«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۹ شهریور ۵, چهارشنبه

او تنها به نیازمندی های بایسته اندیشیده بود ...

خاطره ی یک پزشک از «روز پزشک»

امروز روز پزشک است. دلم نمی خواهد نه تبریکی بگویم، نه تبریکی بشنوم. تازه دیروز پی به جهل خویش بردم.

روز گذشته ماشینم را کمی دورتر از یک سوپر مارکت برای خرید پارک کردم. هنگامی که از ماشین پیاده می شدم، پسر بچه ای حدود ۶ تا ۷ ساله، بسته ی آدامس را برای فروش به طرفم گرفت. پول نقد همراه نداشتم و نخریدم. وارد سوپر مارکت شدم. پسرک رنگ پریده، کمی کنار پیاده رو راه رفت و با هر عابری برای فروش آدامس ها صحبت کرد. کسی چیزی نخرید. رفت و روی لبه ی باغچه ی مقابل سوپر نشست. من که از داخل سوپر نظاره گر بودم با خودم گفتم یک کیک و آبمیوه برایش بخرم (چیزی که اغلب در ماشین برای کودکان کار می گذارم)؛ در لحظه تصمیم دیگری گرفتم. پسرک را داخل فروشگاه آوردم و گفتم: هر چه دوست داری، بردار به حساب من.

گفت: هر چی می خوام؟!

گفتم: بله.

رفت داخل ردیف ها و چند دقیقه بعد برگشت؛ فکر می کنید چه برداشته بود؟ یک رُبِّ کوچک، یک روغن کوچک، نخود و لوبیا و سویا از هر کدام یک بسته!

پنجه ی بغض آنچنان گلویم را فشرده بود که نتوانستم حرفی بزنم؛ فقط رب و روغن را از دستش گرفتم و بزرگترش را برداشتم. همیشه فکر میکردم فقر را می شناسم و کودکی را. در نظر من، رویاهای کودکانه همیشه قدرت داشتند و می اندیشیدم، کودک همیشه کودک است و رویاها و خواسته هایش از هر چیزی قوی تر! دیروز فهمیدم که لفظ کودکان کار چقدر نامناسب است؛ فقر خیلی زودتر از آنکه این فرشته های معصوم وارد دنیای کار شوند، کودکی شان را بلعیده است!

من گفته بودم، هر چه دوست داری؛ و او مثل یک مردِ نان آور فقط به مایحتاج اندیشیده بود. حتی لب های کوچک خشک رنگ پریده اش را به یک آب میوه میهمان نکرد.

گفتم: بیشتر بردارم، می توانی ببری؟

پاسخش این بود: من خیلی قوی هستم.

راست می گفت؛ خیلی قوی بود. شاید هم فقر خیلی قوی بود؛ خیلی خیلی قوی تر از رویاها و خواسته های کودکانه.

من یک پزشک این سرزمینم. آنچه از رنج و درد و غصه بود، در این سال ها از بیمارانم دیده و شنیده بودم؛ ولی در ذهن من، رویای کودکی همیشه قوی و زنده بود که «در این قحط سالِ دمشقی» مُرد و پژمرد.

می خواهم به جای تهنیت، نفرین بفرستم. نفرین و نفرین بر دست های بزرگ و مغزهای تهی که این حجم از فقر و فلاکت و بدبختی را بر قلبِ بزرگِ فرزندان کوچک سرزمینم «سرزمین شعر و عشق و آفتاب» تحمیل کرده اند ...

یکم شهریور ماه ۱۳۹۹

برگرفته از «تلگرام»  پنجم شهریور ماه ۱۳۹۹

این نوشتار، تنها در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است؛ برنام آن را از متن برگزیده ام.  ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!