«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

گفته هایی نسنجیده، ناهماوند و بیمایه!


برنامی است چشمگیر که روی آن، ناخودآگاه میخکوب می شوم:
«از هدایت فقط  ”بوف کور“ باقی مانده» («گوگل پلاس»)

با خود می گویم:
آیا چنین است؟! چه کسی این مزخرف را بافته ...

نوشته را می گشایم؛ گفتگویی است با کسی به نام ابراهیم گلستان یا آنگونه که انگلیس ها آن را بر زبان می آورند: «آبراهام گولستان»، درباره ی برجسته ترین نویسنده ی ایرانی در چندین دهه ی کنونی و سر و گردنی بالاتر از بهترین های همه ی این دوران به گواهی بسیاری از نویسندگان و منتقدان: صادق هدایت.

«آبراهام» در پاسخ به این پرسش گفتگوگر که «آیا صادق هدایت به نظر شما تأثیرگذارترین نویسنده ایرانی‌ست» از آن میان، چنین پاسخ می دهد:
«... اینقدر هدایت به من علاقه داشت و من به او علاقه داشتم که حد ندارد؛ ولی ما داریم در مورد اندازه‌های ادبی حرف می‌زنیم. هدایت واقعاً قصه‌های خیلی خوبی نوشته و آنکه اصلِ‌ کاری است و درست نوشته شده «بوف کور» است و باقی چندان مهم نیستند که شما بخواهید در آن بحث کنید.» (نوشته ی زیر).

شیوه ی برخورد «آبراهام» که از سویی به داستان های خوب آن نویسنده ی ارزشمند اشاره می کند و سپس تنها یکی از آن ها را برجسته نموده، سایر داستان ها را چندان مهم نمی داند، برایم یادآور شیوه ی برخورد و نگرش سراینده ای است که چندی پیش، گفته های آبزیرکاهانه اش درباره ی این یا آن سراینده و نویسنده ی برجسته ی ایران و نیز دیگران که از سویی آن ها را بزرگ و دوست داشتنی و نازنین شمرده و از سوی دیگر بگونه ای ترفندآمیز خود را برتر از آن ها جا می زند، انداخت که حتا در موردی، مدعی ویرایش سروده های یکی از بزرگ ترین سرایندگان دوره ی کنونی ایران و کمک به وی در بهتر و پاکیزه تر سرودن شده بود؛ آنهم سراینده ای که یکی دو سروده اش با سروده های جاودانه حافظ  شیرین سخن شیراز  پهلو می زند! خواندن آن ها که در کالبد یادمانده هایی گردآوری شده و بخش هایی از آن، اینجا و آنجا درج می شود، چنان چندش آور بود که حتا مرا به نوشتن یادداشتی تند و همچنان منتشر نشده برانگیخت و کهنه رفیقی مرا از انتشار آن به شَوَندهایی دیگر بازداشت.

«آبراهام»، گفته ی خود را چنین پی می گیرد:
«... این را شما از من بشنوید که یک خلایی در ایران بوده و نسل تازه‌ای بوجود آمده، به‌خاطر اینکه جمعیت بیشتر شده و بهداشت بهتر شده و عده‌ای از جوانان وارد محیطی می‌‌شدند که به‌کلی تازه بوده و چشم باز می‌کنند و متوجه می‌شوند که این محیط با محیط خانوادگی خودشان فرق داشته، چیزهایی در این محیط شنیده می‌شده که در محیط خانوادگی خودشان شنیده نمی‌شده. این‌ها فقط یکی دو آدم را می‌بینند و در موردش بحث می‌کنند و خودشان از نوشته‌های هم اقتباس می‌کنند و تکرار می‌کنند.» (همانجا)

