«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۸ تیر ۱۶, یکشنبه

من و بی‌ثبات‌کاری

عاطفه رنگریز

من و بی‌ثبات‌­کاری! [۱]

... اما ممکن است به من بگویید ما خواستیم از زن و بی‌ثبات‌کاری سخن بگویی، این چه ربطی به اتاقی از آنِ خود دارد؟ سعی می‌کنم توضیح بدهم.[۲]

برای فیلم«شناور در جریان زندگی‌های بی‌ثبات زنان» قرار گذاشتیم که هرکسی درباره تجربیات خودش بنویسد و در جلسه بخواند. حالا پشت لپ‌تاپ‌ام نشستم و از پنجره به ساختمان‌هایی که گویی به زور در کوچه چپانده شده‌اند، نگاه می کنم و با خود فکر می‌کنم از کجا باید شروع کنم تا درباره بی‌ثبات‌کاری با فرمِ روایت تجربه ی اول شخص صحبت کنم. ناگاه جملات ویرجینیا وولف در «اتاقی از آن خود»  مرا از جا می‌پراند و می‌بَردم در زمان و مکان دیگری. اویی (ویرجینیا وولف) که پشتِ میزی ایستاده و با آرامش خاطر به حضار می‌گوید، برای آنکه بنویسید باید اتاقی از آنِ خود و ماهی پانصد پوند داشته باشید؛ و من از اینجا شروع می‌کنم …

دانشگاه ذوب شده

روزی که کارنامه قبولی در دانشگاه را در دستم گرفتم با خود گفتم: «هورا خودشه!» دانشگاه علامه طباطبایی تهران. یک موفقیت تمام عیاری که نوید آینده‌ی روشن بود. گویی خودِ قبولی در دانشگاه تضمینی بود برای آنکه من شبیه پدر و مادرم نباشم! برای آنکه خانه‌دار، فقیر، سرخورده نشوم. آینده‌ای با یک شغل، خانه و هر آنچه که از یک زنِ موفق می‌شناختم؛ و از همه مهم‌تر بالاخره دانشجو شده بودم و این یعنی در دست داشتن بلیط ورود به تهران؛ تهرانی که همیشه خیلی دور بود و تنها از یک قابِ تلویزیون دیده می‌شد.

دانشگاه شروع شد و خیلی زود فهمیدم که چیزی نمی‌دانم و درگیر مسائل اجتماعی و کتاب شدم. شروع کردم به خواندن و درگیر شدن با آنچه اساتید می‌گفتند. اما این همه داستان نبود، در طول دوره دانشجویی، اساتیدی بودند که شاگردهایی را برای تحقیق و پروژه خود شکار می‌کردند، و من هم یکی از آن شاگردان بودم. از آن هایی که با وعده و وعید برای چاپ مقاله، تعریفِ پروژه‌های مشترک و کسبِ درآمد و… دانشجویان را به سمتِ کارها می‌کشاندند.

من هم ساعت‌ها مشغول تحلیل محتوایِ «َامثال الحِکَم» و امثالهم بودم و برای یافتن عکسی آرشیو کتابخانه ملی و یا سازمانِ اسناد ملی را زیر و رو می‌کردم. بعد از چندین کار متوجه شدم که اساتید پروژه‌های تحقیقاتی فلان سازمان و با فلان بودجه را توسط دانشجویان انجام می‌دهند؛ دانشجویی که نه نامی در این کار نصیبش می‌شد و نه نانی! و فقط به صورتِ رایگان در اختیار اهدافِ استاد قرار می‌گرفت.

