«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

شعار اصلی کمونیست ها


 «کارگران همه کشورها متحد شوید!» ـ این سخن پایانی مانیفست حزب کمونیست است که به شعار جنبش جهانی کمونیستی تبدیل شد. اما، کوششهای بسیاری هم از سوی ضدکمونیستها و هم از طرف رویزیونیستهای «چپ» بعمل آمده و همچنان بعمل می آید تا این شعار را هم مثل بسیاری از شعارهای دیگر از محتوا خالی نمایند. مفهوم این شعار چیست و چرا دقیقا تاکنون بمثابه شعار همه آنهایی باقی مانده است که پایبندی خود به کمونیسم را نه در حرف که در عمل نشان داده اند؟

«مانیفست» را کارل کارکس و فریدریش انگلس در سال ١٨٤٧ بمثابه برنامه اتحادیه کمونیستها ـ نخستین حزب مارکسیستی بین المللی نوشتند. این، هنگامی بود که پرولتاریا فقط در چند کشور پیشرفته اروپای غربی به نیروی قابل توجهی تبدیل شده بود. در اغلب کشورهای دیگر، تضاد «پرولتاریا ـ بورژوازی» به تضاد اصلی زندگی اجتماعی ـ سیاسی فرانرو ییده و مساله مبارزه با فئودالیسم جان سخت و همچنین، مبارزه آزادیبخش ملی ـ برای کسب استقلال ملی به مساله مبرم خلقهای لهستان، ایرلند، چک و بسیاری کشورهای دیگر تبدیل شده بود. در ایالات متحده آمریکا که در هم شکستن مقاومت برده داری آریستوکراتیک لازمه توسعه بورژوازی صنعتی بود، جنگ داخلی آغاز می شد. نمی توان میهن نویسندگان «مانیفست» ـ آلمان را هم فراموش کرد. در جریان انقلاب سالهای ٤٩ ـ ١٨٤٨ وظیفه عمده کمونیستهای آلمان نه انجام انقلاب سوسیالیستی که مبارزه برای وحدت آلمان، برعلیه حاکمیت فئودالی ـ زمینداری پروسی و شاهزادگان بی شمار بود.

دوراندیشی مؤلفان «مانیفست» هم بعنوان دانشمند و هم بعنوان سیاستمدار، عبارت از این بود که آنها در آن زمان چشم انداز جنبش پرولتری را مشخص کردند و موفق شدند در راه تکامل تاریخی گام بردارند. صرفنظر از شور و حرارت «قرن ناسیونالیسم»، نخستین مارکسیستها مبارزه پرولتاریا را بعنوان روند اصلی تعیین کردند. یکی از مهمترین نتیجه گیریهای آنها، تکیه بر جنبه انترناسیونالیستی جنبش پرولتری بود که بر پایه آن، پیروزی انقلابات کمونیستی فقط در صورت مبارزه مشترک پرولتاریای همه کشورها و خلقها امکان پذیر می گردد.
«کارگران همه کشورها متحد شوید!» ـ بمفهوم تحقق مهمترین اصل کمونیسم، انترناسیونالیسم پرولتری می باشد.

جنبش کمونیستی از همان آغاز انترناسیولیستی بود. مارکس و انگلس با تدوین نظریه کمونیسم علمی، تمام توهمات ناسیونالیستی را مردود شمردند. در آن زمان، مقاومت در برابر ایدئولوژی بورژوایی «میهن مشترک» و «وحدت ملی» چندان سهل و ساده نبود. چرا که اکثریت جامعه، از جمله پرولتاریا، به این خرافات بورژوایی باور داشتند. خود شرایط موجود در نظام سرمایه داری و مبارزه متقابل دایمی بین سرمایه داران ملتهای مختلف، موجب تشدید خصومتهای قومی در میان تمام طبقات اجتماعی گردید. اما دقیقا طبقه کارگر، تنها طبقه ای می باشد که بیش از همه با ناسیونالیسم بیگانه است و احتراز از ناسیونالیسم، شرط الزامی تکامل تاریخی طبقه کارگر به حساب می آید.

