت و كار روزمره خود را به سر این موضوع كه این ها جزو هیات نبوده اند و چرا حالا هستند اختصاص می دادند و سرانجام هم با نارضایتی مجبور به ارائه خدمت می شدند.

بی نظمی و تصمیم گیری های فی البداهه هیات ایرانی، چینی ها را سردرگم ساخته بود؛ به گونه ای كه شب كه می شد مسئول هماهنگی كارهای هیات ،مغزش هنگ می كرد و سر به بیراهه می گذاشت؛ تازه او كسی بود كه تجربه كار با ایرانی ها [را داشت] و [با] این گونه بی نظمی ها آشنایی داشت و  با آن خو گرفته بود. دلش می خواست، سفر این هیات كه تمام شود، حداقل به یك ماه مرخصی با استراحت كامل برود تا بلكه فشار های عصبی این مدت جبران شود. به راستی كه چیدن پانصد مامور پلیس و بستن خیابان های یك مسیر كار دشواری است و احتیاج به ساعت ها برنامه ریزی و امكانات دارد؛ اما در یك لحظه، تصمیم هیات عوض می شد كه مثلا به جای قُم به «علی آباد كتول» بروند!

خوشبختانه، یكی از نمایندگان مجلس همراه هیات، آدم بی آزار و البته شوخ طبعی بود و فقط صلوات می فرستاد و برای پیروزی ورزشكاران مومن و متدین ایران دعا می كرد و به گونه ای سخن می گفت كه وقتی جودوكار ما ضربه فنی شد انگار "العیاذ بالله " امیرالمومنین علیه السلام ضربه فنی شده است... !! خلاصه  اگر "لب تاب " شخصی ام را كه تازه خریده بودم گم نمی كردم خیلی خوش می گذشت!!».

برگرفته از:

برجسته نمایی ها، همه جا از اینجانب است. ب. الف. بزرگمهر

***

وقتی این گزارش خنده دار۱ را می خواندم، هرچه کوشش کردم چینی ها را که با آن چشم های کشیده و بادامی شان به اندازه کافی، شگفت زده به نظر می رسند، شگفت زده تر به پندار آورم، کامیاب نشدم ...

یاد ماجرایی در سال های آغاز انقلاب افتادم که یکی از دوستان شوخ طبع، برایم تعریف کرده بود. شاید نخستین بار پس از انقلاب بهمن بود که زمین شناسان  ایرانی را برای شرکت در همایشی علمی به مسکو، دعوت نموده بودند. جمعی حدود پنجاه نفر از وزارتخانه های گوناگون ، برای شرکت در این همایش برگزیده شده بودند که دوستم نیز در میان آنها بوده است؛ بر سر اینکه چه کسی باید سرپرستی این گروه را بر دوش گیرد، با اینکه بیشتر نقش هماهنگ کننده در میان بوده تا ریاست، ستیز میان وزارتخانه های گوناگون بالا گرفته بود و تقریبا از هر وزارتخانه، دستکم یک نفر از قوم «ریش الدّین ابوالمحاسن»۲ که تازه جای زخمی کبود در میان پیشانی برخی شان نقش بسته بود، نامزد ریاست آن گروه ناهمگون بوده اند. سرانجام با میانجیگری کسی از بالاتر که شاید ریشی فراخ تر و زخمی کبودتر بر پیشانی داشته، بر سر کسی توافق می شود که سرپرست گروه باشد! عمده کار این سرپرست یا رییس یا هرچیز دیگری که نامش می دهید، این بوده که هنگام ورود گروه به مسکو، خود را به نماینده میزبان همایش که در فرودگاه به پیشوازشان می آمده معرفی کند و از سوی گروه، مراسم معارفه را بجا آورد؛ پس از آن همگی به مهمانسرایی که برایشان درنظر گرفته شده بود، راهنمایی می شدند تا از روز آینده، برپایه کارگروه های جداگانه در نشست های گوناگون همایش شرکت کنند و به سخنرانی ها گوش فرا دهند.

در هنگام ورود، شیرینکاری دلچسبی از این دوست شوخ طبع سرمی زند که خودش هم سر در نمی آورد چگونه در یک آن چنین اندیشه ای از مغزش گدشته و چنان کاری از وی سر زده است. داستان را از زبان خود وی ـ تا جایی که هوش و حواسم یاری می کند ـ بشنوید:
«چند دقیقه ای می شد که از هواپیما آمده بودیم پایین و گروه داشت دور هم جمع می شد ... کارهای گذرنامه را پیشاپیش برای همه گروه انجام داده بودند ... اتوبوس هایی را هم آماده کرده بودند که ما را یکراست به مهمانسرا هایمان (هتل هایمان) ببرند. یک آقای روس را به پیشوازمان فرستاده بودند که از دور لبخند می زد و به سویمان می آمد ... سرپرست از پیش تعیین شده، داشت یقه پیراهن آخوندی اش را که باز شده بود، می بست و کت و شلوارش را مرتب می کرد ... چند نفر دیگر هم برای جلو رفتن و دست دادن با آن روس خیز برداشته بوند. یکهو، خودم هم نمی دانم چرا این کار را کردم؛ جلو رفتم؛ با آن روس دست دادم و در حالی که با دست گروه را نشانش می دادم، به انگلیسی آمیخته با روسی۳ گفتم:
ببین رفیق! توی این گروه همه از دم رییس اند!

او که هنوز خوب سر در نیاورده بود جریان از چه قرار است، با شلیک خنده و شوخی افراد گروه در پی حرف من موضوع تا اندازه ای دستگیرش شد و خنده ای سرخوش سر داد. چهره های دمق و بُغ کرده سرپرست و آن یکی دو رقیب خیزبرداشته نیز پس از آن تا پایان همایش اسباب خنده و شوخی بیشتر آدم های گروه را فراهم کرد؛ گروهی که بطور عمده از کارشناسان زمین شناسی یا هیات های علمی دانشگاه ها تشکیل می شد و هنوز به این قوم "نومسلمان" خو نگرفته بودند ... کار من سبب شد تا همان آقای روس که پس از آن روشن شد، از سوی مهمانسرا و نه گردانندگان همایش برای راهنمایی مان به مهمانسرا به آنجا فرستاده شده بود، یکی از بهترین اتاق های مهمانسرا را که با مال آنهای دیگر و از آن میان، آن چند سرپرست و رقیبان وی قابل مقایسه نبود، در اختیار من گذاشت که این موضوع خشم و پریشانی آنها را دوچندان کرده بود ...». 

با خود می اندیشم:
«سی و اندی سال تبلیغ و ترویج اخلاق اسلامی چه خوب خود را همه جا به نمایش گذاشته است: مشتی دزد و پست و مقام پرست که رفتارشان همه جا به حساب همه ایرانی ها گذاشته می شود و آبروی همه ما را می برند ... بوی گندشان نه تنها فضای میهن ما که همه جا را آکنده است ...» 

ب. الف. بزرگمهر       هفتم آذر ماه ۱۳۸۹


پانوشت:

۱ ـ گرچه به روزگار خودمان و توده مردم ایران که چنین بی سر و پاهایی سردمدار میهن مان شده اند و همه جا آبروی ایرانی ها را می برند، باید گریست!

۲ ـ این را از عُبید زاکانی وام گرفته ام

۳ ـ وی یکی از اعضای برجسته هیات علمی و اکتشاف زمین شناسی در ایران، آدمی خوشرو و بذله گوست که پیشینه کار با گروه های زمین شناسی کشورهای گوناگون و از آن میان اتحاد شوروی را در کارنامه خود دارد. 

۲ نظر:

ناشناس گفت...
حالا بذله گوئی به جای خود، ولی لطف کن به ما بگو:
چه فرقی بین سران ج. ا. و سران اخسریت و مژاهدین و حکمتیون و بیکار و بی ریشه، سرای مردمی ها و سلطنت طلب ها و سر تنت طلب ها و ووو وجود دارد تا برابر نهادی بر آنچه که هست بیابیم؟

من هم طرفدار هیچکدام اینها که نوشتی، نیستم.

اگر منظور شما این است که باید نخست برابرنهاد درستی برای آنچه که هست پیدا شود تا بتوان جای آن چیز موجود گذاشت، با شما همداستانم. دشواری کار هم در همین جاست. ولی اگر منظور شما خدای ناکرده، زبانم لال، گونه ای بفهمی نفهمی، زیرجُلی طرفداری از وضع موجود است، باید بگویم:
نه، داداش جان! این به آن در نمی شود!

باید سرانجام همه دزدان و خیانتکاران به آرمان های مردم زحمتکش را به سزای کارهایشان رساند و از حاکمیت سرنگونشان کرد. در اینجا سخن بر سر مذهب یا ضد مذهب نیست و من هم نه تنها ضد هیچ مذهبی به طور کلی نیستم که آنها را و از آن میان دین اسلام و مذهب شیعه را بخشی از فرهنگ جامعه بشری می دانم.

