«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۵ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

نظم مزدا این است. هرچه جز این، آشفتگی و تیرگی است!

آورده اند که پادشاه بهرام گور، روزی در دهکده ای ویرانه گفتگوی دو بوف را شنید. از موبد پرسید چه می گویند.

«بوف ماده به جفت خود می گفت:
همسری ترا می پذیرم؛ ولی ویرانه های یک روستا مرا بس نیست. برای زندگی شایسته ی خود، ویرانه های بیست روستای رها شده را می خواهم. بوف نر در پاسخش گفت:
اگر این شاه همچنان بر تخت بماند؛ همه ی بوف های گیتی خشنود خواهند بود.» ...

آیا دورانی که آن پرندگانِ شب سخنش را می گفتند، فرا نخواهد رسید؟ آیا روستاهای ایرانشهر تهی نشده و راه ها انباشته از مردمان رو به مرگ نیست؟ برخی از بزرگان همچنان زمین های بیش تری می خواهند؛ ولی زود خواهد بود که شاهنشاه یک خراجگزار نیز نداشته باشد. بزرگانی که سخن شان را می گویم از خود شاه توانگرتر شده اند و خداوند، اندیشه ی آنان را تیره کرده است. گفته می شود که در سنگ نگاره های خانه های آنان، فرِّ ایزدی بر پیشانی کسانی نقش بسته که ما حتا آنان را نمی شناسیم!

بزرگ وزیر شاپور خاموش شد؛ ولی نشان نداد که سخنان خود را به پایان برده است. همه ی نگاه ها بسوی زرمهر، سالار سپاهیان، برگشت؛ و او با گردن افراشته نشسته بود و پیشانی فراخش چنین می نمود که از سنگ خاراست.

بزرگ وزیر، ناگهان با آوایی نیرومند و روشن گفت:
ـ خِرَدِ آریایی را گواه می گیرم! ستارگان خشم بر فراز ایرانشهر ایستاده اند. باید هر کدام از ما به انبار دستکرت۱ خود برود؛ یک پنجم از گندم سال های گذشته ی خود را بکشد و برای شاهنشاه آورد تا در روستاها پخش شود؛ و نیز یک پنجم روغن، خشکبار و دیگر اندوخته ها را. و باید هر کدام از بزرگان به گنجینه گاه خود رود و یک پنجم از اندوخته ی آن را به شاهنشاه بدهد تا بتوان به سپاه و به تورانیان پرداخت. بدینگونه، خواهیم توانست بازمانده را نگه داریم.

دیگر توانی در تن نداشت و بازوان خود را پایین انداخت. موبدان موبد اشاره کرد که می خواهد سخن بگوید. صدای آهنگینش، گاه جیغ مانند و گاه زمزمه وار می شد. گفت:
ـ روشنی مزدا در روان مردمان رو به فرونشستن است. مایه ی تیره بختی ایرانشهر همین است. به رغم گفته ی پیامبر، زرتشتیان زندگی طبیعی را رها می کنند و به شهرهای سرشار از گناه رو می آورند. مگر نه این است که برخی از آنان، حتا آتش را که برترین همه ی گوهرهاست، نادیده می گیرند؟ مگر نه اینکه به گرمابه های ترسایان می روند و با تن خود آب نیمه گرم را که دومین گوهرست، می آلایند؟ و مگر نه اینکه موبدانی هستند که بجای آنکه مردار مردمان را به دخمه های درخور آن بفرستند، روا می دارند که آن ها را زیر خاک کنند و بدینگونه، سومین گوهر را نیز می آلایند؟

اَرتَک زیر لب گفت:
ـ خواهی دید که گوهر پنجمی را نیز پیدا می کند.

موبدان موبد سپس از ترسایان سخن گفت. می گفت که کلیساهای شان از آتشکده ها افراشته تر است؛ استخوان های شان خاک آریایی را می آلاید؛ رهبانان شان کودکان آریایی را می کشند تا آیین های خود را با خون برپا کنند. باز کودکی زرتشتی در نهاوند ناپدید شده. دادور شهر که مرد دادگستریست، بر آن است که کودک شب پیش در باغچه ی گشنسب کفشدور بازی می کرده؛ و این مرد کسی است که از آتش رویگردان شده و نام ترسای اوزه را برای خود برگزیده است. همه می دانند که ترسایان در آموزشگاه پزشکی خود در جندیشاپور، تن بیماران را می درند. اینان که خود چاکر رومیان اند به همه جا رخنه کرده و فرمان می رانند. عیشو، خدای بدار کشیده ی یهودیان۲، آنان را فرستاده تا بازوی توانای آریاییان را سست کنند؛ دل سخت آریاییان را با گریه نزار کنند؛ با زهر نازکدلی، روان پاک آریاییان را به خواب کنند. برخی از موبدان ما نیز خود را به آنان فروخته اند.

اکنون، نگاه ها بسوی مزدک برگشته بود؛ ولی او غرق پندارهای خویشتن بود. آورام نگاهی به دبیران انداخت. نیمی از آنان مسیحی بودند. دو تن از ایشان به تندی گفته های موبدان موبد را می نوشتند. دیگران سرگرم قاب بازی بودند و یا ناخن های خود را با دشنه ی کوچکی پاک می کردند. سائول چرت می زد و گه گاه نگاهی شک آمیز به اَرتَک و وونیک می انداخت.

آورام دوباره به سخنان موبدان موبد گوش فراداد. پیرمرد که گردنی آبله زده و سری تراشیده داشت، بگونه ای یکنواخت سخن می گفت؛ انگار که گفته های خویش را از پیش به یاد سپرده بود. در پایان هر کدام از نکته هایی که برمی شمرد، سر کوچکش از ردای سرخ بیرون می آمد و رو به جلو خم می شد؛ و چون نکته را به پایان می برد، سرش به تندی به جای خود بازمی گشت. پیشنهاد مغ بزرگ این بود که همه ی ترسایان و یهودیان را بکشند و با دارایی آنان مردم را سیر کنند و ماهانه ی سپاهیان را بپردازند.

بزرگ وزیر شاپور گفت:
ـ آیا خورشید درستی، بزرگ موبدان موبد می داند که امسال دوسوم زر گنجینه ی شاهنشاهی را بازاریان و سوداگرانی که از چین و هند می آیند و از کشور ما می گذرند، می پردازند؟ بهترین پیشه وران ما ترسا و یهودی اند. چه کسی درختی را که از آن میوه می گیرد، می اندازد؟

موبدان موبد بازوی راست خود را به پیش پرتاب کرد و سر را تا آنجا که می شد از گریبان بیرون آورد و گفت:
ـ رستگاری ایرانشهر در مزداست. باید همه ی رسته ی مغان، همه ی موبدان و هیربدان به آتشکده ی خود در پارس بروند. باید همه ی شاهان، بزرگان و پهلوانان به آتشکده ی خود در شیز۳ بروند؛ همه ی سران مردمان، برزگران و بازرگانان نیز به آتشکده ی خود در خراسان بروند. آتش اندیشه های آنان را پاک و روشن خواهد کرد.

سپس همه ی استاندارانی که بر بالش های آبی نشسته بودند، یکی پس از دیگری بزبان آمدند. از شورش گرسنگان سخن گفتند. در خوزستان، مردم گرسنه دستکرت مِهرَک وابسته به شاخه ی کوچک تر خاندان زیخ را یکپارچه چپاول کرده و خود او را با داس کشته بودند. گندم، روغن و هر آن چیز دیگری که در دستکرت بود را در دهکده ها پخش کرده و زنان و دختران او را نیز به روستاهایی که زن کم داشت، برده بودند. سرکردگان شورش از دهگانان آزاد دهکده های پیرامون و برپادارندگان آن، موبدان رده های پایین بودند. اینان می گفتند که درستی مزدایی همین است.

چند روز پیش تر، دستکرت مهر گودرز که تنها در سه فرسنگی بالای تیسفون بود به آتش کشیده شده بود. هزاران تن از گرسنگان در کوچه های تیسفون، جندیشاپور، استخر و نهاوند گرد می آمدند و دهگانان تهیدست نیز با آنان بودند.

ناگهان دبیران به جنب و جوش افتادند:
ـ گاومیش ... گاومیش ...

