«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

ترس از ژرفش اجتماعی به چپ و کردار جامعه‌ شناختی بسان راه سوم


پس از درگذشت کسی که برخی وی را درست یا نادرست، اندیشه پرداز رژیم محمدرضا شاهی می دانستند، هیاهویی تازه و پرچانگی هایی روشنفکرانه با خمیرمایه ای آکادمیک (دانش پذیرفته شده ی رسمی!) در میان گروهی از شاگردان پیشین وی در دوره ی شاه گوربگور شده که اکنون به جایگاه استادی در دانشگاه های رژیم جمهوری اسلامی دست یافته اند و نیز برخی روشنفکران پراکنده و گاه ناآگاه از گذشته در کالبد نوشتارهایی کم و بیش آبکی، یکسویه و ضدتاریخی درگرفت و فضای مجازی را دستِکم در «گوگل پلاس» تا اندازه ای انباشت. نکته ی چشمگیر در بیش تر آن نوشتارها، افزون بر موردهای یادشده در بالا، تمرکز روی شخصیت فردی آدم درگذشته (احسان نراقی)، در سایه نهادن یا پنهان نمودن سمتگیری اجتماعی و ماله کشیدن بر روی گذشته ی کم و بیش ننگین آن آدم به عنوان روشنفکری خودفروخته و سراپا خدمتگزار رژیم پیشین است؛ گرچه از چنین نوشتارها و رفتار آدم هایی بگونه ای عمده نان به روزخور و گوش به فرمان رژیمی تبهکار و ضد انقلابی شگفت زده نباید شد. به گفته ی آن زبانزد پرآوازه:
«در و تخته با هم جور در می آید» و اکنون که گردش به راست در حاکمیت آن رژیم فراز آشکارتری را پشت سر می نهد، بسیار منطقی است که برخی لایه های اجتماعی میانگین به بالای جامعه، فیل شان یاد هندوستان نموده و راهی برای ساختن پلی میان گذشته ی دلخواه با اوضاع نابسامان کنونی که به هر رو دامنگیر آنان نیز شده و خواهد شد، جستجو نمایند. نکته ی بنیادین در پشت آن هیاهوها و پرچانگی ها درباره ی شخصیت چنین و چنان احسان نراقی در دریافت هرچه بهتر این جُستار نهفته است. من نیز همین را بهانه قرار داده ام تا آن نکته ها را بگویم؛ وگرنه، پرداختن به آدمی چون احسان نراقی که پیش از مرگ خود نیز مرده بود، آبی برای کسی گرم نمی کند.

آنگاه که با نگاهی گذرا و شتابزده آن رشته نوشتارها را زیر عنوان «پرونده احسان نراقی» خواندم در پانوشت آن چنین نوشتم:
«آدم ها را تنها به اندازه ی دانش داشته و نداشته شان (و شاید درباره ی بسیاری باید گفت: انباشته های ذهنی شان) نمی شناسند که پیش و بیش از آن به سمتگیری اجتماعی شان و اینکه تا چه اندازه اندیشگی و عملکرد در خدمت کدام نیروهای اجتماعی و سیاسی، در خدمت کدام آماج های آدموار یا برعکس گرگ منشانه بوده و هست، می شناسند. شاید یکی از بهترین نمونه ها در این باره چرچیل است؛ کسی که درباره اش گفته اند، سوسیالیسم علمی را بیش از بسیاری از خود کمونیست ها می شناخته؛ ولی همه ی این دانش را در خدمت اربابان جهان سرمایه  برای چاپیدن مردم جهان بکار گرفت. دانش و بینش او را که بگمان بسیار با نمونه هایی چون احسان نراقی سنجیدنی نیست، چگونه وزن می کنید؟ خوب که به این پرسش و پاسخی که برای آن آماده نموده اید، باریک شوید، درخواهید یافت که نکته ی بنیادین در همین جاست که آدم را (هر آدمی) نه به عنوان تنها یک آدم که به عنوان بخشی از مجموعه ای که وی از آنِ آنجاست و به آن خدمت می کند، درنظر بگیرید و درباره اش داوری کنید. آنجا و در آیینه ی هماوندی های اجتماعی است که آدم ها محک می خورند و پرویزن زمان، طلا را از مس و بسیاری چیزهای دیگر برمی کشد ... و در مورد وی، آری از جنس شن و ماسه نبود؛ ولی بیگمان طلا هم نبود؛ شاید مسی خوب چکش خورده با آرم پادشاهی!
اکنون، کسی هست که بگوید این پرچانگی ها برای بزرگداشت آدمی چون وی، چه آماجی را پی می گیرد؟» («گوگل پلاس»، «پرونده احسان نراقی»)

اکنون به برخی از نکته های در میان نهاده شده از سوی یکی دو نفر از آن استادان و "صاحب نظران" که برخی شان افزون بر فرنام «دکتر»، عنوان بی آرش «سیّد» را نیز به کون خود بسته اند، می پردازم. در یادآوری نام ها، بنا به روش همیشگی خود، همه ی این فرنام (لقب) ها را برداشته ام.

