«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

قلم به مزدان سرمایه، نام های خود را پنهان می کنند!


دوباره چشمم به خبری برانگیزاننده و فریبکارانه در یکی از رسانه های امپریالیستی درباره ی «جمهوری دمکراتیک خلق کره» که گستاخانه نام آن را «کره شمالی» می نامند، افتاد. فریبکاری های شان، چیزی شگفت انگیز نیست و بیش از این نیز نمی توان از چنین رسانه هایی چشم داشت؛ ولی آنچه برایم این بار چشمگیر بود، پنهان شدن نام های پیشین، قلم به مزدان و خودفروختگانی که برای لقمه ای نان چرب تر تن به چنین پستی هایی می دهند، بود؛ نام هایی چون «AA» و «FS» که آن ها نیز بیگمان نشانی از نام کوچک یا خانوادگی آن ها دربر نداشته و پوششی برای زندگی آسوده تر و بی دغدغه تر حرام لقمه هایی است که برخی شان در گذشته، انقلاب هایی به شیوه ی «چه گوارا» و نه کم تر از آن در سر می پرورانده اند؛ فرنام هایی بسان فرنام جیمزباندهای جهان دروغین  سینمای امریکایی در سال هایی که رویای آمریکایی هنوز به کابوسی چون هم اکنون دگردیسه نشده بود: «007»!

بازهم به یاد برخورد آن گوژپشت و سخنان تند وی به جوانانی می افتم که همراه با برانگیختگی و شور توده های مردم و خلق های ایران زمین در سال های نخست انقلاب، آتشی تند داشتند؛ آتشی تند که زان پس با دگرگونی شرایط اجتماعی، فروکش نمود و از آن نشانه ای برجای نماند. بسیاری از آن ها، مصداق روشن گفته ی آن گوژپشت دانا شدند که آن روز از سخنش برافروخته شده و روی برتافته بودند.

ب. الف. بزرگمهر   ۱۳ اسپند ماه ۱۳۹۲

***

«... سر و ته داستان*، نشستی اتفاقی میان چند روشنفکر ماجراجوی چپ نما و چپ رو با آدمی کوتاه، خپله و کمی گوژپشت در محیط کار است. با اینکه این داستان را از زبان کسی دیگر شنیده ام، هنوز پس از گذشت بیش از سی سال، آن را خوب به یاد دارم.

گوژپشت کوتاه و خپله، آدمی با دانش و بینش گسترده بود و در هنگام رویداد داستان، به عنوان ترزبان (مترجم) و ویراستار، همراه با آن جوان های روشنفکر آتشین مزاج در سازمانی پژوهشی با ارتباطات نسبتا گسترده ی جهانی سرگرم کار بود. چند زبان و از آن میان، فرانسه، انگلیسی و روسی را خوب می دانست و با وجود خلق و خوی نه چندان خوش و زبان تلخش، ناچار بودند با وی با بردباری رفتار نمایند؛ زیرا بسیار نیازمندش بودند. من نیز در آن هنگام، همراه با برخی از همان جوان ها، در آنجا کارآموز بودم.

داستان گفتگوی آن نشست را که به ناخوشایندی کم و بیش همه ی آن جوان ها انجامیده بود از زبان یکی از همان ها با چهره ای برافروخته، شنیدم و با وجود تلخی برخورد آن دیدار، برایم بسیار دلنشین و آموزنده بود. گفتگوی آن ها، مانند بیشتر گفتگوهای آن دوره درباره انقلاب و سرنوشت آن درگرفته بود. جوانها، تندروی کرده بودند و گویا یکی از آنها حتا از سرنگونی قهرآمیز جمهوری اسلامی ـ که به هیچ رو با جمهوری اسلامی کنونی یکسان نیست ـ سخن رانده بود. گوژپشت که بیشتر کارکنان، وی را در غیابش چنین می خواندند، از کوره دررفته بود و به آن جوان ها تاخته بود.