به این ترتیب، بی آنکه سرراست به صادق هدایت اشاره نماید، وی را نیز در شمار همان «نسل تازه» که «بهداشت شان بهتر شده» و «فقط یکی دو آدم را می بینند و در موردش بحث می کنند و خودشان از نوشته‌های هم اقتباس می‌کنند...» بشمار آورده و بازهم کوچک ترش نموده است. کمی بیش تر که در این گفته ها و سایر بخش های گفتگو باریک شوید، سخنی رُک و پوست کنده در میان نیست که به عنوان نمونه گفته شود:
صادق هدایت زیر تاثیر فلان نویسنده ی نامدار جهانی (فرانتس کافکا) بوده و رد پای این تاثیر در برخی از نوشته هایش بروشنی دیده می شود. حتا بگمانم دانسته از این سخن رانده نشده که زندگی ادبی و اجتماعی صادق هدایت زیر تاثیر سرراست شرایط اجتماعی و کشیده شدن وی به سوی جریان های اجتماعی پیشرو در دوره ای و گامی به واپس برداشتن و گسترش بدبینی در دوره ی شکست نسبی و سرانجام شکست قطعی (کودتای انگلیسی ـ «یانکی» ۲۸ امرداد ماه ۱۳۳۲) که سرانجام به خودکشی اش انجامید به دو بخش کم و بیش جداگانه و تا اندازه ای ناهمتا با یکدیگر بخش شده است. در جای دیگری از گفتگو نیز نشانه ای از این نکته ی برجسته نمی بینید. بجای آن، در پاسخ به پرسش یادشده در بالا، پس از یادکردن از محمدعلی جمالزاده و حجازی بگونه ای ناهماوند و همتراز نهادن آن ها با صادق هدایت، یادش نیز نمی رود که بگوید:
«اینقدر هدایت به من علاقه داشت ... که حد ندارد»! ادعایی که برایم به عنوان کسی که بیش تر کتاب ها و یادداشت های صادق هدایت و گفته های این و آن درباره ی چگونگی زندگی و منش وی را خوانده، تازه و باورنکردنی است. تا جایی که می دانم، تنها دوست بسیار نزدیک صادق هدایت، زنده یاد محمدعلی نوشین، توده ای فروتن و استواری بود که در سال های کوچ ناگزیر پس از کودتای ننگین ۲۸ امرداد ماه ۱۳۳۲ به «اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی» و درگیری باندهای درون حزبی در بالاترین تراز ساختار آن که «پیکار درون حزبی» نام گرفته (؟!)، گویی در مِه گم شد؛ آدمی ارژمند که به هر رو، نامی نیک در تاریخ ادب و هنر و سیاست ایران از خویش برجای نهاد. به جز وی، همگی کسانی بودند که گرد وی می آمدند و فراخور گنجایش خویش، توشه ای از وی برمی گرفتند؛ و چنانچه، سخن بر سرِ مهربانی و دلبستگی صادق هدایت، بگونه ای دربرگیرنده (عام) در میان باشد، او به همه ی آدم ها و جانوران و گیاهان، بگونه ی ویژه ی خویش دلبسته بود. افزون بر آنکه میان الهام گرفتن از نویسنده ای دیگر با «اقتباس کردن» و کش رفتن گفته یا اندیشه ی دیگران، زمین تا آسمان است و ناگفته نیز نگذارم که تپاندن چنان جمله ای در پاسخ به پرسشِ گفتگوگر، افزونه (زائده) ای بیش نیست.

شناخت ژرف و برتر صادق هدایت از جامعه دوران خویش و سنجش ناپذیر با بسیاری از روشنفکران و نویسندگان همدوره ی خویش از آن میان، جمالزاده و حجازی را در بسیاری از داستان هایش می توان بازشناخت؛ نمونه ای از شناخت ژرف وی از جامعه و نیازهای آن در چگونگی برخوردش با انتشار «روزنامه چلنگر» از زبان زنده یاد محمدعلی افراشته بخوبی گویاست:
«وقتی که می‌خواستم روزنامه را منتشر کنم، روی انتخاب نام آن خیلی فکر کردم و در این مورد با دوستان دور و نزدیک به مشورت پرداختم. در این میان هرکس به ذوق و سلیقه ی خود نظری داد و نامی انتخاب کرد. مرحوم صادق هدایت نام ”چلنگر“ را به من پیشنهاد کرد و من آن را پسندیدم و روزنامه را با این نام منتشر کردم ... غروب روزی که روزنامه منتشر شد، به کافه ی فردوسی (در خیابان اسلامبول) که پاتوق صادق هدایت و سایر دوستان بود، آمدم. هدایت هنوز نیامده بود و چند تن از روشنفکران و کرسی‌نشینان کافه ی فردوسی جمع بودند. با دیدن من هر کدام به نوعی اظهار نظر کردند؛ ولی اکثریت این گروه روزنامه را نپسندیده بودند و می‌گفتند سوژه‌ها و مطالب آن پیش‌پاافتاده است. من هم مثل بچه‌های یتیم و کتک‌خورده پشت میز کز کرده بودم که صادق هدایت از در کافه وارد شد. از دور به طرفم آمد و مرا بوسید و انتشار چلنگر را به من تبریک گفت. پس از چند لحظه گفتم:
”آقای هدایت، این بر و بچه‌ها از روزنامه خوش‌شان نیامده“. خنده‌ای کرد و گفت:
”شانس آوردی. اگر اینها از روزنامه ی تو تعریف می‌کردند، من ناامید می‌شدم. روزنامه ی تو مال اینها نیست؛ مال مردم جنوب شهر و زاغه‌نشینان است که فقط دو کلاس اکابر سواد دارند.“»