سخن درست بر سر دزدانی است که در جامه دین و مذهب، چراغ به دست، گزیده تر برند کالا!

یک کشور و یک مقام مُعظّم رهبری! ـ بازانتشار

خبر و نیمچه تحلیل زیر را که خواندم، آن را با رویدادهای نه تنها سال های گذشته که چند هفته ی کنونی سازگار یافتم؛ بویژه، آنگاه که احمدی نژاد پس از رد شدن شایستگی یار غار خویش، رحیم مشایی جن گیر به عنوان نامزد «ریاست جمهوری»، گفته بود:
«... در کشوری که ولایت فقیه دارد به کسی ظلم نمی شود!»، جُستار را بسیار بودار یافتم؛ ولی این تنها یک گمان بود و نه چیزی گواهمند. خبر زیر نیز با آنکه گامی فراتر است، همچنان گواهمند نیست؛ ولی نمودها و نشانه های بسیاری بر درستی آن و نیز اوضاع بیمناکی که هر آن می تواند از جایی و با هر جرقه ای آغاز شود، گواهی می دهند. به آن در اینجا نمی پردازم؛ ولی، هنگامی که خبر و تحلیل را خواندم؛ چیزهایی که بخش هایی از آن، پیش تر جُسته گریخته، اینجا و آنجا درز کرده بود، یاد حکایت زیرکانه۱ی زیر از عُبید زاکانی افتادم که کم و بیش سنجیدنی با اوضاع حاکمیت تبهکار کشورمان و بلایی است که به ی زیر از عُبید زاکانی افتادم که کم و بیش سنجیدنی با اوضاع حاکمیت تبهکار کشورمان و بلایی است که به سر مردم آن درآورده و می آورند؛ کشوری که به دست مشتی نابکارِ نادان و ناکارآمد می چرخد؛ کسانی که بوی «هویج» دراز شده از سوی باخترزمین، هر بار آنچنان سرمست شان کرده و می کند که درنمی یابند بر شاخه نشسته و بُن آن را می بُرّند؛ کسانی که تُخماق های هر از گاهی فرود آمده بر سرشان نیز هربار بیش از پیش گیج ترشان کرده و می کند؛ و بدبخت مردمی که در چنگِ چنین رژیم تبهکار و فرومایه ای گرفتار و راه تیره روزی های بیش تر می پیمایند.

عُبید، چنین نوشته است:
«در ولایت هرات دیهیست چرخ نام. قاضی آنجا به خانه نَدّافی۲ رفته بود و شراب خورده و در مستی بر مشته۳ ی نَدّاف ریده. شاعری گفته بود:
از علم و عمل بری بود قاضی چرخ
با خلق به داوری بود قاضی چرخ
بر مشته اگر می بِرید، نیست عجب
زان روزی كه مُشتری۴ بود قاضی چرخ»

... و من می پندارم که میهن مان به اندازه ی روستای چرخ آن هنگام در ولایت هرات، کوچک شده است.

ب. الف. بزرگمهر    ۱۶ خرداد ماه ۱۳۹۲


پانوشت:

۱ ـ از دید من، سراینده ی آن سروده در حکایت عُبید زاکانی و نیز خود وی، بسی بیش تر از آن قاضی زمینی و روستای چرخ در ولایت هرات را در نظر داشته اند؛ ولی از ترس آخوندها و ملاهای دوره ی خود ناچار شده تا با برگزیدن آگاهانه ی روستایی به نام چرخ که در ایران بزرگ آن هنگام و شاید هم اکنون نیز کسی جای آن را به درستی نداند و نشناسد، چنین ایز گم کنند. آنچه این پندار را بیش تر نیرو می بخشد، بهره گیری وی از نام سیاره ی مُشتری در این طنزسروده به عنوان «قاضی چرخ» است که اگر آن را «مُشته ری» به آرش کسی که بر مُشته ریده، بگیریم، همان قاضی روستای چرخ از آب درمی آید و از دید من، جز راه گریز از هرگونه تهمت کفر و زندقه نبوده و کوتاه شده ی آن به «مُشتری» نیز بهانه ای برای نگهداری تراز و وزن سروده است! از سوی دیگر، واژه ی «چرخ» به آرش «گردون» و از آنجا «قاضی چرخ» آرشی فرازمینی می یابد. دو پاره یا لنگه ی (مصراع) نخست و دوم سروده، این گمان را نیروی بیش تری بخشیده، بر طنز تلخ آن می افزاید.   

۲ ـ نَدّاف به آرش پنبه زن یا حلّاج است.

۳ ـ مُشته ابزاری است که پنبه زن (ندّاف) ها با آن بر زه می زنند.

۴ ـ سیاره ی مُشتری (بِرجیس، هورمزد و زاوش از نام های گوناگون پارسی آن است.) را در گذشته ای دورتر و بنا بر باورهای دینی کهن، داور آسمان «قاضی چرخ» می نامیده و می دانسته اند.

***

۵ ساعتی که در طول آن، احمدی نژاد را توجیه کردند و پیامدهای احتمالی رد صلاحیت رحیم مشائی

خبری در خارج از کشور انتشار پیدا کرد حاکی از این که احمدی نژاد را به مدت ۹ ساعت توقیف و تهدید کرده اند که دست از پا خطا نکند وگرنه بر سر او بلائی خواهند آورد که هرگز از یاد نبرد. اینک اطلاع می یابیم که او را به مدت ۵ ساعت «توجیه» کرده اند که تند نرود برای همه، از جمله خود او، بسیار خطرناک است. اﮊه ای نیز از «توجیه» کنندگان بوده است.

   صلاحیت رحیم مشائی را رد کردند. احمدی نژاد تهدید ها که می کرد را عملی نکرد، سهل است، گفت: به رحیم مشائی ظلم شده است و موضوع را از طریق رهبری پی می گیریم. در کشوری که ولایت فقیه دارد به کسی ظلم نمی شود!

مهندسی انتخابات و نقش سپاه و بسیج در آن

   فرماندهی بسیج به كلیه دانشجویان و دانش آموزان بسیجی ابلاغ كرده است كه برای گذراندن دوره های آموزشی فوری خود را به مراكز مربوطه معرفی کنند. خواهر یكی از بسیجیان دبیرستان گفته بود كه به برادرش گفته اند باید برای آموزش خود را معرفی كند در حالیكه الان مدارس و دانشگاهها خود را برای گذراندن امتحانات آماده می سازند.

   در ضمن كلیه امتحانات دانشگاهها به جز علوم پزشكی را به گونه ای برنامه ریزی كرده اند كه باید تا قبل از برگزاری انتخابات امتحانات آنها به پایان رسیده باشد و دانشگاه تعطیل شود.

   از قرار، سپاه برای از دست ندادن قدرت، احتمال های گوناگون را بررسی و بر اساس قوت و ضعف احتمال ها، گزینه ها را سنجیده و بر روی میز گذارده است: مذاكره با برخی كاندیداها و فشار بر آنها و ترور افراد مورد نظر و انفجارهای ضروری و آدم ربایی مورد نیاز جهت گروگانگیری و عدم تایید صلاحیت برخی كاندیداها و عدم كفایت سیاسی احمدی نژاد ولو در روزهای آخر ریاست جمهوری و كودتای انتخاباتی مانند سال ۸۸ و استفاده از ۷۰۰ هزار شناسنامه مرده كه در برخی انتخابات از آن چند باره با جعل و پاك كردن مهر استفاده می شود و كودتا نظامی و اشغال شهرها و سركوب مردم.

نوار تقلبی در انتخابات سال ۸۸، نوار گفتگوی احمدی نژاد با مجتبی خامنه ایست:

   خبری انتشار پیدا کرد گویای این اطلاع که، در باره تقلب در انتخابات سال ۸۸، احمدی نژاد نواری در اختیار دارد از گفتگوی خود با یکی از مقامهای رﮊیم. آن مقام به او گفته است: باید ۸ میلیون رأی به آرای شما بیفزائیم... دفتر احمدی نژاد این خبر را تکذیب کرد.

و اینک، اطلاع می یابیم که نوار وجود دارد و برخی نیز آن را شنیده اند. نوار گفتگوی مجتبی خامنه ای با احمدی نژاد است. بادامچیان نیز حضور داشته است. مجتبی به او می گوید: شما ۱۶ میلیون رأی آورده اید. اما لازم است ۸ میلیون بر آرای شما افزوده شود تا فاصله آرای شما از آرای میر حسین موسوی زیاد شود. احمدی نژاد به او و بادامچیان می گوید: چه لزوم دارد در آرای مردم دستکاری بشود. مجتبی استدلال می کند که لزوم دارد زیرا باید نشان داده شود که در این انتخابات بیشتر از همه مردم به پای صندوقهای رأی رفته اند و با رأی بالا به شما، نظام و ولایت فقیه را تأیید کرده اند. او می پرسد: مقام معظم رهبری اجازه این کار را داده اند؟ مجتبی و بادامچیان، هر دو، می گویند از ایشان مجوز کسب کرده ایم.