حیرت آور نیست که از آن زمان تا کنون تبلیغات بورژوایی کمونیستها را در رابطه با مسائل ملی زیر بمباران سخیف ترین اتهامات قرار داده اند. زیرا،  انترناسیونالیسم سلطه گری سرمایه داران را مختل نموده و موجب تضعیف تأثیر آنها بر زحمتکشان می گردد. به همین سبب، نیروی عظیم تبلیغات ضدکمونیستی کوشش خود را در جهت ممانعت از تقویت مواضع انترناسیونالیستی مارکسیستها متمرکز ساخته است.
در کشور ما در طول ٢٠ سال اخیر مارکس و انگلس را در سطح گسترده ای به «روس ستیزی» متهم می سازند. گویا، کمونیستها دوستدار روسیه نبوده و خواستار نابودی آن بکمک ارتشهای کشورهای غربی بوده اند. حتی برخی "چپهای میهن پرست" از سیاست مبتذل «نفرت نسبت به کمونیستها در روسیه» پشتیبانی می کنند. بمنظور توجیه چنین سیاستی معمولا به عباراتی بریده از متن کلاسیکها در باره نقش ضد دموکراتیک و ضد انقلابی روسیه در اروپای آن زمان توسل می جویند. مثلا: انگلس در مقاله «قیام پراگ» خود، با افشای نقش بزدلانه لیبرالهای آلمان که برغم عبارات «انقلابی» خود، از سرکوبی جنبش ناسیونالیستی چک در سال ١٨٤٨ پشتیبانی کردند، نوشت: 
«در مبارزه بزرگ بین غرب و شرق که بزودی  ـ احتمالا، در چند هفته آینده ـ روی خواهد داد، سرنوشت شوم، چکها را به سمت روسها، بسوی استبداد برعلیه انقلاب سوق خواهد داد ... زیرا آنها را آلمانها به روسها تحویل داده اند».

لازم به یادآوری است که روسیه تزاری واقعا هم در شرایط قرن ١٩ دژ ارتجاع بود. کشوری بود با ارتشی بزرگ، با عقب ماندگی قابل ملاحظه در عرصه ساختار دولتی و اجتماعی در غرب و با نبود تقریبا کامل مخالفت (اپوزیسیون) انقلابی. این واقعیت بویژه به سالهای ۵٠ ـ ١٨٤٠، به هنگامی که نخستین آثار مارکسیستی خلق شدند، مربوط می شود. در روسیه «قانون سرواژ» حاکم بود و «نیکولای اول» در قدرت بود که سرکوبی جنبشهای انقلابی و حتی لیبرالی در اروپا را وظیفه خود حساب می کرد. بعنوان مثال: احتمال جنگ علیه فرانسه در ارتباط با انقلاب ژوئن سال ١٨٣٠ بطور جدی در دوایر حاکم روسیه مورد بحث قرار گرفت. زیرا که آن انقلاب در مجموع هیچ نتیجه ای جز تعویض کارل هیز از سلسله بوربونها با شخصیت منطبق بر واقعیتهای آن زمان، با لویی فیلیپ اورلئان، «پادشاه بانکداران» در پی نداشت.

همزمان، پرولتاریای صنعتی در روسیه عملا وجود نداشت و سیاست دولت تزاری با هیچگونه مقاومت جدی از داخل مواجه نمی شد. در نمونه سرکوبی انقلاب سال ١٨٤٩ مجارستان بواسط ارتش روسیه، صحت ارزیابی مارکس از روسیه آن زمان، بروشنی دیده می شود. بنا بر این، بسیار طبیعی بود که مقاومت در مقابل نفوذ روسیه در عرصه جهانی، یکی از خواستهای کمونیستها از دولتهای اروپایی بود. از جمله، این خواست برای آلمان که سلسله های پادشاهی آن روابط تنگاتنگ، بخصوص روابط خانوادگی با سلسله «رومانوف»های حاکم در روسیه داشتند، بسیار اهمیت داشت.