با همه ی این ها، واماندگی «آبراهام» آنجا بیش تر روشن می شود که گفتگوگر پرسشی باریک در میان می نهد:
«گفتید جز بوف کور، باقی داستان‌های هدایت خوب نیست. این نظر درباره ”حاجی آقا“ی هدایت هم صادق است؟» (همانجا)

به پاسخ وی باریک شوید:
«اگر ”حاجی آقا“ را بخوانید، متوجه می‌شوید که هدایت مسخره کرده، اما داستان محکمی نیست. این همان آدمی نیست که قصه ”بوف‌کور“ را نوشته، بلکه چیزی نوشته و تفریح کرده. من‌‌ همان وقت مقاله نوشتم و این مقاله را حزب توده و کسی که پول داده بود این کتاب چاپ بشود، سانسور کرد و گفت: نه آقای گلستان! بگذار مردم بخوانند و بخندند و یاد بگیرند. آن مقاله هم چاپ نشد. مقاله مهم هم نیست، اما به نظر من درست نیست که کتابی مثل ”حاجی آقا“ را به کسی منتسب کنند که ”بوف کور“ را نوشته» (همانجا)

با خود می اندیشم:
چه پاسخ خوبی به تو داده بودند که «... بگذار مردم بخوانند و بخندند و یاد بگیرند» و چه خوب که آن «مقاله» (نوشتار) را چاپ نکردند! هنگامی که تراز سخنت در این سن و سال، چنین است، آن هنگام چه چیزی برای گفتن داشتی؟! ...

درست واژگون گفته ی «آبراهام» که می گوید:
«هدایت بسیار بزرگ‌تر و بالا‌تر از آن چیزی بود که مد شد. هدایت واقعاً انسان شریفی بود. واقعاً انسان درستی بود. هدایت سعی می‌کرد بسیار بفهمد و علاقه به فهماندن هم داشت. این‌ها را شما نمی‌توانید از قصه‌هایش دربیاورید.» (همانجا)، همه ی این ها را می توان از داستان هایش یا باریک تر بگویم: شیوه ی نگرش ویژه و بی همتایش در داستان ها و یادداشت های دیگرش بخوبی دریافت؛ وگرنه، بافت و ساختار ادبی نوشته هایش و آنچه بگونه ای کلی تر زیر برنام «قلم» از آن یاد می شود، شاید از بسیاری نویسندگان همدوره، پیشین و پسین، پیش پا افتاده تر است. در اینجا، بزرگنمایی ساختگی و همزمان کوچک نمودن آن نویسنده ی ارژمند را بگونه ای دیگر گواهید؛ گویی نسل های پس از وی که افتخار نشست و برخاست با کسی چون هدایت را نداشته و ندارند، می بایستی روح وی را برای «صرف غذا (همانا خوراک به پارسی!)» فراخوانند تا چون «آبراهام» دریابند که وی تا چه اندازه آدم نیک سرشتی بوده است:
«... هدایت واقعا آدم شریفی بود و گاهی برای صرف غذا به منزل ما می‌آمد و آدمی بود که لذت می‌برد از محوطه خودش بیرون بیاید؛ شاید تحمل هم نمی‌توانست بکند که زیاد این کار را بکند؛ اما وقتی می‌آمد با شعف بسیاری حرف‌ می‌زد. » (همانجا) این نیز بماند که از این گفته ها نمی توان دریافت که نیک سرشتی صادق هدایت چه هماوندی با پا نهادن وی به منزل «آبراهام» و صرف خوراک داشته است!  

