«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۶ آذر ۲۰, دوشنبه

بچه اینقدر گَند نخور! مرضِ گَند می گیری!

تصویر کاسه ای پر از شیره سیبِ را درج کرده و نوشته است:
حتا خدا هم فراموش کرده شیره سیب چقدر خوشمزه است.

از «گوگل پلاس»

به تصویر چشم می دوزم و با خود می گویم:
به به! شیره سیبِ خوشمزه که تو نمی توانی یک قاشق از آن را بخوری؛ خاک بر سرت! سپس سخنان مادر در دوران کودکیم زنده می شود که هر بار تهِ قندان را درمی آوردم با برافروختگی می گفت:
بچه اینقدر گَند (قند) نخور! مرضِ گَند می گیری!*

... و «بچه» همچنان از هر بخت کوچک و بزرگی بهره می جست تا چند قند لای نان بتپاند و با آزمندی بلُنباند.**  اینک، هفت هشت سالی است که گفته ی مادر سبز شده و «بچه» به «مرضِ گَند» دچار شده است. پژواک ندایی از آسمان در گوشم می پیچد:
شیره سیب، خوشمزه و گواراست؛ ولی تو بچه ی حرف گوش نکن از آن نخواهی چشید! چشیدن همان و نزد ما به آسمان بال و پر زدن همان!

ب. الف. بزرگمهر    ۲۰ آذر ماه ۱۳۹۶

* مادرم در تبریز پا به جهان نهاده و در شیرخوارگی، پدرش و چند سالی پس از آن، مادرش را از دست داده بود؛ زنی دادجو، دادخواه، دست و دلباز، فداکار و مانند بسیاری از مردم آذربایجان، دلیر و نترس بود. وی در سال های جوانی، آن هنگام که چند سالی از زناشویی اش با پدرم می گذشت به شَوَند کوشش شبانه روزی در تبلیغ برای صلح و پخش اعلامیه در میان کارگران و بویژه کارگران کوره پزخانه های پیرامون تهران آن هنگام که شمار بسیاری از آنان نیز کوچندگان آذربایجانی بودند، در نشستی باشکوه از «ملک الشعرای بهار»، رهبر «جمعیت ایرانی هواداران صلح» در ایران آن هنگام، «مدال صلح» با نشان کبوتر و شاخه ای زیتون در منقار دریافت کرده بود که همیشه به آن می بالید؛ مدالی که در یک اسباب کشی ناخواسته و درنگ ناپذیر ناچار شده بود، آن را با شتاب، جایی زیر خاک باغچه ی خانه پنهان کند تا بدست پُلیس سیاسی که در راه بود، نیفتد؛ با این پندار و آرزو که پس از آب ها از آسیاب افتادن، بزودی به آنجا بازگشته و مدال دلبندش را از زیر خاک بیرون آورد؛ آرزویی که هیچگاه به انجام نرسید و دلخوری از دست دادن آن را همیشه با خود داشت.

در واپسین دیداری که دو هفته پیش از جان سپردنش با وی داشتم؛ در حالیکه روی تخت بیمارستان بستری شده و از دردی جانکاه رنج می برد، این خاطره ی دوست داشتنی را یادآور شدم که لبخندی کمرنگ بر لبانش آورد.

** در آن دوره، شیرینی و شکلات و خرت و پرت های دیگری از این دست برای پرکردنِ زمان های میان سه نوبت خوراک ناشتا و نیمروز و شب، هنوز گسترده نبود و شیرینی برای جشن های ویژه و روزهای نوروز خریداری و دور از دسترس و دستبرد کودکان نگهداری می شد.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!