بزرگ اسپهبد، زَرمهر قارنی، دستی به چهره برد و سپس هر دو دست را روی زانوان خود گذاشت. صدایش که کمی گرفته بود، مشعل ها را لرزاند. واژه ها از دهانش همچون تکه سنگ هایی بیرون می ریخت. گفت:
ـ چاره ی این آشوب ها پیل است! باید پیل ها را در سه ستون رزمی با پشتیبانی هزار گرگسر۴ به سرکوب دهکده های شورش زده فرستاد و آن ها را با خاک یکسان کرد!

چشم آورام به چشمان سپهبد افتاد که بگونه ای شگفت، کوجک بودند و در چهره ی پهن و گوشتالویش گم می شد. آن ها را نمی شد چشم خواند؛ لکه هایی نمناک و ترس آور، بی ابرو و بی مژه بود. آنچه زرمهر می خواست کیفر کهنی بود که آریاییان بر سر آشوبگران می آوردند.

ـ باید این مردمان را به زنجیر کشید و در میدان ها زیر پای پیلان انداخت؛ همانگونه که در دوران شاپور بزرگ می کردند! این آشوب ها را ترسایان برپا می کنند؛ بیش از اندازه لگام آنان را رها کرده ایم. اکنون، جوانان و نابخردان را از راه بدر می کنند. کار به جایی کشیده شده که ترانه هایی در ستیز با بزرگان در کوچه و بازار خوانده می شود.

اَرتَک که گفته های او را می نوشت، بشکن زنان تکه ای از ترانه ای را زیر لب می خواند:
در ترانه سخن از گاومیشی بود که می بایست اخته می شد ...

آورام چشمان خود را بست. همه چیز جابجا شده بود و بی پایگاهی میان زمین و آسمان می چرخید ... ایرانشهر؟ فرّی شگرف بر فراز سر شاهنشاه، اطمینانی کاستی ناپذیر، واقعیتی هزار ساله. آورام به یاد بیشمار پادشاهانی افتاد که در میدان کارزار به خاک افتاده بودند؛ شهرهای بیشمار، کاخ هایی آنچنان رخشنده که یک بار نگریستن بر آن ها آدمی را کور می کرد؛ پیلان رزمی در صف های چهارصدتایی که زمین زیر پای شان خم می شد. آورام چشمان خود را باز کرد ...

مغان و بزرگان بی جنبش بر بالش های خود نشسته بودند. از مشعل ها شعله های یکنواخت بالا می رفت. بر نگاره های دیوار، شاهان بازوان خود را با حرکتی پرمدعا بسوی خدا افراشته بودنده همه چیز بسامان و نابسامان بود.

استانداران همچنان می گفتند ... آتش مزدا رنگ می بازد. بزرگداشت سران و بزرگان از میان می رود. کار از دست برپادارندگان نظم پادشاهی بدر شده است. تنها پاسبانان، شهرها و بازارها را در مهار خود دارند. باید بر شمار پاسبانان افزود!

در تالار پیشامدی شد. دبیران خاموش شدند و دست از جنب و جوش برداشتند. موبدان موبد حرکتی کرد. سپس سر در گریبان فرو برد ...

صدا درجا آورام را بسوی خود کشید:
صدایی آرام، بُرّنده، بی فراز و نشیب بود. غُرّشِ واژه های ایرانی را نرم می کرد. بگونه ای بود که انگار زمان بسنده نداشت تا روی هر واژه درنگ کند؛ ولی کسی به این کاری نداشت.

مزدک، چشم از موبدان موبد برنمی داشت و می گفت:
ـ بزرگ موبدان موبد، همانگونه که سزاوار است، ما را به پرستش هرچه بیش تر آتش درستی فرامی خوانَد. بزرگ اسپهبد که کیفر دروغگویان و آشوبگران را می خواهد، سخنی بخردانه می گوید. سران و بزرگانی که اینجا در پیکار با آشوب سخن گفتند، همه بهوش و درستگو هستند ... آیین ما به مامی آموزد که هر چه هست از سه گوهر است که مزدا به مردمان ارزانی داشته. این سه گوهر جاودان، آتش، آب و خاک است. خداوند در آفرینش گیتی، این سه گوهر را پخش نکرد تا از آن به یکی اندک و به دیگری بیش تر دهد. میوه های برآمده از این سه گوهر را نیز به همگان داد. شادی زیستن به برابری را به همه داد. نظم مزدا این است. هرچه جز این، آشفتگی و تیرگی است. پس چرا اکنون که بزرگ وزیر شاپور یک پنجم از خِرَذِ خود را بر ما ارزانی می دارد و می گوید که همین اندازه از اندوخته های خود را میان برادران گرسنه مان پخش کنیم از هیچ جا سخنی به یاری او برنمی خیزد؟

