ما مُشتی ناکس و نابکار یا بزبان خودمانی و بیش تر گوش آشنا: «اراذل و اوباش» هستیم که برای پاسداری از آنچه «اسلام ناب محمدی» نامیده اند، هر جا و هر آن که بایسته باشد به میدان می آییم. ما همه فن حریفیم و از تیغِ موکت بری و چاقو و تفنگِ ساچمه زنی گرفته تا هفت تیر و خمپاره و اینا برای شل و کور کردن و به درک واصل نمودن دشمنان "اسلام" بگاه بایسته بهره می گیریم؛ ولی اگر می پندارید ما دلیر و دلاوریم و سرنترس داریم، چنین نیست؛ بجز شماری کَلّه خر بی باک، سایرین مان بسیار ترسوتر و بزدل تر از آنند که می پندارید؛ به همین خاطر، بیش ترِ یورش های مان به دشمن برای دل دادن به همدیگر، گروهی است و چنانچه آن ها را بخاک افکنده باشیم، همچنان با مُشت و لگد بجان شان می افتیم تا جان به جان آفرین سپرده، روانه ی دوزخ شوند. گناه خودمان نیست؛ سرشتِ ترسو و بزدل مان، تنها در چنین هنگامی آرامش یافته، کینه توزی مان کاهش می یابد. ما حتا از اینکه پس از مرگ دشمن در زیر دست و پای مان با پدر، مادر، مادربزرگ و سایر بستگان شان تماس گرفته، خبر مرگ عزیزشان را به آن ها بدهیم از خوشی سرشار یا بزبانِ آخوندی: «محظوظ» می شویم. اینک، شاید کمی بیش تر ما را شناخته باشید؟
از زبان یکی از آن ناکسان و نابکاران: ب. الف. بزرگمهر ۱۱ شهریور ماه ۱۴۰۴
***
نام برادرم مهدی حضرتی را نکند فراموش کنیم. او جانش را برای آزادی داد
خواهر مهدی حضرتی، نوجوان ۱۷ سالهای که در خرمدشت
کرج، روز ۱۲ آبان ۱۴۰۱ با شلیک نیروهای سرکوبگر کشته شد، می نویسد:
«مهدی فقط ۱۷ سال داشت. در خرمدشت با
دست خالی در همه اعتراضات شرکت میکرد؛ در روز ۱۲ آبان ۱۴۰۱ در خرمدشت کرج
، خیابان میثم مقابل فروشگاه شهروند ، نیروهای یگان ویژه با ꞌشاتگانꞌ [هفت تیر]
به سمت مهدی شلیک میکنند. مهدی مظلومانه در اوج تنهایی بر زمین افتاد؛ اما این برایشان کافی نبود؛ به او نزدیک میشوند و به
تن بیجانش لگد میزنند؛ پیکر مهدی را سوار وانت میکنند چون در آن روز
آمبولانسی در دسترس نبود (آنها در سطح شهر نیروهای سرکوب را جابجا میکنند) روی
مهدی را با بنر تبلیغاتی میپوشانند و او را میبرند تا سناریو جنازهدزدی را بازی
کنند.
پس از چند روز بیخبری، نیمهشب با خونه تماس میگیرند. مادربزرگ
گوشی را جواب داد، من به نگاه متفاوت مادربزرگ خیره شده بودم؛ انگار اتفاقی افتاده
بود؛ مادربزرگ با شنیدن خبر شوکه شده بود که یهویی بر روی زمین میافتد. در
این میان، پدرم رفت و گوشی رو برداشت که بدون هیچ مقدمهای بهش میگویند:
پسرتان را در روستای خودتان خاک کردیم.
حتی آژانس هم ماشین نداشت. پدرم با یکی از اقوام تماس گرفت که پس از آمدنش راهی سراب شدیم که در میانه راه گروگانگیران زنگ زدند برگردید او را در کرج خاک کردهایم.
تا مدتها محل جانسپردن و خون مهدی با گل پوشانده می شود
خون برادرم سند جنایتی است که باید به خاطر بسپاریم. نام برادرم مهدی حضرتی را نکند فراموش کنیم. او جانش را برای آزادی داد.»
خرمدشت کرج
برگرفته از «تلگرام» ۱۱ شهریور ماه ۱۴۰۴ (برجسته نمایی های بوم همه جا از آنِ من است. برنام را نیز از بومِ نوشته برگرفته ام. ب. الف. بزرگمهر)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر