«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

نمونه ی تاریخی کوچکی از تصمیماتی بجا و عملکردی به هنگام!


به بهانه ی پیشگفتار

آن روزها که شور و هیجان انقلابی آرام آرام اوج می گرفت تا به بهمن ۵۷ و سرنگونی دیو چندین هزاره خودکامگی در میهن مان بینجامد، رفقای کهنه کار و آزموده ی حزبی که هنوز در کوچ بودند، همچنان چندین ماه دیگر نیاز داشتند تا سرانجام به اراده ای یگانه برای پیشبرد انقلاب به سوی آماج های توده ای دست یابند. همان هنگام که هر روزش به اندازه ی صدها و شاید هزارها روز دلگیر عادی ارزش داشت، نمایندگان اسلام پناه که در میانشان پادوهای سرسپرده ی امپریالیست ها نیز کم نبودند، کسانی چون بهشتی، بنی صدر، یزدی و قطب زاده که مردم این سه تا را «مثلث بیق» نام نهاده بودند و نیز دیگر همپالکی هایشان، زمینه های سازش و کنار آمدن با اربابان نیرومند جهان سرمایه را در اروپای باختری و ایالات متحد، فراهم می کردند. جُستار از سوی همه، روشن بود:
اکنون که سیل بنیانکن انقلاب به راه افتاده و جلوی آن را توان گرفتن نیست، به هرزش باید برد!  

«آقا» که تا شش هفت ماه پیش از پیروزی انقلاب، بنا به گواهی گواهانی از میان خودشان، رهبر کشوری به نام ایران شدن را به خواب هم نمی دید، به کوشش کارچاق کن ها، پادوها و کاسه لیسانی اسلام پناه با شامه های نیرومند که بوی وزیر و وکیل شدن در رژیم آینده مشامشان را نوازش می داد و صد البته، هماهنگی و رهبری رسانه های نیرومند سیهونیستی و امپریالیستی، به یکباره چهره ای جهانی یافت و از کنج حجره ی خود در نجف به روستایی در نزدیکی پاریس پرواز نمود. در اینجا دیگر نیازی به پر نمودن آفتابه از لب حوض نبود. به کوشش همان رسانه ها که از ریشه های کم و بیش نیرومند چپ١ و ژرفش بیش تر انقلاب، ترسِ مرگ داشتند، تصویر «آقا» نه تنها در ماهواره ها رسانه ای شد که در ماه نیز تابانده و چشمان ساده دلان بسیاری را در میهن مان خیره کرد! به این ترتیب، سنگ بنای "انقلاب اسلامیِ" دلخواه اربابان جهان سرمایه، برادرکشی ها و خون و رنج بیش تر توده های مردم ایران نهاده شد.

رفقا سرانجام هنگامی همداستان شدند و سر رسیدند که دیگر کمی دیر شده بود. میخ "اسلام" در تظاهراتی که هرچه بیش تر و نیز ریاکارانه رنگ و بوی مذهبی به خود می گرفت، کوبیده شده بود. دهه ها کاشته ی چپ، اکنون در زیرِ بینی مفتخواران و انگل هایی نهاده می شد که در هر خزانی آن را با داس مرگ درو کنند؛ انگل هایی که به ناچار و با شتاب رنگ انقلابی بخود می گرفتند. آنچه سند و گواهی از کاسه لیسی های گذشته برای دربار پادشاهی گرفته تا همکاری با «ساواک» برجای مانده بود، می بایستی با شتاب هرچه بیش تر نابود می شد. پادوهای دوجانبه ای چون برخی نامبردگان در بالا به همراه "برادران اسلام پناه" «ساواک» دست بکار شدند و آنچه گواهی و نشانه در این باره بود، از میان برداشتند. فرجام گواهان زباندار از این هم آسان تر بود:
تیری خلاص به سر هر کدام شان، پیش از آنکه بختی برای زبان گشودن یابند!

با این همه، هنوز دوالپا، آنگونه که آن آخوند دلقک کاشی چندین سال پس از آن با گستاخی و بیشرمی بیمانندی بر زبان آورد، بر دوش مردم ایران جای نگرفته بود.