   بنابر اطلاع موثق، کار مهندسی انتخابات سال ۸۸ از دو سال پیش آغاز شده بود: در تمام مكانها و دفاتر وابسته به اصلاح طلبان شنود قرار داده بودند همه مکالمات را شنود کنند. حتی در اواخر در ستادهای انتخاباتی كروبی و موسوی نیروهای خود را نفوذ داده و علاوه بر شنود دفاتر و ستادها كلیه مكالمات تلفن ها و  موبایل ها و حتی مسنجرهای اینترنتی را نیز در كنترل داشتند و  بر همه فعالیتها اشراف و مهار می داشته اند.

   درآخر شب  خرداد ۸۸، به ستادهای خبرگزاری ها حمله می کنند و همه کسانی كه در کار گردآوری آراء بوده اند و  آرای  تهران و شهرستانها را ثبت می كرده اند را دستگیر می کنند و همه وسایل آنها به آتش می کشند. این کار به دستور مستقیم مجتبی خامنه ای انجام می گیرد برای این که هیچ اثری از پیروزی میر حسین موسوی برجا نماند.

انقلاب اسلامی: یک بار دیگر خاطر نشان می کنیم که در آن انتخابات، ممکن نبود بیشتر از ۲۶ میلیون رأی اخذ شود. بنابراین، برفرض صحت خبر وجود نوار، بخش اول تقلب را به احمدی نژاد نگفته اند: آرای او حداکثر ۸ میلیون بوده است و ۱۶ میلیون بر آنها افزوده اند. 

نشریه انقلاب اسلامی شماره ۸۲۹ از ۱۳ تا ۲۷ اردیبهشت


آیا دانایان با نادانان برابرند؟ ـ بازانتشار

شیخ شرف الدین درگزینی از مولانا عضدالدین پرسید که خدای تعالی شیخان را در قرآن کجا یاد کرده است؟

گفت پهلوی عُلما آنجا که می فرماید:
«قُل هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون» بگو آیا دانایان با نادانان برابرند؟

جاودانه عُبیدِ زاکانی

http://www.behzadbozorgmehr.com/2010/12/blog-post_10.html
 

آن علمِ مرده ریگ از هر چیزی بهتر است!


تو پاکی و هر کاری از تو سر زند، همچنان پاک خواهی ماند ...


کاش بودی و می دیدی آن علم مرده ریگ، چه برکتی برایشان و چه فلاکتی برای ایران به بار آورده ـ بازانتشار

لولئی با پسر خود ماجرا می كرد كه تو هیچ كاری نمی كنی و عمر در بطالت به سر می بری. چند با تو گویم كه معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمی شنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاكت و ادبار بمانی و یك جو از هیچ جا حاصل نتوانی كرد.

جاودانه عُبید زاکانی

http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/01/blog-post.html

در قاضی و متعلقات آن! ـ بازانتشار

القاضی : آنكه همه او را نفرین كنند

المندفه : دستار قاضی

العذبه : دُم او

نایب القاضی : آنكه ایمان ندارد

الوكیل : آنكه حق را باطل گرداند

العدل : آنكه هرگز راست نگوید

المیانجی : آنكه خدا و خلق ازو راضی نباشد

اصحاب القاضی : جماعتی كه گواهی به سَلَف فروشند

المبرم : پیاده قاضی

قوم میشوم : خویشان او

طالب الزر : همنشین او

البهشت : آنچه نبینند

الحلال : آنچه نخورند

مال الایتام و الاوقاف : آنچه بر خود از همه چیز مباح تر دانند

چشم قاضی : ظرفی كه به هیچ پر نشود

الوخیم : عاقبت او

المالك : منتظر او

الدرك الاسفل : مقام او

بیت النار : دارالقضا

عتبت الشیطان : آستانة او

الهاویه و الجحیم و السقر و السعیر : چهار حد آن

الرشوه : كارسازِ بیچارگان

السعید : آنكه هرگز روی قاضی نبیند

شرب الیهود : معاشرت قاضی

الخطیب : خر

المقری : كونِ خر

المعرف : بعد از عزل مردك بیشرم

المعلم : احمق

الواعظ : آنكه بگوید و نكند

الندیم : خوشامد گو

الروبا : مولانا شكلی كه ملازم امرا و خوانین باشد

الشاعر : طامع خودپسند

جاودانه عُبید زاکانی

http://www.behzadbozorgmehr.com/2016/01/blog-post_77.html

۱۳۹۵ آبان ۷, جمعه

من مارکسیست ـ لنینیست هستم!

زندان عمومی گوهردشت در سال های ۶۵ و ۶۶ علیرغم کمبودها، اعتراض ها و اعتصاب ها و جنگ و گریزها، در مقایسه با اواخر سال ۶۶ و اوایل سال ۶۷، دوران نسبتا آرامی را می گذراند و به همین دلیل فرصت وجود داشت برای پرداختن به مسائل نظری. یکی از آموزگاران این حوزه، زندانی بود به نام اکبر محجوبیان. سنش حدود ۷۰ سال و شاید بیش تر بود. موهای پرپشت و سفیدی داشت؛ چشمانش، جوان، زیبا و عمیق بود. او توده ای بود. در دوران جوانی افسر ارتش بود و در زمان شاه به زندان افتاده بود. باسواد و عضو کمیسیون پژوهش حزب توده ایران بود. تاریخ حزب کمونیست شوروی را تقریبا از حفظ بود و درباره ی تئوری «راه رشد غیر سرمایه داری»* مطالعات زیادی داشت. با آنکه کلاس گذاشتن در مورد مسائلی از این قبیل خطرناک بود، او بدون ترس از عواقب آن کلاس می گذاشت. در ضمن، آقای محجوبیان بسیار شوخ و بذله گو بود. جوک هایی که او تعریف می کرد، بعضی های شان آنقدر غیرمجلسی و به اصطلاح بی تربیتی بود که از ما برنمی آمد بازگوی شان کنیم و فقط او با آن سن بالایی که داشت، می توانست با آب و تاب تعریف کند و حمل بر بی ادبی نشود.

او در یکی از کلاس هایش راجع به خصوصیات «دمکرات انقلابی» از دیدگاه «مارکسیسم ـ لنینیسم» صحبت می کرد. محجوبیان خود با نظرات حزب در مورد «دمکرات انقلابی» بودنِ «خط امام» اختلاف داشت. در یک کلام، او قبول نداشت که خط امامی های آن زمان در تعریف «دمکرات انقلابی» از دیدگاه «مارکسیسم ـ لنینیسم» می گنجند. گویا برخی از رفقای حزبی اش از او خواهش کرده بودند که انتقاد از خط مشی حزب را در کلاسش مطرح نکند؛ چرا که تاثیر بدی در روحیه ی زندانیان توده ای خواهد گذاشت. او قانع شده بود که در مورد ایران و مصداق «راه رشد غیر سرمایه داری» در ایران صحبتی نکند بلکه بطور کلی به تئوری «راه رشد غیر سرمایه داری» بپردازد. در اینجا داستانی تعریف می کنم که از دیگران شنیده ام:
در جو پلیسی زندان قزل حصار، قبل از منتقل شدن زندانیان به گوهردشت، کلاسی با مضمون «راه رشد غیر سرمایه داری» با آموزگاری اکبر محجوبیان دایر بوده است. زندانیان متوجه می شوند که در یکی دو روز آینده، انتقال بزرگی در پیش است و ترکیب افراد آن بند به احتمال زیاد تغییر خواهد کرد و معلوم نیست چه کسی به کجا منتقل خواهد شد. لذا افراد شرکت کننده در کلاس از آقای محجوبیان می خواهند که هرچه سریع تر و بدون شاخ و برگ، مسائل را مطرح کردن.

در ضمنِ صحبت از ویژگی های «دمکرات انقلابی»، یکی از بچه ها می گوید سوالی دارم. محجوبیان می گوید: بفرمایید! او می پرسد:
آخر، این خصوصیات که شما می فرمایید به هیچوجه با صحبت های آقای رفسنجانی در نماز جمعه ی هفته ی پیش مطابقت ندارد؛ پس ما چطور می گوییم که او یک «دمکرات انقلابی» است؟

محجوبیان که ناچار است کلاس را سریع تر به جایی برساند و هم نمی خواهد درگیر موضوع مشخص «دمکرات های انقلابی در ایران» بشود، پاسخ می دهد:
در مورد مشخص ایران و افراد حکومت بعدا بحث می کنیم و به درس ادامه می دهد.

بعد از ۱۰ دقیقه یا بیش تر، دوباره همان فرد می گوید: سوالی دارم. محجوبیان می گوید: بفرمایید! او می پرسد:
آخر توجه کنید همین دیشب در اخبار تلویزیون، خود خامنه ای یا اردبیلی (الان درست یادم نیست!)، چیزی گفت که صد و هشتاد درجه با این مطلبی که شما می فرمایید، تفاوت دارد.