ب. الف. بزرگمهر   دهم تیر ماه ۱۳۹۴

برجسته نمایی ها، همه جا از آنِ من است.   ب. الف. بزرگمهر

پی نوشت:

دیشب که گفتگوی یاد شده را خواندم، تند و سرِدستی این ها را نوشتم و می خواستم برای کسی که آن گفتگو را در «گوگل پلاس» درج کرده بود، بفرستم و نفرستادم:
من کمی در نوشتن دست دارم و خوب و بد را تا اندازه ای از یکدیگر بازمی شناسم. از گفته ی چنین آدمی هم شگفت زده نشدم؛ ولی این هم یکی از ویژگی های جامعه ی روشنفکری ایران و بسیاری از جاهای دیگر جهان است که گاه در پی تبلیغاتی حساب شده، یکی را بگونه ای ناشایست و ناروا تا جایگاه فیلسوف، نظریه پرداز، منتقد ادبی، سراینده یا نویسنده ی چیره دست و از همه بدتر «پدر» این یا آن رشته» (که باید گفت گور پدر ... ...) بالا می برند و گاه ارزش هنری راستین کسی دیگر را بازنمی شناسند.

آیا آقای گلستان منتقد ادبی به آرش راستین آن است که چنین چیزی بگوید؟ آیا چنین آدمی در ترازی از دانش یا هنر و یا آمیخته ای از هر دو هست که چنین سخنی بر زبان براند؟ آیا به عنوان نمونه، وی در جایی قرار دارد که بتواند درباره ی درست بودن یا نبودن این یا آن نوشته از کسی چون صادق هدایت سخن بگوید؟ ببینید چه بر زبان رانده است:
«آنکه اصل‌کاری است و درست نوشته شده ”بوف کور“ است و باقی چندان مهم نیستند که شما بخواهید در آن بحث کنید.»

نکته ای هم در این میان هست که بیش تر زمان ها کسی آن را درست به دیده نمی گیرد و درباره ی آن نیک نمی اندیشد:
آیا می توانیم درباره ی کسی که در زمینه ی ویژه ای در ترازی بسیار بالاتر و برتر از خودمان جای دارد، دهان به ستایش یا واژگون آن بگشاییم و چیزی بگوییم؟ کاری که همگی هر روز به انجام می رسانیم و چیزهایی ناروشن ـ مثبت یا منفی اش تفاوتی ندارد ـ سر هم می کنیم؛ در حالیکه تنها زمانی می توان به چنین کاری دست یازید که در ترازی کمابیش برابر با آنکه به نقدش نشسته یا بد و خوبش را می گوییم، قرار گرفته باشیم. به عنوان نمونه، نویسنده و منتقدی در تراز سامرست موآم می توانست و می تواند به نقد بزرگ ترین نویسندگان جهان بپردازد؛ زیرا گرچه در زمینه ی ادبی، شاید به پای هیچکدام شان نمی رسید، ولی در زمینه ی نقد ادبی به گفته ی بسیاری از دست اندرکاران این رشته از همه ی آن ها سرتر بود.

آنچه برایم چشمگیر است و تنها این مورد و آقای گلستان را دربرنمی گیرد، اینگونه گفته های ناروا و ناشایست درباره ی کسانی است که از نشست و برخاست با بزرگانی در زمینه های گوناگون بسیار آموخته اند؛ ولی در موردی دیگر به عنوان نمونه، می بینی از سویی وی را ستایش می کنند و بالا می برند و از سوی دیگر ادعا می کنند که این آن ها بوده اند که به وی سرودن یا نوشتن یاد داده اند!

ب. الف. بزرگمهر   نهم تیر ماه ۱۳۹۴

***

ابراهیم گلستان: از هدایت فقط «بوف کور» باقی مانده

گفت‌وگو با ابراهیم گلستان

۱۹ فروردین ۱۳۳۰ صادق هدایت در آپارتمان اجاره‌ایش در کوچه شامپیونه در پاریس خودکشی کرد.

به مناسب سالگرد درگذشت مهم‌ترین و اثرگذار‌ترین نویسنده ایران ویژه‌نامه‌ای تهیه کرده‌ام. در پنجمین بخش این ویژه‌نامه با «ابراهیم گلستان» داستان‌نویس و فیلم‌ساز گفت‌و‌گو کرده‌ام. ابراهیم گلستان با صادق هدایت دوستی و معاشرت داشته و هر دو آن‌ها از مهم‌ترین نویسندگان ایران به شمار می‌آیند.  

