«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۵ مرداد ۲, شنبه

سلام رفقا قلب ما هنوز زنده است! ـ بازانتشار

 این بهار در من چه فرزاد هاست؛ اینجا می مانم تا با او هم آوا شوم در تاریخ و جغرافیای نو، در کنار نجیب ترین مردم این دیار می مانم، تا بهار از ریشه هایم جوانه بزند.

من از گلوی رفقای ایستاده به خاک افتاده آواز سر خواهم داد. این دنیا بدون سرو های فرو افتاده بر خاک عجیب بی آبروست. لبخندها در من چرا پیر شود، وقتی که مرگتان تباهی را به سخره گرفته است. شما که شیر از پستان زمین نوشیده اید و لبخند های خود را از کوه چیده اید. شما که خون رگهایتان از تمام شهرهای سرزمینم جوشیده است.

در این بهار از یاد نبریم در سالی که گذشت چه بسیار در بند و چه بسیار به خاک افتادند تا آزادی سرودی بخواند و زیبایی چون بوسه به عدالت در میان کوه و رود و انسان تقسیم شود.

باید سرودی برخوانم تا همگان بدانند قابیل باید هابیل را بر سر نفت کشته باشد، چرا که این کشتی های عظیم به مقصد ی نامعلوم، لخته پاره های گوشت را به زیر چره دنده های خود له کرده است و پاره های اسکناس عکس قابیل را در حالی که به افق گریسته، تکریم کرده است. باید گوش فرا دهم و صدای گریه ی درختان را بشنوم که صدای پای تبر را شنیده اند. باید به همگان بگویم این وصیت فرزاد هاست که اگر زندگی به زندان بدل شد آن را بسوزانید و از خاکسترش زندگی دیگری بسازید شایسته انسانی نو که کلید دار مرزها نیست و چاقویش را جز از برای قسمت کردن بیرون نمی آورد.

باید به همگان بگویم که بچه ها نمی دانند جنگ چیست و چرا پدر،همسایه، برادر وخانه هایشان را ناپدید میکند. باید به کارگران بگویم وقتی که سوت کارخانه به صدا درآید، کار تمام نشده است. هرکس به کار خود مشغول است، عده ای کشته می شوند، عده ای می کشند و باید همه در این سنفونی جنون مسالمت آمیز زندگی کنند و به تماشای سریال های خانوادگی با لذت ادامه دهند.

از خدا می خواهم برای همیشه دست از سرم بردارد. نه بهشت می خواهم، نه دوزخ و نه جاودانگی، تنها یک بار پرده را به کناری زند تا مردم ببینند می توان وقتی که آنها دندانهایشان را نشان می دهند و تهدید می کنند وقتی پوسیدگی استدلال های صلح طلبشان به عصب جنگ می رسد، یعنی پول!! می توان چنان مشت محکمی به دهانشان زد که به پیش پیشکار افیونی خویش در گور شوند. می خواهم اعتراف کنم خوشحالم که از هیچ پفیوزی نخواسته ام که از این وضعیت جنون آمیز نجاتم دهد، تنها به دست خویش و همراهی ماهی های کوچک سیاه در هر رویش نابودی این نظام کهنه را توطئه خواهیم کرد. در این بهار به گرمی وسرخی، هزار آتش در درونم از فریاد های عاصی کمانگرها شعله ور خواهم ساخت. باور کنید کمانگرها هنوز زنده اند.

ارشیا ۲ ساعت مانده به آغاز سال ۱۳۹۰

***

از واپسین نامه ی به جا مانده از فرزاد کمانگر


... اما امروز که قرار است زندگی را از من بگیرند با عشق به همنوعانم تصمیم گرفته ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من می تواند به آنها زندگی ببخشد، هدیه کنم و قلبم را با همه عشق و مهری که در آن است به کودکی هدیه نمایم.

فرقی نمیکند که کجا باشد؛ بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می نشیند؛ فقط قلب یاغی و بیقرارم در سینه کودکی بتپد که یاغی تر از من آرزوهای کودکیش را شب ها با ماه و ستاره در میان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکی اش خیانت نکند؛ قلبم در سینه کسی بتپد که بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد حامد دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت:
«کوچکترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمی شود» و خود را حلق آویز کرد.

بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد. مهم نیست با چه زبانی صحبت کند یا رنگ پوستش چه باشد؛ فقط کودک کارگری باشد تا زبری دستان پینه بسته پدرش، شراره طغیانی دوباره در برابر نابرابریها را در قلبم زنده نگهدارد.

بگذارید قلبم در سینه کودکی بتپد تا فردایی نه چندان دور معلم روستایی کوچک شود و هر روز صبح بچه ها با لبخندی زیبا به پیشوازش بیایند و او را شریک همه ی شادی ها و بازیهای خود بنمایند. شاید آن زمان، کودکان طعم فقر وگرسنگی را ندانند و در دنیای آن ها واژه های زندان، شکنجه، ستم و نابرابری معنا نداشته باشد.


http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/03/blog-post_5413.html

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!