«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۵ دی ۱۴, سه‌شنبه

رهبری داریم به از برگِ چغندر ...

هر بار که سروده هایی اینچنین (تصویر پیوست) از وی جلوی دیدگانم می آید،۱ او را با پاچه هایی بالا زده تا زانو و پاهایی در آبِ جویباری نرم و سبک، پیرامون فین کاشان به پندار می آورم که درختی نیز بر سرش سایه افکنده و سرگرم پنداربافی های شاعرانه است. این هم یکی دیگر از آن هاست که بانویی چندی پیش، آن را به نام وی درج کرده بود:
«کجاست
جای
رسیدن
و
پهن کردن یک فرش و
بی خیال نشستن ...» («گوگل پلاس»)

... و نمی دانم آیا براستی از آن اوست یا خوش ذوقی آن بانو به نام وی است.

خوب! اگر از چند مورد جداگانه چون فروغ فرخزاد و در گذشته ای کمی دورتر: سرایندگان زبردست توده ای چون «نسیم شمال» و محمدعلی افراشته بگذریم، سایرین از نویسندگان گرفته تا سرایندگان و دیگر هنرمندان میهن مان، کمابیش در همین تراز جای گرفته و کارشان از چارچوب پسند جامعه ی روشنفکری فراتر نرفته است؛ شاید بهترین شان، آن نویسنده ی زبردست با خاستگاهی روستایی باشد که با دیدن ابرهای سیاه از راه دور به کنج خانه پناه می برد و آنگونه که خود گفته یا نوشته، هنگام راهپیمایی های توده ای انقلاب بهمن ۱۳۵۷، سرش را از پنجره ی خانه نیز بیرون نیاورده تا دستِکم توده ی انبوه مردم را بنگرد! و شاید از این هوده برخوردار باشد که سرگرم نوشتن اگر نگویم «شاهکار» که یکی از بهترین داستان های بلند پارسی دوره ی کنونی و شاید بهترین شان بوده و وقت سر خاراندن نیز نداشته است؛ چه برسد به سر از پنجره بیرون آوردن و خدای ناکرده گرفتار تیر غیب «سربازان امام زمان رژیم گذشته» شدن!

خوب! ایرادی نمی توان گرفت؛ همچنانکه از جامعه ی ایران آن هنگام و چه پیش تر یا پس از آن در دوره ی کنونی، چشمِ زاده شدن، برآمدن و پای به میدان کارزار نهادنِ نویسندگان یا هنرمندانی برانگیزاننده ی توده ها چون «ماکسیم گورگی» و «مایاکوفسکی» در روسیه ی دوران زایش و پدیداری «انقلاب سترگ اکتبر ۱۹۱۷ ترسایی» را نمی توان داشت. هم این ها و هم آن ها فرآورده ها و فرزندان دوران خویش هستند.

به هر رو، این هم نیمچه سروده ای که با الهام از سروده ی آن سراینده ی پندارباف ساخته ام:
رهبری داریم به از برگِ چغندر
با پیروانی چون بادنجان، بنفش
و خدایی که نه چندان دور،
در (سپندینه) ستورگاه،
مریم را گایید.۲

ب. الف. بزرگمهر    ۱۴ دی ماه ۱۳۹۵

پی نوشت:

۱ ـ یکی از ویژگی های رسانه های اجتماعی ـ خبرچینی که خوشبختانه هموندِ تنها یکی از آن ها (گوگل پلاس) بیش نیستم، این است که هر دم از جُستاری به جُستاری از گونه ای دیگر می غلتی و اگر کار را برای مدتی درازتر پی گیری، سرگیجه می گیری؛ به حواس پرتی دچار می شوی و هوش از سرت می رباید؛ بویژه اگر یک در میان، ناله های سوزناک عاشقانی دلخسته و یار رمیده و گریخته هم چشمت را بگیرد و داغ دلت را که یکی چون دیگرانی تازه کند.

۲ ـ آنگونه که گفته می شود، مریم در ستورگاهی در شهر «بِت لحم» («بیت اللحم») که سپس بر روی ویرانه ی آن، «کلیسای گهواره» (کلیسای مهد) ساخته شده، عیسا را زایید. همچنین گفته شده، خداوند در کالبد آدمی (یحیا؟) بر وی فرود آمده و آبستنش نموده بود. از آنجا که خداوند به هر کاری تواناست از دید من، چندان بایسته نیز نبود که در کالبد آدمی به این کار دست یازد و کسی نیز آن را به چشم خویش ندیده است. نمی خواهم، خدای ناکرده، بگویم:
مریم با خدا در کالبد اسب یا الاغی، روی هم ریخته بود! ولی، اینکه وی برای زاییدن فرزندش به همان ستورگاه پناه برده بود، شایان درنگ است.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!