شباهت این وضعیت را می توان در میان ضد کمونیستهای چپ روسیه امروزی و همچنین چپ های دیگر کشورها دید. طبیعتا، همه آنها درک می کنند که در ایالات متحده آمریکا هم پرولتاریا وجود دارد و هم کمونیستها. اما پرولتاریای آنجا، متاسفانه، اکثرا از سیاستهای امپریالیسم (در حد توان مشارکتی خود در سهم بری از غارت ثروتها  و استثمار کشورهای «جهان سوم») پشتیبانی می کند و کمونیستها اعتبار خود را از دست می دهند. به همین سبب، این سیاست ضد آمریکایی (مبارزه برعلیه تأثیرگذاری آمریکا در سیاستهای کشورهای دیگر)، اغلب توجیه می شود؛ هر چند برخی کمونیستها هم خود را به آب و آتش می زنند. واضح است که آمریکای امروز نیز مثل روسیه تزاری ١۵٠ سال قبل، مسئولیت حفظ «نظم» موجود در عرصه بین المللی، یعنی در مقیاس جهانی را بر عهده خود گرفته و از توان نظامی عظیم این کشور مطمئنا در جهت سرکوب جنبشهای انقلابی، بخصوص هنگامی که آنها نظم سرمایه داری را تهدید نمایند، استفاده می شود.

بعدها، پس از طلوع جنبشهای انقلابی در امپراطوری روسیه، ارزیابی کلاسیکهای مارکسیسم نیز تغییر یافت. در روسیه نیز همفکران آنها پا به عرصه وجود نهادند که با مبارزه خود، تهدیدات دولت تزاری برعلیه جنبشهای انقلابی را تا حدود زیادی کاهش دادند. «آثاری همچون فلروسکی و آموزگار شما چرنیشوسکی را به افتخار واقعی روسیه تبدیل نموده و ثابت کردند که کشور شما نیز شرکت در جنبش عمومی عصر ما را آغاز کرده است» (کارل مارکس «شورایعالی رفاقت بین المللی کارگران ـ اعضای کمیته روسیه در شعبه ژنو». ٢٤ مارس سال ١٨٧٠).

همه به اصطلاح «روس ستیزی» مارکس و انگلس فقط به نقش ضد انقلابی روسیه تزاری در اروپا مربوط می شود و مارکسیستها هیچگاه هیچگونه نفرتی نسبت به «روسیه و روسها بطور کلی» نداشته اند. کمونیستها مثل همیشه و هر جا، به روسیه نیز از موضع طبقاتی، یعنی، از نقطه نظر مصالح انقلاب جهانی پرولتاریا، با توجه به نقشی که این یا آن کشور بازی می کند، برخورد می کردند.

انترناسیونالیسم پرولتری همواره در کشورهای درگیر مناقشات شدیدا ملی با مشکلات ویژه مواجه بوده است. در اواسط قرن نوزده در اروپا ستم ملی در دو کشور لهستان و ایرلند بیش از هر جای دیگر توجه افکار عمومی را بخود جلب کرده بود. اوضاع متشنج حاصل از مبارزات ملی ـ آزادیبخش تا پایان چنگ جهانی اول، هنگامی که هر دو کشور استقلال خود را بدست آوردند، ادامه داشت.

مارکس و انگلس توجه زیادی به جنبشهای ملی در کشورهای تحت ستم معطوف می داشتند؛ بخصوص هنگامی که اشکال مختلف توهمات ناسیونالیستی به سلاح طبقه بورژوازی برای خنثی سازی مبارزه طبقاتی تبدیل شده بودند. سرمایه داران مثل امروز با بجان هم انداختن خلقها و مسموم ساختن طبقه کارگر  و با اشاعه تکبر ناسیونالیستی، شوونیستی و «عظمت طلبی»، اعتراضات اجتماعی را در مسیر تأمین امنیت خود هدایت می کردند.

