«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

آره خدا بشین باهات حرف دارم!


خدا بشین باهات حرف دارم
فقط میخوام از یه روز کاری تا عمق شب رو بهت بگم

امروز دختری رو دیدم که برا خالی کردن لذتی گفت ۱۰۰ هزار تومن...
میدونی کجاش خیلی درد داشت؟
وقتی گفت میدونم قیمتم بالاست
ولی مادرم مریضه آمپولاش خیلی گرونه...

میخوام فرار کنم؛ حرفاش مثل پتکی بود رو سرم

ولی انگار تمومی نداره؛ دیدم که مامورای انتظامات برای نداشتن پولی پدری رو میندازن تو خیابون؟
یعنی اگه پول نداری، عمل نمیشی؛ باید بمیری؟

دیگه میخوام برم داغون شدم؛ چند متر جلوتر از بیمارستان جوونی رو دیدم که آگهی به دیوار میزد:
کلیه فروشی
گروه خونی A+
بهش گفتم سلامتیت از همه اون پول پیشتر می ارزه
گفت: ای کاش برا تفریح بود...

آهنگ صداش لحنِ ای کاشش آنقدر توش غم بود که تمام قلبم گرفت؛ یعنی برا چی بود!

به راهم ادامه میدم؛ سیگاری روشن میکنم. بی هوا دختر بچه ای جلومو میگیره
آقا فال میخری؟
گفتم: خودم فالم!تماشا کن...
گفت: تو رو خدا! اگه اینارو نفروشم بابام منو میزنه!

تصمیم گرفتم، برم پارک بشینم؛ هوا خیلی سنگین شده!
کنار پل بچه ای رو دیدم که کاسه ای جلوشه و مشق مدرسه شو مینویسه!

روی نیمکتی میشینم؛ تو فکرم غرق شدم که پسربچه ای میگه: آقا واکس بزنم؟
دیگه خندم میگیره؛ میگم: من که کتونی پامه!
میگه: تمیز کنم!
میگه: آقا وقتی خواهرت گشنه باشه، دیگه نمی بینی کی چی پاشه...

بی هدف قدم میزنم و سیگار میکشم؛ دیگه شب شده

به خیابون عباس آباد میرسم
اینجا رو ببین! همه فاحشه های شهر اینجان
ماشینای مدل بالایی می بینم که صف کشیدن
آروم از کنار یکی شون رد میشم؛ میگه ۶۰۰ هزار بدم؛ سه تا بیان لز هم بکنین؛ مشروبم مهمون من!

اون برا بدست آوردن لذتی و یه سکس رویایی
و اینا برا دوای دردی...
کسی چه میدونه پشت نقاب اینا چی می گذره ...
دیگه ساعت از نیمه های شب گذشته
چندتا پسر رو می بینم که به زور دختری رو می مالونن
از چشای دختر اشک میاد و اونا بلند بلند میخندن...
نمیدونم وقتی که نون تقسیم میکردن، چه جور شد سهم اینا فاحشه شد!
روزی اینهام عاشق بودن تو بغل کسی جون میدادن
یعنی خدا چی شد؟!

خدا بشین باهات حرف دارم

آره می دونم خیلی امتحانم کردی منم همه رو رد شدم
بدون استثنا...
ولی حالا نوبت تو شده
بیا جواب بده چرا اون دختر بچه ۱۴ ساله خودکشی کرد؟
چرا؟ ها؟!
برای چی پدرش برا درآوردن خرج اعتیادش به یه پیرمرد ۶۰ ساله باید بفروشه؟ ها؟
اگه فرار می کرد که عاقبتی جز فاحشه گی و رفتن به دبی نداشت!
اگه هم می موند باید زیر کتک و سکس وحشیانه اون پیرمرد می خوابید؟
تو که تو همه کتابات دم از عدالت و برابری زدی؛ پس کو؟!
باید جواب تمام سوالای این مردم که تو زندگی شون هزارتا بدبختی دارن بدی؟

باید بگی سهم ما سهم اون بچه ها از این زندگی چیه؟
دیگه وقت جواب دادنه؟
تاکی عینک خوش بینی بزنیم؛ بگیم همه چی عالیه؟
چشم ببندیم، دل خوش کنیم به فردایی روشن!
دیگه خسته شدیم از بس شبا بالشتو محکم بغل کردیم؛ گریه کردیم برا غم بی کسی مون؟
راستی، نگفتی همه سرپناه دارن؟

آره خدا بشین باهات حرف دارم!

برگرفته از «گوگل پلاس» بهار آ.ک. با اندک ویرایش درخور بویژه در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب؛ عنوان را نیز از متن برگزیده ام.  ب. الف. بزرگمهر
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!