رفقا شتاب داشتند تا کم کاری گذشته را هرچه زودتر جبران نمایند. آن ها بویژه دوران بسیار مهم چندین ماهه ی پیش از انقلاب را از دست داده بودند؛ و اگر اندک کار سازمان یافته ی «نوید» و برخی کارهای پراکنده ولی پیگیر و درازمدت رفقایی که سال ها درون کشور و میان توده های مردم استخوان خرد کرده بودند، نبود، آغاز دوباره ی کارشان در ایران از آن هم دشوارتر و ناگوارتر می بود. آن آخوند بی دستار (عمّامه) از همان روز نخستِ نخست وزیریش که با نمایندگان «شیطان بزرگ» پنهانی نرد عشق می باخت، هنوز در جای خود استوار نشده، قانون سیاه ضدکمونیستی ١٣١٠ رضا شاهی را بهانه کرده و حزبی توده ای را غیرقانونی اعلام نموده بود! آن ریشه های همچنان نیرومند، کارهای انجام شده از سوی «نوید» و دیگر رفقا (به عنوان بخشی از حزب!) و نیروی توده های انقلابی، آن مردک را سر جای خود نشاند و پوزه اش را بست!

رفقای آمده، هنوز برای دریافتن زمان از دست رفته و دگرگونی های ٢۵ ساله ی جامعه ی ایران پس از کوچ شان، هنوز بختی نیافته بودند و حق هم داشتند؛ جا افتادن دوباره در هستی و رگ و پی جامعه ی دگرگون شده، زمان می بُرد و آنها به چنین زمانی نیاز داشتند؛ گرچه در این میان، پیوست و گسست پرشتاب رویدادها آن رفقا را که بهترین فرآورده های دوران خود بودند و بسیاری از آن ها جان خود را نیز سرانجام در راه توده های مردم باختند، با خود برد. "چادر اسلامی" انقلاب که بگونه ای ریاکارانه درباره ی درازا و پهنای آن نیز گزافه گویی می شد، سبب شد تا آن ها ریشه های ژرف تاریخی حزب خود را دستِ کم بگیرند. برخی از همان رفقا که سال ها میان توده های مردم استخوان خرد کرده بودند، روزهای نخست انقلاب، همه ی این ها را گوشزد کرده بودند.٢ 

آن کندی بیجا در تصمیم گیری برای هرچه زودتر و به هنگام، پا به میدان نهادن با شتابی بیجا در کار و دهش و بخششی بیجاتر از آن به اسلام پناهانی که از همان نخست برای یورش به «حزب توده ایران» و دیگر نیروهای پیشرو و  انقلابی، لحظه شماری می کردند و برای آن همه ی نیروی برجای مانده ی «ساواک» (فردوست و ...) و سازمان های جاسوسی انگلیس و ... را نیز بکار گرفته بودند، سرانجامی بهتر جز آنچه پس از آن روی داد و بیش از دو دهه به درازا کشید، نداشت.  

این سخنان را برای آن بر زبان نیاوردم که کاسه کوزه ی ندانمکاری ها را بر سر این یا آن بشکنم و از بنیاد نیز به چنین شیوه ای باور ندارم. یاد همه ی آنها با همه ی ندانمکاری های کوچک و بزرگ شان، برایم ارجمند است؛ گرچه، ناگفته ها همچنان بسیار و نیاز به یک جمعبندیِ انتقادیِ سازنده و همه جانبه از آنچه گذشت، شایسته و بایسته است. اگر خود به چنین کاری و با شیوه ای علمی دست نیازیم و انتقادات را رُک و پوست کنده بر زبان نیاوریم، دشمنان «حزب توده ایران» و جنبش توده ای با شاخ و برگ دادن به آن ندانمکاری ها، انبوهی کار نیک انجام شده را نیز در زیر خس و خاشاک خواهند پوشاند؛ آنگاه، رویارویی با چنین دشمنانی بازهم دشوارتر خواهد شد!

آنچه روشن تر از روز است و در هر برآمدی خود را بهتر می نمایاند، نیاز طبقه ی کارگر ایران به حزب کمونیستی رزمنده، پایدار و استوار است که در میان کارگران ریشه داشته و رزم طبقاتی را آنگونه که شاید و باید، رهبری نماید.

***


آنچه در زیر آورده ام، بخشی از داستان راستان «چگونه پولاد آبدیده شد؟»، اثر ارزنده ی «نیکلای آستروفسکی» است که به باور من، خواندن آن برای کارگران و بویژه کارگران جوان تر بسیار سودمند خواهد بود.

