«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

بیم و امید


شبی خفاش گون با پنجه های خون فشانش
بسته ره بر من.
نه بر چهر سپهر تیره فامش اختری پیدا
نه دلمرده چراغی بر نشیب پرتگاهش گاه سوسوزن.
صدای بال بالی نه
ز بوف آشیان گم کرده حتی گاه آهی نه
دراین ماتمگه پر سوگ و بی تسکین
که رویایش، به کابوسی ست ماننده
زمین بیمار و
قلب آسمان خون است،
زمان لرزنده ای چون بید مجنون است
فکنده سر به زیر و
لاغر و مفلوک،
و برجسمش
هزاران شاخسار پوک.

به روی شاخه ای خشکیده و بی بر
نشسته مرغ جادوگر
و می خواند به هر دم سحر پر افسون
برای کاروان های به ره مانده
که در پیچ و خم سخت کمرگاهان
‌به چه مانده.

چه رویایی!
چه بیهوده امید وهم پیمایی!
از این خواب گران برخاستن خواهی؟!
به اوج قله ها ره یافتن خواهی؟!
چه می جویی؟!
ز داد سرنوشت ات از چه می مویی؟!
بهشت ات آن نبود آیا
که از ابری و بارانی
فرو پاشید؟

چه شد آن هُدهُد چاوش سرای تو؟
بهشتی وعده های ناروای تو؟
ز سیمرغ ات نشانی مانده جایی بربلند کوه؟

بگو از رستم مردم تبارت نیز!
زگُرد بی مثالت نیز!
بگو آیا
هنوز از سم اسبانش
‌به روی سنگفرش سرخ میدان ها
صدای ضربه می خیزد؟
و یا از ترس جان
قالب تهی کرده
فتاده در میان چاه نکبت ها؟
گرش آمد به سر این بد
نه زان رو بود که
همواره بر راهی خطا می رفت؟

بگو ای شبرو مغموم!
تو ای بال و پرت بسته،
ز دریا و زمین و آسمان خسته
تو با این بال بال سربی و سنگین
چگونه می توانی پر زنی آزاد؟
چگونه پر کشی در آسمان باز؟
چگونه برکنی قندیل ها را
از سپهر مرده و بیمار؟

چگونه خواهی از چنگال این زندان ها رستن؟
رهیدن از زمستان های این سان سرد و طولانی
و پیوستن به تابستانه های گرم و نورانی
بوَد کار تو ای در وهم خود ،یک عمر زندانی؟!

‌بهشتی که تو می جویی
مگر آن نیست که درچنگ خود داری؟
جهان این است و
راهت این!
نباشد چاره ای
جز سازش و
تمکین !

***

در آن سوتر ولی
در بیشه ی انبوه
در آن جایی که از هر سوی رگبار خطر خیزد
فراهم آمده خیلی ز مرغان دگراندیش
‌به سر شوری و در دل موجی از غوغا
که در سر
گویی آهنگی و فرهنگی دگر دارند
و کجتابی شب را هیچ طوری بر نمی تابند
و بر هر تازه راهی حرف خود را باز می خوانند:
"جهان تیره ست و
شب سنگین و
بی چهره،
در این دهشت سرا
هرگز نخواهد رست بر شاخی
گلی زیبا و زیبنده،
مگر آنی که از شور درون
پوینده و رویاست،
چو آن موجی که در دریا
توفنده!
چو آن روحی که
کاونده !
چو آن رنجی که
زاینده!
چو آن دستی که
سازنده!
چو آن دادی که بر بیداد
تازنده!
چو آن عشقی که دارد
رنگ آینده !

برزین آذرمهر

برگرفته از «روشنگری»

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!