«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۴۰۲ مهر ۱, شنبه

چشمان درشت سرهنگ سیامک برق می زند ... ـ بازپخشش

نفس می کشی؟! ... فریاد بکش!

به ساعت یازده چیزی نمانده است. هنوز همه ی بچه ها بیدارند. همه سکوت کرده اند. همه، منتظر حادثه ای هستند که باید اتفاق بیفتد. نگاه ها به هم گره می خورد؛ از هم رها می شود؛ دور اتاق می گردد و سرگردان می شود. بعضی از بچه ها چنان سکوت کرده اند که انگار تمام عمرشان حرف نزده اند و بعضی ها بی آنکه حتا مژه بزنند، چنان روبرو را نگاه می کنند که انگار چشم شان نمی بیند.

مهندس سیف گوشه ی اتاق کز کرده است. سرگرد ستایش کنارش نشسته است. نفس مهندس سیف رها می شود. انگار آه می کشد. تو راهرو ساکت است. حتا صدای قدم زدنِ گاه و بیگاه نگهبانان هم خفه شده است. به دیوار تکیه می دهم و سیگاری می گیرانم. هزار جور فکر و خیال به ذهنم هجوم آورده است. به یک یک بچه ها نگاه می کنم. انگار که همه، همین حال را دارند. چند تایی همینطور چنباتمه نشسته اند؛ پینَکی می روند؛ گردن شان لق می خورد؛ سرشان سنگین می شود و به یک طرف می افتد. بعضی یکهو می جهند و چشم شان را باز می کنند و بعضی با گردن یک وری چرت می زنند. یعقوب کنارم نشسته است. چانه اش افتاده است رو سینه اش. سیف به دیوار تکیه داده است و دیوار روبرو را نگاه می کند. حسن و عطا وسط اتاق نشسته اند. پشت به پشت هم داده اند و زانوها را بغل گرفته اند. عطا پیشانی اش را گذاشته است رو شانه اش. پسِ گردنِ حسن خم می شود. انگار چرت می زند. یکهو سرش پایین می افند و تکان می خورد و سرش را بالا می گیرد و اطراف را نگاه می کند. کاظم و کمال نشسته اند پای دیوار روبرو. شانه ها و سرها را به همدیگر تکیه داده اند. چشم های کمال رو هم است. رحمت و ملک، جلو در اتاق، کتابی خوابیده اند. زرندی و بهرام، دورتر از کاظم، پشت به پشت همدیگر داده اند. اسلام تو سه کنج اتاق کز کزده است. رنگش عین گچ دیوار است و چشمان سیاهش برق می زند. سی و سه ـ چهار نفریم. چندتایی دراز کشیده اند و مثل خشت، کنار همدیگر ردیف شده اند. صدای خفه ی سیف، کند و سنگین، تو سکوت اتاق، مثل ضربه ی پتک به سر و روی همه کوبیده می شود:
ـ فکر نمی کنین که امشب، شبِ آخرشون باشه؟!

صدا تو گلوی یکی از بچه ها گره می خورد:
ـ اعدام؟!

یکهو جا می خورم. همه ی بچه ها تکان می خورند. همه ی چشم ها به طرف مهندس سیف برمی گردد. مهندس سیف عجب سر بزرگی دارد؛ اصلا به تنه اش نمی آید؛ حتا به صورتش هم نمی خورد. چانه اش باریک است. گونه هایش استخوانی است و کوچک. کاسه سرش از شقیقه ها، یکهو، بی هوا بزرگ می شود. چشم هایش درشت است؛ مثل چشم های اسب.

مهندس سیف دارد نگاهم می کند. سایه ی مژه های بلندش افتاده است زیر کاسه ی چشمانش. نور چراغ از بالا به پیشانی اش می تابد. پیشانی اش برق می زند. انگار ـ تو این هوای سرد ـ عرق کرده است. هنوز دارد نگاهم می کند. نگاه کردنش سنگین است. انگار باید چیزی بگویم. جرأت نمی کنم. صدا تو گلویم خفه می شود. تقلا می کنم تا حرف از دهانم بیرون بزند:
ـ نه! ... این خیلی دردناکه! ... نه! ... چطور مگه؟!