تازه نخستین سال پیروزی انقلاب سترگ اکتبر ١٩١۷ پشت سر نهاده شده است؛ ولی هنوز اینجا، شهرستان کوچکی به نام «شپتیوکا»٣، جنگ و درگیری میان نیروهای انقلابی «ارتش سرخ» با گروه های گوناگونی از نیروهای ضدانقلابی از باندهای راهزن گرفته تا برجای مانده های نیروی تزاری و نیروهای تجاوزکار کشورهای بیگانه ی آلمانی و لهستانی با بیرحمی هرچه بیش تر جریان دارد و شهرستان کوچک که به دلیل تقاطع شش خط راه آهن اهمیت ویژه ی نظامی یافته، با هر دگرگونی تراز نیروها، از این دست به آن دست می شود ...

ب. الف. بزرگمهر    ١٤ تیر ماه ١٣٩١

***

...
از جنگل از پشت خانه ی جنگلبان که بچه ها به سختی مردم می دیدند، گاری ها و در نزدیکی، روی شوسه در حدود پانزده نفر سوار که هر یک تفنگی به حالت افقی بر روی زین داشتند، دیده می شد. در پیشاپیش سواران دو نفر بودند:
یکی پیر که فرنج (نیم تنه ی نظامی) خاکی رنگ و حمایل چرمی افسری بر آن و دوربین به روی سینه داشت و دیگری همان سوار بود که تازه بچه ها دیده بودند. به روی فرنج سوار پیر نوار سرخ بود.

ـ من نگفتم؟ ـ سریوژکا با آرنج به پهلوی پاوکا سقلمه زد ـ نوار سرخ را می بینی؟ پارتیزان ها هستند. چشمام کورشه، این ها پارتیزان ها هستند ... ـ با فریاد شادی، مانند پرنده از پرچین به خیابان جست.

هر دو دوست به دنبالش رفتند. هر سه حالا کنار جاده ایستاده به سوارانی که نزدیک می شدند، نگاه می کردند.

سواران کاملا نزدیک شدند. سوار آشنا سرش را به طرف آن ها تکان داد و با شلاق به خانه ی لشچینسکی ها اشاره کرد و پرسید:
ـ در این خانه کی زندگی می کنه؟

پاوکا در حالیکه کوشش می کرد از اسب سوار عقب نماند، حکایت می کرد:
ـ اینجا لشچینسکی وکیل مدافع نشسته، دیروز فرار کرد، یقین از شما ترسید ...

سوار پیر با لبخند پرسید:
ـ تو از کجا می دانی ما کی هستیم؟

پاوکا با اشاره به نوار پاسخ داد:
ـ پس این چیه؟ فورا معلوم می شه ...

اهالی به خیابان ریختند و با کنجکاوی دسته ای را که وارد شهر می شد، تماشا می کردند. دوستان ما کنار شوسه ایستاده مانند دیگران به افراد غبارآلود و خسته ی گارد سرخ می نگریستند.

وقتی تنها توپ دسته بر روی سنگفرش ترق ترق کرد و گاری های حامل مسلسل گذشتند، بچه ها به دنبال پارتیزان ها روانه شدند و فقط زمانی متفرق شده به خانه های خود رفتند که عده در مرکز شهر متوقف گشته و بنا کردند در منزل اهالی جابجا شدن.

شب در اتاق پذیرایی بزرگ لشچینسکی ها که دسته در آن اقامت گزیده بود، در پشت میزی که پاهایش منبت کاری شده بود، چهار نفر نشسته بودند:
سه نفر از افسران و فرمانده، رفیق بولگاکوف که مردی سالخورده با موهای فلفل نمکی بود.

بولگاکوف نقشه ی شهرستان را روی میز گسترده بود و ناخنش را روی آن می کشید و خطوطی را جستجو می کرد. او به شخصی که در مقابلش نشسته بود و گونه ی استخوانی برآمده، دندان های محکم داشت، رو کرد و گفت:
ـ تو، رفیق یرماچنکو می گویی که اینجا باید بجنگیم؛ ولی من عقیده دارم که صبح باید از اینجا دور بشویم، خوب می شد حتا اگر شبانه می رفتیم؛ ولی افراد ما خسته شده اند. وظیفه ی ما این است که تا آلمانی ها از ما جلو نیفتاده اند به کازاتین برسیم. آخر ابزار مقاومت با نیروهایی که ما داریم، مضحک است ... یک اراده توپ با سی گلوله، دویست سرنیزه و شصت قبضه شمشیر ـ واقعا نیروی خوفناکی است!  آلمانی ها مانند سیلی آهنین پیش می آیند. ما فقط پس از پیوستن به سایر واحدهای سرخ که در حال عقب نشینی هستند، می توانیم بجنگیم. آخر ما، رفقا، درنظر بگیریم که علاوه بر آلمانی ها در سر راه خود باندهای مختلف ضدانقلابی زیادی داریم. عقیده ی من این است که همین فردا صبح عقب نشینی کنیم و پل کوچک پشت ایستگاه را منفجر نماییم. تا آلمانی ها پل را درست کنند دو سه روز خواهد گذشت. پیشروی آن ها با راه آهن به تاخیر خواهد افتاد.

