«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

چهره ها خود گویای واقعیتی ناگوارند ...


از نیمرخ پیرمرد نمی توان چیز چندانی دریافت؛ ولی حرکت دستش، نشانه ای روشن است. بازتاب آن را در چهره ی دَمَق و ترش کرده ی برادر تازی ـ انگلیسی می توان دید که مدتی است کم تر رسانه ای می شود؛ نشانه ای از اندیشناکی برای ترک به هنگام «کشتی نظام»؟! از این دانشجوی بزدل سال ها پیش، چندان دور از ذهن نیست ... و از آن سه نفر پشت سر وی که بگمان بسیار، محافظین وی هستند؛ تنها نفر میانی، شاید نگاهی همدلانه با آنچه پیرمرد یادآور می شود، دارد ... و این یکی که شاید هنوز چند شویدی نازک در شوره زار بالای سرش، خودنمایی می کند، آشکارا می کوشد تا با ریشخند وی را دست به سر کند. چه اندازه چندش آور است ...

برادر تازی ـ انگلیسی، آشکارا چشم دیدن پیرمرد را ندارد و شاید در همان آن با خود می اندیشد:
ـ آه! چقدر خوب می شد از چنگ این ها آسوده می شدیم ... کاش زودتر گورش را گم کند ...

... ولی، تنها لحظه ای بعد، «عقل معاش» ندا می دهد که:
ـ نه! این ها که نباشند، کار ما زارتر است؛ دیگر پشتوانه ای برای چانه زدن نداریم ... ریش و قیچی دست آن هاست ...

ب. الف. بزرگمهر   نهم آبان ماه ۱۳۹۳

۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

لحظات هفده گانه ی بهاران ـ بازانتشار

به مناسبت سالگشت پیروزی بر فاشیسم


پیوندهای زیر، بخش های دوازده گانه ی مجموعه ی سریال تلویزیونی «لحظات هفده گانه ی بهاران» است که از روی کتابی به همین نام نوشته ی «یولیان سمیونوف» یکی از نویسندگان اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی ساخته و پرداخته شده است. این کتاب برپایه ی سندها و مدارک رسمی و غیر رسمی جنگ دوم جهانی، درباره ی زندگی دلیرانه و پرخطر یکی از بزرگ ترین قهرمانان اتحاد شوروی و جهان: سرهنگ ماکسیم عیسایف در واپسین ماه ها و روزهای جنگ جهانی دوم نوشته شده و بسیار گیرا، خواندنی و از جنبه های گوناگون آموزنده است. گرچه این کتاب نایاب است و نسخه ای از آن را در اینترنت نیز نیافته ام، سریال تلویزیونی آن در «یوتیوب» در دسترس است. 

یاد همه ی این قهرمانان بزرگ که آدمیت را از چنگال اهریمن فاشیسم رهایی بخشیدند، گرامی داریم! 

ب. الف. بزرگمهر         نُه می دوهزار و یازده 

http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/05/blog-post_2253.html


سریال به زبان روسی با زیرنویس انگلیسی و دربرگیرنده ی دوازده بخش است. هر بخش نیزدر «یوتیوب» هفت یا گاه هشت بخش شده است. به عنوان نمونه: 7/12 - 1/7 به معنی بخش هفت از دوازده و زیربخش نخست از همین بخش است که هفت زیربخش دارد. (پیوندهای زیر دیگر چون گذشته بکار نمی آید، بهترین شیوه ی یافتن آن ها جستجو با عبارت 17 Moments of Spring و بهترین و کامل ترین نسخه از آن Igor17moments است.  ب. الف. بزرگمهر هشتم آبان ماه ۱۳۹۳)


بخش یک:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+1%22&aq=f
 

بخش دو:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+2%22&aq=f
 

بخش سه:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+3%22&aq=f
 

 بخش چهار:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+4%22&aq=f
 

بخش پنج:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+5%22&aq=f
 

بخش شش:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+6%22&aq=f
 

بخش هفت:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+7%22&aq=f
 

بخش هشت:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+8%22&aq=f
 

بخش نه:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+9%22&aq=f
 

بخش ده:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+10%22&aq=f
 

بخش یازده:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+11%22&aq=f
 

بخش دوازده:
http://www.youtube.com/results?search_query=%2217+moments+of+spring+12%22&aq=f

الاغواره ها به یاری سربازان پیاده ی «یانکی» در جنگ ها می آیند!


گفته شده که «توانایی در جنبش (جابجایی) با توانِ زنده ماندن، سرراست هماوند است.» این جُستار بویژه در جنگ هایی که سربازان پیاده در آن نقش دارند، بیش از پیش خود می نمایاند. بر بنیاد پژوهشی انجام شده، هر سرباز میانگین پیاده از رم باستان تاکنون، برای کشیدنِ ساز و برگ همراه خود با باری کم و بیش به اندازه ی ۵۵ درصد سنگینی بدنش سر و کار داشته و دارد. اینک، فن آوری های نو، دانشمندان را در سبک کردن بار سربازان یاری نموده اند. بسان زندگی راستین، آدمواره ای۱ جامه بر تن نموده یا الاغواره ای۲ بار را بر دوش می کشد و همه ی آن ها، همانگونه که شیوه های جنگیدن را دگرگون می کنند از گرانباری پیشه ای ترسناک، اندکی هم شده، می کاهند.