آیا صادق هدایت به نظر شما تأثیرگذارترین نویسنده ایرانی‌ست؟

هیچ اعتقاد خاصی به این مسأله ندارم. در زبان فارسی قبلاً داستان نوشته شده. مثلاً آقای «جمالزاده» قصه می‌نوشت. بی هیچ گفت‌وگویی ندارد «حجازی» هم به لحاظ نثر فارسی نویسنده مهمی‌ست. به قدری به بعضی از قصه‌های «حجازی» محکم بوده که من شک می‌کنم که شاید از قصه‌های فرنگی الهام گرفته باشد. قصه‌هایی که «محمود مسعود» نوشته را هم باید در نظر بگیرید. هدایت یکی از شریف‌ترین آدم‌هایی بود که من در عمرم با او برخورد کردم. اینقدر هدایت به من علاقه داشت و من به او علاقه داشتم که حد ندارد ولی ما داریم در مورد اندازه‌های ادبی حرف می‌زنیم. هدایت واقعاً قصه‌های خیلی خوبی نوشته و آنکه اصل‌کاری است و درست نوشته شده «بوف کور» است و باقی چندان مهم نیستند که شما بخواهید در آن بحث کنید. این را شما از من بشنوید که یک خلایی در ایران بوده و نسل تازه‌ای بوجود آمده، به‌خاطر اینکه جمعیت بیشتر شده و بهداشت بهتر شده و عده‌ای از جوانان وارد محیطی می‌‌شدند که به‌کلی تازه بوده و چشم باز می‌کنند و متوجه می‌شوند که این محیط با محیط خانوادگی خودشان فرق داشته، چیزهایی در این محیط شنیده می‌شده که در محیط خانوادگی خودشان شنیده نمی‌شده. این‌ها فقط یکی دو آدم را می‌بینند و در موردش بحث می‌کنند و خودشان از نوشته‌های هم اقتباس می‌کنند و تکرار می‌کنند.

وقتی خبر خودکشی هدایت را شنیدید، چه حالی داشتید از شنیدن این خبر؟

صبح روزی از خانه بیرون آمدم و می‌خواستم به سر کار بروم و روزنامه را خواندم که نوشته بود هدایت خودش را کشت. هنوز غم آن لحظه در من زنده می‌شود. هدایت معرکه بود، هدایت آدم شریفی بود.  

گفتید جز بوف کور، باقی داستان‌های هدایت خوب نیست. این نظر درباره «حاجی آقا»ی هدایت هم صادق است؟

اگر «حاجی آقا» را بخوانید متوجه می‌شوید که هدایت مسخره کرده، اما داستان محکمی نیست. این همان آدمی نیست که قصه بوف‌کور را نوشته، بلکه چیزی نوشته و تفریح کرده. من‌‌ همان وقت مقاله نوشتم و این مقاله را حزب توده و کسی که پول داده بود این کتاب چاپ بشود سانسور کرد و گفت نه آقای گلستان بگذار مردم بخوانند و بخندند و یاد بگیرند. آن مقاله هم چاپ نشد. مقاله مهم هم نیست، اما به نظر من درست نیست که کتابی مثل «حاجی آقا» را به کسی منتسب کنند که «بوف کور» را نوشته. 

یعنی به نظر شما هدایت یک مد بود و بعدش هم دوره‌اش گذشت؟

هدایت بسیار بزرگ‌تر و بالا‌تر از آن چیزی بود که مد شد. هدایت واقعاً انسان شریفی بود. واقعاً انسان درستی بود. هدایت سعی می‌کرد بسیار بفهمد و علاقه به فهماندن هم داشت. این‌ها را شما نمی‌توانید از قصه‌هایش دربیاورید. من از پاییزسال ۱۳۲۱ با هدایت آشنا بودم و آخرین مرتبه‌ای که او را دیدم، چهار - پنج ماه قبل از خودکشی‌اش بود، حدود ۱۹۵۰ - اواخر سپتامبر ۱۹۵۰. هدایت واقعا آدم شریفی بود و گاهی برای صرف غذا به منزل ما می‌آمد و آدمی بود که لذت می‌برد از محوطه خودش بیرون بیاید، شاید تحمل هم نمی‌توانست بکند که زیاد این کار را بکند اما وقتی می‌آمد با شعف بسیاری حرف‌ می‌زد. هدایت آدم خوبی بود و آدمی بود که نوستالژی زندگی خوب را داشت. هدایت را نوشته‌هایی که در موردش نوشته می‌شود، به کثیف‌ترین وجه ممکن کشاندند. کسانی که برای هدایت تریاک می‌آوردند او را به به کثیفت‌ترین وجه ممکن کشاندند. هدایت حالت نفی و لگدزنی به مسائل و اعتقادات موجود را هم داشت ولی انسان بسیار شریفی بود.