بزنگاه تعلیق و بی‌ثباتی

خواندنِ کتابِ «اتاقی از آنِ خود» برمی‌گردد به سالِ ۱۳۸۹؛ همان سالی که برای برگزاری برنامه ۸ مارس در دانشکده  علوم اجتماعی یک ترم، محروم از تحصیل( تعلیق) شدم و مهم تر آنکه برای همیشه از خوابگاه اخراج؛ و این تازه اول ماجرا و داستان بود؛ داستانی که با این جمله شروع شد: «تعلیق شدن اصلاً مهم نیست برام؛ ولی اخراج از خوابگاه را چه کنم و کجا بمانم؟» گویی جنگی شروع شده بود؛ جنگِ خانواده و رییس دانشگاه و همه با من. گویی باید تنبیه می‌شدم که به حد کافی سربه زیر نیستم و حواسم به کارِ خودم نیست؛ و در این لحظه من خودم را یکه و تنها در شهری یافتم که جایی، اتاقی، یک متری از زمین  برای من نداشت و دورانِ خوش و پر شر و شور دانشجویی رنگ باخت و من ماندم با جیبِ خالی و بی‌سقفی.

در نهایت در خانهای ساکن شدم که ممکن بود هر لحظه سقفش فرو بریزد؛ خانه‌ای که دوستانم از آن هراس داشتند؛ خانه‌ای مخروبه که نفس‌های آخرش بود تا تبدیل به مجتمعی شود؛ خانه‌ای که به دلیلِ تیپ ساکنانش به خانه ی رانده‌شدگان معروف شد. آنجا بود که به طور اتفاقی با «اتاقِ از آن خود» مواجه شدم. اتفاقی که پیوندِ تاریخی با من داشت:
اتاقی از آن خود و آوار‌گی، زن و بی‌پولی، مقاومت و بی‌سقفی، زن و اتاق، زن و داستان، زن و مقاومت، زن و دستمزد، دستمزد و امنیت، فراغت و …

در بزنگاه تعلیق (به دلیلِ طغیان بر تبعیض علیه زنان)، مسأله سقف و پول سربرآورد. در این بزنگاه بود که فهمیدم برای آنکه خودم باشم، راه درازی پیش رویم است و باید خانه و شغلی داشته باشم؛ خانه و شغلی که برای دست‌یافتن به آن با چه‌ها که روبه‌رو نخواهم شد!

از آن زمان تاکنون تعلیق و بی‌ثباتی، چون شبحی بر زندگی مان سنگینی می‌کند.

به فروشنده‌ زن نیازمندیم

پس از خانه ی رانده‌شدگان، در بحبوحه‌ی بستن قرارداد خانه‌ای دیگر و کسری پول برای رهن آن، در گذر از خیابان سلسبیل در حالی که می‌خواندم: «به فکر یک سقفم»، چشمم به آگهی روی درِ فروشگاه خورد که «به تعدادی فروشنده زن نیاز داریم». بدونِ معطلی رفتم داخل فروشگاه و درباره شرایط کار پرسیدم. گفتند فقط برای یک ماه قبلِ عید نوروز نیرو میخواهند؛ هر روز ۷ صبح تا هر موقع که کار تمام شود!

«تصمیم مرا گرفت»[۳] و من فروشنده شدم. کاری بدونِ قرارداد، یکماهه با روزی ۱۷ ساعت کار و البته زنانه! هر روز تن‌مان را چون مانکن با لباسی که قصد تبلیغ کردنش بود، می‌پوشاندند. یادم است یکی از این لباس ها را که پوشیدم، حس می‌کردم مانکنی هستم که کله‌اش خالی شده و فقط می‌تواند راه برود؛ لبخند بزند و مشتری‌ها را راه بندازد. در آن یکماه، صبح‌ها به قصدِ کار خانه را ترک می‌کردم و شب به قصد خواب به خانه می‌آمدم؛ دیگر نه خبری از خودم بود و نه … فروشنده‌ای بودم که با سلیقه ی کارفرما لباس می‌پوشیدم؛ آرایش می‌کردم؛ لبخند می‌زدم؛ می‌نشستم و با لحنِ ملایم و مهربان برای مشتری بیشتر و پولِ بیشتر برای صاحبِ کار حرف می‌زدم!

منِ منشی و اوی مدیر

من و دوستی به قصد رونق دادن فعالیت‌های فرهنگی، وارد موسسه فلانِ فرهنگی هنری شدیم و در یک جلسه طرح خود را مطرح کردیم، طرحی که با استقبالِ مدیر مجموعه روبرو شد و ما به عنوان مدیر اجرایی مشغول کار شدیم.