چشمگیرترین نوشتار با عنوان «روایت احسان نراقی از کردار جامعه‌شناختی به مثابۀ راه سوم» از آنِ محمد امین قانعی راد است که عنوان «رئیس انجمن جامعه‌شناسی ایران» را نیز یدک می کشد. وی نوشتار خود را چنین می آغازد:
«جامعه‌شناسی هم دانش است و هم کردار. منظور از کردار جامعه‌شناختی شیوۀ رفتار نشأت گرفته از دانش جامعه‌شناختی در عرصۀ جامعه و سیاست و در بیرون از فضای دانشگاه است. از پیدایش جامعه‌شناسی تاکنون، چیستی و چگونگی کردار جامعه‌شناختی به عنوان مسئله‌ای بحث برانگیز و نه چندان مورد وفاق همواره یکی از دغدغۀ جامعه‌شناسان بوده است. پاسخ‌های مرتبط به این چیستی را می‌توان در سه راهبرد انقلابی چپ، مهندسی اجتماعی راست و روش‌های ارتباطی میانه طبقه بندی کرد.» و با یادآوری دوران خوش گذشته در دانشگاه، قامت برافراشته، کلام رسا، تیزهوشی و حافظه ی مثال زدنی استاد درگذشته، سخن خود را چنین پی می گیرد:
«... ما دانشجویان آن دوران که دنبال نظام‌های فکری کلان و مشتاق شنیدن حرف‌های رادیکال بودیم، اغلب طاقت واقع گرایی، عمل گرایی و سخن گفتن استاد از مسائل خاص و ملموس را نداشتیم. در یکی از این جلسات درس، بحث به مسائل دانشجویی کشیده شد و استاد که قبل از آن کتابی به نام «جامعه، جوانان و دانشگاه» منتشر کرده بود در همدلی با سخن یکی از این دانشجویان منتقد دربارۀ ”اوضاع دانشگاه“ در حالی که همچنان در کلاس قدم می زد گفت:
به شاه گفتم که نباید با دانشجویان این چنین برخورد کرد!.“
او دکتر احسان نراقی بود فردی صاحب سبک ویژه که با ویژگی‌های «منحصر بفرد» خود به خوبی از دانش‌اش استفاده می کرد؛ او با توانایی‌ها و مهارت‌های ارتباطی‌اش از جمله کلام و قلمش قادر بود که دانش خود را به میان مردم و سیاستگذاران ببرد.» و سپس کمی جلوتر می افزاید:
«... افراد مختلف تلقی‌های متفاوتی از او به عنوان بومی‌گرای سنتی، روشنفکر مترقی و فردی نزدیک به قدرت داشتند. او می‌کوشید تا سیاستگذاران و برنامه‌ریزان را متقاعد کند که بدون تأمل و پژوهش تصمیم‌گیری نکنند و البته در این تلاش خود از گفت وگوی با قدرت یا دادن مشاوره تا بالاترین سطح قدرت ابائی نداشت؛ روش ویژه‌اش او را از بسیاری دیگر متمایز می‌کرد و البته اتهاماتی را متوجه او می‌ساخت. نراقی فقط با قدرت گفت و گو نمی‌کرد بلکه با روشنفکران و گروه‌های منتقد و مخالف نیز حرف می‌زد و در طی زندگی‌اش هیچ پل ارتباطی را ویران نکرد.»

وی بر بنیاد آنچه خود نوشته، بگمان بسیار در آن سال ها هرج و مرج جویی با بینشی سطحی از طیف "چپ" یا شاید «ملی گرا» بوده و آن را اکنون زیر فرش «رادیکالیسم» پنهان می کند، خودفروختگی استادش را «واقع گرایی»، «عملگرایی» و «صاحب سبک ویژه [بودن] ... با ویژگی‌های «منحصر بفرد» جا می زند؛ پادویی دربار پادشاهی را دانش پراکنی میان سیاستگذاران می نامد و همزمان آن را همسنگ دانش پراکنی میان مردم ارزیابی می کند. به این ترتیب، استاد به جایگاه آدمی که گویا همه ی هستی خود را در راه برآورده نمودن خواست ها و نیازهای توده های مردم فدا نموده و چون پلی میان آن ها و سیاستگذاران عمل می نموده، برکشیده می شود؛ ولی، براستی در آن دوره، جز شاه سیاستگذار دیگری نیز بود؟!