باز محجوبیان می گوید:
بگذارید بعدا در این مورد صحبت کنیم.

چند دقیقه ای می گذرد که فرد مذکور یا فرد دیگری دوباره کردار یا اظهارات یکی دیگر از خط امامی های حاکمیت را مطرح می کند و می گوید چنین چیزی با ویژگی های یک «دمکرات انقلابی» مغایر است.

اینجا دیگر محجوبیان جوش می آورد و یک دفعه می گوید:
من، خواهر و مادر هرچه خط امامی را ... آقا گاییدی ما رو، ول کن دیگه! من می گم این ها رو بعدا می گم؛ تو باز می گی فلانی چه غلطی کرد!

پیامد این پاسخ، خنده ی بچه ها بود که مثل بمب اتاق را لرزاند.

در گوهردشت، این پیرمرد صبح های خیلی زود مثلا ساعت ۵ صبح از خواب بیدار می شد و در کنار اتاقش در راهرو نرمش می کرد و بعد از نرمش می نشست و یادداشت هایش را می نوشت. برای تنظیم یادداشت ها و گذاشتن کلاس از کتاب های زیادی استفاده می کرد؛ اما حافظه ی عجیبش، بیش تر از کتاب ها کمکش می کرد. کلاسی که او در گوهردشت داشت، در مورد تاریخ انقلاب اکتبر و یا تاریخ جنبش کمونیستی بود ...

یکبار از او پرسیدم:
آقای محجوبیان این پنج خصوصیت «دمکرات انقلابی» که حزب توده ایران مطرح کرده و گفته که این خصوصیات در «نیروهای خط امام روشن بین» وجود دارد، آیا منظور حزب این است که واقعا این پنج خصوصیت در آن ها وجود دارد یا منظورش این است که بالقوه در آن ها وجود دارد و باید به تدریج بالفعل شود و ما با تبلیغ آن، نهایتا این پنج خصوصیت را به آن ها قالب می کنیم؟

محجوبیان که چندان از این کنایه ی رفیقانه بدش نیامده بود، گفت:
ببین رفیق! این پنج خصوصیت که حزب گفته مثل پنج انگشت دست من است (در این لحظه به دستش نگاه کردم و فکر کردم لابد از تشبیه کردن ۵ خصوصیت با پنج انگشت می خواهد موضوع را شیرفهم کند). بله عین این پنج انگشت است که این آقایان (منظور: حکومت) اینو مشتش کردند و کردند تو ماتحت ما!

اول مات ماندم و هر دو ساکت، نیم ثانیه ای به هم زل زدیم و بعد هر دو زدیم زیر خنده. از این بذله گویی مختصر و مفیدش حظ کردم.

هر وقت به یاد آن مرد سالخورده می افتم، بی اختیار شرافت و سرزندگی و بی باکی اش مرا شیفته ی او می سازد. با قامتی استوار در شهریور سیاه ۶۷ در مقابل آخوند نیری و اشراقی ایستاد و در پاسخ به سوال شان که مسلمانی یا مارکسیست، گفته یود:
من مارکسیست ـ لنینیست هستم!

برگرفته از «یه جنگل ستاره»، خاطرات زندان امیرحسین بهبودی، چاپ دوم، تابستان ۱۳۹۵، انتشارات فروغ، کُلن ـ آلمان (با ویرایش درخور در نشانه گذاری ها و گنجاندن جمله ای ای درباره ی چهره ی آن رفیق استوار توده ای در جای سزاوار آن از سوی اینجانب؛ برنام را از متن برگزیده ام.   ب. الف. بزرگمهر)

* نکته ای بایسته درباره ی «راه رشد غیر سرمایه داری»

«راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی» را گاه «راه رشد غیر سرمایه داری» نیز نامیده اند که از دید من، بسیار بیجا و نادرست است. «راه رشد غیر سرمایه داری» به جز ابهامی که در صورت خود دارد، از نظر ماهیت آن نیز نامفهوم و نادرست است؛ زیرا به هیچ سویی رهسپار نیست و تنها می گوید که چیزی غیر از سرمایه داری است. چه چیزی؟ آن را روشن نمی کند؛ اگر به سوی سوسیالیسم سمتگیری ندارد، پس چیست؟ آیا راهی در میان آن دو است؟! که در آن صورت نادرست بودن آن بیشتر آشکار می شود. زیرا هر دانش آموز ساده ی آموزش سوسیالیسم نیز می داند که لایه های میانی جامعه سرمایه داری از دورنما و افقی برخوردار نیستند. افزون بر آن، جامعه نیز مانند کالبدی زنده حرکت دارد و این حرکت حتا در ساده ترین شکل های آن مانند حرکت یک آمیب، همواره سمت و سوی مشخصی دارد و باید داشته باشد؛ در غیر این صورت آمیب به دونیم بخش می شود یا هریک از اندام های کالبد به سمتی حرکت می کنند که با مجموعه کالبد هماهنگ نیست که معنای آن ازهم پاشیدن کالبد است.

«راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی» را با «راه رشد سوسیالیستی» نیز نباید یکسان پنداشت. «ساخت» یا ترکیب «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی» برای کشورهایی بکار می رود که از سطح رشد اقتصادی ـ اجتماعی پایینی برخوردارند یا اگر حتا رشد اقتصادی ـ اجتماعی در آنجا در حال افزایش پرشتابی است هنوز از بنیان های مادی و معنوی بایسته و شایسته برای پیگیری استوار «راه رشد» خود برخوردار نیستند. در این باره، جمهوری توده ای خلق چین، با وجود رشد غول آسای اقتصادی ـ اجتماعی خود در سال های کنونی نمونه ی بسیار خوبی از کشورهایی است که «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی» را برگزیده اند. «ساخت» یا ترکیب «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی»، افزون بر این آشکارا می گوید که به سوی سوسیالیسم سمتگیری نموده است و به درجات مشخصی که از این کشور تا کشور دیگر تفاوت های گاه عمده دارد، از «راه رشد سرمایه داری کم رشد و گسترش نیافته» روی برتافته است.

برگرفته از پی نوشتِ نوشتار «سمتگیری سوسیالیستی، گُزینه ای دشوار، دست یافتنی، ولی نه ناگزیر!»، ب. الف. بزرگمهر، ۲۰ بهمن ۱۳۸۹


۱۳۹۵ آبان ۶, پنجشنبه

مرغ عشق ـ بازانتشار

عدنان غریفی، از دید من، یکی از چیره دست ترین طنزنویسان معاصر ایران است. از وی کارهای زیادی در دست نیست. داستان زیر به نام «مرغ عشق» توان این طنزنویس کم کار ایرانی را به نمایش می گذارد.

ب. الف. بزرگمهر     ۱۳ بهمن ماه ۱۳۸۹



***

مرغ عشق

زنم گفت: “ممکنه بمیرن.”

پسرم گفت: “از نظر علمی این حرف چرته.”

برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرزِ حرف زدن نیست.

“بگو این حرف درستی نیست.”

پسرم با حالت حق بجانبی گفت: “همون.”

“نه، این همون نیست باباجان. ‛چرته’ بی ادبانه س. آدم اینطوری با مادرش حرف نمی زنه.”

“منظورم همونه.” و مکث کرد. بعد با حالت حق بجانب، اما معصومانه، گفت:
“خوب، اونطوری هم هست؛ چرت هم هست.”

فایده نداشت. اگر اصرار می کردم درست نتیجه عکس می گرفتم.

معلم راهنمای بچه ما که هلندی بود، در سال آخر تحصیل دبستانی پسرمان به ما گفته بود که بچه ما از آن نوع بچه هایی است که دوران بلوغ سختی را از سر می گذرانند. بهتر است سر به سرش نگذاریم. راست می گفت:
یک بچه نا آرام، بی شیله پیله و جوشی؛ ولی مگر من در دوران بلوغم تخم جن نبودم؟ چرا بودم؛ اما هیچوقت حتی فکرش را هم نمی کردم که به پدر یا مادرم بگویم که حرف شان “چرت” است.

به خودم گفتم: “من ریدم به سیستم غربی، ریدم به روانشناسی غربی.”

ریدم یا نریدم، تأثیری روی طرز حرف زدن بچه ما نداشت. اگر اصرار می کردم و می گفتم که آنطور حرف زدن درست نیست، زبان درازتر هم می شد.

حالا تقریباً یکسالی است که تکلیفم را با خودم روشن کرده ام: با این مهاجرت نحس، من نه تنها وطنم که دوتا بچه هایم را هم از دست داده ام.