«هر جنبش خلقی در خود انگلیس با ایجاد اختلاف در میان ایرلندیها که در انگلیس هم بخش قابل توجهی از طبقه کارگر را تشکیل می دهند، فلج می گردد. نخستین شرط آزادی پرولتاریا در انگلیس ـ سرنگونی زمینداران آریستوکرات انگلیسی ـ بدون در هم شکستن مواضع آنها در خود انگلیس تا هنگامی که پایگاه محکم خود در ایرلند را حفظ کرده اند، غیرقابل تحقق می باشد». (مارکس. نامه به لودویگ کوگلمان. ٢٩ نوامبر سال ١٨٦٩).

وجود استعمار، همواره مانع خلقهای تحت ستم در راه تکامل مبارزه طبقاتی در کشورهای امپریالیستی بوده است. بنابراین، مبارزه علیه این ستم، علیه هر گونه تبعیض و در راه تعیین سرنوشت آزادانه همه ملتها، به سود مبارزه طبقه کارگر می باشد. با این همه، شناخت و دفاع از حق ملی برای تعیین سرنوشت به معنی آن نیست که مارکسیستها همیشه از جدایی ملتها از هر کشور بزرگ و تشکیل کشور مستقل بورژوایی پشتیبانی می کنند. ارزیابی از هر مورد مشخص بر مبنای تعیین توازن قوا در مبارزه طبقاتی صورت می گیرد. مثلا، در اواسط و نیمه دوم قرن نوزده، مارکس و انگلس از استقلال لهستان در تشکیل کشور واحد لهستان پشتیبانی نمودند (اراضی لهستان از اواخر قرن هیجده بین روسیه، آلمان و اطریش ـ مجار تقسیم شده بود). لهستان در آن دوره تکیه گاه دموکراسی اروپا بود و جنبشهای آزادیبخش بیش از همه زیر نفوذ دموکراتهای رادیکال و سوسیالیستها بودند. همزمان، مبارزه برای استقلال لهستان، به نفوذ روسیه تزاری و آلمان لطمه می زد.

اوضاع در اوایل قرن بیستم، هنگامی که در نتیجه توسعه صنایع در لهستان، بورژوای ملی شکل گرفت و در روسیه و آلمان جنبشهای سوسیالیستی از نفوذ و اعتبار بیشتری برخوردار شدند، تغییر یافت. در نتیجه، جدایی لهستان بخودی خود دیگر هدف اصلی مارکسیستها نبود (ضمن اینکه به دفاع از حق ملت لهستان برای تعیین سرنوشت ادامه دادند). ارزیابی ناقص از اوضاع متحول، بخشی از سوسیالیستهای لهستان را به دامن ناسیونالیسم بورژوایی سوق داد. از آن جمله، حزب سوسیالیست لهستان و رهبر آن ژوزف پیلسودسکی ـ صدر رژیم دیکتاتوری ـ پس از سال ١٩١٨ به یکی از تکیه گاههای اصلی دولت بورژوایی لهستان تبدیل گردید (در نهایت، در آن هنگام از هر گونه سوسیالیسم «روی برگرداند»)؛ و چنین نمونه هایی در تاریخ جنبش کارگری کم نبوده است.

«سوسیال ـ دموکراسی، بعنوان حزب پرولتری، وظیفه عمده و اصلی خود را نه بر مبنای مساعدت به حق تعیین سرنوشت ملتها و خلقها که بر پایه مصالح پرولتاریای همه ملتها تعیین و تنظیم می نماید. ما باید همیشه و بدون قید و شرط در جهت اتحاد پرولتاریای همه ملتها کوشش کنیم و فقط در موارد مشخص و استثنایی می توانیم به پشتیبانی فعالانه از خواستهای متمایل به تشکیل دولت طبقاتی جدید یا با هدف تغییر کامل مشی سیاسی دولت واحد ضعیف تر در اتحاد فدرالی و غیره تنظیم کنیم». (و. ای. لنین، «مسائل ملی در برنامه ما»).

