«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۴۰۰ تیر ۱, سه‌شنبه

لاله های سیاه و سپید! ـ بازپخشش

یادش زنده! آن ها را به شوخی «لاله های سیاه و سپید» می نامید. خود در جوانی به زور پدرش، «طلبه» شده و مدت کوتاهی آموزش دینی دیده بود؛ «طلبه» ای که پس از چندی دستارش را به تاق کوبیده و برای همیشه آن آموزش های خشک مغزانه را کناری نهاده و سپس راهی دیگر برگزیده بود.

یادش زنده که چون بلور، بی غل و غش بود؛ بی آلایش، ساده و دوستدار مردم زحمتکش با صدایی بس گیرا و دلنشین. با آنکه بیش از شش سال آموزش ندیده بود از دانش و بینشی رویهمرفته فراگیر برخوردار بود؛ دانش و بینشی فرآورده ی دوران پیشرفت های جهشی سوسیالیسم و اندیشه های پیشرو در کم و بیش همه ی کشورهای جهان که از آغاز بنیانگزاری نخستین کشور زحمتکشان جهان تا پس از پیروزی بر اهریمن فاشیسم و نازیسم در «جنگ جهانی دوم» را دربرگرفت و او تنها یکی از فرآورده های آن دوران بود. فرآورده ای پربار که کمابیش هر آدمی با هر باور و هر ترازی از دانش و بینش از همنشینی با وی سرشار می شد و می آموخت؛ کسی که در همان نخستین آشنایی، ارژ قلبی دیگران را بدست می آورد. گاهی با خود می اندیشم که شاید صدای گیرای وی، چنان تاثیری در دیگران برمی انگیخت. بیگمان، نمی توانست بی تاثیر بوده باشد؛ ولی این تنها زمینه ای بود و بس؛ بخش سترگی از آن به کردار اجتماعی، راستگویی، برخورد درست با توده های مردم و بگونه ای دربرگیرنده، منش وی بازمی گشت و همه ی این ها با نیروی شگرف سخنوری که مایه ای پربار و خوب جاافتاده چون شرابی کهنه از دانش داشت، درمی آمیخت و جادو می کرد. کمبودش را پس از گذشت سال ها هنوز که هنوز است احساس می کنم؛ گرچه، گاهی نیز گویی در کنارم یا روبرویم نشسته و برایم از آزمون های پربار زندگی اش در میان توده های مردم زحمتکش می گوید ...

چگونه شد که به یاد «لاله های سیاه و سپید» افتادم را نمی دانم؛ شاید هم بی هیچ پیش زمینه ای. آنگاه که تلویزیون از نمای بالا، مجلس اسلامی خوانده شان را نشان می داد که گوش تا گوش، کنار هم به کارهای گوناگونی از پرچانگی با یکدیگر گرفته تا شانه زدن ریش سرگرم بودند و هیچکدام گوش شان به سخنان سخنران بدهکار نبود، آن عبارت را با ریشخندی ژرف که از تُن صدا و شیوه ی گفتارش به جانت می نشست، بکار برده و همگی خندیده بودیم؛ خنده ای نه آنچنان تلخ و ناگوار چون امروز؛ آنگاه که در ذهنت می پیچد و روانت را به دو بخش ناهمتا با یکدیگر جدا می کند. گونه ای دوگانگی آنی:
از یکسو، زنده شدن خاطره ی خوش وی و از سوی دیگر لاله های ناخوشایند سیاه و سپیدی که کنار یکدیگر می جنبند؛ بوی کپک و نا بینی ات را پر می کند و گویی چیزی گلویت را می فشرد ...

ب. الف. بزرگمهر     پنجم تیر ماه ۱۳۹۴

https://www.behzadbozorgmehr.com/2015/06/blog-post_62.html

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!