چنانچه جنگی زمینی با «یانکی» ها درگیرد، بیش از سربازان پیاده با الاغواره هایی سر و کار خواهیم داشت. من به نازِ رییس جمهور پیشین شان: «جرج. دبلیو.. بوش» که در زمینه ی هوشی با گِردمغزترین آخوندهای خودمان پهلو می زند، برای این «الاغواره» ها نام زیبنده ی «الاغ بوش» را برگزیده ام.

اگر برای رویارویی در جنگی احتمالی با چنین الاغواره هایی که بگمانم نه تنها برای بارکشی که برای پرتاب خمپاره یا کاربرد ساز و برگ های جنگیِ سبک نیز بکار خواهند رفت، نتوانیم به هنگام چاره اندیشی کنیم و چنانچه در چنان شرایطی، حاکمیتی درخور و سازگار با منافع همه ی خلق های ایران زمین بر سر کار آمده باشد، چاره ای جز کاربرد الاغ های خودمان در نخستین صف پیشانی (جبهه) جنگ که امیدوارم هرگز پیش نیاید، نخواهیم داشت؛ بگذار بجای درگذشتن در رختخواب و بیش تر در پیِ بیماری هایی چون بواسیر و یبوست جانکاه یا ایست قلبی و مغزی در پی پرخوری های پی در پی، یکبار هم که شده، اینگونه به «لقاء الله» بپیوندند که ثوابی بس سترگ هم برای آن ها و هم برای توده های مردم ایران دربر خواهد داشت.

بخشی از این یادداشت، برگرفته از گاهنامه ی «پاپیولر ساینس»۳ است که آن را به دلخواه خود بازآفریده ام.

ب. الف. بزرگمهر    هشتم آبان ماه ۱۳۹۳

پی نوشت:

۱ ـ آمیخته واژه ی «آدمواره» را نخستین بار به آرش «همپیوندی های بسیار گوناگونی از آدم و سامانه های نرم ابزاری که در آینده برپایه دانش های گوناگون زیست فن آوری (بیوتکنولوژی) پدید خواهند آمد، بکار برده ام.» («چگونه "جهان افلاتون" به واقعیت می پیوندد!»، ب. الف. بزرگمهر، سوم آبان ماه ۱۳٨٨)

۲ ـ  در نوشته ای به زبان انگلیسی که از آن برای نوشتن این یادداشت بهره برده ام از آن با برنام «robat mule» («اَستر یا قاطر آهنی» با الهام از «آدم آهنی»!) یادشده است؛ من آن را دانسته، «الاغواره» به پارسی برگردانده ام که گرچه، شاید نه پُرآرش تر از «استرواره یا قاطرواره» باشد، ولی بیگمان پُرمانش تر است.

۳ ـ «Popular science»

۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

هرچه زودتر جلوی زیان های بیش تر و بزرگ تر را بگیریم

به سود یکپارچگی ایران زمین و همبستگی خلق های آن خواهد بود!

به گزارش زیر باریک شوید! برنام آن، بسیار ساده و بی پیرایه است:
«ریحانه جباری اعدام شد!» به همین سادگی که می بینید؛ گویی مرغ یا گوسپندی را سر بریده اند!

بخش بزرگی از گزارش، دربرگیرنده ی متن اطلاعیه ی دادستانی تهران، درباره ی چند و چون ماجرای کشته شدن مردی است که بگمان بسیار نیرومند از وابستگان رژیم تبهکار جمهوری اسلامی و گویا از ماموران اطلاعات و امنیت آن بوده است. بر پایه ی این اطلاعیه، کسی که وی را کشته، زن جوان ۱۹ ساله ای به نام ریحانه جباری بود که پس از شل کن سفت کن های بسیار و سوگند خوردن های این یا آن مقام تبهکار که وی به دار آویخته نخواهد شد، سرانجام چند روز پیش به دار آویخته شد و همراه با آن، یکی دیگر از سناریوهای رسانه ای سرگرم کننده ی جمهوری اسلامی که از مدت ها پیش پا در جای پای رسانه های «یانکی» نهاده و همان روش ها را در ایران پی می گیرد، بگونه ای نافرجام پایان یافت.

نکته ی درخور درنگ و اندیشیدن درباره ی آن زن جوان این بود که وی تا واپسین لحظه های پیش از به دار آویخته شدنش بر دفاع از ناموس خود در برابر مردی با قصد چنگ اندازی به وی، پافشاری نموده بود!

متن اطلاعیه، بگونه ای دادگاه پسندانه و باید بی درنگ بیفزایم: توجیه گرانه، کم و بیش خوب فراهم شده و مرا به یاد گفتگوی رودرروی تبهکار مزدور رژیم با مادر آن زنده یاد می اندازد.*  شکنجه گر که ستار بهشتی را در زیر مشت و لگد گرفته و کشته بود به پرسش مادر درباره ی انگیزه ی وی و چگونگی کشته شدن پسرش، چیزی در این مایه گفته بود:
... سرسختی نشان داد ... هرچه زدم، خندید و من بیش تر زدم ...

سناریوی روانشناسانه ای بسیار خوب آماده شده که از یکسو، هر آدم مخالف رژیم را از اینکه آن کنشگر جوان اجتماعی، اینچنین در برابر کتک و شکنجه پایداری نموده، خرسند می نمود و از سوی دیگر، بهترین بهانه ـ نه از دیدگاه حقوقی یا سویه های دیگر و تنها از دیدگاه روانشناختی! ـ برای بسیاری از خوانندگان چنین سخنانی فراهم می آمد که جریانِ کار از دست مزدور شکنجه گر دررفته و وی مهار خویش را ناخواسته از دست داده بوده است. سناریویی ضربه گیر و کم کننده ی فشار اجتماعی؛ زیرا بنیاد ماجرا برای همه روشن شده بود و رژیم نمی توانست همه ی ماجرا را دروغ وانمود کند. پس از آن، همه ی دست اندرکاران رژیم تبهکار همان سناریو را دم گرفتند و در رسانه های مزدور خود به پیش بردند؛ «سناریو»یی به اندازه ای خوب آماده شده که می پندارم، حتا آن مادر بیچاره، گفته های در دهان آن مزدور نهاده شده را باور کرده بود.

در اطلاعیه دادستانی تهران نیز با همه ی زیرکی بکار رفته در چگونگی کشته شدن آن مرد، چرایی ماجرا و نقش آن دیگری که گویا در کشتن آن مرد دست داشته، ناگفته مانده است؛ زیرا اگر کشته شدن آن مرد به آن انگیزه ای که زن جوان در میان نهاده و تا واپسین لحظه ها بر آن پافشاری نمود، نبوده، چه انگیزه ی دیگری می توانست داشته باشد؟ و آیا همین دوپهلوگویی های آن زن بر بنیاد آنچه در همین اطلاعیه آمده، پیامد فشارهای روحی وارد آمده بر وی و امید آفرینی دروغین نبوده که اگر اینچنین بگویی، از بزهکاریت کاسته خواهد شد؟ در این زمینه ها، اطلاعیه یادشده، چیزی دربر ندارد و اگر گفته شود، چنین موردهایی در اطلاعیه ای رسمی بر زبان نمی آید، بی درنگ این پرسش پیش می آید که چگونه آن همه درباره ی ریز و شپش ماجرا به شیوه ی کارآگاهانی چون «شرلوک هُلمز» پرچانگی شده است؟! ناهمتایی هایی در متن همین اطلاعیه که دانسته و آگاهانه به آن ها اشاره نمی کنم**، این گمان را بیش از پیش نیرومند می کند. افزون بر آنکه، رژیم در این زمینه از پیشینه ای کم و بیش رسوا برخوردار است و نمونه های چنین کارهایی را زندانیانی که برخی از آن ها خوشبختانه، پس از رهایی از زندان، آن ها را بازگو نموده اند، کم نبوده و نیستند.

با همه ی این ها و گذشته از دیگر انگیزه های رژیم در زمینه ی نمایش نیرو و بزرگ نشان دادن بیش از اندازه ی خود به توده های مردم، نکته ها و پرسش های مهم دیگری هست که به آن انگیزه، این یادداشت را نگاشته ام و پرسش هایم نیز نه از رژیم تبهکار و سزوار سرنگونی جمهوری اسلامی که از توده های مردم، روشنفکران خلقی و همه ی میهن پرستان ایرانی بویژه در کالبد سازمان ها و حزب های سیاسی با گرایش های چپ است.

همان هنگام که توده های مردم و بویژه جوانانی که در برابر ستمگری های رژیم می ایستند و گاه به بهانه هایی ناجوانمردانه به زندان افکنده شده، شکنجه می بینند و به دار آویخته می شوند، دزدان، خائنین و رشوه خواران بزرگ از همه گونه مصونیت های قضایی و حقوقی و اجتماعی و اقتصادی در کشورمان برخوردارند. آیا چنین ناهمتایی بزرگ در شیوه های برخورد و رسیدگی، نشانه ی ضدخلقی و خائن بودن رژیمی که منافع همان دزدان و خائنین و رشوه خواران را پاس می دارد، نیست؟ و اگر هست، آیا چنین رژیمی سزاوار سرنگونی نیست؟!

آیا نباید با کنار نهادن اختلاف های کوچک و غیرعمده ی سیاسی، دست در دست هم نهاده و در برابر چنین رژیمی که روی تازیان بیابانگرد سده ها پیش، مغول ها و تاتارها را در خونریزی سپید نموده، پیشانی (جبهه) یگانه و نیرومندی پدید آورد تا توده های مردم و خلق های ایران زمین، گزینه ای شایسته در برابر خویش بیابند؟ آیا درنمی یابید که بی چنین گزینه ای، اگر جنبشی نیز پدید آید، بازهم بسان گذشته به هرز رفته، تکه پاره خواهد شد؟ آیا اهمیت این جُستار را که از مدت ها پیش می بایستی در اندیشه ی آن بود و تنها به شعار دادن نیز بسنده نکرد، جُستاری که هم اکنون نیز پیگیری آن از هر کار دیگری سزاوارتر است، درنمی یابید؟ یا شاید تنها خود را می بینید و بر پایه ی توش و توانی ناچیز، دست به کاری درخور نمی زنید؟

آیا نمی بینید که با هر روز بر سر پا ماندن چنین رژیم تبهکاری، اوضاعِ بازهم ناگوارتر و حتا هولناک تری برای میهن مان در آینده رقم خواهد خورد؟ و آیا نباید به زیانی کوچک تر تن داد تا جلوی زیان هایی بزرگ تر گرفته شود؟!

سرنگون باد رژیم تبهکار جمهوری اسلامی!

ب. الف. بزرگمهر    هفتم آبان ماه ۱۳۹۳

* در این باره با اینکه چندین یادداشت نوشتم، فراموش نمودم تا این نیرنگبازی روانشناسانه که بسیار بسیار خوب و فریبنده آماده شده بود را بشکافم

** زیرا زرنگ تر شده و سناریونویسی های شان بهبود خواهد یافت!

***

ریحانه جباری اعدام شد!

دادستانی تهران با صدور اطلاعیه‌ای اعلام کرد که حکم قصاص ریحانه جباری سحرگاه امروز به اجرا گذارده شد.

به گزارش گروه دریافت خبر خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) متن این اطلاعیه به شرح زیر است:

«در پی انتشار مطالبی در برخی سایت‌های خبری در خصوص پرونده‌ی موضوع محکومیت ریحانه جباری ملایری فرزند فریدون و با عنایت به اجرای حکم قصاص نفس در خصوص وی در تاریخ ۳/ ۸/ ۱۳۹۳ پایگاه اطلاع‌رسانی دادستانی تهران به منظور تنویر افکار عمومی، شرحی از پرونده‌ی قضایی نامبرده را به شرح زیر اعلام می‌کند:
در پی گزارش ارتکاب یک فقره قتل عمد فردی به نام مرحوم مرتضی عبدالعلی سربندی در تاریخ شانزدهم تیرماه سال ۱۳۸۶ و پس از کشف تلفن همراه مقتول و دسترسی به آخرین تماس وی با فردی به نام ریحانه جباری، نامبرده به عنوان مظنون ارتکاب قتل تحت تعقیب قرار می‌گیرد. با مراجعه ماموران به محل اقامت ریحانه جباری، از منزل او یک عدد کارد آشپزخانه‌ی آغشته به خون و جلد آن و یک عدد روسری آغشته به خون کشف می‌گردد.

ریحانه جباری متولد ۱۳۶۶ در تمام مراحل تحقیق نزد ضابطان، بازپرس و دادگاه به ارتکاب قتل از سوی خود اقرار نموده و برای توجیه اقدام خود مدعی شده بود مرحوم قصد تجاوز به وی را داشته، این در حالی است که:
۱ ـ اظهارات بعدی متهمه خلاف این ادعا را ثابت نموده است؛

۲ ـ محل اصابت ضربه‌ی کارد به مرحوم (میان دو کتف) نشان از آن دارد که قتل در حالت دفاع نبوده است. گزارش معاینه‌ی جسد در سراسر بدن و دست‌ها آثار ضرب و جرح را گواهی کرده است. در پشت تنه یک بریدگی عرضی به طول هشت سانتی‌متر، در سمت راست ناحیه میانی خلف تنه و فاصله دو سانتی متر از خلف وسط و هشت سانتی‌متری در استخوان کتف راست دیده شده است؛

۳ ـ خریدن کارد به منظور ارتکاب قتل، پیش از حادثه حکایت از سبق تصمیم ریحانه جباری بر قتل دارد. در بازرسی از منزل متهمه، جلد مقوایی کارد آشپزخانه کشف می‌شود که نشان می‌دهد آلت قتاله را خود خریداری کرده است. وی به خرید کارد آشپزخانه دو روز پیش از جنایت اقرار کرده است؛

۴ ـ مفاد پیامک ارسالی از سوی ریحانه جباری برای دوست خود مبنی بر این که قصد کشتن فردی را دارد، دلالت بر سبق تصمیم وی برای قتل و نیز کذب بودن ادعای دفاع در مقابل تجاوز است. قاتل در تاریخ ۱۳/۴/۱۳۸۶ (سه روز پیش از ارتکاب قتل)، با ارسال پیامکی به یکی از دوستان خود نوشته است: «فکر کنم امشب بکشمش»؛

۵ ـ ساکنان مجتمع محل ارتکاب جنایت اظهار داشته‌اند که با شنیدن سر و صدا، بیرون آمده و مشاهده کرده‌اند مقتول در حالی که زخمی و خون‌آلود بوده، با فریاد «دزد دزد» از طبقه پنجم به پایین آمده و در جلوی واحد طبقه‌ی سوم بیهوش می‌شود. این در حالی است که در صورت صحت ادعای قاتل، موجبی برای فرار وی نبوده و نامبرده می‌بایست با ایجاد سر و صدا، همسایگان را آگاه می‌کرده و با حضور آن‌ها احساس امنیت می‌نموده است؛

۶ ـ درب آپارتمان از نظر قفل فاقد تخریب بوده و این امر نشان می‌دهد که قصد تجاوزی در میان نبوده است. متهم در خصوص بسته بودن درب و عدم امکان فرار می‌گوید: «در ابتدای ورود درب را باز گذاشتم. ولی او بعد از آمدن به سمت من درب را بست، اما قفل نکرد»؛

متعاقبا در ادامه تحقیقات ریحانه جباری مدعی گردیده قتل از ناحیه‌ی فردی به نام شیخی برنامه‌ریزی شده بود. متهمه هم‌چنین مدعی گردیده که پس از ایراد ضربه به پشت مقتول، شیخی وارد خانه شده و با مقتول درگیر شده است. وی می‌گوید: «شیخی فقط دنبال مدارکی در منزل مقتول می گشته و نقشی در قتل نداشته است». در این راستا بازپرس اقدامات بسیاری را در جهت شناسایی شخص مذکور به عمل آورده و پس از شناسایی افرادی با نام‌های مشابه و مواجهه‌ی حضوری بین ریحانه جباری با آن‌ها، در نهایت جباری با اعلام این که افراد مذکور را نمی‌شناسد، اقرار نموده که اظهاراتش در خصوص فردی به نام شیخی صرفاً به منظور انحراف مسیر پرونده بوده است.