چگونه با صادق هدایت آشنا شدید؟

کلاس هفتم و هشتم بودم که داستان‌هایی مثل «سه قطره خون» را از هدایت خوانده بودم، شاید هم زود‌تر خوانده بودم. حتی «مازیار» را خوانده بودم و در آن موقع کلاس ششم ابتدایی بودم. سال دومی که رضا شاه رفته بود. در پاییز سال ۲۱ بود که «بوف کور» برای اولین بار در ایران منتشر شد و با سانسور منتشر شد. «بوف کور» خیلی ما را گرفته بود و از جنبه‌های مختلف ما را گرفته بود و مثلا «پیرمرد خنزر پنزری» جزو شوخی‌های روزانه ما بود. هدایت هم آن موقع به دانشگاه ما می‌آمد. یک روز دوست من مهندس اورنگ دانا که متأسفانه فوت شده‌ و پسرش استاد دانشگاه هاروارد و دخترانشان  در ایتالیا آرشیتک‌اند، یک روز به من گفت که می‌دانی هدایت منشی مدرسه ما (دانشگاه فنی) است؟ و یک روز هدایت را به من نشان داد. من برای رفتن به دانشگاه از سرچشمه سوار می‌شدم و بر سر دروازه دولت می‌آمدم و آنجا اتوبوس عوض می‌شد و به سمت دانشگاه می‌آمد. یکبار وقتی سوار شدم، دیدم که هدایت هم سوار شده و این اولین مرتبه بود که از روبرو می‌دیدمش. وقتی شوفر اتوبوس آمد که پول کرایه اتوبوس را بگیرد، من گفتم مال آن آقا (هدایت) را حساب می‌کنم و وقتی به هدایت رسید گفت که کرایه شما قبلا حساب شده. چون هدایت از دروازه دولت سوار شده بود جلو اتوبوس بود و اول پیاده شد اما ماند تا از کسی که کرایه را حساب کرده تشکر کند. وقتی پایین آمدم گفت مرسی! من به او گفتم دلم می‌خواست شما را ببینم و کتابتان را هم خوانده‌ام. برایش جالب بود که جوانی که حداکثر ۲۰ ساله است کتاب او را خوانده ‌است. گفتم من دلم می‌خواهد شما را ببینم. گفت ما بعد از ظهر‌ها می‌رویم کافه فردوس، در خیابان استانبول هستیم. این را هم اضافه کنم که چیزهایی که در مورد کافه نادری می‌گویند درست نیست. ما شب برای شام به کافه نادری می‌رفتیم چون استیک را در بشقاب‌های چدنی از آشپزخانه می‌آوردند و روی میز‌ها می‌گذاشتند، هنوز جلز و ولز می‌کرد. البته هدایت نمی‌آمد چون از گوشت بدش می‌آمد. عصر‌ها با رفقای نزدیکش مثل «قائمیان»، «رحمت حیدری» و گاهی هم «چوبک» به کافه دیگری که در خیابان فردوسی بود می‌رفتند، روبروی خیابان چرچیل، که بعدا اسم آن را خیابان بابی سندر گذاشتند، خیابانی که بین سفارت روس و انگلیس بود. خیابانی که به موازات خیابان فردوسی بود و سمت دیوار شمالی سفارت انگلیس بود. درست روبروی آن انجمن ایران و انگلیس یا ویکتوریا هاوس بود. یک کافه بود که یک مرد ارمنی با دخترش که پایش می‌لنگید اداره‌اش می‌کرد و جای کوچکی بود که معمولا آنجا بودند. اما پاتوق اصلی کافه فردوس بود که صبح و عصر آنجا بودند من از همانجا با او آشنا شدم و با هم صحبت کردیم. من کتاب «رحمت الهی» را خوانده بودم و حرف می‌زدیم. آشنا شدیم. در مورد‌‌ همان کتاب به من گفت که آنجا چندان هم زیبا نیست و در فیلم‌های هالیوودی زیبا نشان می‌دهند و اگر به جزایر اندونزی بروی، بدبختی و گرسنگی است، مالاریا و ناخوشی است؛ و درست می‌گفت.

