«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

شاخه ها را از جدایی گر غم است ...

به آن دوست ناشناس افغانی

از نوشتن خسته شده ام. سرگرم نوشتاری درباره ی نمایش چشم بندی و ریشخندآمیز «گزینش ریاست جمهوری» در ایران هستم که برخلاف میلم، هم تا اندازه ای به درازا کشیده و هم تا اینجای کار، کمی درازتر از یک نوشتار یا یادداشت معمولی شده است. پیشاپیش می دانم که بسیاری از خوانندگان همچون خود من، گرایشی به خواندن نوشته ای بلند ندارند؛ ولی چاره ای هم نیست. چهارسال پیش در این باره، چیزهایی نوشته ام و این بار می خواهم کمی هم شده از بنیاد به آن بپردازم. خودم را دلخوش می کنم که آن گروه خوانندگان پویا و جویا، آن را بیگمان با باریک بینی بیش تری خواهند خواند ...

سری به «گوگل پلاس» می زنم تا کمی خستگی در کنم. کسی، چیستانی ریاضی در میان نهاده است. نظرم را به خود می کشد و در آن شرکت می کنم. کسی از میان شرکت کنندگان که با هم گفتگویی درباره ی آن چیستان داشته ایم، می پرسد:
«من به کابل هستم؛ شما به ایران زندگی می کنی؟»

پاسخی کمی آمیخته به نمک شوخی می دهم و جویای اوضاع در کشور همسایه می شوم:
نه عزیزم! من در ایران نیستم که با همه ی دشواری هایش هنوز در حاشیه ی دوزخ قرار دارد. من جایی نزدیک مرکز دوزخ در یکی از کشورهای اروپای باختری زندگی می کنم. از "شهردار کابل" (حامد کرزای) چه خبر؟ انشاء الله تعالی همچنان کمر به خدمت برادران یانکی، سرگرم کارند؟! خدا انشاء الله نصف (بر وزن حفظ) شان کند!

پاسخ می دهد:
«اینجا هر کسی که می آید، جاسوس است؛ هیچکس به ما ملت بیچاره رحم ندارد. هر کس ما را می فروشد؛ بازهم بالای ما راکت (موشک) آتش می کنند؛ بازهم برای ما انتحاری می فرستند و کارزای آن ها را تماشا می کند»

می نویسم:
بله می دانم. هم برای مردم ایران و هم برای مردم افغانستان که هر دو پاره ی تن یکدیگرند، متاسفم که چنین سرنوشتی را رقم زده اند. در کشور ما هم دزدان بیشرم زیر پوشش اسلام پول پارو می کنند و مردم تنگدستی که هر روز تنگدست تر می شوند. از آن بدتر، شرایطی است که همان بیشرف ها پای سربازان یانکی را به ایران هم دارند باز می کنند؛ غم شان هم نیست. خیلی هایشان دست کم دو پاسپورت، بیش تر از همان به گفته ی خودشان «شیطان بزرگ» در جیب دارند و پول های هنگفتی را هم تاکنون از ایران بار زده و برای روز مبادا به آنجاها برده اند. می گویند، کشور کانادا همان منطقه ی برزخ میان دوزخ و بهشت است! و ما در آنجا روح خود را پالایش و پول های بادآورده را می شوییم تا پاکیزه شوند! این پول ها را در بهشت نیز لازم دارند. قطعات زمین در آنجا هم گران شده است ... رمز کامیابی هم دو سه واژه بیش نیست:
انشاء الله، ماشاء الله، الله اکبر، ...

به هر رو جنگی است که نمی توان نشست و نگریست. همه با هم، مردم منطقه، افغانستان و ایران و دیگر کشورها باید دست به دست هم بدهیم و بیگانگان را از سرزمین باستانی آریانا برانیم. همه ی ما پاره ی یک تن هستیم که به جان یکدیگر انداخته اند ...

در پاسخ، همداستانی خود را با من اعلام می کند.

اکنون، گرچه هنوز خستگی به تن دارم از گفت و گپ نوشتاری که با دوست ناشناس افغانی ام داشته ام، خوشنودم و دوباره یاد سروده ای از مولوی بزرگ می افتم که مدت ها به دنبالش می گشتم و سرانجام آن را به یاری دوستی در «گوگل پلاس» یافتم. بخشی از آن را که بسیار دوست دارم، داستان روزگار ما نیز هست:
...
باغ ها را گرچه دیوار و در است
از هواشان راه با یکدیگر است

شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است
بیگمان چنین است که مولانا می گوید.

آیا روزی خواهد رسید که شاخه ها یکدیگر را یافته، درهم آویزند و اهریمن جنگ و خونریزی و برادرکشی را به دوزخ رهسپار نمایند؟ امیدوارم.

ب. الف. بزرگمهر     دهم اردی بهشت ماه ۱۳۹۲

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!