«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۴۰۲ بهمن ۱۲, پنجشنبه

آیا آماده اید گامی به پیش بردارید؟! ـ بازپخشش

سه شنبه شب بود؛ شب چهارشنبه سوری. داشتم به آتش آن می اندیشیدم و «زردی من از تو، سرخی تو از من» ... و همزمان اینترنت را "ورق می زدم" که چشمم به خبر احضار و زیرفشار نهادن هیلا صدیقی، این سروده سرای نوپا و خوب ایرانی بوسیله ی وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی افتاد؛ خبری کوتاه در گاهنامه ای چپ نما که به آن چندان اعتماد ندارم. آتش و چهارشنبه سوری و ... از سرم دود شد و به آسمان رفت. بجای آن، اندیشه ای مانند خوره به جانم افتاد:
«نکند او را نیز بشکنند ... رژیم پلید شاه و دستگاه دوزخی ساواکش غلامحسین ساعدی را همینگونه شکاند ... مگر هر جامعه چندبار می تواند چنین فرزندانی بزاید ... خس به صد سال طوفان ننالد، گل ز يك تندباد است بيمار۱ ... نکند این گل نورس ایران را پرپر کنند ...» 

برای آگاهی بیشتر بازهم اینترنت را ورق می زنم و با «گوگل» جستجو می کنم. خبر درست به نظر می رسد. در یکی از تارنگاشت ها، نوشته شده:
«این شاعر جوان که در انتخابات سال
۸۸ از جمله طرفداران میرحسین موسوی بود از آذرماه امسال به وزارت اطلاعات احضار شده بود و روزانه ده تا ۱۱ ساعت مورد بازجویی قرار می گرفت. در عین حال همزمان پرونده ای از او در سازمان اطلاعات سپاه نیز تشکیل شده است و ماموران امنیتی با حضور در منزل وی، به جست و جوی خانه پرداختند و اطلاعات شخصی او را نیز ضبط کردند ...» 

خبر و شیوه ی خبررسانی بیشتر برآشفته ام می کند. با خود می اندیشم: 
« ... یا مغز خر خورده اند یا ریگی به کفش شان است که نوشته اند ... در انتخابات سال ۸۸ از جمله طرفداران میرحسین موسوی بود ... چرا باید چنین بنویسند؟» بوزینگان مُقلّد را با دندانهای پیش آمده برای گازگرفتن و چشم های کوچک موذی و بی نور به پندار می آورم که وی را جلوی لامپ های پرنور نشانده اند ... و بوزینه ای نیز در پشتِ سر منتظر اشاره ای است ... اکنون دیگر واژه هاست که بر روح و جانم فشار می آورند و راهی به برون می جویند ... نمی توانم و نمی خواهم چیزی بنویسم. درد سر و گردن مجالی نمی دهد و ناچارم بشکیبم تا اینک که دارم می نویسم. 

یاد نوشته ای می افتم که پیش تر آن را به یاری حافظه ام در تارنوشت درج کرده بودم. می یابمش: 
«... هنگامی رسید که مانند دوره یورش تیمور لَنگ به نیشابور، آمدند و زدند و بردند و جلوی سینه دیوار گذاشتند. آن آدم اندیشمند به تور او خورده و دیگر اندیشمندان و هنرمندان دگر اندیش، به شیوه های کم و بیش اسرارآمیزی، به دام "سپاهیان تیمور لنگ" گرفتار آمدند و چون به گفته تیمور لنگ به هیچکدام از دانش ها و هنرهای آن ها در قرآن اشاره نشده بود، همگی شان را به ولایت از سوی خداوند، «مـَعدوم الدَهر» تشخیص داده و هر یک را بگونه ای از میان برداشتند.»۲ و در پانوشت همان نوشتار: 
«پادشاه خونریز تاتار که پس از چنگیز خان، بار دیگر بسیاری از شهرهای بزرگ ایران را به خاک و خون کشید. وی که اسلام آورده بود، بسیاری از این خونریزی ها را به نام اسلام خواهی به انجام رساند. 