او آدم ها را به دو دسته ـ بدون هیچ سایه روشنی در میان آن ـ بخش بندی کرده بود:
دیوانگان و آدم های خود فروش؛ گرچه برای این دومی و با خطاب قرار دادن آن جوانک ها، واژه بسیار زشتی بکار برده بود که ناچارم از بیان آن خودداری کنم.

او مارکس، لنین و کسانی چون آنها را که برایشان ارج بسیار داشت در «گروه دیوانگان» نهاده و گفته بود که درصد چنین آدم هایی در جهان ما شاید به نیم درصد نیز نرسد و درباره سایر آدم‌ها گفته بود:
”همه آنها کم و بیش از یک کرباسند، تنها نرخ هایشان با هم تفاوت می کند ... یکی را با پنج ریال ـ راستی آن زمان پنج ریال هنوز ارزش داشت ـ می توان خرید و بکار واداشت، دیگری را با پنج تومان و ...“. او به همگی آن‌ها خاطرنشان نموده بود:
”گذشت زمان ارزش همه تان را روشن خواهد نمود ...

از سرنوشت یکی دوتا از همان جوانهای آتشی مزاج تندرو کم و بیش آگاهم و با اینکه با شیوه بخش بندی گوژپشت و نگاه بدبینانه ی وی به بیشتر آدم‌ها همداستان نیستم، بینش وی را همواره ارج نهاده ام.

آیا، وی نهاد روشنفکران را بهتر نشناخته بود؟ همه اینها، هربار که آن را به یاد می آورم، لبخندی تلخ را به ارمغان می آورد. نیک می‌دانم که آن شیوه بخش بندی آدم ها، شاید بسان بخش بندی افلاتون از ”جهان پایین“ و ”جهان بالا“، بسی ساده اندیشانه و آن زاویه نگرش بیش از اندازه تنگ است؛ ولی دربردارنده واقعیتی دردناک و حقیقتی هنرمندانه است؛ زیرا در این پهنه، نه با حقیقت‌های کوچک و ناچیز روزمره که با نمونه‌هایی که بیشترین اندازه واقعیت‌ را دربردارند (به اصطلاح فرنگی ها: کاراکتریستیک)، سر و کار داریم. اگر سرنوشت غم انگیز برخی کسان در این گروه از روشنفکران ماجراجو که بگفته نغز سعدی، ”عِرض خود را می جویند“، یک نمونه ”کاراکتریستیک“ در پایانی ترین نقطه یک سوی دامنه هستی اجتماعی است، نمونه فرهاد وکیلی، زندانی سیاسی محکوم به اعدام که نامه وی چندی پیش در همین تارنگاشت درج شد، نمونه ”کاراکتریستیک“ دیگری در پایانی ترین نقطه ی سوی دیگر همان دامنه است ...

نامه فرهاد وکیلی چندان روان و شیوا نیست؛ ولی آنچنان درستکاری و پایمردی در آن موج می زند که تو را دربرمی گیرد. وی را از خود می پنداری و سرفرازت می کند؛ به تو می آموزد که چگونه باید زندگی کرد. قاضی، روزبه، سیامک و بسیاری دیگر از سرفرازان را در وی می بینی. شاید بغضی گلویت را بفشارد و قطره اشکی نیز بر چهره ات روان شود، ولی بزرگی وی، تو را از دلسوزی بیجا بازمی دارد. او چون نمادی شکست ناپذیر خود را به رُخ می‌کشد. در بخشی از نامه وی چنین آمده است:
”بعد از چندین جلسه بازجویی که [بازجو] احساس میکرد توانسته برخلاف دیگر همکاران خود ارتباط نزدیکی را با من برقرارکند، خواسته اصلی خود را مطرح کرد: درخواست عفو! او اصرار داشت برای من که باید به جرم داشتن اعتقادات و باورهای خاص اعدام شوم، تنها یک راه نجات وجود دارد و آن هم درخواست عفو از سوی من خطاب به مسوولین حکومت ایران. تیم جدید بازجویی اذعان داشت که دستگاه امنیتی بر خلاف واقعیت و طی یک پروسه کاملا سیاسی باتحت فشار قرار دادن سیستم قضایی ایران اقدام به صدورحکم اعدام نموده و اکنون تنها راه نجات و در جهت جبران خطای آنان تقاضای عفو من است. البته این ازخصیصه های حکومتهای خودکامه است که هیچوقت حاضر به قبول اشتباهات و خطاهای خود نیستند. آنها از من می خواستند که گذشته خود را حاشا کنم.

