«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۴۰۲ دی ۲۷, چهارشنبه

بله! اعتراف می کنم ... ـ بازپخشش

چند شب پیش، پریشب پاره ای از یک فیلم با زیرنویس پارسی بدستم رسید که چند سال پیش آن را دیده بودم. نام آن را فراموش نموده ام. با آنکه بر بنیاد یکی دو آزمون پیشین با «یوتیوب»، پیشاپیش می دانستم که جلوی انتشار ویدئویی ساخته و پرداخته شده بر پایه ی آن فیلم، گرفته خواهد شد با خود گفتم: به آزمودن آن می ارزد؛ شاید هم چیزی رخ نداد و ویدئویی با برنام « بله! اعتراف می کنم؛ هر چه شما بفرمایید ...»* ساختم که با متن اعترافنامه ی آن پاره فیلم، آنجا که «پدر لورنزو»، برخلاف داوِ (ادعا) خود، ناگزیر دست نوشته ی از پیش آماده شده ی: «بله! اعتراف می کنم که من، «نام» و «نام خانوادگی»، فرزندِ حرامزاده ی یک شامپانزه و یک اورانگ اوتانم» را دستینه می کند، آغاز می شد و با تصویر شومِ «کیرِ خرِ نظام» به پایان می رسید. به هر رو، جلوی آن گرفته شد؛ ولی مرا از انجام کار که درونمایه ی آن را به نوشتار درآورم، بازنداشت.

کمابیش، همه ی پاره فیلم از گفتگوهای میزبانان: پدر، مادر و دو فرزند جوان و نوجوان پسر با دو مهمان خود که یکی شان از بلندپایه ترین جایگاه در کلیسای شهرشان («اُسقُفِ بزرگ»)، جایی در اسپانیا، برخوردار و همه کاره ی آنجاست و دور میزی پاکیزه شام می خورند، می آغازد و همانجا به پایان می رسد. دو نوکر خانه نیز پیرامون میز دیده می شوند (تصویر پیوست). حال و هوا نشان از خانواده ای توانگر و آسوده دارد و زمانِ گفتگو بگمان نیرومند، دوره ی «نوزایی فرهنگی اروپا» («رُنسانس») در کشوری است که هنوز رگه هایِ آشکار یکی از تاریک ترین دوران های تاریخ اروپا و جهان: «انگیزیسیون»** در آن دیده می شود؛ دورانی کم و بیش دراز که در آن بسیاری از دانشمندان، هنرمندان و آدم های پیشرو به پادافره ناگرویدگی (کُفر) به کیش چیره بر آن «بزرگ خشکی»: «مسیحیت کاتولیک» بکام آتش سپرده می شدند و دَم و دستگاه تاریک اندیشی کلیسا بر همه ی پهنه های زندگی آدمی چیره بود. دختر خانواده از سوی کلیسا دستگیر شده و زندانی است؛ و خانواده از روز و روزگار وی آگاهی ندارد.

پدر خانواده رو به «اُسقُفِ بزرگ»، تمرگیده در سوی چپ وی:
کی می تونیم چشم براه برگشتنش به خانه باشیم؟

«اُسقُفِ بزرگ»:
نمی تونم بگم. نخست باید محاکمه بشه.

پدر خانواده:
محاکمه؟ چرا؟!

«اُسقُفِ بزرگ»:
برای اعترافی که کرده

مادر خانواده در سوی دیگر میز:
به چی اعتراف کرده؟

«اُسقُفِ بزرگ»:
اعتراف کرده که پنهانی فرمان های کیش بهودی نیاکانش را بکار می بندد

مادر خانواده:
ولی این شدنی نیست. ما یک خانواده ی کهن مسیحی هستیم

«اُسقُفِ بزرگ» رو به پدر خانواده:
اگر درست نمی گویم، آن را درست کنید؛ ولی برادران مسوول در بخش بایگانی به آگاهی من رسانده اند که نیای مادر بزرگ شما هنگامی که در سال ۱۶۲۴ از آمستردام به اسپانیا آمد، آیینش را از یهودی به مسیحی دگر کرد؛ حقیقت داره؟

پدر خانواده (با چهره ای که دلاوری از آن می بارد و لبخندی کمرنگ نیز بر لبانش نقش بسته، در حالیکه شگفتی دیگر هموندان خانواده را نیز برانگیخته است):
بله! ولی من تنها آدم خانواده ام که این را می دانم.