وی در بخش دیگری از نوشتارش می نویسد:
«... نراقی البته با دریغ این فرایند بی‌توجهی را مشاهده می‌کرد و مدام هشدار می‌داد اما سرانجام در سال ١٣۵٦ که هنوز خبری از حرکت‌های وسیع مردمی نبود در یک جمع دانشجویی گفت: ”شاه قافیه را باخت!“. او با شم سیاسی‌اش بوی انقلاب را حس کرده بود. شاه، یک سال بعد و در اوج تزلزل فزایندۀ قدرت‌اش، رئیس پیشین مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی یعنی دکتر غلامحسین صدیقی جامعه‌شناس برجسته و از رجال سیاسی را به کمک طلبید و پست نخست وزیری را به او پیشنهاد داد. صدیقی که قبل از دیدار با شاه با رجال علمی و سیاسی از جمله احسان نراقی مشورت کرده بود به پیشنهاد دیر هنگام شاه پاسخ منفی داد. در آن زمان راهبرد میانه گزینی دیگر جواب نمی‌داد.»

دانشجوی "رادیکال" پیشین برای تعریف «راهبرد میانه گزینی» بازهم از استاد درگذشته مایه گذاشته، چنین می گوید:
«... میراث نراقی برای کردار جامعه‌شناختی چیست و این میراث تا چه حد می‌تواند بر گنجینۀ داشته‌های ما بیفزاید؟ ظاهراً این میراث تئوریک را باید در تفسیر او از کردار جامعه‌شناختی و مشی او با قدرت جست و جو کرد. او به روایت خودش، سال‌ها در پی گفت‌وگوی هوشمندانه با قدرت و گفت‌وگوهای مشفقانه با مردم بود تا صدای منتقدان را به قدرتمندان برساند و منقدان را نیز به عمل متأملانه دعوت کند.» این همان راهی است که استاد میانه روی کنونی نیز برگزیده و پا در جای پای استاد صاحب سبک خود نهاده است:
سر خم نمودن در برابر حاکمیت دزدان و تبهکاران اسلام پناه در برابر بدست آوردن جایی بی دردِ سر در میانه ی هرم اجتماعی!

زنده یاد احسان تبری در بخشی از یادواره ای به مناسبت مرگ جانگداز بابی ساندز، سراینده و پیکارگر ایرلندی در یکی از زندان های انگلیس، چنین می گوید:
«... می پرسید: آیا نمی توان یک جای بی دردسری میان راهزن خون آشام از یک طرف و مسیح شهید از طرف دیگر یافت؟ چرا، می توان! می توان صورتک بی گناهان را بر چهره زد و سپس به راهزنی خود ادامه داد. می توان کم توقع بود و تنها برای آقای راهزن توبره کشی کرد و سپس گفت:
خانم ها! آقایان! من تنها یک توبره کش بیچاره هستم؛ بعلاوه، آقای راهزن مرا مجبور می کند. چه کنم؟ زن و بچه دارم. مگر این بدکاری است؟! مگر همه نمی کنند؟ مگر شما نمی کنید؟

تردیدی نیست که راهزن خون آشام به چاکر نیازمند است و مسوولیت چاکر هم به اندازه ی ارباب نیست؛ ولی، آیا کوره ی پرنفیر شیطان که در آن انسان ها را کباب می کنند، بدون هیزم کشان، بدون این ماموران معذور می توانست بسوزد؟! پرسش مهمی است؛ اینطور نیست؟! عمله ی شیطان، گاه خود او را هم در شرارت پشت سر می گذارند؛ گاه از خود او مکّارتر و فرمایه ترند.

هنگامی که به جهان بیرون از زهدان مادر گام می گذارید در برابر خود هرمی می بینید، عظیم، عظیم! در بالای بالای هرم، میلیاردرهای سپیدپوست آمریکایی، آنطور که مثلا درایزر یا آپتون سینکلر آن را در رُمان های خود توصیف می کنند و در قاعده ی هرم، سیاه پوستان کومه نشین فقیر آفریقایی، آنطور که مثلا آتول فوگار در نمایشنامه های خود آن ها را نشان می دهد، نژاد سروران، به قول نیچه، نژاد جانوران موبور در آن بالا و نژاد غلامان و لعنت شدگان روی زمین در آن پایین. به شما درون همین هرم جای می دهند و شما می خواهید درون همین هرم به اصطلاح خوشبخت باشید؛ در حالیکه نظام هرمی را به رسمیت می شناسید و خوش تان نمی آید که بگویند این نظام را باید از بیخ و بن دگرگون ساخت؛ بویژه اگر غرفه ی شما کمی هم به راس هرم نزدیک باشد.»
(http://youtu.be/xwyp3FtwPD8)