از موقعی که معلم راهنمای پسرم آن نصیحت را به ما کرد سه سال می گذرد. پسرم حالا سال سوم VWO *  است و طرز حرف زدنش هر روز بدتر می شود. طرز حرف زدنش ـ فرق نمی کند، چه فارسی باشد، چه هلندی. هلندی را صدبار بهتر از فارسی حرف می زند؛ به صد جور لهجه حرف می زند. این، خوب، طبیعی است؛ مثل من که از موقعی که هفت ساله شده بودم و به مدرسه فارسی زبان رفته بودم، فارسیم روز به روز بهتر از عربیم شده بود. این طبیعی است؛ اما طرز حرف زدنم فرقی نکرده بود. به پدر و مادرم نمی گفتم “چرت” می گویند ـ نه به فارسی و نه به عربی. من اعتقادی به حرف معلم راهنمای پسرم نداشتم. به نظرم آن رفتار به طبیعت بچه من ربطی نداشت؛ محصول زندگی توی این مملکت بود.

“به نظر معلم ما کلمه ‛چرت’ هیچ اشکالی نداره ـاگر یه چیزی واقعاً چرت باشه.”

باز پیش خودم گفتم: “ریدم به معلم تو و ریدم به سیستم آموزش غربی و مخصوصاً هلندی.”

در عین حال پسرم برای اینکه به ما بفهماند که منظورش توهین نبوده، گفت: “از نظر علمی غلطه.”

زنم با حالت افسرده ای گفت: “مادر جون، پرنده ها که مال ما نیستن؛ مال مردمن. اگر بلایی سرشون بیاد باید یه جفت دیگه واسشون بخریم.”

“از نظر علمی هیچیشون نمی شه.”

سه روز پیش، دوستان ما دو مرغ عشق شان را آورده بودند تا آنها را برای مدتی پیش ما به امانت بگذارند. مرغ ها توی  قفس بودند و دوستان هم برای گذراندن ایام تعطیل کریسمس و دیدن اقوام و خویشاوندان خود داشتند به کویت می رفتند. البته آنها مسیحی نبودند؛ اما مجبور بودند از قوانین این کشور مسیحی تبعیت کنند. برای عید نوروز حتی یک روز هم تعطیل نداشتند.

برای کم کردن دردسرِ ما، زن خانه دانه برای سه ماهشان گذاشته بود؛ در حالیکه آنها داشتند فقط برای یک ماه به مسافرت می رفتند.

حادثه در روز سوم شروع شد.

داشتیم نهار می خوردیم که سرو صدای پرنده ها یکهو به آسمان رفت.

زنم با بی حوصلگی گفت: “عجب گرفتار شدیم آ.”

که یکباره پسرم گفت: “بذار ببینم؛ شاید دلشون می خواد از غذای ما بخورن.”

برای نهار، قرمه سبزی باقیمانده از غذای دیروز داشتیم. نهار ما معمولاً باقیمانده شام شب قبلمان است.

پسرم نک قاشق را توی خورشت فرو برد و مقداری سبزی و یک دانه لوبیا با قاشق برداشت و از جایش بلند شد. داشت به طرف قفس می رفت که زنم گفت:

“مادر جون، این کارو نکن.”

“چه اشکالی داره؟”

“شاید براشون خوب نباشه.”

“از نظر علمی حرف چرتیه.”

گفتم: “حرف نادرستیه.”

پسرم تکرار کرد: “حرف نادرستیه.”

و صاف به طرف قفس رفت و نک قاشق را از درز بین سیم های قفس فرو برد.

در چند ماه گذشته آنقدر با پسرمان دعوا کرده بودیم و از طرف او آنقدر لجاجت دیده بودیم و اعصاب ما داغان شده بود که دیگر حوصله اعتراض جدی نداشتیم. راستش تیغمان هم دیگر نمی برید. من که پدرش بودم یا باید او را از خانه بیرون می انداختم (که مادرش نمی گذاشت؛ اگر چه خودش، پسرم، بی میل نبود)؛ یا باید دندان روی جگر می گذاشتم و هیچ نمی گفتم.

مرغ آبی آمد طرف قاشق. اول به آن نگاه کرد. بعد سرش را به اینطرف و آنطرف چرخاند. انگار داشت فکر می کرد و به خودش می گفت: “بذار ببینم.” بعد نُک کوچکی زد.

پسرم خندید.

باز نک زد، این بار محکم تر؛ و پشت بندش یک نک دیگر.

بعد مرغ سبز آمد و شروع کرد به نک زدن. در یک چشم بهم زدن تکه های کوچک تر سبزی را خوردند. بعد که نوبت لوبیا شد هر دو آرام به آن نک زدند تا تمام شد.

وقتی همه را خوردند، پسرم باز به طرف بشقاب آمد و این بار قاشق را تقریباً پر کرد.

“مادر جون، بسه دیگه. همون نصفه قاشق بسّشونه.”

دهان گشاد پسرم به لبخند باز شد:

“خوششون اومده مگر نمی بینی؟”

“دلیل نمی شه مادر.”

“هیچ طوریشون نمی شه.”

و قاشق را از لای درز سیم های  قفس فرو برد.

پرنده ها هم تند تند شروع کردند به نک زدن.

زنم به زور جلوی فریاد خودش را گرفت و من با کمال میل آرزو کردم که این پسر هم هرچه زودتر هجده ساله بشود و از پیش ما برود. گم شود.

نیم ساعتی گذشت. پسرم راست می گفت؛ چیزیشان نشده بود؛ اما یک اتفاق مضحک افتاد: پرنده ها اسهال گرفته بودند. تا آن موقع روی کف قفس، پوست دانه ها بود و مدفوع شان که سفت بود و نمی شد آن را از پوست دانه ها تشخیص داد؛ اما حالا یک چیز آبکی سبز رنگ از ماتحت آنها روی پوست دانه ها ریخته بود.

ما می دیدیم که پرنده ها حالا دیگر کمتر سراغ دانه دان می رفتند.

شب که مشغول خوردن شام بودیم، پسرم باز آن کار را تکرار کرد. این بار قاشق را پر از پلو کرد. پرنده ها هم تند تند شروع کردند به پلو خوردن. قاشق که خالی شد، پسرم یک بار دیگر آن را پر کرد. باز هم خوردند. از این کار هم پسرم کیف می کرد، هم پرنده ها. من و زنم تصمیم گرفته بودیم باز چیزی نگوییم؛ چون اگر دعوایی پیش می آمد تا یک هفته اعصابمان داغان می شد. به خودم گفتم فوقش پرنده ها سقط می شدند و ما مجبور می شدیم یک جفت دیگر برای همسایه هامان بخریم.

یکی دو روز بعد پسرم به آنها یک تکه کالباس داد و آنها هم با ولع آن را خوردند. روی تکه بعدی کالباس، مایونز هم مالید و این بار پرنده ها با ولع بیشتر خوردند؛ ولی ریقشان آبکی تر شده بود؛ اما خودشان ظاهراً هیچ ناراحتی پیدا نکرده بودند؛ برعکس اشتهای آنها بیشتر شده بود.

در یکی دو روز بعد، من متوجه تغییرات جزئی در آنها شدم. به نظرم می رسید که حالا روابط آنها با هم کمی ‛خصمانه‛ شده بود.

در روزهای اول وقتی که شروع به آواز خواندن می کردند، عشق می کردم. به یاد باغ جنوبی مان در ایران می افتادم که وقتی برای گذراندن تعطیلات عید از تهران به آنجا می رفتیم، صبح ها با صدای آواز پرنده ها بیدار می شدیم.

چیز دیگری که متوجه شده بودم تغییر بسیار مختصر در صدای آنها بود. بنظرم می رسید که صدای پرنده ها کمی کلفت تر شده بود.

“حرف چرتیه.”

“حرف نادرستیه.”

“حرف نادرستیه.”

“یعنی تو متوجه نمی شی که صداشون عوض شده؟”

“نه. به نظرم صداشون هیچ تغییری نکرده.”

دو سه روز بعد، باز پسرم دست به کار تازه ای زد. او یک تکه گوشت خام را از روی تخته گوشت خردکنی مادرش برداشت.

زنم با سگرمه های درهم گفت: “چکار می کنی بچه؟”

پسرم، انگار که از آزار مادرش لذت می برد، گفت: “میرم بهشون گوشت بدم.”

“هرچی می خوام هیچی نگم انگار نمی شه.”

پسرم مثل آدم هایی که از شکنجه دیگران لذت می برند، خنديد و گفت: “چه اشکالی داره؟”

“این گوشت خامه احمق، فهمیدی؟”

پسرم با لبخند موذیانه ای گفت: “گوشت خام باشه. حیوونا که گوشت پخته نمی خورن.”

“حیوونا آره. پرنده ها، نه.”

“چه حرفی می زنی. انگار پرنده ها حیوون نیستن.”

زنم با تردید و این بار آرام تر گفت:

“حیوونن اما کوچولون. معده شون طاقت گوشت خام رو نداره.”