«اُسقُفِ بزرگ»:
پس چرا دخترتون به آن اعتراف کرده؟

پدر خانواده:
«اینس» [دختر زندانی شده] نمی تونه به چیزی که نمی دونه، اعتراف کرده باشه

پسر بزرگ خانواده:
ببخشید! از خواهرم اعتراف گیری شده؟

«اُسقُفِ بزرگ»:
بله! انجام شده

مادر خانواده (با چهره ای ترسیده و شگفت زده):
دخترم رنج و آزار (شکنجه) دیده؟!

«اُسقُفِ بزرگ» (با لبخندی پوزشخواهانه):
از وی اعتراف گرفته اند.

پدر خانواده:
می پنداشتم این شیوه بازجویی سال هاست که کنار نهاده شده

«اُسقُفِ بزرگ» (در حالی که دست هایش را بدو سو می گشاید):
بله! کنار نهاده شده بود؛ ولی هم اکنون، در این اوضاع بحرانی، کلیسا برای یافتن حقیقت این روش را بازگردانده

پسر نوجوان خانواده، نشسته در کنار پدر:
پس ... شما می داوید (ادعا می کنید) که بزبان آوری (اقرار) با سود بردن از این روش که نامش را اعتراف گیری گذاشتید، گواه ارزشمندی برای هر چیزیه؟

«اُسقُفِ بزرگ» (با لبخندی پوزشخواهانه در حالیکه خود را تا جایگاه هیربُدی ساده کوچک می کند):
این تنها دیدگاه یک هیربُد (راهب) ساده نیست؛ این یکی از بنیان های کلیساست که به ما یاد می ده یک بزبان آوری که از راه اعتراف گیری بدست اومده، بی چون و چرا پایدار شده است.

مهمان دیگر که همراه با «اُسقُفِ بزرگ» به مهمانی آمده و روبروی وی نشسته است:
پوزش می خواهم «لورنزو» (نام کوچک «اُسقُف»)؛ ولی اینگونه اعتراف ها چگونه می تونه پایداری سفت و سختی داشته باشه؟ اگر من رنج و آزار ببینم به هر چیزی اعتراف می کنم. اعتراف می کنم که شاه (سلطان) ترکی بوده ام (برانگیختن خنده ی همه)

«اُسقُفِ بزرگ»:
نه این کار را نمی کنید.

مهمان دیگر:
من به هر چیزی اعتراف می کنم تا درد نکشم.

«اُسقُفِ بزرگ» (در حالیکه خنده از لبانش پریده و چهره ای ترش بخود گرفته):
نه این کار را نمی کنید. گویا شما مرد خداترسی هستید، درسته؟

مهمان دیگر:
روشنه که هستم.

«اُسقُفِ بزرگ»:
بنابراین، ترس شما از خدا انگیزه ای می شه که اعتراف نادرست نکنید.

مهمان دیگر:
ولی اگه ترس بر من چیره بشه، چی؟ یا اینکه ترسم از درد، بزرگ تر از ترسم از خدا بشه؟

«اُسقُفِ بزرگ»:
اگر شما بیگناه باشید، خدا به شما این نیرو را می دهد تا درد را برتابید.

پدر خانواده:
آیا در این باره دل آسوده اید (مطمئن هستید)؟

«اُسقُفِ بزرگ» (با چهره ای درهم کشیده):
بله!