عده‌ای براین باورند که اگر هدایت از خانواده بزرگی نبود و نمی‌توانست به اروپا سفر کند هیچ وقت نمی‌توانست به چنین پایه‌ای در ادبیات ایران برسد.   

آن‌ها حتمن مزخرف می‌گویند. مگر خاقانی که آن قصیده‌های درجه اول را گفته و زبان فارسی را به آن صورت عجیب و غریب درآورده، از خانواده بزرگی بوده؟ یا مگر چوبک از خانواده خاصی بوده؟ شخصیت آدم ربطی به روابط خانوادگی ندارد. پسر عموی هدایت شوهر دختر عموی من بود و من او را می‌شناسم. هیچوقت هم پیش نیامد که با او و هدایت یک‌جا باشیم. در خانواده هدایت همه جور آدم بود. آدم دزد و حقه‌باز بود، نخست‌وزیر بود و همه جور آدمی بود. این حرف‌ها مطلقاً درست نیست. مثلا عظمت و بلندی قصاید خاقانی را در نظر بگیرید، برخی می‌گویند تملق می‌گفته و مزخرف می‌گفته، خوب او هم باید نان می‌خورده و زندگی این بوده. شما «باخ» را در نظر بگیرید که تمام موسیقی دنیا بر پایه کارهای اوست، ببینید این آدم چطور کاغذ می‌نوشته و از حاکم وقت گدایی می‌کرده که شغل ارگ‌زنی کلیسا را به او بدهند. اگر «باخ» پایه موسیقی را نریخته بود بسیار مشکل بود که فکر کنیم «موتسارت» و «بتهونی» پیدا می‌شد؛ پیدا می‌شدند ولی روی راه‌هایی که او ساخته رفته‌اند. همه این‌ها بر اساس راه‌هایی که اول «باخ» ساخته رفته‌اند. «باخ» هیچ کاری نمی‌کرده جز اینکه موزیک درست کند و بچه بیاورد و بچه‌هایش هم همه آدم‌های برجسته در دنیای موسیقی هستند. پس این مسأله را کنار بگذارید.

شما همین الان ایران و جوان‌هایی که روی کار آمده‌اند را در نظر بگیرید. من همین دیشب داشتم مجله‌ تجربه را می‌خواندم. مقادیر زیادی از مطالب مجله مهمل است، اما فرم نوشتن مطلب خیلی محکم است و اصلا قابل مقایسه با فرم نوشتن ۵۰ یا ۶۰ سال پیش نیست. اما محکمی مقالات این‌ها بخاطر کوفته شدن جاده است از طریق‌‌ همان مطالبی که قبلا نوشته‌اند.  

 به عنوان یک داستان‌نویس آیا از هدایت تأثیر پذیرفته‌اید؟  

ـ حتما نه. من به دلیل اینکه مطالب متفاوتی می‌خواندم، به نظرم شلخته می‌آمد، داستان‌های مرا خواند‌ه‌اید، کدام شان شبیه به داستان‌های هدایت و یا مثل «بوف کور» است؟ تأثیر چند گونه است. گاهی مطلبی را می‌خوانید و از آن خوشتان می‌آید، مثل شعر خاقانی که می‌خوانم خوشم می‌آید ولی اگر بخواهم شعر بگویم، که البته نمی‌خواهم و نمی‌توانم، مثل خاقانی شعر نخواهم گفت. از اشعار مولوی، سعدی، خیام و حافظ خوشم می‌آید، اما تحت تأثیر هیچکدام نیستم، نباید باشم و نمی‌خواهم باشم، اما در تربیت من همه این‌ها تأثیر گذاشتند و هیچ گفت‌وگو نداریم. تأثیر یعنی اینکه راه‌های غلطی را که دیگران رفته‌اند ودر چاه افتاده‌اند را نرویم.

از «گوگل پلاس». برجسته نمایی های متن، همه جا از آنِ من است.   ب. الف. بزرگمهر


هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!