“چطور طاقت سنگ ریزه داره، اما طاقت گوشت خام نداره؟”

زنم بجای جواب دادن گفت: “چرا اذیت می کنی، تخم سگ؟ مگر آزار داری؟ چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟”

من خنده ام گرفته بود؛ چون این حرف را کسی می زد که می گفت ترجیح می دهد بچه هایش خانه نشین شوند؛ اما با بچه های هلندی دوست نشوند. می گفت تنها چیزی که از آن بچه ها یاد می گیرند کشیدن حشیش، جنگ و دعوا و توحش، خوابیدن زودرس با دخترها، بچه بازی، کونی گری، بیزاری از درس و چیزهایی از این قبیل است.

“برو با دوستات بازی کن.” و بعد از مکثی کوتاه، برای اینکه منظورش را از “دوستات” روشن تر کند، اضافه کرد: “با رافی، تارک، اوسمان” و چند تا اسم دیگر ردیف کرد که همه شان غیر هلندی بودند. یکی ترک بود؛ یکی مراکشی، یکی پاکستانی، یکی هندی. خنده دار این بود که زنم اسم آن بچه ها را آنطور که پسرمان تلفظ می کرد، می گفت:
“رفیع” (به قول زنم “اسم به آن زیبایی و اصالت”) شده بود “رافی”، “طارق” شده بود “تارک”، “عثمان” شده بود “اَسمان”.

“برو گم شو.”

پسرم در حالیکه می خندید، گفت:

“حالا می رم؛ اول بذار به اینا گوشت بدم.”

“نکن بچه. گوشت خام این زبون بسه ها رو نفله می کنه.”

“نفله چیه؟”

“می کشه.”

“این حرفا چیه!

و با همان خنده موذیانه به طرف  قفس رفت.

من به زنم اشاره کردم که یعنی ول کند و یک جوری به او حالی کردم که مگر حرف معلم راهنما یادش رفته که گفته بود این بچه ما دوران بلوغ سختی دارد.

“معلمش گه خورد. انگار ما بالغ نشده بودیم.”

با وجود این، در حالیکه یک تکه گوشت بزرگ در دست چپ و یک چاقوی گنده تیز در دست راستش بود، هم به علت نگرانی و هم شاید از سر کنجکاوی به همراه من و پسرمان به طرف قفس پرنده ها رفت.

جلوی قفس، پسرم تکه گوشت را وسط دو سیم گرفت و منتظر شد.

هر دو پرنده بسرعت بطرف تکه گوشت هجوم آورند و شروع کردند به نک زدن. دهان گشاد پسرم گوش تا گوش باز شده بود و از دیدن این منظره از کیف داشت دیوانه می شد.

Yes!

اینجور انعکاس را اینجا از فیلم های آمریکایی یاد گرفته بود؛ مثل بچه های هلندی که آنها هم از فیلم های آمریکایی یاد گرفته بودند.

سگرمه های زنم همچنان تو هم رفته بود. ظاهراً مرغ ها به گوشت بیشتر از هر غذای دیگری علاقمند شده بودند.

“می بینی چطور می خورن. ماما؟”

زنم با خشم و نفرت و تحقیر به پسرش نگاه کرد.

من باز به زنم حالی کردم که محل نگذارد. اگر مردند به جهنم،  یک جفت دیگر برای همسایه هامان می خریم و زنم چون از دعوا مرافعه واقعاً وحشت داشت، هیچ نگفت، چون اگر چیزی می گفت، دیگر نمی توانست جلو خودش را بگیرد و جیغ می کشید و به این ترتیب، یک هفته اعصابش خرد می شد؛ در حالیکه پسرش به همان کار ادامه می داد. به همین دلیل، تنها کاری که کرد این بود که فقط با عصبانیت به پسرش نگاه کند.

از آن به بعد، پسرم هر روز به پرنده ها گوشت خام می داد. سعی کرد به آنها مرغ و ماهی هم بخوراند، اما آنها به هیچکدام شان علاقه ای نشان ندادند و تکه ها را به بیرون تف کردند.

“می بینی مامان. اینها هم از مرغ و ماهی خوششون نمیاد، مثل من.”

زنم هم که دلش از اداهای بچه هایش در مورد مرغ و ماهی پر بود، بلافاصله گفت:

“واسه اینکه مثل تو و داداشت الاغن.”

پسرم باز با بدجنسی هوسبازانه ای لبخند زد و با حالت عشوه مانندی گفت:
“الاغ نیستن مامان جون، پرنده هستن، پرنده.” و ادا و اطوار مادرش را تقلید کرد که هر وقت در مورد چیزهای زیبا حرف می زد، چشم هایش را خمار می کرد و عشوه می آمد.

تا آن موقع جمعاً ده روز از مسافرت دوستانمان گذشته بود و همانطور که گفتم من شاهد تغییر کوچکی در پرنده ها بودم؛ اما تغییرات جدی پنج شش روز بعد از ورود گوشت خام به رژیم غذایی آنها اتفاق افتاد. تغییرات حالا دیگر کاملاٌ محسوس و مشهود بودند.

به نظر می رسید که پر و بال رنگارنگ پرنده ها هر روز بیشتر به سمت تیرگی میل می کرد. بدن آنها داشت عضلانی می شد و پرهایشان هم کم کم می ریخت و گوشت کبود دانه دانه ای تنشان پیدا می شد. پرهای لطیف سر و گردن آنها به علت بالا گرفتن جنگ و دعوا بین خودشان روز به روز بیشتر ریخته بود. آن دعوا ها بعد از پیاده کردن رژیم جدید غذایی توسط پسرم، شروع شده بود. به نظر می رسید که استخوان بالای پنجه های آنها عضلانی و کلفت شده است.

روزهای اول که فقط دانه می خوردند، وقتی یکی از آنها شروع به آواز خواندن می کرد، دیگری به او جواب می داد و دو پرنده تا مدتی همینطور برای هم آواز می خواندند؛ اما از روز بیستم، هم این نظام به هم خورد، هم اتفاق دیگری افتاد که از همه وحشتناکتر بود.

حالا دیگر با هم آواز نمی خواندند. اگر یکی می خواند، دومی ساکت می شد و از لای سیم های قفس به بیرون نگاه می کرد؛ انگار که می خواست به دیگری حالی کند که آواز خواندن او برایش اصلاً جالب نیست و در واقع، چیزی نمی شنود.

آن اتفاق وحشتناک این بود که صدای پرنده ها عوض شده بود. آن صدای زیبایی که مرا به یاد باغ و بوستانِ جنوبی مان می انداخت، جای خود را به صدای کلفت گرفته ای داد. کاملاً معلوم بود که دیگر نمی توانند چهچهه بزنند و فقط صدای بم و زشت ممتدی از خود بیرون می دادند که آدم را به وحشت می انداخت.

زنم با حالت خشم و نفرت گفت:
“حالا خوب شد، کثافت؟”

پسرم با همان لجاجت سابق گفت:
“فحش نده، فحش نده، این حرف هیچ دلیل علمی نداره!

“بازم از این گها خوردی!؟”

“احترام خودتو نگهدار، مامان، فهمیدی؟ اگر دیگه فحش بدی، من هم فحش می دم.”

“تف به اون روت بکنن، کثافت.”

پسرم نعره کشید:
“فحش نده، مامان!

من برای ختم غائله بازوی زنم را فشار دادم که یعنی ساکت شود، اما مثل همیشه زنم به حرف من گوش نکرد و فیلش یاد هندوستان کرد و سر فحش را به من کشید که چرا او را به این “طویله متمدن” آورده بودم. در طول یکی دو سال اخیر مرز نارضایتی زنم دیگر به هلند محدود نمی شد؛ بلکه تمام اروپا، تمام دنیای متمدن غرب را در بر می گرفت. به نظر او تمام غرب یک “طویله متمدن” بود. اگر تا همین چند وقت پیش پیشرفت علمی و مادی آنها را قبول داشت، حالا دیگر آن را هم تحقیر می کرد.

“می خوام صد سال سیاه اینجوری متمدن نشیم. چارپایی بر او کتابی چند. قربون همون کشور عقب مونده خودمون. من سگ ایران رو به همه غرب عوض نمی کنم.”

این حرف ها دیگر به حالات عصبانیت او محدود نمی شدند. در حالت عادی هم همه غرب را همه چیز غرب را تحقیر می کرد. روی این ترکیب “طویله متمدن” هم لابد زیاد فکر کرده بود و حالا دیگر به صورت شعار او درآمده بود. بدبختانه دیگر تحلیل های علمی مرا هم قبول نداشت و هر وقت می گفتم که این جوامع، جوامع آرمانی ما نیستند و این چیزها همه عوارض تمدن سرمایه داری و غربی است، وسط حرف من می پرید و می گفت:
 “خوبه، خوبه. حالا تو دیگه وسط دعوا نرخ تعیین نکن. مرده شور تمدن سوسیالیستی تونو ببره. دیدیم که اون هم چاهک مستراحیه مثل همین.”