گرچه ادعای ریحانه جباری در خصوص شیخی به هیچ وجه اثبات نشده و در مرحله‌ای نیز توسط محکوم انکار گردیده، اما با فرض صحت موضوع ، وی نقش نامبرده را صرفاً حضور در محل جنایت اعلام کرده و به صراحت ارتکاب قتل به تنهایی از ناحیه‌ی خود را پذیرفته است.

متهمه اقرار نموده برای قتل از پیش کارد تهیه کرده بود. همچنین فروشنده‌ی کارد ضمن مواجهه‌ی حضوری با جباری، او را شناسایی کرده بود.

در ادامه تحقیقات صاحب کار و همکاران متهمه به دروغگو بودن وی اذعان نموده و گفته‌اند در روز وقوع قتل اعلام کرد که پدرش یک اتومبیل تویوتا کمری خریده این درحالی است که خودروی مذکور متعلق به مرحوم بوده است. آنها وی را فردی دروغگو توصیف کرده اند که دوست داشت خود را بزرگ‌تر از آنچه که هست نشان دهد.

پس از انجام تحقیقات توسط بازپرس ویژه قتل و برگزاری جلسات رسیدگی در دادگاه کیفری استان، دادگاه نهایتاً با اعلام ختم رسیدگی با احراز اتهام قتل عمد، ریحانه جباری را به قصاص نفس محکوم نمود که رای صادره از سوی شعبه‌ی ۲۷ دیوان‌عالی کشور نیز ابرام گردید.

نظر بر این که طی چند ماه اخیر و پس از قرار گرفتن پرونده در مرحله‌ی اجرا، قاتل ادعاهای قبلی خود را که در جهت احراز صحت یا سقم آن‌ها، تحقیقات بسیاری صورت گرفته و برای مدت زمان طولانی نیز پرونده را از مسیر اصلی منحرف نموده بود، بار دیگر مطرح کرده و به این طریق تلاشی وافر در جهت مظلوم‌نمایی و ایجاد شائبه‌ی اشتباه در صدور حکم صورت داد، اعلام می‌گردد تمامی ادعاهای فوق در جریان پرونده بررسی شده و کذب بودن آن‌ها در مراحل مختلف دادرسی توسط بازپرس، قضات دادگاه کیفری استان (پنج نفر) و قضات دیوان عالی کشور احراز گردیده است.

به‌رغم موارد فوق این دادستانی در جهت حصول سازش و کسب رضایت اولیای دم تلاش نموده و با وجود برگزاری جلسه‌ای با حضور اولیای دم و قاتل و خانواده‌ی وی، اولیای دم در نهایت خواستار اجرای حکم قصاص شدند که حکم صادره سحرگاه روز جاری به موقع اجرا گذارده شد.»

«ایسنا»، سوم آبان ماه ۱۳۹۳

رهبر آینده ی مسلمین جهان در فرجامِ کار



ما آدم نمی شیم! ـ بازانتشار


صدای یک پیرمرد لاغر مردنی از میان انبوه جمعیت، همهمه ی داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نمی‌شم!» بلافاصله دیگران نیز به حالت تصدیق «البته کاملا صحیح است، درسته، نمی‌شیم.» سرشان را تکان دادند. اما در این میان یکی دراومد و گفت:
«این چه جور حرف زدنیه آقا...شما همه را با خودتون قیاس می‌کنین! چه خوب گفته‌اند که:
«کافر همه را به کیش خود پندارد. خواهش می‌کنم حرف‌تونو پس بگیرین.» 
 
من که اون وقت‌ها جوانی بیست و پنج ساله بودم با این یکی هم‌صدا شدم و در حالی که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم:
ـ آخه حیا هم واسه ی ادمیزاد خوب چیزیه! 
 
پیرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانیت دیک دیک می‌لرزید دوباره داد زد:
ـ ما آدم نمی‌شیم. 
 
مسافرین داخل قطار نیز تصدیق کرده سرشون را تکان دادند.
 
خون دوید تو سرم. از عصبانیت رو پا بند نبودم داد زدم:
ـ مرتیکه ی الدنگ دبوری! مرد ناحسابی! مگه مخ از اون کله ی وامونده‌ت مرخصی گرفته، نه، آخه می‌خوام بدونم اصلا چرا آدم نمی‌شیم. خیلی خوب هم آدم می‌شیم ... اینقدر انسانیم که همه مات‌شان برده ... 
 
مسافرین تو قطار به حالت اعتراض به من حمله‌ور شدند که:
ـ نخیر ما آدم نمی‌شیم ... انسانیت و معرفت خیلی با ما فاصله داره ... 
 
هم صدایی جماعت داخل قطار و داد و بیداد آن‌ها آتش پیرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت:
ـ ببین پسرجان، می‌فهمی، ما همه‌مون «آدم نمی‌شیم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «می‌شه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهیم شد.» 
 
گفتم:
ـ زور که نیست، ما آدم می‌شیم... 
 
پیرمرد تبسمی کرد و گفت:
ـ ما آدم می‌شیم، ولی حالا آدم نیستیم، اینطور نیست؟ 
 
صدامو در نیاوردم، اما از آن روز به این‌ور سال‌ها است که از خودم می‌پرسم: آخه چرا ما آدم نمی‌شیم؟ ...
 