... اما ته دلم حس می کنم که حرف مهندس سیف بیربط نیست.

همه ی بچه ها گردن کشیده اند و به مهندس سیف نگاه می کنند. انگار هیچکس خواب نبوده است. انگار همه دراز کشیده بودند؛ و یا چشم ها را رو هم گذاشته بودند که کسی باشان حرف بزند و فکر کنند. انگار همه، خواب مصلحتی بودند.

عطا زیر لب می غرد:
ـ شاید هم! ...

حسن سر برگردانده است و با دهان نیمه باز به عطا نگاه می کند. نفس اسلام رها می شود. انگار ساعت هاست که نفس تو سینه اش گره خورده است. حرف زدنش مثل چینی ترک خورده، جلا ندارد:
ـ یعنی ممکنه؟!

تا حالا دل هامان متلاطم بود و تقلا می کردیم که چهره هامان آرام باشد؛ اما حالا با حرف سیف، چیزی را که گم کرده بودیم و به دنبالش سردرگم بودیم، پیدا کرده ایم.

ـ آخرین شب افسران!

تلاطم از دل هامان به چهره مان می ریزد و چشم هامان را پر می کند.

صدای رحمت، ناباور است. صدایش لرزه دارد:
ـ نه! نه! نه! ...! این غیرممکنه!

دلم از جا کنده می شود. انگار که می گوید:
ـ بله!

صدای رحمت عین بادکنک می شود و بزرگ می شود و حجم اتاق را پر می کند و یکهو می ترکد و صداها درهم می شود و مثل ضربه، کاسه ی سرم را می کوبد:
ـ بله!

ـ بله! ... اعدام!

ـ شب آخر!

ـ آخرین شب!

ته سیگار را تو انگشتانم له می کنم. سرانگشت هایم می سوزد. فوت شان می کنم و بی اختیار سیگاری دیگر می گیرانم و با خودم زمزمه می کنم:
ـ واقعا شب آخرشونه؟!

... و اگر شب آخرشان باشد ... اگر ...!

فردا که آفتاب سر بزند، دیگر راه رفتن چابک و سرشار از زندگی سرهنگ سیامک را نخواهم دید.

ـ سلام جناب سرهنگ!

ـ سلام، حالتون چطوره؟

ـ اِی، نفس می کشم.

چشمان درشت سرهنگ سیامک برق می زند:
ـ نفس می کشی؟! ... فریاد بکش!

از همه مسن تر است؛ اما از همه پر جنب و جوش تر است.

چرا دلتنگی؟ ... شاد باش! محکم باش! شماها مرخص می شید ... اما یادتون باشه ...

سرزنده و با لبخندی به لب حرف می زند:
ـ ... یادتون باشه که اینجا چه جهنمیه! ... برا همه بگید. به همه بگید. همه باید بدونن آنچه که حقیقت داره، اینه که ما همه به کشور خدمت کرده ایم. آنچه که حقیقت داره، اینه که ما همه، سعادت و سربلندی مملکت را می خواهیم. مبارزه ی ما در راه بدست آوردن آزادی، شرف، رفاه و حیثیت همه ی مردم کشور بوده ...

یک لحظه چشم نگهبان را دور دیده است. یکریز حرف می زند.

ـ محکم باش! شاد باش! ... شما مرخص می شید؛ اما یادتون باشه به همه بگید که ما با افتخار و سربلندی، شهادت را استقبال می کنیم.

...

برگرفته از «داستان یک شهر»، زنده یاد احمد محمود (با اندک ویرایش بایسته در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب؛ برنام و زیربرنام را از متن برگزیده ام.  ب. الف. بزرگمهر)


زیرنویس تصویر:
زنده یاد عزت الله سیامک
سرهنگ ژاندارمری و از بنیانگذاران سازمان نظامی حزب توده ایران

سرهنگ سیامک در پاسخ به «قاضی عسگر»، پیش از تیرباران:
اگر بهشتی در دنیا یافت شود، راه آن همان است که ما در پیش داشتیم.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!