«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۸ مرداد ۳, پنجشنبه

بیچاره «الاغ دهخدا» که چوب زبانزدهای جاافتاده مان را می خورد!

یورش به ایران بهانه بود و همچنان در بازه ای زمانی بهانه خواهد ماند؛۱ چنانچه خرموش ها دست به خریّتی بنیادین نزنند! نوشتم: «خریّت» و با افزودن پسوندِ «بنیادین» بر آن، شد «خریّتی بنیادین»! ولی این یکی تا چه اندازه از آرش و مانشی درخور برخوردار است را نمی دانم؛ بویژه آنکه هرگاه از خر و خریّت سخن می رانم، ناخودآگاه به یاد «الاغ دهخدا»۲ که دو بار دستش به یک چاله نمی رود نیز می افتم. به این ترتیب، حتا نمی توان گفت: خر داریم تا خر! یا از این خر تا آن خر، زمین تا آسمان راه است. این زبانزدها نیز در کنار برخی دیگر از زبانزدها در این چهار دهه ای که از روی کار آمدنِ رژیم آسمانی ـ ریسمانی اسلام پیشگان می گذرد، کم و بیش آرش و مانش پیشین خود را از دست داده و گاه از درونمایه ی خود، یکسره تهی شده اند؛ بگونه ای که در سنجش با کارکرد چنان "رژیم" بی در و پیکری که از چندی پیش به این سو جز همجوشی۳ از گروهبندی های همچشم و همدست یکدیگر در چاپیدن ایران و ایرانی بیش نیست، «الاغ دهخدا» را نه تنها باید روی سر نهاد و حلوا حلوا کرد که آن را چون نمودی تاریخی از الاغی باهوش و گوش باید پاس داشت و حتا اگر شده از وی تندیس یا دستکم، سردیسی درخور ساخت؛ تندیس یا سردیسی که از آن میان بویژه برای گروه کمابیش بزرگ و پراکنده ای از نیروهای سردرگم و بیمایه با گرایش و پرچم چپی که با چپِ ساز و برگ یافته به «سوسیالیسم دانشورانه» (چپ راستین) به هیچ رو یکی نیست، سودمند خواهد بود تا بجای پرستش یا حتا پیروی از آن،۴ کارکرد آن الاغ از دست رفته را سرمشق و رهنمون کار و بار خود قرار داده، زمان با ارزش را در نمایش ها و همایش ها و گردهمایی های بگفته ی جوانان ایرانی: «دور همی» یا از آن بدتر، پا نهادن در مهمانی همپالکی هایی آرمان از کف داده از دست ندهند؛ ولی مگر این ها بگوش خر می رود؟! تنها یاسین خواندن است.۵ آن ها نیز چون دیگران، نیازمند همه ی این ها هستند و باید زندگی شان را پر کنند؛ هنگامیکه آرمانی شایسته در سر نداشته باشی و از همه ی آنچه پیش تر بوده یا شاید هم نبوده، تنها صورتکی بر جای مانده باشد، ناخودآگاه اینچنین نیز از آب در می آید: پایکوبی و دست افشانی مُشتی اَنتر (عنتر) با «سرود انترناسیونال» که در آن بجز «هموطن پفیوز» و «رفیق عین الله»، کسانی چون «خروس لاری یانکی ها» نیز می توانستند باشند:
«آفرین! بَرِکَنّا (بارک الله) اَنتری ... پُشتک بزن اَنتری! جای دوست کجاست؟ جای دشمن کجاست؟ ...»۶

ب. الف. بزرگمهر   سوم اَمرداد ماه ۱۳۹۸

پی نوشت:

۱ ـ «جداگانگی سترگی است میان ایران و توده های مردم آن با رژیم خرموش های اسلام پیشه»، ب. الف. بزرگمهر   ۲۳ اُردی بهشت ماه ۱۳۹۸

۲ ـ «الاغ هم دو بار دستش به یک چاله نمی رود»، برگرفته از کتاب کوچه، حرف الف، دفتر سوم، احمد شاملو، چاپ دوم، انتشارات آرش، درج شده در نوشتار زیر:
«وقتی سیاست و دیانت با هم درمی آمیزد ...»، ب. الف. بزرگمهر  ٣۰ اردی بهشت ۱٣٨٦ خورشیدی، «تارنگاشت عدالت» و بازانتشار در پیوند زیر:

۳ ـ واژه ی «همجوش» را به معنای در کنارهم قرارگرفتن و جوش خوردن چیزهایی با خاستگاه های گوناگون بکار برده ام. در رشته ی زمین شناسی می توان این واژه را همتراز واژه ی لاتینی «کنگلومرا» (conglomerate)  بشمار آورد.

در سنجش نسبی با واژه ی «آمیزه» یا «آمیخته»، معنای واژه «همجوش» بیشتر آشکار می شود. در یک آمیزه یا آمیخته، آمیختگی بخش ها یا اجزاء، کل یکپارچه ای را می آفرینند؛ در حالیکه در یک همجوش، چنین نیست.

برگرفته از پی نوشتِ نوشتار «سمتگیری سوسیالیستی، گُزینه ای دشوار، دست یافتنی، ولی نه ناگزیر!»  ب. الف. بزرگمهر   ۲۰ بهمن ۱۳۸۹

۴ ـ بالای سردرشان، تابلویی آویخته اند با این برنام: «پیروان سوسیالیسم علمی»! و این تابلو، بی آنکه گزندی در آن راه یابد یا زنگار بگیرد، سال های آزگار در آنجا آویخته است؛ بی آنکه دریابند «سوسیالیسم دانشورانه (علمی)»، کیش و آیین یا آنچه به آن «طریقت» یا حتا «مرام» نام نهاده اند، نیست که نیازمند پیرو باشد؛ رهنمون کار و کردار و نشاندهنده ی گرایشی دربرگیرنده است که بر بنیاد آن، بتوانی هر بار بسود توده ی کار و رنج و در کانون آن: «طبقه کارگر»، سمتگیری درست کنی و راه را از چاه بازشناسی.

۵ ـ می بینید؟ زبانزدهایی جا افتاده که ناخودآگاه در ذهن مان جای می گیرند و بر زبان مان می آیند! بیچاره «الاغ دهخدا» که از بسیاری آدم ها از آن میان بویژه «چپ های پیشانی سپید» باهوش و گوش تر است؛ ولی چوب زبانزدهای جاافتاده را می خورد!

۶ ـ یادمانده ای دور از دوران کودکی چهار پنج ساله در خیابانی باریک در یکی از بندرهای کوچک شمال ایران. از آن همه، چهره ی ترس خورده  و هُشیار انتر با زنجیر درازی که در مچ خداوندش گره خورده بود، گویش پرچگال انترباز در گفتن بارک الله که آرش آن را نمی دانستم و نیز اندکی از چهره و پیشانی چروک خورده ی وی به یادم مانده است. سایر افزوده ها را ساخته و پرداخته ام.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!