«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

یادی از آدمی خوشنام و کمونیستی پایبند و استوار در باورها و آرمان های خود!

«تنها سوسیالیسم است که بشریت را از مُغاک محرومیت، فساد و انحطاط نجات می دهد؛ راه دیگری نیست!» 
غلامحسین فروتن

یکی دو روزی است که توان کار نوشتاری را تا اندازه ای از دست داده ام و چه کاری بهتر از خواندن یادمانده های یکی از خوشنام ترین کمونیست های ایران: غلامحسین فروتن به نام «یادهایی از گذشته» که به تازگی آن را یافته و گرچه، هنوز همه ی آن را که در دو جلد جداگانه به نگارش درآمده، نخوانده ام، بخش هایی از آن را که برایم چشمگیرتر است، برگزیده و می خوانم. یکی از این بخش ها زیرِ برنام «برداشت من از حزب توده و خاطرات کیانوری» (ص ۲۴۹ ـ ۲۸۰ جلد دوم کتاب یادشده) با «سخنی کوتاه درباره خودم» فرجام می یابد که آن را بویژه درست، آموزنده و دلچسب یافتم.

این نکته را نیز یادآور شوم که برنام «یکی از خوشنام ترین کمونیست های ایران» را به گواه سخن یکی دو تن از توده ای های سالخورده و استخوان خردکرده در کار توده ای پردامنه و پیگیر میان کارگران و زحمتکشان و از آن میان، یکی از سندیکالیست های کارکشته و کهنسال ایران برگزیده ام؛ کوشندگان و کنشگرانی که همگی از منش زنده یاد غلامحسین فروتن به نیکی یاد می کردند و کار و کردار اجتماعی ـ سیاسی وی را می ستودند؛ کسانی که چشمِ دیدن برخی از رهبران پرآوازه ی حزب توده ایران را نداشتند و من در آن هنگام، ژرفای آنچه می گفتند را نیک درنمی یافتم؛ آنچه رفت و برخی واقعیت های تاریخی دور و نزدیک، دستکم تا آنجا که من از آن ها درمی یابم، نشان داد که ارزیابی شان تا چه اندازه درست بود. یادشان زنده و کارشان پاینده باد!

ب. الف. بزرگمهر       نهم اردی بهشت ماه ۱۳۹۳

***

سخنی کوتاه درباره ی خودم

من خود پرورده ی حزب توده ی ایران، حزب طبقه ی کارگرم. حزب توده بود که مرا با جهان بینی طبقه ی کارگر آشنا کرد؛ همو بود که به من امکان داد، شناخت خود را از این جهان بینی ژرفا و دامنه ی بیش تری بخشم؛ حزب توده [ایران] بود که به من امکان داد، آموزش خود را بکار بندم و تجربه بیندوزم؛ حزب توده [ایران] بود که به من هویت کمونیستی داد؛ اما این ها همه به من آموخت که دفاع از حقیقت را وجهه ی همت خود قرار دهم؛ در دفاع از حقیقت استوار بمانم؛ از دشواری ها و سختی ها نهراسم ... استواری من در دفاع از حقیقت در شرایط زندگی روزمره است که ممکن است تا سرحد مرگ نیز پیش رود. من در شرایطی به دفاع از حقیقت برخاستم که دیگران تسلیم شدند و این ثمره ی همان آموزشی است که حزب توده [ایران] به من داد، ثمره ی شناخت واقعی از آن جهان بینی است که در مکتب حزب توده [ایران]، آموختم، ثمره ی استواری من در ایمان به این مکتب است.

نویسنده ای که قلم خود را در خدمت صاحبان زر و زور نهاده، می نویسد:
«اینجا و آنجا آدم هایی هستند که با گذشته ی کمونیستی خویش هویتی چنان مشترک پیدا کرده اند که بدون آن خویش را چنان خواهند انگاشت که نیستند.»

این آدم پرمدعا که قلم خود را نفهمیده و نسنجیده بر روی کاغذ می دواند به خودش حساب پس نمی دهد که چرا او حق دارد هویت بورژوایی، ناسیونالیستی و حتا شووینستی خود را حفظ کند و با گذشته ی خود، گذشته ای بسیار دور، چنان پیوندی برقرار سازد که بدون آن هویت خود را گم می کند؛ اما کمونیست ها چنین حقی را ندارند! گذشته ی کمونیستیِ کمونیست های راستین، مایه ی مباهات است؛ آن ها به آن افتخار می کنند. چرا باید چنین گذشته ای را بدست فراموشی بسپارند و در جرگه ی آدم هایی از قماشن نویسنده ی مذکور درآیند؟ چرا باید ایدئولوژی پاک، منزه و آینده نکر کمونیستی را با ایدئولوژی منحط بورژوازی جایگزین کنند و مبلغ نظامی گردند که سراسر فساد و تباهی است؟ ایا چنین تحول درونی است که به کمونیست ها هویت می بخشد؟ بگذار کمونیست های راستین، هویتِ پرولتری و انترناسیونالیستی خود را نگاه دارند؛ هویت بورژوایی و ناسیونالیستی ارزانی امثال نویسنده ی نادان و نابخرد باد!