در همان ابتدای کار با معضل پیدا کردنِ یک منشی کاربلد روبرو شدیم … زیرا خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که مدیریتِ خوب از راه منشی خوب ممکن است. به روزنامه‌ها آگهی زدیم و و خودمان شدیم مسوول گزینش و مصاحبه! با در نظر داشتن یک زنِ جوانِ سرزنده که حداقل دستمزد را بخواهد و کارش را خوب انجام دهد. بعد از گزینش و آزمودن‌های پیاپی به بن‌بست خوردیم و من شدم منشی! چرا؟ زیرا دوستِ من در جایگاه مردانه، ناخودآگاه (!) بر این باور بود که زنان بهتر می‌توانند داده‌ها را مرتب کنند؛ با ارباب رجوع حرف بزنند؛ تبلیغ کنند. زیرا آنها به دلیل حساسیت‌شان، بهتر این کارها را انجام می‌دهند. آری اینگونه بود که من منشی شدم و این ذهنیت، درست بود؛ زیرا سالیانِ درازی ما عادت کرده بودیم تحت شنل زنانه کارها را منظم و مرتب کنیم و حتی بدیهی به نظر برسد. زیرا که شنل زنانه بر دوشمان ما را ناگزیر کرده بود که کارها را به نحو احسن انجام دهیم. من روزهای متمادی پرونده‌ها را ورق می زدم؛ اسامی را درمی‌آوردم؛ برنامه کلاس‌ها را می‌چیدم و خلاصه من به یک منشی تمام عیاری بدل شده بودم با حجم کار بسیار زیادی که اصلاً بچشم نمی‌آمد و دوستِ من به یک مدیرِ تمام عیار. آنجا بود که فهمیدم مجموعه با همین خرده‌کاری‌ها (!) و کارهای اصطلاحاً جزیی ورودی ۴ میلیونی‌اش در ماه به ۱۵ میلیون رسیده است.

من منشی که پرونده‌ها را زیر و رو می کردم، با خانواده‌ها تماس می‌گرفتم، برای تک‌تکِ ارباب رجوع وقت می‌گذاشتم و پولِ دریافتی را ثبت می‌کردم، جمع می‌زدم و رقمِ کل را می‌نوشتم و اویِ مدیر، در جلساتِ مجموعه صحبت می‌کرد و رقمِ کل را می‌خواند و امضا می‌کرد. آنجا بود که به مسأله زنانه‌سازیِ برخی کارها و پیوند آن با تبعیض و دستمزد و مردسالاری درگیر شدم.

کارِ منعطف برای من یا او؟

دو سال پیش در اثر شرایط کاری و نبودِ حقوقِ کافی با آنکه سودایِ نوشتن داشتم در خلوتم با ویرجینیا وولف دعوایم شد که دیگر اتاقی از آن خود و ماهی فلان قدر بسنده نیست؛ زیرا با اینکه اکنون که هم اتاق است و هم درآمد، اما از ثباتی برای نوشتن خبری نیست و اکنون وضعیت کاری و درآمد آنچنان پیچیده شده که این فرمول پاسخی برای نوشتن و استقلال زنان نیست! مثلاً مدیرِ مجموعه ما که مدام ادعای درکِ سبکِ زندگی من و امثالِ من را داشت با عدم حضور منظم در دفتر و تعیین زمانِ کار با خودم موافق بود. قطعن من از این توافق خرسند بودم؛ زیرا می‌توانستم وقتی برای فراغت، کارهای خودم و نوشتن باز کنم؛ اما به مرور فهمیدم که کار منعطف به نفع من نبوده بلکه بهانه‌ای شد برای دستمزد کمتر، کارِ بیشتر و همچنین نامریی شدن سختی کار برای کافرما و همچنین بالا رفتن توقعات وی تا جاییکه حقوقِ من، نصفِ دستمزد چند ماه قبلم بود؛ در صورتی که حالا مرز بین کار و فراغت، محل کار و خانه‌ام به هم ریخته بود؛ و حالا تمامِ زمانی که باید برای صرفِ کارهای خودم می‌شد از دست رفته بود.