همان هنگام، مارکسیسم با نفی نیهلیستی ملت، با خصوصیات آنارشیستها نیز به مبارزه بر می خیزد. ذهنی گرایی (سوبژکتیویسم) و علاقمندی دائمی برای یافتن پاسخ ساده به مسائل بغرنج، ویژگی همه جریانهای خرده بورژوایی، از جمله آنارشیسم، می باشد. آنارشیستها برای حل مساله ملی، روش «فراموش کردن» موجودیت ملت را پیشنهاد می کنند و هر گونه هویت فرهنگی آن را مردود می شمارند. روی دیگر چنین « انترناسیونالیسم» آنارشیستی، مثل همیشه، چهره پنهان همان ناسیونالیسم را به نمایش می گذارد. مثلا: آنارشیست ـ پرودونیستهای فرانسه، در تقابل با مارکسیسم در قرن نوزده، در چهارچوب رفاقت بین المللی کارگران (انترناسیونال)، «الغاء» ملت را پیشنهاد دادند و همزمان، به اتکاء این مساله که رهبر آنها پرودون، نظریه خود را در فرانسه تدوین کرده است، به «شروع» آزادی طبقه کارگر همه جهان از فرانسه تأکید می کردند. بدین ترتیب، آنارشیستها زمینه بی اعتنایی به طبقه کارگر را در دیگر کشورها هم فراهم نمودند. «کارگران همه کشورها متحد شوید!» همزمان به معنی رد همه نظریاتی هم می باشد که فقط به بعضی خلقها، همانگونه  که باکونین رهبر آنارشیستها، دهقانان روس و دیگر خلقهای اسلاو تبار را «ذاتا» سوسیالیست می خواند، «رسالت انقلابی» قائل می شود.

شایان توجه است که در سال ١٨٦٤، شعار «کارگران همه کشورها متحد شوید!» به سطع شعار رسمی رفاقت بین المللی کارگران ارتقاء یافت. مارکس، مانیفست تأسیس انترناسیونال را دقیقا با همین شعار به پایان برد. انترناسیونال بمثابه یک سازمان کارگری تشکیل یافت که فعال ترین کارگران حامل دیدگاهها کاملا مختلف سیاسی را در خود متحد می ساخت. شمار مارکسیستها در آنجا ابتدا چندان زیاد نبود. خود مارکس می گوید که مانیفست تأسیس را به گونه ای نوشت که حتی موجب دوری هیچیک از گرایشات جنبش کارگری آن زمان ـ سوسیالیستهای تخیلی، آنارشیستها و دیگران از آن نشود. بدین ترتیب، به دلیل «سیالی» مانیفست، شعار «کارگران همه کشورها متحد شوید!» که نخستین بار در «مانیفست حزب کمونیست» نوشته شده بود، در مانیفست تأسیس انترناسیونال نیز تجلی یافت. برای اینکه مارکس عقیده داشت که این شعار، یکی از شعارهای اصلی تشکل های کارگری می باشد که در واقع مبارزه کارگران بدون آن بی معنی خواهد بود.