به من می گویند:
«این ها همان حرف های کهنه است!» شگفتا! آیا از این مهمل تر سخنی می توان گفت؟ اگر کسی بگوید: در یک مثلث قائم الزاویه، مربع وتر مساوی است با مجموع مربع دو ضلع دیگر، قضیه ای که دوهزار و ششصد سال پیش، فیثاغورث آن را کشف کرد (و در جایی خوانده ام که یکهزار سال پیش از فیثاغورث، بابلی ها آن را می شناختند) حرف کهنه ای بر زبان آورده است؟ اگر کسی بگوید: انسان منشاء حیوانی دارد که بیش از یک قرن از کشف آن می گذرد، حرف کهنه ای زده است که نباید بگوید؟ قضیه ی فیثاغورث یا تئوری داروین یک حقیقت است و حقیقت کهنه و نو ندارد. حرف من، حرف روز، حرف زمان حاضر است؛ از آن مهم تر، حرف آینده ی جامعه ی انسانی است ...

عجیب آنکه کسانی این ایراد را به من می گیرند که خود حرف های کهنه تری می زنند؛ حرف هایی که قرن ها بر سر زبان هاست؛ حرف هایی که از راست ترین جناح بورژوازی حاکم تا چپ ترین آن، مدام و برای فریفتن طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش، آن ها را تکرار می کنند؛ حرف هایی که رهبران بورژوازی حاکم از بیل کلینتون، کوهل و میتران گرفته تا خامنه ای و رفسنجانی آن ها را بر زبان می آورند. مگر بورژوازی حاکم و خدمتگزاران وی از دمکراسی و عدالت اجتماعی (دو سراب جامعه ی کنونی) سخن نمی گویند و خود را مدافع آن نمی نمایانند؟ از کی تا به حال شعار دمکراسی و عدالت اجتماعی که بسیاری تازه به کشف آن نائل آمده و آن را سرلوحه ی برنامه ی خود با خط زر می نویسند و به اتفاق آواز می دهند، حرف های تازه است؟ این حرف ها حتی پشتوانه ی واقعی هم ندارند. مگر می توان منکر شد که دمکراسی و عدالت اجتماعی در جامعه ی طبقاتی افسانه است، خواب و خیال است؟ سه قرن است که بورژوازی وعده ی عدالت اجتماعی می دهد؛ اما واقعیت جامعه بر چه چیز گواهی می دهد؟ از یکسو، وضع توده های مردم، روزبروز وخیم تر و رقت بارتر می شود؛ شکاف میان فقر و ثروت، وسیع تر و عمیق تر می گردد و از سوی دیگر، اقلیتی که فقط به سود و ثروت می اندیشد و آمادگی ندارد حتی پشیزی هم از سود وثروت کلان خود بکاهد. شاید حرف های من نیز بسیار کهنه است؛ آن را در آغاز عضویت خود در حزب توده [ایران] بسیار خوانده ام؛ اما چه می شود کرد؟ حرف کهنه ای است که نو است. حرف کهنه ای است که مساله ی روز است و نمی توان آن را ندید و نگفت. شاید آن مردمان که شعارهای کهنه ی بورژوازی را به عاریت گرفته و سر داده اند، چنین می پندارند که پروردگار، رسالت تحقق آن را به آن ها محول کرده است و اگر دیگران طی قرن ها کاری از پیش نبردند، آن ها خواهند توانست! چه تصور باطلی!

تنها سوسیالیسم است که بشریت را از مُغاک محرومیت، فساد و انحطاط نجات می دهد؛ راه دیگری نیست!

برگرفته از کتاب «یادهایی از گذشته»، بخش دوم: «حزب توده در مهاجرت»، دکتر فروتن
با اندک ویرایش درخور بویژه و بطور عمده در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب؛ افزوده های درون [ ] از آنِ من است و یکی دو جای آن را نیز پیراسته ام.    ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!