پس از آنکه سپاهیان خونریز تیمور، شهر تسلیم شده را که کوچکترین مقاومتی از خود نشان نداده بود، به آتش کشیدند و خون مردم بیگناه را ریختند، تیمور دستور داد که کسانی را که از کشتار و ویرانی جان سالم به در برده بودند، در میدان بزرگ شهر گرد آورند. انبوه جمعیت ماتم زده و خانه و کاشانه برباد رفته در آنجا گرد آمدند. تیمور سوار بر اسب، دستور داد همه شاعران، هنرمندان، پیشه وران و کارورزان رشته های گوناگون آن دوره، از انبوه جمعیت جدا شده، به پیش گام نهند. تنی چند، با این پندار که تیمور آنها را به خدمت خواهد گرفت، از انبوه جمعیت جداشده، به پیش گام نهادند. در این هنگام، تیمور با خواندن آیه ای از قرآن و استناد به آن گفت: چون در آغاز آفرینش، نه شاعر، نه هنرمند یا صنعتگر و مانند آن داشته ایم، همه آنها در عالم وجود اضافی هستند و چون پیشتر سوگند خورده بود که خون هیچکدام از بازماندگان را پس از آن خونریزی بزرگ نریزد، دستور داد تا همه آنها را در پای دیوار بلند دژی باستانی گرد آورند و سپس دیوار را به روی آنها خراب نمایند. تیمور لنگ، اینچنین به سوگند خود وفادار ماند ...»۳ 

با خود می اندیشم: 
«... کار این رژیم نیز به اینجا کشیده شده ... نخست درختان تنومند و ریشه داری را که به گفته ی لامارتین: هنوز تاجی از گلهای سر سبز بهاری بر سر داشتند، از ریشه درآوردند. در پی آن دانش پژوهان و اندیشمندان میهن مان را تاراندند و گروه گروه آواره ی سرزمین های بیگانه نمودند و اکنون نوبت هنرمندان و اندیشه پردازان است که همه را بشکنند یا به کرنش در برابر بوزینه ی بزرگ عمامه داران وادارند ... راست هم می گویند! در آغاز آفرینش، نه شاعر، نه هنرمند، نه اندیشه ای! تنها آدمی و حوّایی که این یک از دنده آن یکی ساخته شده و شاید به همین خاطر نیز جز زادن هابیل و قابیل وظیفه ای نداشته است ... و درخت سیبی که نباید گرد آن چرخید و به آن اندیشید ... اندیشه؟! چه سخن مفتی! تنها بزرگ بوزینه ای که گاه گداری پند و اندرزهایی از آسمان دارد و دوست و دشمن را نشان می دهد و بوزینگانی که باید از وی تقلید کنند ... جای دوست کجاست؟ اینجا! جای دشمن کجاست؟ آنجا ...» 

بازهم به نوشته ی آن تارنگاشت چشم می دوزم و بیشتر برآشفته می شوم:
آیا در نمی یابند که آماج آنها دیگر تنها این نیست که این یک از آن یک طرفداری کرده است؟! خواست های برآورده نشده انقلاب بهمن، ناتوانی شان در برآوردن این خواست ها همراه با سمتگیری ضد ملی و ضد خلقی شان، ناتوانی در برقراری پیوندهای استوار با امپریالیست های اروپایی و امریکایی و گرفتن تضمین های بایسته برای حفظ «بیضه ی اسلام» که در پی آنند، فشار و آگاهی توده های مردم و نیاز به سازماندهی و ساماندهی اقتصادی ـ اجتماعی به شیوه ای دیگر، بوزینگان را نه تنها به سرکوب جسم و جان آدمی که به سرکوب هراندیشه یا هنری نو واداشته است. 

بوزینگان تازی سرشت، پا در جای پای عثمان گجسته که بسیاری کتاب ها و آثار فرهنگی ایران را به آب های رودخانه ها سپرد و تیمور لنگ نهاده اند. آری! همه ی ما به حکم آن آیه در آن کتاب "آسمانی" در عالم هستی جایی نداریم! 

آیا آماده اید گامی به پیش بردارید؟!

ب. الف. بزرگمهر
۲۶ اسپند ماه ۱۳۸۹ 

https://www.behzadbozorgmehr.com/2011/03/blog-post_2744.html

۱ ـ از نیمایوشیج

۲ ـ «نُخاله»   
ب. الف. بزرگمهر  ششم خرداد ماه ١٣٨٨
https://www.behzadbozorgmehr.com/2009/05/blog-post_27.html

۳ ـ همانجا

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!