آینده کاریِ من، بیکاری یا بی ثبات‌کاری

حالا که دارم می‌نویسم، باید بگویم من یک ریال در جیب ندارم و کماکان معضل‌های سال ۸۹ وجود دارد. زمانی می‌گفتیم بچه‌های جامعه‌شناسی یا کافه‌چی می شن یا ژورنالیست! و بعدها فهمیدیم بله گویا پیشترها با انتخابِ رشته، انتخابِ بیکاری هم کردم! زیرا گویا انتخاب‌های بی‌شماری ممکن است و این آدمیان هستند که اشتباه انتخاب می‌کنند! در بیلبوردهایِ شهر و در رسانه طوری از حق انتخاب حرف می‌زنند که واقعاً گویا من انتخاب کرده ام نه ساختار مرا! گویا من، آدم بیکار و انگلی هستم که مدام دلم می‌خواهد مصرف کنم و انتخاب نکردن کارها برای من است! پس افقِ آینده کاری چیزی است پیشاپیش از دست رفته.

شهر(وند) در شهر

تجربه بی‌ثبات‌کاری را در کوچه پس کوچه‌های تهران به دست آوردم؛ تهرانی که دیگر فاصله‌ها داشت با آنچه در رویای قبولی دانشگاهم می‌دیدم. شهری بدونِ امنیت کاری و زندگی؛ و تهران شهری برای رسیدن به رفاه و موفقیت برایم فروریخت. تهرانی که مدام مارا پس می زند؛ ولی ما دوباره به آن برمی‌گردیم.

چندین سال پیاپی، من برای خود می‌نوشتم که من سقفی ندارم و باران در چشمانم می‌بارد. آه اگر فقط یک اتاقِ زیرشیروانی! آه اگر یک درآمد ثابت با امنیت شغلی! و من در شهری بودم که شهروند بودن شروطی داشت که من همیشه از آن عقب بودم. مهاجری از روستا به شهر که پول کافی برای مالکیت خانه ندارد؛ پس شرط اول را باخته است و شرط دوم، پیدا کردنِ کاری با درآمد کافی بود که باز هم به دلایلی چون جنسیت و نوع رشته تحصیلی من نداشتم. مثال رشته را باز می‌کنم که مزید بر علت شده بود و وقتی اخبار استخدامی را نگاه می‌کردم که مربوط به رشته ما بود، چیزی نبود جز مسوول روابط عمومی. گویا اسم علوم اجتماعی و جامعه‌شناسی تنها چیزی که به اذهان کارفرمایان متبادر می‌کند، روابط گرم و صمیمی با افراد است. روابط عمومی چه بود؟ کم‌‌کم متوجه می شوی، روابط عمومی از منشی بودن تا بازاریابی، تایپ و نوشتن نامه‌های رسمی، مسوول خرید شرکت را در بر می گیرد. از این رو گویی بین رشته ما و بی‌ثبات‌کاری ارتباط خاصی برقرار است. زیرا که نیاز به چیزی، علمی به نامِ جامعه‌شناسی، نه ضرورت دارد و نه اساساً شناخته می‌شود؛ بلکه این رشته برای انجام خرده‌کاری‌های وقت‌گیر، پرسشنامه پر کردن، مصاحبه گرفتن، تحلیل محتوا و تولید محتوا برای روزنامه‌ها و رسانه‌ها و … است. کارهایی که وقتی یک فارغ‌التحصیل رشته جامعه‌شناسی با آن روبرو می شود، حتماً با خود خواهد گفت که برای این کارها نیازی نبود که سال ها در دانشگاه سر کلاس بنشینم. یادم می آید، یکبار به دنبال کار به دوستی پیام دادم آیا کاری با این «رزومه» می شناسی؟ گفت:
«این بزرگترین پرسش قرن است عاتفه».