آورام بر جا خشک شد. نگاه سوزان مغ دمی بر جایگاه دبیران ایستاد و با نگاه او پیوست. دیگر دبیران کمابیش در همان هنگام آهی کشیدند. مزدک نگاه خود را بر همه ی تالار دواند و با حرکتی ناگهانی ردای خود را روی سینه گشود. بر سینه اش رشته ی زبری با سه گره دیده می شد. هر سه گره را در دست بسیار بزرگ خود گرد آورد.

ـ اندیشه نیک، گفتار نیک و کردار نیک، سه بنیاد سترگ آیین مزداست. نیاز ما بروشنی، تنها اندیشه است؛ سرودهای ما در بزرگداشت آتش، تنها گفتاری است و بس؛ کرداری که باید این دو بنیاد را دربرگیرد، کجاست؟ مردمان از گرسنگی می میرند و انبارهای ما انباشته است. بستر مردمان سرد است و شبستان های ما از زنان تن پرور وول می زند. تنها به همکیشان شکم سیر خود، خوراک می دهیم و زنان خود را نیز برای گذران شب به آنان پیشکش می کنیم؛ و فراموش می کنیم که سیری و شکمبارگی به همان اندازه که گرسنگی و پرهیز، خون را سست می کند ... نگهداشت آتش در آتشکده های مان به چه کار می آید، هنگامیکه تیرگی بر روان های مان چیره است؟ ـ مزدک ناگهان بسوی سراپرده ی شاهانه سربرگرداند ـ نباید به یک پنجم اندوخته های خود بسنده کنیم؛ زیرا این اندک چیزی جز صدقه نیست. از صدقه زشت تر چیزی نیست؛ زیرا هم دهنده و هم گیرنده را به دروغ می آلاید. باید درها و همه قفل ها گشوده شود. آنگاه است که روشنی مزدا، آنگونه که هست، در روان مردمان افروخته خواهد شد!

همه همچنان بی حرکت، ولی هر کدام بگونه ای دیگر بودند. بزرگ اسپهبد زرمهر رو ترش کرده بود. بزرگ وزیر شاپور چشم تنگ کرده بود و لبخند می زد. سرِ موبدان موبد بالای گردن درازش می لرزید. بزرگان و نامداران، چپ چپ به یکدیگر می نگریستند. آیینه های سیمین دیوارها تار شده بود؛ رنگ جگری پرده سرای شاهانه بر چهره های گرفته بازمی تابید و جز دو سه تن از جنگاوران، هیچکس مزدک را نمی نگریست ...

کُره نای ها غریدند.

قباد، پرستنده ی مزدا، خدایگان و شاه شاهان ایران و انیران از نژاد خدایگان، فرزند پیروز پادشاه و خدایگان، سخنان شما رسته های ایرانی را شنید!

برگرفته از کتاب «مزدک»، نوشته ی «موریس سیماشکو»، برگردان سهراب دهخدا، چاپ دوم، سال ۱۳۶۲ خورشیدی (با اندک ویرایش و پارسی نویسی درخور از سوی اینجانب؛ برنام را از متن برگرفته ام. ب. الف. بزرگمهر)

پی نوشت: 

۱ ـ دستکرت (یا دستگرد)، کاخ یا ساختمان اشرافی که در روستا و بیرون از شهر ساخته شده است.

۲ ـ آماج سخن، عیساست.

۳ ـ آتشکده ی شیز یا آذرگشسب، بزرگ ترین آتشکده ی ایران در آذربایجان

۴ ـ سواران گرگانی با کلاه های آراسته به دم گرگ؛ نخستین هزارتن از سربازان سپاه جاویدان از مردمان سرزمین گرگان بودند

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!