«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۸ آذر ۲۷, چهارشنبه

پیش تر آبان ماه تکلیف را مشخص کرده بود ...

شش ماه در زندان گذشت؛ محصور در دیوارهای سیمانی و تنفس در فضای مسمومِ بی‌عدالتی و شنیدنِ صدای زنانی که هرگز نشنیده بودم و پس از آزادی به قید وثیقه بخشی از خود را نزد آنها جا گذاشتم.

سرخوشی حاصل از به آغوش کشیدنِ خویشاوندان و رفقایم با خبر مرگِ دو عزیز، دیری نپایید و عرقِ سردی بر تنم نشست. و در این اوضاع و احوال با از دست دادن کار و خانه و کاشانه و اشک‌ها و دلواپسی‌های مادرم، تصور آزادی از آنچه که در ذهنم نقش بسته بود، متفاوت شد.

... و بعد اعتراضات آبان از راه رسید و پاییز خونین، تمام رویای بهارِ آزادی مرا فرو ریخت. با بار سنگین وثیقه‌ی دوستی که به من اعتماد کرده بود، زندگی من در لبه‌ی مرگ و آزادی می‌لغزید:
صدایِ اعتراضاتی که با کشتار و دستگیری همراه شد؛ فریاد مطالبه معیشت و زندگی شایسته که انگار صدای خودم بود، پاسخش گلوله شد و زخم و دستبند و تهدید.

در این میان، رسانه‌های رسمی می‌گفتند «اعتراض حق همه است و مردم می‌توانند معترض باشند.» در پسِ این جمله با خود فکر می‌کردم که آیا تجمع کاملاً مسالمت‌آمیز روز کارگر در مقابل مجلس حق مردم نبوده است؟ کدام اعتراض از نظر آن ها برحق است؟ چگونه می‌تواند اعتراض حقِ ما باشد که نمیریم، زندانی نشویم و ... سپس در میانه‌ی بوی خون و مرگ در خیابان و آزادی موقت از زندان، مشغول کارهای ابتدایی برای زندگی بودم که خبر صادر شدن احکام پرونده هفت تپه و بازداشتی های روز کارگر به گوشم رسید:
پنج سال برای هر ۱۱ نفر. احکامی که معنایی فراتر از پنج سال زندانی ما یازده تن دارد؛ این حکم یعنی هرگونه اعتراضی، خشونت علیه دولت و تعرض به آن تلقی می‌شود و پاسخش از سوی دولت مرگ است. این حکم یعنی ساکت کردن هر صدایی که بخواهد از زیست خود بگوید و خواستارِ تغییرش باشد. این حکم یعنی با نامِ مردم، مردم را به صُلّابه می‌کشند و هدف گلوله قرار می‌دهند؛ این حکم یعنی تایید مرگ صدها تن در خیابان، آن هم با خیالی آسوده؛ این حکم یعنی قوه قضاییه، مجریه و مقننه همدست هستند تا دست بر گلوگاه ما بگذارند و ماشه را بکشند؛ این حکم یعنی خفه می‌کنیم و می‌توانیم.

از اینرو تصمیم گرفتم، سکوت نکنم و تا نفس در سینه دارم، بگویم، بنویسم و دست‌هایم را مشت کنم. زیرا پیش تر آبان ماه تکلیف را مشخص کرده بود که کسی که موضع نگیرد و سکوت کند، همدست است با کسانی که ماشه را می‌کشند و تق! پس اگر نظاره‌گر باشی، پویا_بختیاری، رضا نیسی، محسن محمدپور، نیکیتا_اسفندانی و ... را تو کشته‌ای و خودت را نیز هم؛ تق! پس اگر سکوت کنی، دستت به خون صدها جوان در خیابان آغشته است؛ تق! پس اگر سکوت کنی جامعه‌ی مدنی و تغییر را کشته‌ای؛ تق! پس اگر خفه‌خون بگیری، تو زندگی را کشته‌ای؛ تق!

نه! من سکوت نخواهم کرد؛ خواه در دیوارهای تنگ زندان و خواه در این زندان بزرگ تر که نامش را «آزادی» گذاشته اند. من در برابر هر تق که به گوشم می‌رسد، موظفم که دستِ خود را به نشانه‌ی زنده بودن، تکانی دهم و کاری کنم. در برابر هر تق،ِ مرگ نغمه‌ی آزادی سر خواهم داد و سر خَم نخواهم کرد در برابر صدایِ تیزِ بلندگو که به کرات می‌گوید: مرگ! خوب می‌دانم تاریخ به ما بدهکار است و ما سهم‌مان را از تاریخ نگرفته‌ایم؛ به درازای تاریخِ کارگر و زن بودن، سهم خود را می‌خواهم و سهم تمام ستمدیدگان این سرزمین بلاخیز را.

عاطفه رنگریز

برگرفته از «تلگرام اتحادیه آزاد کارگران ایران»  ۲۶ آذر ماه ۱۳۹۸ (با اندک ویرایش درخور در نشانه گذاری ها از اینجانب؛ برنام را از متن نوشته برگرفته ام.  ب. الف. بزرگمهر)

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!