پدر خانواده:
مرا ببخشید «پدر لورنزو»؛ ولی آیا تاکنون از خودتان هم اعتراف گیری انجام شده؟

«اُسقُفِ بزرگ» (همچنان با همان چهره):
از من؟!

پدر خانواده:
بله! تاکنون ازتون اعتراف گرفته اند؟

«اُسقُفِ بزرگ»:
روشنه که نه!

پدر خانواده:
می اندیشید که اگر این کار را با شما بکنند و ازتون بخواهند که به چیزی پوچ و شگفت انگیز اعتراف کنید، بگویید ... اگر به شما بگویند باید به این اعتراف کنید که در حقیقت یک میمون هستید (برانگیختن خنده ی همه) ... دل آسوده اید که خدا به شما شکیبایی و تاب و توان ناروا دانستن آن را میده؟ یا اینکه اعتراف به میمون بودن را برتر می شمرید تا از درد رها بشید؟

مهمان دیگر:
من که اعتراف می کردم.

پدر خانواده:
می دونم که می کردی. من هم همین کار را می کردم.

پدر خانواده رو به «اُسقُفِ بزرگ»:
شما چی؟ اعتراف می کردید؟

مهمان دیگر به یاری «اُسقُفِ بزرگ» که لال مانده چه پاسخی بدهد و تنها لبخند می زند، می شتابد:
این کارها چیه؟ با مهمونت یه بازی کودنوار پیش گرفته ای؟! هیچکس دل این را نداره که از «پدر لورنزو» بخواد به چنین جُستار پوچی اعتراف کنه.

پدر خانواده:
من این کار را می کنم.

سپس برمی خیزد و در حالیکه آشکارا حال و هوای پرسش برانگیزی از شوخی یا راست بودن گفته ی وی بر دیگران فرمانروا شده و مادر خانواده می کوشد تا کمی هم شده از آن حال و هوا بکاهد به اتاق دیگری می رود و با نوشته ای بازمی گردد. بسوی «اُسقُفِ بزرگ» می رود و متن نوشته را برایش می خواند؛
من، «لورنزو کاسامارز»، بدینوسیله اعتراف می کنم که برخلاف چهره ی انسانگونه ام، در حقیقت، فرزندِ حرامزاده ی یک شامپانزه و یک اورانگ اوتان هستم و نقشه کشیده ام تا با پیوستن به کلیسا به «دادگاه الهی» آسیب بزنم!

اینک، آن حال و هوای پرسش برانگیز و آمیخته با خنده یا لبخند ساختگی یا زورکی این و آن، جای خود را به ترسِ آمیخته با شگفتی می دهد. پدر خانواده در جای خود پشت میز شام باز می گردد و با استواری بیمانندی در سخن رو به «اُسقُفِ بزرگ» می گوید:
دستینه کن!

مهمان دیگر دوباره می کوشد به یاری «اُسقُفِ بزرگ» که نشانه های کمرنگی از ترس بر چهره اش سایه افکنده بیاید و با خنده ای آمیخته به تندخویی رو به پدر خانواده و میزبان خود می گوید:
«توماس»، داری شوخی می کنی؛ آره؟

پدر خانواده با نگاهی که کم ترین دودلی در آن نیست، رو به «اُسقُفِ بزرگ»، خواستش را پی می گیرد:
دستینه کن!

«اُسقُفِ بزرگ» از جایش برمی خیزد تا از خانه بیرون برود که بدستور پدر، پسر نوجوان در را می بندد. «اُسقُفِ بزرگ» از مهمان دیگر: «فرانسیسکو» می خواهد تا وی را از خانه بیرون ببرد که این بار با دستور پدر، نوکران خانه جلوی وی را می گیرند و پدر خانواده از وی می خواهد گه پایش را از ماجرا بیرون بکشد و در پاسخ به خواست وی برای بیرون رفتن از خانه می گوید:
تو می تونی بری

پرسش سرسختانه ی مهمان دیگر که می پرسد:
«پدر لورنزو» پس چی؟» واکنش تند پدر خانواده را در پی دارد که می پرسد:
مگه اون گذاشت دختر من بره؟

... و دوباره با برآشفتگی هرچه بیش تر همان پرسش را رو به «اُسقُفِ بزرگ» در میان می نهد:
گذاشتی دختر بیگناه من بره؟

... و سپس به نوکران و پسرانش دستور می دهد:
این را همینجا نگه دارید! بگذارید آقای گویا («فرانسیسکو») برود.

