«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۹ بهمن ۵, یکشنبه

در ولایت امام زمان، چنین از انقلابی بزرگ انتقام گرفتند! ـ بازانتشار

شیاری به ژرفای فاصله ی طبقاتی شمال و جنوب شهر

فقط یک احمق تمام عیار مثل من ممکن بود بره ته شهر توی اون داروخانه ی درب و داغون . راهش دور بود و خرج رفتن و آمدنش هم در نمی اومد.  صاحبش  یک پیرمرد مومن و خوش خلق بود و بدون دکتر داروساز شیفت عصر در داروخانه ش رو می بستند.  بهش قول داده بودم از پنج  تا نُه شب براش کار کنم تا  سر فرصت یک مسول فنی پیدا کنه. از نُه صبح تا پنج کارخونه بودم و بعد با سرویس می رفتم داروخونه و روزی دوازده ساعت کار می کردم. شب ها وقتی می رسیدم خونه تقریبا جسد بودم اما توی دلم از این که تنها داروخونه ی اون منطقه دور افتاده  تعطیل نشده بود خوشحال بودم.  مردم اون منطقه انقدر تنگ دست بودن که گاهی به خاطر پنجاه تومن نسخه رو نمی تونستن بگیرن. براشون مشابه های ارزون تر جایگزین می کردم، هر قدر سوادم می رسید راهنمایی شون می کردم و سعی می کردم بهترین خدماتی که ممکن بود رو بهشون بدم و احساس رضایت می کردم.کم کم  داروخونه رونق گرفت. آقای غلامی  می گفت قدمم خوب بوده و  فروش زیاد شده، اونقدر بهم اطمینان پیدا کرده بود که گاهی دخل رو می سپرد دستم و می رفت مسجد. مردم اون محله سخت اطمینان می کردن و من به خاطر جنسیتم مشکلاتم بیشتر بود. یک روز حتی دختر بچه ای گوشه ی چادر مادرش رو کشید و پرسید: مگه زن هم دکتر میشه؟ مادرش خجالت زده لبخندی زد و به بچه تشر زد. پسرهای جوان متلک می گفتند. تعداد معتادها  زیاد بود و بیشتر مراجعات برای سرنگ و الکل طبی بود. هر روز یکی دو مورد از این چیزها پیش می امد، ولی من با پر رویی ادامه می دادم، چون به کاری که می کردم ایمان داشتم.

روز آخر را هیچ وقت فراموش نمی کنم.سرماخورده بودم و حالم خوش نبود. حوالی عصر خواستم زنگ بزنم و به آقای غلامی بگم نمیرم اما دلم نیومد. کارخونه نرفته بودم ، برای همین به ناچار با ماشین خودم رفتم. توی کوچه های تنگ و خاکی پشت داروخونه، چند تا بچه کون لخت داشتن بازی می کردن . یک بوق کوچک زدم اما از وسط کوچه تکان نخوردن و با لجبازی نگاهم کردن؛ دیرم شده بود. سرم را از پنجره بیرون آوردم و  گفتم بچه ها خواهش می کنم برین کنار من رد بشم. دو تاشون کنار رفتند و سومی خیلی اروم تر سمت من اومد؛  پنج یا شش ساله بود، صورتش خاکی بود و مفش پشت لبش آویزون؛  کنار پنجره ایستاد  و با نفرت نگاهی به ماشین کرد و تف غلیظی به سمتم پرت کرد که روی شیشه نشست و شره کرد. آن دو تای دیگر با صدای بلند خندیدند. در حالیکه سرم گیج می رفت کلاج را رها کردم و به سرعت از ته کوچه پیچیدم. آقای غلامی نگران دم داروخانه منتظر وایساده بود. اون دست خیابون کمی بالاتر پارک کردم وقتی وارد داروخانه شدم  گفت خانم دکتر نباید با این ماشین می اومدی. پرسیدم چرا؟ گفت خط و خوطیش می کنن. دستهام از شدت ضعف و عصبانیت می لرزید اما گفتم  آقای غلامی، مهم نیست.  چند بار با نگرانی رفت بیرون و  برگشت و گفت خانم دکتر من این مردم رو می شناسم، خط و خوطیش می کنن یا لاستیکت رو پنچر می کنن. رفت اون ور خیابون و به چند تا از کسبه سپرد که چشمشون باشد. روپوشم رو پوشیدم و مشغول به کار شدم اما بی حوصله و دل شکسته بودم. صورت پر از نفرت اون پسرک و تف کف داری که نزدیک بود توی صورتم بپاشه از  جلوی چشمم محو نمی شد. پنج دقیقه مانده به  نهٌ از داروخونه بیرون زدم. لاستیک ها رو چک کردم. سوار شدم و برگشتم خونه. وقتی توی پارکینگ از ماشین پیاده شدم بود که دیدمش،  خط پر غیظی که سر تا سر سمت راست ماشین،  رنگ  را خراشانده  و توی بدنه شیار عمیقی حفر کرده بود. خطی به اعماق فاصله ی طبقاتی شمال و جنوب شهر که مثل زخم صورت تا آخرین روزی که سوار اون ماشین شدم ماند و به من دهن کجی کرد.