زندان رفتن من در این سال‌های اخیر برام شانس بزرگی بود، که معما و مشکل چندین ساله ‌ام را حل کرد و از روی این راز پرده برداشت. توی سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زندانی سیاسی کشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصیت‌های مشهور و معروف از قبیل: حکام، روسای دوایر دولتی، وکلای معزول، مردان سیاسی کابینه‌ای سابق، مامورین عالی رتبه، مهندسین و دکترها محشور و آشنا شدم. اغلب آن‌ها از تحصیل کرده‌های اروپا و آمریکا بودند، اغلب کشورهای متمدن و ممالک توسعه یافته و توسعه نیافته و حتا عقب مانده را نیز از نزدیک دیده بودند. هر یک چندین زبان خارجی بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پیش می‌آمد و با این ‌که با آن‌ها تناسب فکری نداشتم، خیلی چیزها ازشان یاد گرفتم، از همه مهم‌تر موفق به کشف راز و معمای قدیمی خود شدم. روزهای ملاقات زندانی‌ها که خانواده‌ام به دیدارم می‌آمدند خوب می‌دانستم که خبر خوشی برایم ندارند، کرایه ی منزل را پرداخت نکرده‌ایم، طلب بقال سرکوچه روز به روز زیادتر می‌شود و از این قبیل حرف‌ها، خبرهای ناخوش و کسل کننده ... نمی‌دانستم چیکار کنم. سردرگم بودم، امیدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستانی می‌نویسم. شاید یکی از مجلات خریدارش باشد، با این تصمیم کاغذ و قلم به دست گرفتم، روی تختخواب زندان نشستم. اصلا مایل نبودم با پرحرفی وقت‌گذرانی کنم، با یاوه‌گویی وقتم را تلف کنم. هنوز چند سطری ننوشته بودم که یکی از رفقای زندان جلوم سبز شد، کنار تخت نشست. اولین حرفی که زد:
ـ ما آدم نمی‌شیم، آدم نمی‌شیم ... 
 
من با سابقه‌یی که داشتم چون می‌خواستم داستان بنویسم از او نپرسیدم چرا؟ اما او مثل کسی که موظف است برای من توضیحی بدهد گفت:
ـ خوب دقت کنین، می‌دانید چرا آدم نمی‌شیم؟ 
 
و بعد بدون آن‌که باز سوالی کرده باشم با عصبانیت شروع کرد:
ـ من تحصیل کرده ی کشور سوئیسم، شش سال آزگار در بلژیک جون کندم. 
 
هم زنجیر من شروع کرد به گفتن ماجراها و جریانات دوران تحصیل و کار خود را در سوئیس و بلژیک با شرح و بسط تمام تعریف کردن. من خیلی دلواپس بودم، ولی چاره‌ای نبود، نمی‌توانستم حرفی بزنم ... در خلال صحبت‌هایش خود را با کاغذ‌ها سرگرم کردم. قلم را روی کاغذ گذاشتم، می‌خواستم به او بفهمانم که کار فوری و فوتی دارم، شاید داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شرش خلاص شوم. اما به هیچ وجه نه متوجه می‌شد و نه دست بردار بود، اگه هم فهمیده بود خودش را به اون راه زده بود!
 
ـ اون جاها، کسی رو نمی‌بینی که تو دستش کتاب نباشه، اگه دو دقیقه هم بیکار باشن کتابشونو وا می‌کنن و شروع به خوندن می‌کنن. توی اتوبوس، توی ترن، همه جا کتاب می‌خونن. حالا فکرشو بکنین تو خونه‌شون چه می‌کنن! اگه ببینین از تعجب شاخ در میارین؛ هر کس بسته به معلومات خودش کتابی دستش گرفته و می‌خونه؛ اصلا اون آدم‌ها از پرحرفی و یاوه‌گویی گریزان هستن ...!
 
گفتم:
ـ به به. چه‌قدر خوب، چه عالی ... 
 
گفت، بله این طبیعت شونه، نگاهی هم به ما ملت بکنین، در این جمله یه عالم معنی است. آیا یه نفر پیدا می‌شه که کتاب بخونه؟ آقا جان ما آدم نمی‌شیم، نمی‌شیم.
 
گفتم: کاملا صحیحه.
 
تا گفتم صحیحه دوباره عصبانی شد، باز هم از طرز کتاب خوندن بلژیکی‌ها و سوئیسی‌ها صحبت کرد. چون موقع غذا خوردن نزدیک بود هر دو بلند شدیم، گفت:
ـ حالا فهمیدی که چرا ما آدم نمی‌شیم... 
 
گفتم: بعله!
 
این بابای منتقد نصف روز مرا با تعریف کردن از طرز کتاب خواندن سوئیسی‌ها و بلژیکی‌ها تلف کرد.
 
غذامو خیلی تند خوردم و برگشتم، باز همان داستان را شروع کردم. کاغذ و قلم به دست آماده ی شروع داستان بودم که یکی دیگر از رفقای زندانی آمد و روی تخت نشست. 
 
ـ به چه کاری مشغولی؟
 
ـ می‌خواهم داستانی بنویسم ...
 
ـ ای بابا! این‌جا که نمی‌شه داستان نوشت، با این سرو صدا و شلوغی که نمی‌شه چیز نوشت، مگه این سروصداها رو نمی‌شنوی ... شما اروپا رفتین؟
 
ـ خیر، پامو از ترکیه بیرون نگذاشته‌ام ...
 