دانشجوی "رادیکال" پیشین و استاد میانه روی کنونی پس از آسمان ریسمان بافتن هایی که به نمونه هایی از آن اشاره شد، سرانجام روشن تر از پیش، چگونگی هستی و شیوه ی اندیشگی خود را که کم و بیش از استاد فرومایه نسخه برداری شده به نمایش گذاشته و آن را نیرنگبازانه ”کردار جامعه‌شناختی به مثابۀ راه سوم“ جا می زند:
«... نراقی در دو راهۀ بلا شرط با قدرت بودن یا بر علیه قدرت بودن ـ یعنی در دو راهه‌ای که در آن سال ها گویا انتخاب زمانه در پیش نهاده بود ـ شخصاٌ رفت و آمد در میان قدرت و مردم/ روشنفکران را برگزیده بود تا به تعبیر خودش شاید در این میانه بتواند قدرت را با خواسته‌های مردم آشنا سازد و اینان را نیز از پیامدهای ناخواستۀ رفتارهایشان برحذر دارد. صرف نظر از این که با این راهبرد موافق باشیم یا مخالف، و جدای از این که برای حرکت در این میانه چه حد و مرز و شروطی را قائل باشیم اکنون این روایت خاص از ”کردار جامعه‌شناختی به مثابۀ راه سوم“ می‌تواند ـ در میان سایر روایت‌های این کردار در ادبیات جامعه‌شناسی موجود ـ بیش از این مورد بررسی و ارزیابی قرار گیرد.»

در همان رشته نوشتارها، کسی دیگر با اشاره به نقش احسان نراقی به عنوان مشاور دربار محمدرضاشاه، چنین نوشته است:
«نراقی در کتاب ”از کاخ شاه تا زندان اوین“ (١٣۷٢) حکایت‌هایی را از ملاقات‌های خود با شاه در زمانی که پیشرفت انقلاب نظام شاهنشاهی را تهدید می‌کرد و در بن بست قرار گرفته بود نقل می‌کند. بر اساس این اتوبیوگرافی نراقی برای خروج از این بن بست به شاه مشاوره می‌داده است ...» (غلامعباس توسلی، «پرونده احسان نراقی»)

... و دیگری که در راستگرا بودن وی کم ترین گمانی نمی توان داشت و از همین رو رُک و پوست کنده تر از آن دیگری سخن می گوید، وظیفه و نقش بنیادین "اندیشه پرداز" رژیم پادشاهی را اینگونه در میان می نهد:
«دکتر نراقی در پایان حیات خود زیر عنوان ”پایان یک رویا“، در نقد مارکسیسم، بهشت رویایی کمونیسم را به نقد کشید و دیکتاتوری پرولتاریا را همانند و بلکه خشن تر از دیگر دیکتاتوری‏های تاریخ شناسانده است.» (ناصر تکمیل همایون، همانجا)

آنچه بیش از هرچیز دیگری از خواندن این رشته نوشتارها به چشم می آید، بن بستی است که بخشی عمده ای از روشنفکران «چخ بختیار»*، طرفداران «حزب باد» و برخی خودفروختگان سرخورده در شرایط کنونی به آن دچار شده اند؛ بخشی از آنان با هر شتابی که باد بخود می گیرد و با هر چرخشی بسوی دیگر، برپایه ی سرشت و فرهنگ ویژه ی خود با آن هماهنگ می شوند؛ نام آن را هر چه بگذارند، ماهیتش زبانزد توده ای زیر است:
حزب فقط حزب باد    رهبر فقط گردباد!

ترس از ژرفش اجتماعی به چپ، گرایش هرچه بیش ترشان را به پیشکاری و نوکری هر راهزن بی پدر و مادری، حتا به بهای بدبختی و تیره روزی بیش تر توده های مردم نیرو و انگیزه ی باز هم بیش تری می بخشد. برای همداستان شدن (یا به گفته ی خودشان: «تعامل») با «شیطان بزرگ» آمادگی گفتگو در دوزخ و همبستری با «مار غاشیه» را نیز در خود می یابند و آنجا که کم ترین بختی بیابند، آماده ی سوار شدن بر «خرِ مراد»شان هستند؛ برایشان تفاوتی نمی کند، «خر» به چه شکل و رنگ و قد و بالایی است؛ تنها همین بس که «خرِ مُراد» باشد و "خوشبختی" هرچند کوچکی هم که شده برایشان فراهم کند؛ آن ها بی درنگ پالانش می شوند و با کمال "سرفرازی" آمادگی آن را دارند که نشیمن هر کس و ناکسی را با بردباری ویژه ای که نام «روش‌های ارتباطی میانه» در اینجا زیبنده ی آن است، بر خود پذیرا شوند.

ب. الف. بزرگمهر    نهم بهمن ماه ١٣٩١
  
* عبارت و مانشی از زنده یاد صمد بهرنگی

برجسته نمایی ها، همه جا از اینجانب است.   ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!