«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

آنگونه می نگری که می زی!


نوشته ای است به عنوان «لذت زندگی» که گویا از یکی از داستان های «پائولو کوئیلیو» برگرفته شده است:
«دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می کردند.

یکی از دیگری پرسید:
ـ چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر می کند؟

میمون دوم گفت:
ـ اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت می بینی، لذت ببری ...

میمون اول با ناراحتی گفت:
ـ تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیت ها را با منطق بیان کنی !

در همین حال هزار پایی از کنار آنها می گذشت ...

میمون اول با دیدن هزارپا از او پرسید:
ـ هزارپا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت می دهی؟

هزارپا پاسخ داد:
ـ تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام؟!

میمون دوم گفت:
ـ خوب فکر کن! چون این میمون درباره ی همه چیز توضیح منطقی می خواهد !

هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
ـ خوب اول این پا را حرکت می دهم؛ نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ...

هزار پا مدتی کوشید تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند؛ ولی هرچه بیشتر می کوشید، ناموفق تر بود. پس با ناامیدی کوشید راه خودش را پی گیرد؛، ولی متوجه شد که نمی تواند. با ناراحتی گفت:
ـ ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر کوشیدم، چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت !

میمون دوم به اولی گفت:
ـ می بینی؟!هنگامی که می کوشی همه چیز را توضیح دهی، اینگونه می شود! سپس، دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد... (پائولو کوئیلیو)»

از «گوگل پلاس» با ویرایش درخور بویژه در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

آقای کم و بیش جا افتاده ای که گویا گلویش نیز بفهمی نفهمی پیش خانم نویسنده ی یادداشت بالا گیر کرده و بهانه ای برای خودنمایی می جوید، چنین می نویسد:
«سلام ... خانوم. صبح شما به خیر. خدا میدونه بدون اغراق و مداهنه میگم که این متن، جوهر طرز زندگی، چگونگی تفکر و ادراک و احساس و بینش ما رو در هیات یک تمثیل زیبا بیان کرده. کاملا درسته.

سهراب سپهری هم با خط بطلان کشیدن بر روی شناختهای عقلانی و منطق عقلانی که به شدت نیازمند تجزیه و تحلیل و توضیحه گفته:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ
شناور باشیم!

سهراب حتی در لحظه ای که داره شعر میگه و میخواد زندگی رو تعریف کنه در همون لحظه از درختی که محو تماشای اون بوده یک سار می پره و سهراب ، تعریف زندگی رو پیدا میکنه و میگه:
زندگی یعنی ...
یک سار پرید!

بله. زندگی رو باید زیست؛ نه تفسیر و تحلیل کرد. در لحظه زیستن، یعنی آماده بودن بر ای مواجهه با هر حادثه غافلگیر کننده ای. اما متاسفانه بشر اسیره ! اسیر ذهن و منطق عقلانی! و برای رهایی از این قفس تنگ و فرو شکستن همه پیش فرضها و پیش زمینه های ذهنی و موهوم باید مومنانه و سرسختانه تلاش کنه. رسیدن به همچین نگاه و ادراک زلالی، کار آسونی نیست؛ ولی اگر انسان واقعا بخواد به این مرتبه از ادراک برسه و زیبایی حیات را بی واسطه کلمات و تعقل متداول درک کنه، می تونه موفق بشه؛ چون این توانایی بالقوه در ما هست و فقط باید با یک تحریک شدید و کوبنده، فعال بشه. ممنون از پست زیبای شما ... مثل همیشه گل کاشتی ... عزیز. روزت خوش و روزگارت نیلوفری.» و در یادداشتی دیگر می افزاید:
«... عزیز!
تو هرجور که دوست داری میتونی منو صدا کنی؛ چون اصل کاری همون صدا کردنه! تو دنیایی زندگی می کنیم که آدم ها منتظرن، دیگران صداشون کنن و حتی نمیخوان صدای محبوبشون را هم تمنا کنند! ولی سهراب به ارزش حیاتی صدا کردن دیگری پی برده و گفته:
صدا کن مرا
صدای تو خوب است...
ممنون از صفا و صمیمت و درک و محبتت مهربان بانو.»

از «گوگل پلاس» با اندکی ویرایش در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

خنده ام گرفته است؛ خنده ای برانگیخته از همه چیز ... به شوخی و جدی می نویسم:
«ناگفته نماند که این آقای پایولو کوییلو که گویند بسیاری جستارهای نوشته هایش را از مولانای ما کش رفته، این داستان را هنگامی نوشته که کتاب هایش فروش خوبی داشته اند و کم کم شروع کرده است جور دیگری به جهان نگریستن!»

خانم نویسنده ی یادداشت، برایم می نویسد:
«سلام آقا بهزاد ... ممنون از كامنت تان ... این كامنت باعث می شه برم و بیشتر در مورد نوشته های پائلو كوئیلو مطالعه كنم»

از اینکه در اندیشه ی کار بیش تر افتاده، خرسند می شوم و پاسخ می دهم:
بسیار کار خوبیه! ولی این جمله ی جالب را نه به عنوان «کلمات قصار» که من از همه ی آن ها متنفرم که به شکلی پویا و دینامیک به خاطر بسپارید؛ از مارکس است؛ ولی کلمات قصاری که گویا در زمان مانند قندیل هایی یخ بسته آویزانند، نیست:
«این هستی آدم هاست که شعور اجتماعی شان را تعیین می کند و نه برعکس!»

این گفته درباره ی همه آدم ها صدق می کند و کسی را از آن گریزی نیست؛ حتا کسانی که آن را خوب درمی یابند نیز ناچارند، زندگی شان را دگرگون کنند؛ وگرنه خود به یکی از آن قندیل ها دگردیسه می شوند که در لحظه ای از دوران زندگی خود یخ بسته و دیگر پیشرفتی نداشته اند.

با آرزوی کامیابی برای شما!

ب. الف. بزرگمهر    ۲۷ مهر ماه ۱۳۹۲

 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!