بله بسیار ساده. توقع این بود که من با امضای برگه عفو به هرآنچه داشتم پشت پا بزنم. به من می گفتند هیچ چیز به خودی خود حقیقت ندارد و فقط با فرمان آنان هر چیزی را میتوان به حقیقت تبدیل کرد. از من می خواستند انسانی باشم عاری از هرگونه اراده ومقاومت اخلاقی و هویت اجتماعی و تاریخی. تمام سعی خود را کردند به من هنر فراموشی تاریخی را بیاموزند. هنر فراموش کردن سالها ظلم و تعدی و جنایت را نسبت به یک ملت. هنر فراموشی نسبت به تمامی جنایت هایی که درسال های حکومت شان تحت نام دین و ملت و امنیت کشور و دیگر شعارهای دهان پرکن و توجیه کننده جنایت هایشان برملت ایران و علی الخصوص ملت کرد روا داشتند. هنر به بایگانی سپردن آنچه را که برمن و خانواده ام روا داشتند. آنها اصرار داشتند آنچه که امروز اتفاق می افتد، حقیقت است و آنها رهبران و مالکان گذشته اند؛ و اصرار من برگذشته ام بی اساس است.
...
روزها، هفته ها و ماه ها طول کشید تا آنان باورکردند که من نمی خواهم، بودن خود را از طریق رابطه با حاکمان تعریف کنم. من با توسل به گذشته خود و هویت تاریخی ملتم به نوبه خود و درحد توانم به زورگویان و مستبدان اعلام کردم که این هدف شما به غایت دست نیافتنی است؛ و در هر فرصتی درجهت احقاق حق خود گام برخواهم داشت ... اطمینان دارم، درخواست عفو و بخشش در مقابل جرم نکرده، چیزی جز واقعیت از من نخواهد ساخت که این جز ندامت و پشیمانی ارمغانی برایم در بر ندارد و امروز پس از تحمل سالها حبس وشکنجه و با باوربه حقیقتی که طی این سالها به آن رسیده ام، ایمان دارم که جز مقاومت و مقاومت و مقاومت راه دیگری وجود ندارد ...» از «یادداشتی کوتاه درباره نوشتار ”هیستری حقیقت ستیزی“»، ب. الف. بزرگمهر، ٢١ اسفند ١٣٨٨ (با اندک ویرایش ادبی!)

* این داستان را پیش از این، یکبار نیز برخلاف گرایش درونی خود، ناچار شدم برای آن هجوگویی که به نادرست عنوان طنزنویس را یدک می کشد، بنویسم. آن هنگام، تازه به اروپا آمده بود؛ شاید به عنوان پناهنده، ولی نه پناهنده ای راستین. چند روزی گویا در زندان جمهوری اسلامی به سر برده بود و شاید کمی چپقش را نیز چاق کرده بودند. هنگامی که آمد، نخستین خوشرقصی هایش را با نوشتن هجوی بی مزه و آبکی برای «بی بی سی» آغاز نمود؛ کوششی بیهوده برای لجن مالی کردن نه کسی کمتر از فیدل کاسترو!

با بازگویی داستان، می خواستم کمی هم شده وی را تکان داده و به خود آورم. فکر می کنم چندان بی اثر نیز نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!