اصغر وقتی ماجرا رو شنید خندید و گفت می دونی، تو احمق ترین آدمی هستی که دیدم. تمام این ماهها کار کردن اضافه ی تو، به جز خستگی و دردسر و ضررهیچ چیزی نداشته. حالا هم داری برای یک خط روی ماشین گریه می کنی. اصلا من همین فردا برات یک ماشین بهتر می خرم. باز هم ببر ته شهر، گدا گودوله ها خط و خوطی ش کنن. یک خراش که این قدر ناراحتی نداره.  خط و خراش عمیق تر اما توی دلم بود.  برای چی از من متنفر بودن؟ من که بهشون بدی نکرده بودم، سعی کرده بودم کمکشون کنم. اصغر هنوز برای خودش حرف می زد:  از اول هم نباید می رفتی، هیچ کس به تو هیچ احتیاجی نداره؛ تو نسبت به هیچ کس، به جز خودت و خانواده ات هیچ وظیفه ای نداری، تو فقط  زیادی جدی گرفتی ، فکر می کنی باید دنیا رو درست کنی؛ تو یک کم زیادی احمقی…. نمی دونم، شایدم راست می گفت. از فرداش دیگه نرفتم. اصغر خیلی خوشحال شد، چون بعدش دوباره شام گرم و تازه داشتیم. آقای غلامی خیلی ناراحت شد ولی بعدش یک احمق دیگه رو پیدا کرد. منم  آرمانهای احمقانه ام را فراموش کردم.هنوز اما گاهی یاد اون تف غلیظ و کف آلود می افتم. سر اون بچه های زیر گذر خاکی هم نمی دونم چی اومد.

٢٤ نوامبر ٢٠١٢

برگرفته از تارنگاشت «سیب و سرگشتگی»

عنوان و زیرعنوان از ب. الف. بزرگمهر

پی افزوده:

برایش نوشتم:
بسیار دردناک است. نوشته ی شما، آینه ای است از آنچه بر سر انقلاب بزرگ بهمن ۵۷ رفته است؛ انقلابی که دزدان و میوه چینان آن زیر پوستین اسلام، سر آن را بریدند و بجای عدالت اجتماعی، دوستی و شکوفایی دانش، نادانی، پریشانگویی مذهبی و دشمنی میان مردم کاشتند و پرورش دادند؛ و اکنون نیز که هنگام رفتن شان نزدیک شده، همه ی هستی ایران و ایرانیان را می خواهند با خود به گور برند!

ب. الف. بزرگمهر    ششم آذر ماه ١٣٩١

https://www.behzadbozorgmehr.com/2012/11/blog-post_26.html

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!