حس کردم که عین لبو سرخ شده ام؛ اما مثل همیشه زبان در قفا ماندم.

چه می بایست می گفتم، جز اینکه به پدرجدّ گورباچف لعنت بفرستم با “پرسترویکا”یش که پاشنه آشیل ما شده بود. درست است که من با خیلی از انتقادها موافق بودم، اما هرکس هرچه می خواهد بگوید بگوید، جز سرمایه داری مادر قحبه جنایتکار. چاهک مستراح؟ سوسیالیزم و چاهک مستراح؟ بی انصافی بود؛ اما در هر حال، وقت اینجور جر و بحث ها نبود. ساکت ماندم.

حالا دیگر هر دوی ما آرزو می کردیم پرنده ها هر چه زودتر بمیرند؛ چون بنظر ما آنها دیگر پرنده نبودند. آنها حتی به حریم خاطرات ما هم تجاوز کرده بودند.

در دو سه روز اول با صدای آواز آنها بیدار می شدیم و حداقل تا چند لحظه فکر می کردیم که روزهای عید است و ما در خانه روستایی مان وسط باغمان، خوابیده ایم. همان چند لحظه برای لذت بخش کردن زندگی پر از ملال ما در غربت خوب بود. ما به همان چند لحظه قانع بودیم.

اما حالا چه؟ حالا با کابوس از خواب بیدار می شدیم. صدای مقطع بم کریهی می شنیدیم و می ترسیدیم. سوء تفاهم نشود. دنیا پر از موجوداتی است با صداهای خوش و ناخوش؛ اما هر چیز بجای خودش. ما می توانستیم بسیاری صداهای ناخوش را طبیعی بدانیم؛ اما این ها فرق می کردند. اینها مرغ عشق بودند و فرض بر این بود که آواز خوش بخوانند.

واقعاً آرزو می کردیم که یک روز صبح از خواب بیدار شویم و ببینیم که هر دو پرنده مرده اند. اگر می مردند، می توانستیم دروغی سر هم کنیم و به دوستانمان بگوییم که مثلاً ناخوش شدند و مردند و بجای آنها دو مرغ عشق دیگر می خریدیم. دو مرغ عشق، نه این دو کابوس.

چکار باید می کردیم؟

تنها راه حلی که به ذهن من رسید، این بود که پیشنهاد کنم بار دیگر به رژیم غذایی سابق برگردیم؛ یعنی باز به آنها دانه بدهیم.

“این استدلال از نظر علمی منطقی نیست.”

“مرده شور منطق تو و همه اینارو ببره.”

و منظور زنم از “همه اینا” همه غرب بود. پسرم که با تحقیر به مادرش نگاه می کرد، گفت:
“من دیگه با تو حرف نمی زنم؛ چون تو زن قدیمی و نادانی هستی. از علم هیچی نمی دونی؛ ولی باشه، با وجودیکه از نظر علمی حرف شما چرته، من قبول می کنم.” و من این بار هیچ تلاشی برای اصلاح حرف او نکردم. دیگر خسته شده بودم و در عین حال می دانستم که این بار دیگر از من نمی پذیرفت و اصرار می کرد که همان کلمه بی ادبانه را به کار ببرد: چرت.

“چون منظور منو دقیقاً بیان می کنه.” (توی آن هیر و ویر متوجه شدم که انگار فارسی بچه من بهتر شده است و به همین دلیل خوشحالیِ فراموشی آوری همه وجود مرا تسخیر کرد.(

پیش خودمان فکر می کردیم که در عرض سه چهار روز همه چیز درست می شود. پرنده ها بار دیگر دانه می خورند؛ رنگ های زیبای بال و پرشان به آنها بر می گردد؛ عضلات زمختشان آب می شوند و باز آن هیکل های تراشیده چشم های ما را نوازش می کنند و آنها بار دیگر آواز می خوانند و با هر چهچهی که می زنند، هیکل زیبای شان را مثل ماریا کالاس به بالا می کشند؛ باز گلوهای زیبای شان از ترانه پر می شود و ما بار دیگر به یاد باغ از دست رفته مان می افتیم.

شب، قبل از اینکه زنم ملافه را روی قفس آنها بیندازد تا بخوابند (چون اگر تاریک نمی شد، خوابشان نمی برد و ما عادت داشتیم که شب ها تا دیر وقت بیدار بمانیم) زنم با خوشحالی ظرف آب آنها را از آب تازه پر کرد و ظرف دانه آنها را شست و یک مشت دانه تازه در آن ریخت. بعد به امید داشتن صبحی بهتر، مثل سه روز اول، لبخند زد و به آنها گفت:
“شب بخیر، خوشگلای من، خوب بخوابین و خوابای طلایی ببینین.” و مثل آن موقع ها که این بچه ما هنوز کوچک بود و به زیبایی یک پرنده بود و موهای شلال خرمایی روشن بلندی داشت و صورتش عین فرشته هایی بود که در موزه واتیکان دیده بود به ایتالیایی اضافه کرد: “Sogni d’oro” (خوابهای طلایی ببینید) ـ درست عین همان موقعی که قبل از خواباندن بچه ما توی گوشش زمزمه می کرد. بعد قفس را با ملافه پوشاند و با خیال راحت رفت و به تماشای سریال عربی خودش که از ایستگاه تلویزیونی MBC پخش می شد، نشست. بعد از آن هم، حتی بدون عصبیت، با من نشست و اخبار تلویزیون هلند را تماشا کرد و هیچ اعتراضی نکرد.

فردا صبح من و زنم با علاقه و پسرمان با بی تفاوتی، زود از خواب بیدار شدیم و به سراغ قفس رفتیم.

ملافه را برداشتیم و به تماشای پرنده ها نشستیم.

مدتی گذشت.

لبخند روی لب های زنم خشک شد و رنگش پرید.

“پس چرا نمی خورن؟”

“حوصله داشته باش زن، تازه از خواب پا شدن.”

پسرم خنده تمسخرآمیزی کرد و با صدای “باس” گفت:

“آره زن، اینا هم مثل بابا هستن. صبح زود صبحونشون نمیاد. اول باید قهوه، آنهم قهوه “سپرسو”شونو بخورن و پیپشونو بکشن و بعد صبحونه بخورن.”

همینطوری به علت بلوغ صدایش به حد کافی کلفت و زشت شده بود و لازم نبود از این اداها در بیاورد.

زنم با حالت تحقیرآمیزی به او نگاه کرد. آنقدر مضطرب شده بود که حوصله نداشت با او جر و بحث کند.

پسرم پوزخندی زد و هر سه به قفس زل زدیم.

پرنده ها که حالا پف کرده و چاق شده بودند، چند پر باقی مانده شان را تکان دادند و صدایی از گلویشان در آوردند که هیچ شباهتی به صدای پرنده، مخصوصاٌ پرنده ای که تازه از خواب بیدار شده، نداشت. بیشتر شبیه صدای ساکسفونی بود که لوله اش پر از تف شده باشد.

پرنده های بی پر و بال هی منتظر شدند. لابد انتظار داشتند که باز از لای سیم ها تکه گوشتی برای شان به داخل بفرستیم؛ اما چون دیدند خبری نیست به طرف ظرف دانه رفتند. به داخل آن سرک کشیدند؛ بعد سرشان را بلند کردند. مکث کردند. بعد باز آمدند و تویش نگاه کردند. بعد کنار کشیدند. به طرف پیاله آب رفتند. آب خوردند و باز کنار کشیدند.

آثار نگرانی روی چهره زنم آشکارتر شده بود. راستش من هم نگران شده بودم. در عوض پسر مزخرفمان پیروزمندانه لبخند می زد.

زنم، همانطور که نگاه نگرانش را به آنها دوخته بود، گفت:
“پس چرا نمی خورن؟”

من واقعاً نمی دانستم.

“ها؟ چرا نمی خورن؟”

“والله چه عرض کنم.”

پسرم با حالت جدی گفت:
“انتظار داشتین بعد از خوردن چیز به اون خوشمزگی، گوشت، گوشت خوشمزه خام، حالا باز بیان این مزخرفاتو بخورن؟”

زنم رو به من کرد و گفت:
“آره؟ راس می گه؟”

من با تعجب گفتم:
“من نمی دونم.”

“معلومه راس می گم. آخر این مزخرفات چیه؟”

پرنده ها به نوبت آن صدای وحشتناک ساکسفون پر از تف را از گلو در آوردند، تو گویی داشتند حرف پسرمان را تأیید می کردند:
“آره، آره.”

زنم با حالت غمگین و در عین حال عصبانی گفت:
“اینهمه پرنده خدا دونه می خورن، مزخرف می خورن؟”

“معلومه که مزخرف می خورن.”

زنم انگار که مخاطبش جای دیگر و کس دیگری بود، همچنان که به پرنده ها نگاه می کرد، گفت:
“دونه می خورن و آواز می خونن.”