واپسین کوشش جانکاهانه ی مهمان دیگر برای بزور بیرون بردن «اُسقُفِ بزرگ» بجایی نمی رسد و نوکران خانه وی را به بیرون خانه هُل می دهند.

پدر خانواده، سرسختانه از «اُسقُفِ بزرگ» می پرسد:
آماده ای تا اعتراف را دستینه کنی؟

واکنش منفی «اُسقُفِ بزرگ» کار را به فرجام می رساند. ریسمان را پیشاپیش آماده نموده اند. دستان «اُسقُفِ بزرگ» را همانجا روی میز شام از پشت می بندند و به یکی از همان شیوه هایی که کلیسا زندانیان خود را رنج و آزاری سخت جانکاه می دهد با دستان بسته از پشت، وی را بسوی آسمانه ی اتاق بالا می کشند. پایداری «اُسقُفِ بزرگ» چندان نمی پاید و روشن می شود که یا چندان خداترس و یا چندان بیگناه نیست که خدا به یاریش بشتابد تا درد را برتابد.

پایان کار روشن است:
اُسقُفِ در هم شکسته، متن نوشته را دستینه می کند:
من، «لورنزو کاسامارز»، بدینوسیله اعتراف می کنم که برخلاف چهره ی انسانگونه ام، در حقیقت، فرزندِ حرامزاده ی یک شامپانزه و یک اورانگ اوتان هستم و نقشه کشیده ام تا با پیوستن به کلیسا به «دادگاه الهی» آسیب بزنم!

و پدر خانواده رو به وی می گوید:
هر وقت دخترم برگرده خونه، این کاغذ را می سوزونم؛ ولی تا ابد هم شکیبایی نخواهم داشت. باید این را دریابی! خوب! دیگه می تونی بری

ب. الف. بزرگمهر   ۲۳ دی ماه ۱۳۹۷

https://www.behzadbozorgmehr.com/2019/01/blog-post_13.html

* «بله! اعتراف می کنم؛ هر چه شما بفرمایید ...»

https://www.behzadbozorgmehr.com/2019/01/blog-post_40.html

** در سال ۱۴۹۲ در اسپانیا، پیگردِ یهودیان از سوی «دستگاه بازرسی باورها» نامور به «انگیزیسیون» با بیرون راندن یهودیان آن کشور بالا گرفت. پیامد آن، جابجایی کانون زندگی یهودیان از اروپای باختری به ترکیه، لهستان و روسیه بود. (از خاستگاهی اینترنتی با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)

«با نخستین جوانه های سرمایه داری در اروپای سده های پانزده و شانزده ترسایی، پایان دوره ی انگیزیسیون، انگاره های دینی و مذهبی که دیگر در آن هنگام نه تنها هیچگونه نقش پیشرویی نداشتند که به سدّی در برابر پیشرفت آدمی دگردیسه شده بودند، شکسته شدند و دانش های گوناگون از هر باره جای بینش مذهبی درباره ی چگونگی پیدایش گیتی، آدمی و ... را گرفتند.»

برگرفته از یادداشتِ «باور کن! خودِ تو جانِ جهانی»، ب. الف. بزرگمهر    ١٢ آذر ماه ١٣٩١

بازانتشار در پیوند زیر:

https://www.behzadbozorgmehr.com/2015/01/blog-post_668.html

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!