«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

ترس از مرگ


مرغی نگران پیش آمد و با لکنت زبان گفت:
من از مرگ می ترسم و طاقت این راه را ندارم.

هدهد:
ای بی نوا، مگر تو جز مشتی استخوان بیشتری؟ نمی دانی که عمرت بسته به یک دم زدن است؟

هر که زاد، مُرد؛ زادن برای مُردن است. مگر جز قطره ی آبی هستی؟ چطور در برابر دریای هستی و نیستی تاب مقاومت داری؟

گر تو عمری در جهان فرمان دهی
هم بسوزی، هم به زاری جان دهی

بشنو تا برایت داستانی بیاورم:
داستان ققنوس

در هندوستان مرغی است ققنوس نام، که منقاری دراز و بس شگفت انگیز دارد. در منقار نِی گونه اش، نزدیک به یک صد سوراخ وجود دارد. چون به نواخوانی پردازد، صدها نوا سر دهد.

این مرغِ تنها چون وقتِ مرگش فرا رسد، دل از زندگی می بُرد و چوب بسیار فراهم می آورد؛ بر بالای آن می نشیند و بر خود نوحه می کند؛ آنچنان که مرغان دیگر غمگین می شوند و برخی از ناراحتی می میرند.

در آخرین دَم، پرهای خود را بر هم می زند. آتشی از آن برمی جهد و ققنوس و هیزم را می سوزاند؛ از میان خاکستر آن، ققنوس دیگری زاده می شود.

هیچ کس را در جهان این اوفتاد
کاو پس از مُردن برآید، نابزاد؟

به هر حال اگر کسی چون ققنوس هزار سال هم عمر کند، خود باید در تدارک مرگ باشد.

تا بدانی تو که از چنگ اجل
کس نخواهد برد جان چند از حِیَل

مرغ:
‌برای چه کسی مرگ تلخ تر از زهر است؟

هدهد:
حکایت عیسی و آب خوردن او از جوی را بشنو:
حضرت عیسی (ع) به جویی از آب گوارا رسید؛ از آب آن نوشی؛ طعمش را چون گلاب یافت. مردی که همراه او بود، خُم خویش را از آب پر کرد. کمی که رفتند، حضرت عیسی تشنه شد و از خمره ی آن مرد آب خورد.

آبی بسیار تلخ بود و در شگفت ماند و گفت:
یا رب، آبِ جوی و آب خُم هر دو یکی است؛ پس چرا آن شیرین و این تلخ است؟

خُم به زبان حال به عیسی گفت:‌
من مردی کهنسالم. هزاران سال کوزه و خُم و تغار بودم؛ همواره تلخ بودم؛ زیرا مرگ برایم بس تلخ بود. اگر صدها سال هم بگذرد و به هر شکلی در آیم، باز تلخم.

مرغ:
چه چیزی تلخی مرگ را از بین می برد؟

هدهد:
به حکایت بقراط و شاگرد او در دم مرگ توجه کن:
بقراط، آن پزشک عالیقدر و نامدار یونانی، در هنگام مرگ، شاگردش از او پرسید:
چگونه تو را کفن کنیم و در کجا دفن کنیم؟

بقراط:
اگر مرا باز یافتی، هرسان خواهی کفن کن و هر جا خواستی دفن کن.

من چنان رفتم که در وقتِ گذر
یکسر مویم نبود از خود خبر

بخش چهلم از «تفسیر منطق الطیر» عطار نیشابوری

برگرفته از «گوگل پلاس»

 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!