بولگاکوف به کسانی که پشت میز نشسته بودند، رجوع کرد و گفت:
ـ عقیده ی شما چیست؟ بیایید تصمیم بگیریم.

ستروژکف که نسبت به بولگاکوف مایل نشسته بود، لب هایش را خاییده (جویده) نگاهی به نقشه و سپس به بولگاکوف انداخت؛ بالاخره کلمه هایی که در گلویش گیر کرده بود به زحمت ادا کرد:
ـ من ... با بولگاکوف موا...فقم.

جوان ترین آنها که بلوز کارگری به تن داشت، موافقت کرد:
ـ پیشنهاد بولگاکوف عملی است.

فقط پرماچنکو، همان کسی که روز با بچه ها صحبت کرده بود، سرش را به علامت نفی تکان داد:
ـ پس برای چه روزی عده جمع کردیم؟ برای اینکه بدون جنگ از جلوی آلمانی ها عقب نشینی کنیم؟ به عقیده ی من، اینجا باید با آنها دست و پنجه نرم کنیم. عقب نشینی ما را به تنگ آورد ...

ـ اگر دست من بود، من اینجا حتما می جنگیدم ـ او به تندی صندلی را کنار زد و به پا خاست و بنا کرد در اتاق به قدم زدن.

بولگاکوف نگاهی از روی ناموافقت بر او انداخت.

ـ جنگ باید نتیجه داشته باشد، یرماچنکو و اما سوق افراد به شکست و نابودی حتمی ـ این را ما نمی توانیم بکنیم. اصولا این مضحک است. یک لشگر کامل با توپخانه ی سنگین و ماشین های زره پوش به دنبال ما حرکت می کند ... نباید بچگی کرد، رفیق یرماچنکو ...
سپس رو به سایرین کرد و به سخنان خود پایان بخشید:
ـ پس تصمیم گرفته شد؛ فردا دور می شویم.

مساله ی دیگر مربوط به مخابرات و ارتباطات است ـ بولگاکوف به مشاوره ادامه می داد ـ چون ما آخرین واحدی هستیم که عقب نشینی می کنیم، وظیفه ی دایر کردن ارتباطات در پشت جبهه ی آلمانی ها به عهده ی ما واگذار می گردد. اینجا مرکز تقاطع بزرگ راه آهن است؛ این شهر کوچک دو ایستگاه دارد. ما باید در فکر این باشیم که رفیق مورد اطمینانی در ایستگاه کار کند. حالا تصمیم بگیریم چه کسی از خودمان را برای اداره ی کارها اینجا بگذاریم. کاندیدهایی پیشنهاد کنید.

یرماچنکو نزدیک میز آمد و گفت:
ـ من عقیده دارم که اینجا باید ژوخرای ملوان بماند. اولا ژوخرای از اهالی این محل هاست. ثانیا او سوهان کار و مکانیسین برق است و می تواند در ایستگاه وارد کار بشود. فئودور (نام کوچک ژوخرای) را کسی در عده ی ما ندیده، او تازه امشب وارد خواهد شد. او جوان بامغزی است و کارهای اینجا را روبراه می کند. به عقیده ی من، او مناسب ترین فرد است.

بولگاکوف سر خود را تکان داد:
ـ درست است؛ من با تو موافقم، یرماچنکو.
و سپس رو به سایرین کرد و پرسید:
ـ شما رفقا، مخالفتی ندارید؟ نه، پس موضوع حل شده است؛ ما برای ژوخرای پول و اعتبارنامه برای کار می گذاریم.

بولگاکوف گفت:
ـ رفقا، حالا سومین و آخرین موضوع، یعنی موضوع اسلحه ای که در شهر موجود است. اینجا یک انبار پر اسلحه موجود است ـ بیست هزار قبضه ـ که از جنگ دوران تزاری باقی مانده است. این اسلحه در یک انبار دهقانی قرار دارد و اینجا افتاده است و همه آن را فراموش کرده اند. دهقان صاحب انبار به من در این باره خبر داد؛ می خواهد خودش را از دست آن خلاص کند. البته نمی شود این انبار را برای آلمانی ها گذاشت. من عقیده دارم که باید آن را فوری آتش زد که برای صبح همه چیز حاضر باشد. اما آتش زدن آن خالی از خطر نیست؛ خانه کنار شهر میان خانه های فقرا واقع است. خانه های دهقانی ممکن است آتش بگیرد.

ستروژکف که آدمی توپر بود و ریش زبرش را مدت ها نتراشیده بود از جا تکان خورد:
برا... برا... برای چه آتش بزنیم؟ من عقیده دارم که اسلحه را میان اها... اهالی تقسیم کنیم.

بولگاکف با سرعت به جانب او برگشت:
ـ می گویی توزیع کنیم؟

یرماچنکو با لحن تحسین آمیزی فریاد زد:
ـ درست است؛ درست است. اسلحه را میان کارگرها و سایر اهالی ، هر کی بخواهد توزیع کنیم. لااقل وقتی فشار آلمانی ها به منتها درجه رسید، چیزی خواهد بود که با آن پهلوی آن ها را بخارانند. حتما فشار آن ها سخت خواهد شد؛ وقتی کارد به استخوان رسید، بچه ها دست به اسلحه می برند. ستروژکف درست گفت، توزیع کنیم. بد نبود اگر به دهکده ها هم حمل می شد. (موژیک ها (دهقانان سابق روسی را موژیک می گویند. مترجم) بهتر می توانند مخفی کنند؛ و همین که آلمانی ها به مصادره ی سرتاسری دست بزنند، آخ، این تفنگ ها به درد می خورند!

بولگاکف خندید:
ـ بله، ولی آلمانی ها آخر، امر خواهند کرد اسلحه را تسلیم کنند و همه آن را تسلیم خواهند کرد.

یرماچنکو اعتراض کرد:
ـ نه، همه تسلیم نخواهند کرد. بعضی ها می دهند؛ بعضی ها نمی دهند.

بولگاکف به علامت پرسش به حاضرین نظری انداخت.

کارگر جوان در تایید یرماچنکو و ستروژکف گفت:
ـ توزیع می کنیم، تفنگ ها را توزیع می کنیم.

بسیار خوب، پس توزیع می کنیم ـ بولگاکف موافقت کرد ـ و سپس در حالی که از پشت میز برمی خاست، گفت:
این بود کلیه ی مسائل ما. حالا ما می توانیم تا صبح استراحت کنیم ...

برگرفته از «چگونه پولاد آبدیده شد؟»، اثر ارزنده ی «نیکلای آستروفسکی»

پانوشت:
١ ـ منظورم در اینجا بی برو برگرد «حزب توده ایران» است؛ نه هیچ سازمان یا حزب دیگری!
من، هم به دلیل آنکه پدرم هر از گاهی (میانگین ٢ ـ ٣ سال) در جایی دیگر از سرزمین بزرگ ایران به کار می پرداخت و معمولا همه ی خانواده با وی ناچار به کوچ به شهر تازه بود و هم پس از آن به خاطر پیشه ی خودم (زمین شناس اکتشافی) و نیز پیامدهای آشوب های دوران پس از انقلاب، با مردمان شهرها و روستاها از منطقه های گوناگون ایران نشست و برخاست و گاه دوستی نزدیک داشته ام. در این نشست و برخاست ها که گاه شگفتی بی اندازه ی مرا ـ حتا هم اکنون که برخی از آنها به خاطرم می آیند ـ برمی انگیخت، آن ریشه های نیرومند را که در یکی از گزارش های «سازمان سیا» نیز به آن اشاره شده، خود به چشم جان دیده ام.

٢ ـ نگارنده این سطرها، خود از نزدیک گواه یکی دو تا از این گفتگوهای ارزنده بوده است.

٣ ـ «شپتیوکا» (Shepetivka) در اُکرایین کنونی که تا پیش از انقلاب اکتبر ١٩١۷، بخشی از امپراتوری روسیه بشمار می رفت.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!