«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

بیم و امید

با ویرایشی نو از سراینده

شبی خفاش گون با پنجه‌های خون فشانش
بسته ره بر من.

نه بر چهر سپهر تیره فامش اختری پیدا
نه دلمرده چراغی بر نشیب پرتگاهش گاه سوسوزن.

صدای بال بالی نه
ز بوف آشیان گم کرده حتی گاه آهی نه.

در این ماتم سرای سرد و بی‌تسکین
که رویایش، به کابوسی ست ماننده،
زمان آوای غم دارد
دلی صد پاره از تیغ ستم دارد
به هر در می زند
اندر پی مهری که کم دارد
نمی یابد ولی
جز زخمه ای که از الم دارد.

زمین نازا ست و
از رنج نازایی
هزاران لکه‌ ی غم
بر جگر دارد.

ولی از درد آبستن
به خود چون مار می پیچد،
و با دلکاسه یی از لخته‌ها ی خون
ز سوز کوره ی بیداد می سوزد.

گهی
پردرد می گرید،
گهی
دلسرد می خندد؛

دلش از اختران سوخته بی گاه،
خونین است
               
نگاه ماه گونش
بر مدار درد
              می گردد

رخش،
از رنگ و
‌آژنگ هزاران درد آکنده
ست

تن پائیزی اش
چون بید لرزنده
ست

به چنگ باد غارتگر
چو حیران زائری
سرگشته و بی خویش
                        می موید!

به هر ره می رود
دشواری کوه وکمر دارد،

شب از کین 
بهر آزارش
هزاران چاه و چاله در گذر دارد

ولی با این همه،  در چنگ بوم شب   
فروغ ِصبحگاهی زیر پر دارد ...


به روی شاخه‌ای خشکیده و بی‌بر
نشسته مرغ جادوگر
و می خواند به هر دم سِحر پر افسون
برای کاروان‌های به ره مانده
که درپیچ وخم سخت کمرگاهان
به چه مانده.

چه رویایی ست افسونگر !
که حلقه می زند بر در!
از این خواب گران برخاستن خواهی؟!
به اوج قله‌ها ره یافتن خواهی؟!

در این وادی
چه می جویی؟!
نمی یابی مگر
آنی که می پویی؟

چرا گه از نبودِ داد می مویی؟
و گاه از زخمه ی بیداد
می گویی؟
دمی از بردگان در قفس آزاد می گویی؟

چه داری توشه
اندر کوله بار خویش؟
چه راهی داری اندر پیش؟

بهشتی
که
تو بر پا داشتی
با خون دل دیروز،
چه شد از ابر و بارانی
                        فرو پاشید؟

بگو!
آخرچه شد
آن قله‌های افتخار تو؟
شکوه جاودانی بهار تو؟

ندای هُد هُدت
چون شد؟
چرا بانگی نیامد
دیگر از چاوش سرای تو؟
نسیمی
از بهشت وعده‌های تو؟

ز سیمرغ ات نشانی مانده آیا بر بلند کوه
به غیر از گرته ی دیرینه ای که
                                     مانده از اندوه؟

بگو یارا !
بگو از رستم مردم تبارت نیز!
ز گُرد بی‌مثالت نیز!

بگو از سم اسبانش
که می کوبید و
ره می برد
بر هفت خوانِ دوران ها
کنون مانده غباری از امید آیا
بروی سنگفرش سرخ میدان ها؟

و یا از پافتاده ،
خسته و مانده ،
جدا از ریشه
در قحطابِ شورستانِ زندان ها؟

گرش
آمد به سر این
زان نبود آخر
به هر راهی که می رفت
                            بر خطا می رفت؟

بگو ‌ای شب پرِ مغمو م!
تو که بال و پر دریائی ات
از یأس یخ بسته،
دل دریایی ات
از لرزه ی گنداب‌ها خسته،

تو با این خستگی ،
- پر بستگی-
با بال بالِ سربی و سنگین
چگونه می توانی پر زنی آزاد؟
چگونه پر کشی برقله‌های باز؟
چگونه برکَنی قندیل‌ها را
از دهانِ صخره‌های هار؟

چگونه خواهی از زنجیرِ شب رستن؟
رهیدن از زمستان‌های این سان سرد و طولانی
و پیوستن به تابستانه‌های گرم و نورانی
بوَد کار توای در وهم خود،
                                 یک عمر زندانی؟!

بهشتی که تو می جویی
مگر آن نیست کاندر چنگ خود داری ؟
جهان این است و
                   راهت این !
نباشد چاره ای
جز سازش و
                تمکین !

***                  

در آن سوتر
میان بیشه ی انبوه
در آن جایی که از هر سوی، رگبار خطر خیزد
فراهم آمده خیلی ز مرغان دگر اندیش
به سر شوری و در دل موجی از غوغا
که در سر
گویی آهنگی و فرهنگی دگر دارند
و کجتابی شب را هیچ طوری برنمی تابند.

و در هر چاهساری
شب چراغی بر فراز راه می گیرند،
که تا آسان شود
تشخیصِ راه از چاه،
برای رهروانی که
به تاریکی شب
پا می نهند در راه.

به کار داوری
هرگز نمی گیرند چون "معیار "
توهم‌های دانش گونه فرهنگ غالب را
ولی گرد آورند
از جان و دل ازبهر به دیدن
نهال رسته بر کوه تجارب را.

نشسته بر سمند صبح
بسی
دورند زین پندار چرکین و شرآلوده
که انگارند مردم را
                      چون مهره
که آسان می توانشان داد بازی ،
هر کجا،
یا بردشان در کام قربانگاه!

بسان پایه و پله
نمی دارند مردم را به زیرپا
برای بر شدن بر قله‌های نام.

نمی چینند صد گونه دسیسه،
یا هزاران حیله و ترفند،
به پا دارند تا درکار، دیگر بار
بساط کهنه و پرکین استثمار!

گمانه می زنند
با دانش و تدبیر خود
درچرخش هر راه،
هوا چون است،
فردا
در بهاران ِ امید ما؟

مهیا می کنند شب گیری امواج را ،‌
در تنگه‌های خیزش دریا.

‌و در پهنای گیتی
ساده و خاکی
گرفته ریشه از پاکی
نمی جویند هرگز ‌بهر خود
چیزی فزون تر، ز آن
که می خواهند بهر توده ی مردم.

و در انبوهه ی دودِ دروغِ آسمان گیری
که بسته راه بر چشمان
به نیروی تلاشی ریشه در دانش
به شوق و ذوق می کاوند
الماس حقیقت را،
‌بدین سان
می زنند نقبی
به ناپیدا بهشت دلکش ‌فردا.

فراخوانان طغیانند
اینان
در شب تیره
وهمراهان و همگامان توفانی
که پنهان مانده اینک
در دل دریا.

و با علم به دشواری
به شب پرشور می خوانند:

”جهان تیره ست و
شب سنگین و
بی چهره،
در این دهشت سرا
هرگز نخواهد رُست بر شاخی
گلی زیبا و بایسته
مگر آنی که از شور درون
پوینده و رویاست،

چو آن موجی که
در دریا،
              توفنده!
چو آن رنجی که
                   زاینده !
چو آن دستی که
                   سازنده !
چو آن روحی که
                   کاونده !
چو آن دادی که
                  بر بیداد
                              تازنده!
چو آن عشقی که
                    دارد
                        
رنگ آینده ! “
برزین آذرمهر      ١٢ نوامبر ٢٠١١



هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!