ـ آه. آه. آه، بیچاره، خیلی میل دارم که شما حتما سری به اروپا بزنین، دیدنش از واجباته، زندگی اون‌ها غیر زندگی ما است. اخلاق مخصوص دارن. من تمام اروپا را زیر پا گذاشتم، جای نرفته باقی نمونده بیش از همه جا در دانمارک، هلند و سوئیس بودم. ببین اون‌جاها چه‌طوره، مردم نسبت به هم به دیده ی احترام نگاه می‌کنن، کسی را بیخود حتا با کوچکترین صدایی ناراحت نمی‌کنن. مخل آسایش همدیگه نیستن. نگاهی هم به اوضاع ما بکنین، این سروصداها چیه ... این طور نیست، شاید من میل داشته باشم بخوابم، یا چیزی بنویسم، یا چیزی بخونم، یا این‌که اصلا کار دیگه‌یی داشته باشم ... شما با این سرو صدا مگه می‌تونین داستان بنویسین، آدمو آزاد نمی‌گذارن ... گفتم:
ـ من تو این سروصدا و شلوغی هم می‌تونم چیز بنویسم، ولی وجود یک نفر کافی است که حواسم را پرت کنه. گفت:
ـ جان من، تو این سروصدا که نمی‌شه چیز نوشت، بهتر نیست سروصدا هم نباشه، چه حق دارند که شمارو ناراحت کنن. آهسته هم می‌تونن صحبت کنن. به جان خودت در دانمارک، سوئیس و هلند چنین چیزی محاله. مردم این ممالک در کمال آزادی و خوشی زندگی می‌کنن، کسی مزاحم‌شون نیس. چون که اون‌جاها مردم به همدیگر احترام می‌گذارن. در عوض تو این خراب شده ما همدیگر رو آدم حساب نمی‌کنیم. تصدیق می‌کنین که خیلی بی‌تربیتیه، اما چاره‌یی نیست. 
 
او حرف می‌زد و من سرمو پایین انداخته چشممو به کاغذ دوخته بودم، نمی‌نوشتم. ولی مثل آدم‌هایی که مشغول نوشتن باشن خودمو سرگرم کرده بودم. گفت:
ـ بیخود خودتونو خسته نکنین، نمی‌تونین بنویسین، هرچی نوشتین پاک کنین، اروپا جای دیگه‌یی است ... اروپایی، انسان به تمام معنی است، مردم هم‌دیگر رو دوست دارن، به هم احترام می‌گذارن. اما در عوض ما چه‌طور ... به این دلیله که آقا ما آدم نمی‌شیم، ما آدم نمی‌شیم... 
 
هنوز می‌خواست روده‌درازی بکنه اما شانس آوردم که صدایش کردند، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود، با خود گفتم:
خدا کنه دیگه کسی اینجا نیاد، سرمو پایین انداختم. تازه دو خط نوشته بودم که، زندانی دیگری بالای سرم نازل شد و گفت:
ـ چه‌طوری؟ 
 
گفتم: زنده باشی، ای بد نیستم.
 
روی تخت نشست و گفت:
ـ جان من، از انسانیت خیلی دوریم ... 
 
برای اینکه سر صحبت وانشه اصلا جوابی ندادم. تو نخ این نبودم که کیه و چی میگه.
 
از من پرسید: شما آمریکا رفتین؟
 
ـ گفتم نه ...
 
ـ ای بیچاره ... اگه چند ماهی آمریکا بودی، علت عقب موند‌گی این خراب‌شده ی نفرین کرده را می‌فهمیدی. آقا در آمریکا مردم مثل ما بیهوده وقتشون رو تلف نمی‌کنن، چرت و پرت نمیگن، پرحرفی نیست، وقت را طلا می‌دونن، معروفه میگن:    .Time is money 
 
آمریکایی وقتی با آدم حرف می‌زنه که واقعا کاری داشته باشه، تازه اون هم دو جمله ی مختصر و کوتاه، هرکس مشغول کار خودشه...آیا ما هم همین جوریم؟ مثلا وضع همین جا رو ببین، ماه‌هاست ما غیر از پرحرفی و یاوه‌گویی کار دیگه‌یی نداریم. حرف‌هایی که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شه. این است که آمریکا اینقدر پیشرفت کرده. علت ترقی روز افزونش هم همینه. 
 
هیچ‌چی نگفتم. با خود فکر کردم حالا این آقا که اینقدر داره از صفات خوب آمریکایی حرف می‌زنه که مزخرف نمی‌گن، مزاحم کسی نمی‌شن، لابد فهمیده که من کار دارم و پا می‌شه راهشو می‌کشه میره. اما او هم ول‌کن نبود.
 
اف و پف کردم ولی اصلا تحویل نگرفت.
 
موقع شام شد وقتی می‌خواست بره گفت:
جان من ما آدم‌بشو نیستیم، تا این پر حرفی‌ها و وقت‌گذرونی‌های بیخودی هست ما آدم نمی‌شیم. 
 
گفتم:
ـ کاملا صحیحه ... 
 
غذامو با دست‌پاچگی خوردم و شروع به نوشتن کردم.
 
«ـ بیخودی خودتو عذاب نده. هرچه زحمت بکشی بیهوده است...»
 
این صدا از بالای سرم بود. تا سرمو بلند کردم، یکی دیگر از رفقای زندان را دیدم گوشه ی تخت نشست و گفت:
خوب رفیق چیکارها می‌کنین؟ 
 
گفتم: هیچ‌چی.
 
اما جواب این جمله ی یک کلمه‌یی من این بود که:
ـ من تقریبا تمام عمرمو در آلمان بودم. 
 
