«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

بچه های من غذای سگ نمی خورند ...


توی قصابی بودم که خانم پیری آمد تو مغازه و یک گوشه ایستاد  ...

آقای جوان خوش تیپی هم آمد تو گفت:
آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ...

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌ هایش؛ همینجور که داشت کارش را انجام می داد، رو به پیرزن کرد و گفت:
شما چی میخواین مادر جان؟

پیرزن جلو آمد؛ یک پانصد تومانی مچاله گذاشت توی ترازو و گفت:
لطفا" به اندازه همین پول گوشت بدین آقا ...

قصاب نگاهی به پانصد تومانی کرد و گفت:
پونصد تومن؟! این فقط آشغال گوشت می شه مادر جان ...

پیرزن فکری کرد و گفت:
بده مادر ... اشکالی نداره ... ممنون!

قصاب آشغال گوشت‌های آن آقا را کند و گذاشت برای آن خانم.

آقای جوان که فیله سفارش داده بود، همینجور که با موبایلش بازی می کرد، رو به خانم پیر کرد و گفت: 
مادر جان اینا رو واسه سگ تون می‌خواین؟

خانم پیر رنگش پرید؛ سرخ و سفید شد. نگاهی به آن آقا کرد و با صدای لرزان گفت:
سگ؟!

ـ بله ... آخه سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز میخوره ... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!

ـ می خوره دیگه مادر ... شکم گرسنه سنگ هم میخوره ...

ـ نژادش چیه مادر؟

ـ بهش میگن توله سگ دو پا ... اینا رو برای بچه‌هام می خوام اّبگوشت بار بذارم خیلی وقته گوشت نخوردن!

با شنیدن این جمله آن جوان رنگ به رنگ شد ... یک تکه از گوشت های فیله رو برداشت، گذاشت روی آشغال گوشت های آن خانم پیر ...

ـ شما مگه اینا رو برای سگ تون نگرفته بودین؟

ـ چرا مادر ...

ـ بچه های من غذای سگ نمی خورن مادر ...

بعد گوشت فیله را گذاشت آن طرف و آشغال گوشت هایش را برداشت و رفت ...

از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش درخور از اینجانب؛ نمی دانم چرا بخشی از گفتگوی این ماجرا کمی ساختگی به دیده ام آمد؛ انگار که نویسنده، دانسته و آگاهانه کمی بر پیاز داغ آن افزوده است! شاید نیز براستی همینگونه رخ داده که نوشته است؛ به هر رو، زمینه ی داستان واقعی به دیده می آید. نخواستم در آن دست ببرم. نموداری از شرایط دردناک روز توده های مردم ایران! برنام نوشتار را از متن آن برگزیده ام.     ب. الف. بزرگمهر



پی نوشت:

کسی یادداشت زیر را گذاشته است:
... نه برادرم. این نه دیگه از سر مزاح نیست. نه برادرم. آن آقا هم درپلاس شاید کم نویسی کرده باشه و مطمئن باش زیاده نگفته. شک هم نکن. بعضی مقوله ها شما باید رنج خوانی کنی. به هیچ عنوان سوابق تکنیک قلم وعلوم نوشتاری وخبری خود را درخواندن این دست یوق نوشته هادخالت ندهید. آری وجوددارد ازآن بدتر. سال ۶۹ خود شاهد ماجرای موازی با این جریان و شعری همان زمان نوشتم که پیشم نیست.برادرم سال ها دوری از کشور باعث می شه بعضی از مصیبتها را دراین سطح باورنکنی؛ البته بخشی از آن را ... شاید همه گیر نیست؛ اما کم هم نیست ... اینجا برادر همه سعی داریم زنده باشیم؛ اززندگی خبری نیست.

و دیگری می نویسد:
«... این صحنه جلوی چشم بنده رخ داده؛ امانه گوشت بلکه میوه. من هر روز شاهد صحنه هایی شاید از این که نوشته اید،سخت تر و غمگین تر در لابلای زباله دونیها ...»

پاسخ می دهم:
سپاس از یادآوری. متاسفانه همین است که می گویید. می دانم. می دانم. گرچه دانستن کجا و لمس از نزدیک کجا ...

یادداشت زیر نوشته در این باره نه از این سویه بود که چنین چیزهایی  رخ نمی دهد که بیش تر درباره ی بخشی از نوشته است که::
«آقای جوان که فیله سفارش داده بود، همینجور که با موبایلش بازی می کرد، رو به خانم پیر کرد و گفت: مادر جان اینا رو واسه سگ تون می‌خواین؟»

در حالیکه وی به گمان بسیار باید گفتگوی میان قصاب و آن مادر بیچاره را شنیده باشد و روند نوشته، فضای دیگری می یابد که با آنچه که اگر اشتباه نکنم «پی رنگ» داستان نامیده می شود، تفاوت ظریفی دارد. تنها از این دیدگاه! زیرا هنگامی که ماجرا یا صحنه ای را می نویسی یا بر روی سن می بری (تئاتر) و یا هر فرم هنری دیگر، به هر رو و خواه ناخواه، واقعیت را بازآفرینی کرده ای و دقیقن آن نیست که روی داده ...

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!