به تعلیق درآوردنِ تعلیق

اگر بخواهیم سر بی‌ثبات‌کاری صحبت کنیم، اگر به صرف گفتنِ واقعیت اکتفا کنیم، حتمن بازنده خواهیم بود؛ زیرا به دنبال واقع‌بینی پوزیتویستی،  قانع بودن می آید و اگر قانع شدیم، انواع و اقسام کتاب زرد روانشناسی پیشنهاد می‌شود. دستِ بالا تعریف موفقیت فردی براساس زندگی خویش است و یا برگشتن به دلِ مناسباتی که روزی پس‌اش زدیم؛ مثلا بسیار شنیده ام که «چرا پیش مادرت نمیری راحت‌تر زندگی کنی» و این چیزی نیست جز همان که بیا تو هم مثل همه زندگی کن و بپذیر! و یا دستِ بالا غر زدن و ناله کردن روزانه در مسیر کاری از خود بیگانه؛ اما من می خواهم بگویم، بیایید با قدرتِ تخیل و اعتماد به کنش‌مندی بیاندیشیم که چه باید کرد؟ امکانِ مقاومت را باید در کجا جست و چگونه؟

بگمانم باید در پس بی‌ثبات‌کاری بیاندیشیم که چرا بی‌خانمانی، بیکاری، آوار‌گان مهاجر و کارهای زنانه و با دستمزد کم در سطح جهانی معضل است و برای مقاومت با آن باید چه کرد؟ اگر امر سکونت سیاسی است[۴]، اگر بچه بزرگ‌کردن سیاسی است، اگر زنانه‌سازی کارها و زنانه‌سازی فقر وجود دارد، پس باید به امکانِ مقاومت اندیشید:
مثل حقِ دستمزد برای کارخانگی، در میانه دستمزد و امر اشتراکی، اشغال مسکن‌های خالی، تلاش برای دستیابی مسکن به عنوان خانه نه درآمد، حق بیمه، دسترسی برابر به مشاغل و …

... و شاید نوشتن تجربه اول شخص، برای این کار شروعِ بدی نباشد. متنی با فرم روایت تجربه اول شخص جسارتی می‌خواهد که به گوشه و کنار زندگی خود نگاه کنیم تا بتوانیم مسائل خودمان را در اکنون و اینجا  دریابیم؛ زیرا که «همیشه شخصی سیاسی است. شخصی سیاسی است؛ چرا که روشن می کند بچه بزرگ کردن کاملاً سیاسی است؛ رابطه با مردم هم کاملا سیاسی است؛ چرا که روشن می کند افراد تحت ستم قرار دارند یا آزادند.»[۵]

«ما باید کمبودها و یادداشت‌های وضعیت معیشتی و زندگی‌مان را با هم در میان بگذاریم تا بدین طریق خود را از چندپارگی نئولیبرالی که از هم جدامان می‌کند، از پا درمان می‌آورد تا سرآخر به قربانیان ترس و استثمار و حکم خودخواهانه ی هرکس برای خودش مبدل‌مان سازد، برهانیم.»[۶]

پی‌نوشت: عاطفه رنگریز به همراه بیش از دو ماه هست که در بازداشت می‌باشد.

[۱] این متن به مناسبت ۸ مارس و اکران فیلم شناور در جریان های بی ثبات در سال ۱۳۹۶ نوشته شد.
[
۲]  این جمله­ اقتباس جمله کتاب اتاقی از آنِ خود، ویرجینیا وولف است. «اما ممکن است به من بگویید ما خواستیم از زن و داستان سخن بگویی، این چه ربطی به «اتاقی از آنِ خود» دارد؟ سعی می‌­کنم توضیح بدهم.»
[
۳]  جمله­‌ایی از رمان «همه نام‌­ها»
[
۴] نگاه کنید به مقاله:”بحران همیشگی مسکن، نویسنده: پیتر مارکوزه و دیوید مادن، مترجم: مصطفی آقایی”
[
۵] اولریکه ماری ماینهوف
[
۶]  برگرفته شده از متن «پرسه در میان حوزه­‌های زنانه شده­‌ی بی­‌ثبات­‌کاری»

خاستگاه نوشته: فیلم‌کالکتیو

این نوشتار، تنها در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است.  ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!