بغض گلومو گرفته بود، کم مونده بود از شدت عصبانیت داد بزنم، می‌دانستنم این مقدمه چه موخره‌یی به دنبال داره او ادامه داد:
ـ دانشگاه آلمان رو تمام کرده‌ام، حتا تحصیلات متوسطه‌ام را هم اون‌جا خوندم. سال‌های سال اون‌جا کار کردم. شما در آلمان کسی رو نمی‌بینی که کار نکنه. ما هم همین جوریم؟ مثلا وضع ما رو ببین. نه، نه، ما آدم نمی‌شیم، از انسانیت خیلی دوریم ... 
 
فهمیدم هر کار بکنم، نخواهم توانست داستان را بنویسم، بیخودی زحمت می‌کشم و به خود فشار می‌آورم، کاغذ و قلم را گذاشتم زمین، فکر کردم وقتی که زندانی‌ها خوابیدن شروع می‌کنم.
 
آقای تحصیل کرده ی آلمان، هنوز آلمانی‌ها را معرفی می‌کرد:
ـ در آلمان بیکاری عیبه. هرکه می‌خواد باشه، آلمان‌ها هیچ بیکار نمی‌مونن، اگه بیکار هم باشن بالاخره کاری برای خودشون می‌تراشن، مدام زحمت می‌کشن، تو در این چند ماه که این‌جایی محض نمونه کسی را دیده ‌ای که کاری بکند؟ همین خود تو حالا در زندان کاری انجام داده‌ای؟ آلمانی‌ها این‌جور نیستن خاطراتشونو می‌نویسن، راجع به اوضاع خودشون چیز می‌نویسن، کتاب می‌خونن، خلاصه چه دردسرت بدم بیکار نمی‌مونن. اما ما چه‌طور؟ خیر، هرچی بگم پرت و پلا است، ما آدم نمی‌شیم ... 
 
وقتی از شرش خلاص شدم که نیمه شب بود. مطمئن بودم دیگه کسی نمونده که راجع به آدم نشدن ما کنفرانس بدهد، تازه با امیدواری داستان را شروع کرده بودم، یکی دیگه نازل شد. حضرت ایشان هم سال‌های متمادی در فرانسه بودند، به محض ورود گفت:
«ـ آقا مواظب باشین! مردم خوابن، بیدار نشن، مزاحمشون نشی»، خیلی آهسته صحبت می‌کرد. این آقا که خیلی هم مبادی آداب بود و این نحوه ی تربیت را از فرانسوی‌ها یاد گرفته بود می‌گفت:
ـ فرانسوی‌ها مردمانی مبادی آداب و با شخصیت هستند، موقع کار هیچ کس مزاحم او نمی‌شه. 
 
با خودم گفتم خدا به خیر کنه، من باید امشب از نیمه شب به اون طرف کار کنم. آقای فرانسه رفته گفت:
ـ حالا بخوابین تا فردا با فکر آزاد کار بکنین، فرانسوی‌ها بیشتر صبح‌ها کار می‌کنن، ماها اصلا وقت کار کردن را هم بلد نیستیم، موقع کار می‌خوابیم و وقت خواب کار می‌کنیم. اینه که عقب مونده‌ایم، علت اینکه آدم نمی‌شیم همینه. ما آدم بشو نیستیم. 
 
آقای فرنگی‌ مآب موقعی از پهلویم رفت که دیگه رمقی در من نمونده بود، چشم‌هایم خود به خود بسته می‌شد. خوابیدم.
 
صبح زود قبل از اینکه رفقا از خواب بیدار شن، بیدار شدم و به داستان‌نویسی مشغول شدم. یکی از رفقای هم‌بند، وقت مراجعت از توالت سری به من زد و همین طور سر راه قبل از اینکه حتا صورتش را خشک کنه در حالی که آب از سر و صورتش می‌چکید گفت:
ـ می‌دونی انگلیسی‌ها واقعا آدم‌های عجیبی هستن، شما وقتی در لندن یا یک شهر دیگه انگلستان سوار ترن هستید، ساعت‌ها مسافرین هم‌کوپه ی شما حتا یک کلمه هم صحبت نمی‌کنن. اگه ما باشیم، این چیز‌ها سرمون نمی‌شه، نه ادب، نه نزاکت، نه تربیت خلاصه از همه چیز محرومیم. همین‌طوره یا نه؟ مثلا چرا شما رو اینجا ناراحت می‌کنن. خودی و بیگانه همه رو ناراحت می‌کنیم، دیگه فکر نمی‌کنیم این بنده ی خدا کار داره، گرفتاره، نه خیر این چیزها ابدا حالیمون نیست شروع می‌کنیم به وراجی و پرچانگی ... اینه که ما آدم نیستیم و آدم نمی‌شیم و نخواهیم شد ... 
 
کاغذ را تا کردم، قلم را زیر تشک گذاشتم، از نوشتن داستان چشم پوشیدم. خلاصه داستانو نتونستم بنویسم، اما در عوض بیش از چند داستان چیز یاد گرفتم و علت این مطلب را فهمیدم که:
چرا ما آدم نمی‌شیم ... 
 
حالا هر که جلو من عصبانی بشه و بگه:
ـ  ما آدم نمی‌شیم! فورا دستمو بلند می‌کنم، داد می‌زنم:
ـ آقا علت و سبب اونو من می‌دونم! 
 
تنها ثمره‌یی که از زندان اخیر عایدم شد درک این مطلب بود. 
 
 عزیزنسین 
 
برگردان: احمد شاملو 
 
حروف‌چین: علی چنگیزی
 
برگرفته از تارنگاشت «دیباچه»:
 
 
http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/06/blog-post_04.html
 
برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!