یکی از مرغ ها ساکسفون پر از تفش را به صدا در آورد که شبیه یک ناله، یک زوزه بود. بعد از او دومی هم همین کار را کرد.

“هیچوقت هم از دونه بدشون نمیاد. همون یه جور غذا هم براشون کافیه. آب و دونه. و بعدش: یک عالمه آواز و چهچهه.”

پسرم با ایمان یک دانشمند و به نظرم کاملاً با صداقت، گفت:
“واسه اینکه نمی دونن چیزای بهتری هم هست.”

زنم در نهایت یأس به پسرش نگاه کرد. پسر ما همچنان پیروزمندانه لبخند می زد.

زنم گفت: “حالا چکار کنیم؟”

“چه عرض کنم.”

“اگر غذا نخورن می میرن.”

پسرم گفت: “و نخواهند خورد. این مزخرفات را نخواهند خورد.”

با همه ناراحتی که از وضعیت داشتم از اینکه پسرم توانسته بود زمان آینده ساده را به این خوبی در زبان فارسی به کار ببرد، خوشحال شدم؛ اما چیزی نگفتم. چون هم برای زنم ناراحت بودم؛ هم اینکه نمی دانستم خوشحالی خودم را به چه کسی بگویم.

من به سرعت مراحل بعد از گفتن این امر را پیش خودم تصور کردم.

فرض کنید که من، بی توجه به همه چیز، خم می شدم و دهانم را به گوش زنم نزدیک می کردم (زنم قد خیلی کوتاهی دارد) و آهسته به او می گفتم:
“حواست هست چه قشنگ زمان آینده ساده رو بکار می بره.”

باید به شما بگویم که دستور زبان زنم، مثل ۹۹ درصد مردم افتضاح است ـ اصطلاحاتش دیگر جای خود دارند. در نتیجه او که حواسش همچنان به پرنده هاست با ناراحتی به دماغش چین خواهد انداخت و خواهد گفت:
“چی گفتی؟”

“زمان آینده ساده.”

“چی هست؟”

“اِ... اِ ... یک جور زمانه.”

و چون زنم در هیچ شرایطی فراموش نمی کند که همچنان باید دلربا باشد به تقلید از ایتالیایی ها که هم عاشق خودشان بود، هم زبانشان، حتماً شانه هایش را بالا خواهد برد و خواهد گفت:
?!e be

“منظورم اینه که فارسی بچه مون بهتر شده.”

زنم، با تحقیر به من نگاه کرد و گفت:
“چه ربطی به پرنده ها داره؟”

“هیچی، فقط می خواسم ...”

مطمئنم که زنم رویش را از من برمی گرداند و به پرنده ها نگاه می کند. خوب، حالا دیگر رویش با من و با هر چه روشنفکر بازتر شده است. او همه ما را تحقیر می کند و همه ما را آدم های منگ، غیر واقعی و دست و پا چلفتی می داند.

در حالیکه به خودم لعنت می فرستادم از خیالات در آمدم و به خودم گفتم:
 “گور پدر زمان آینده در همه زبانها.”

زنم دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد:
 “و اگه مرده ن گناهش به گردن ماس.”

“شک نداشته باشین.”

زنم، تسلیم شده و با تأسف گفت:
 “یه پرنده بد صدای زنده بهتر از یه پرنده مرده س.”

پسرم با بی حوصلگی گفت:
“صدا چیه، ماما؟”

زنم با خستگی و بدون هیچ مقاومتی مثل یک مادر دلسوز گفت:
“آواز پسرم، آواز خوش. آواز مرغ عشق. این آواز مرغ عشق نیست. آواز حیوونیه که نه مرغ عشقه، نه کلاغه، نه کرکسه، نه هیچ. این صدای هیچه.”

و پسرم چون دیده بود که مادرش دیگر عصبانی نیست، کمی نرمتر شد؛ اما باز حرف خودش را زد.

“این حرفا چیه مامان. این حرفا قدیمیه. خیلی سوسول و رمانتیک.”

و مکث کرد.

من و زنم خسته تر و مأیوس تر از آن بودیم که اعتراض بکنیم.

پسرم باز ادامه داد و گفت:
“عوضش نگاه کن چقدر قوی شده ن. چه ماهیچه هایی پیدا کرده ن.”

زنم انگار که در عالم دیگری است، ادامه داد:
“بال های قشنگ؛ بال های زیبا.”

“بال های قشنگ چیه مامان؟”

چه بگوییم؟ ما دیگر هیچ حرفی با پسرمان نداشتیم.

وقتی که پسرم تکه گوشت را جلوی آنها گرفت، پرنده ها به جنب و جوش در آمدند. برای گرفتن تکه گوشت بزرگتر با هم دعوا می کردند. پسرم هم قاه قاه می خندید.

ما رفتیم که نان و پنیرمان را بخوریم.

وقتی که دوستانمان از سفر برگشتند از دیدن پرنده های بی بال و پر و بی آواز خود حیرت کردند. ما همه قصه را برای آنها تعریف کردیم و صدبار از آنها معذرت خواستیم و به آنها قول دادیم که حتماً دو مرغ عشق دیگر برایشان خواهیم خرید.

“این حرفا چیه. این وضع ما رو غمگین کرده.” و مکث کردند.

بعد زن دوستم، همچنانکه با چشم های غمگین به پرنده ها نگاه می کرد، گفت:
 “کاش مرده بودند.”

زنم با موافقت کامل گفت: “کاش.”

اما فکر جالبی به ذهن دوستم آمد که به نظر ما هم محشر بود. من و زنم تعجب کرده بودیم که چرا تا آن موقع به فکر این راه حل نیفتاده بودیم.

با دوستانمان قفس تازه را به اطاق پذیرایی بردیم و جلوی قفس آنها گذاشتیم.

توی این قفس دو مرغ عشق زیبا بودند که از شادی الم شنگه ای راه انداخته بودند. این دانه ای بر می داشت و وسط منقار آن یکی می گذاشت و آن یکی قطره آبی میان شکاف نکش می گرفت و در میان شکاف نک دیگری می ریخت.

مرغ ها با هم آواز می خواندند و در تکرار ملودی ها، نظم زیبای خاصی را رعایت می کردند. اگر آن دو مرغ قدیمی نبودند، فکر می کردیم که همه آن اتفاقات کابوسی بیش نبود، چون مرغ ها عین آن قدیمی ها بودند. این مرغ ها گذشته ی آن دو مرغ بودند.

زنم با چهره باز رو به پسرش کرد و خندان گفت:
“می بینی مامان چقدر قشنگ میخونن؟!

پسرم شانه پراند. انگار برایش مهم نبود.

“شاید اگر گوشت بخورن دیگه اینجور رمانتیک نخونن.”

زنم خیلی جدی گفت:
“حتماً اینجور نمی خونن.”

پسرم بار دیگر با لجاجت گفت:
“این حرف از نظر علمی چرته.”

هیچ کدام ما محل نگذاشتیم. به آواز پرنده ها گوش می دادیم.

اما دیدیم که دارد یک اتفاق غریب می افتد.

وسط آوازخوانی مرغ عشق های جدید، دو مرغ عشق قدیمی همان صداهای زمخت زشت را از گلو در می آوردند؛ همان صدای ساکسفونی که لوله اش پر از تف است.

صداها هر لحظه بلندتر می شدند. حالت آن ها جوری بود که ما دیگر از آن نفرت نداشتیم. دلمان برای آنها، برای آنهایی که نمی دانستیم چه اسم تازه ای برایشان انتخاب کنیم، می سوخت.

چشم های زنم پر از اشک شده بود.

“بیچاره ها.”

حتی دهان پسرم هم از تعجب باز مانده بود.

ناله ها بلندتر و بلندتر می شد. کم کم صداشان داشت، می گرفت. اما همگی، من و زنم و پسرمان و دوستانمان، یک کلمه تشخیص می دادیم. یک کلمه قابل درک در زبان انسانی.

انگار پرنده ها داشتند یک کلمه را تکرار می کردند.

“چرا؟ چرا؟ چرا؟”

این بود. همین کلمه بود که همه ما تشخیص داده بودیم.

زنم و زن دوستم به گریه افتاده بودند.

من و دوستم غمگین ایستاده بودیم و به گلوهای ورم کرده و بی پر اما چاق و زشت پرنده ها نگاه می کردیم.

پسرم حالت حیرت زده ها را پیدا کرده بود.

وسط آواز آن دو مرغ زیبای تازه، اینها هی نالیدند. تازه ها می خواندند و قدیمی ها می نالیدند:
“چرا؟ چرا؟ چرا؟”

و با صدای زشت گرفته که اینک نه نفرت که ترحم بر می انگیخت.

هی نالیدند، نالیدند تا اینکه خسته شدند.

بعد ساکت شدند و در سکوت شروع کردند به نفس نفس زدن.

عدنان غریفی

این طنز زیبا در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است.   ب. الف. بزرگمهر
   
برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!