از اصول  انترناسیونالیسم، مارکسیستها هم در سیاست رفاقت بین المللی کارگران قاطعانه دفاع کردند و هم در ساختار داخلی آن. آنها از حق موجودیت شعبه جداگانه ایرلند برعلیه تابع سازی آن به شعبه انگلیس که برخی از کنشگران اتحادیه های نسبتا متنفذ انگلیس در آن زمان پافشاری می کردند، در انترناسیونال پشتیبانی کردند. شمار زیادی از ایرلندیها در پی تاراج بیرحمانه کشورشان بواسطه امپراتوری بریتانیا، در جستجوی زندگی بهتر از ایرلند مهاجرت کردند. مطبوعات بورژوازی با استفاده از لفاظی های شناخته شده مثل: «بی ریشه ها، بزهکاران و انبوه مهاجران که محلهای کار را اشغال کرده اند»، کارگران بومی را بر علیه ایرلندیها برمی انگیختند. مارکسیستها ضمن مقابله با این عوامفریبی، همزمان برعلیه مناسبات تحقیرآمیز بخشی از فعالان کارگری و اتحادیه ای انگلیس نسبت به ایرلندیها مبارزه می کردند و نشان می دادند که کوشش برای الزام ایرلندیها به اطاعت از انگلیسی ها در چهارچوب انترناسیونالیسم، بمعنی ظهور ناسیونالیسم با نقاب نگرانی از «نظم و ترتیب سازمانی» می باشد.

«اگر اعضای انترناسیونال وابسته به ملت حاکم، ملتی را به تداوم اطاعت، فراموش کردن ملیت و موقعیت خود و کنار گذاشتن تفاوتهای ملی فرامی خوانند، این نه تنها به معنی  انترناسیونالیسم نیست که هیچ مفهوم دیگری جز تبلیغ اطاعت محکوم از حاکم، کوشش برای توجیه و تداوم فرمانروایی ملت حاکم، تحت پوشش  انترناسیونالیسم ندارد. این فقط می تواند این فکر وسیعا شایع در میان کارگران انگلیس را مبنی بر اینکه اساسا آنها در مرتبه بسیار بالاتری نسبت به ایرلندیها قرار دارند و به همان میزان هم اشراف هستند، تحکیم بخشد. همانگونه که در ایالات برده دار، فریب خورده ترین سفیدها خود را نسبت به سیاهان برتر و اشراف حساب می کنند. (ف. انگلس «در باره روابط متقابل بین بخش ایرلندی و شورای فدرال انگلیس، از متن سخنرانی در جلسه شورایعالی، ١٤ ماه مه سال ١٨٧٢).

تبلیغات بورژوازی در تمام کشورها، کمونیستها را با جعل اینکه آنها مأموران «قدرتهای خارجی» هستند، زیر رگبار اتهامات «خیانت به میهن» گرفتند. اتهام مشهور بلشویکها مبنی بر اینکه آنها «جاسوس» آلمان بودند، هیچ تازگی نداشت. در زمان جنگ فرانسه ـ پروس در سالهای ٧١ ـ ١٨٧٠ «انترناسیونال» ضمن تقبیح شدید اهداف اشغالگرانه دوایر حاکم هر دو طرف، بر علیه جنگ موضع گرفت. همراه با آن مارکسیستها ابتدا اذعان داشتند، همین که لویی ناپلئون، فرمانروای فرانسه جنگ را آغاز کرد، جنگ پروس جنبه دفاعی داشته و می تواند به وحدت آلمان منجر شود که یک حادثه مترقی به حساب می آید؛ اما چندی نگذشت که جنگ به تهاجم پروس به فرانسه که پس از بناپارت جمهوری اعلام شده بود، بدل گردید. در شرایط جدید، مواضع مارکسیستها نیز تغییر یافت: 
«کارگران صنعتی آلمان همراه با کارگران روستا، هسته اصلی جنگ قهرمانانه را تشکیل می دادند... و آنها اینک، به سهم خود، خواهان «تضمین»، آن تضمینی هستند که قربانیان بیشمار آنها بیهوده شمرده نشود که آزادی را آنها بدست آوردند که پیروزی بر ارتش ناپلئون همچون سال ١٨١۵، به شکست خلق آلمان منجر نشود؛ و بعنوان چنین تضمینی، آنها خواستار صلح شرافتمندانه برای فرانسه و به رسمیت شناختن جمهوری فرانسه هستند. (کارل مارکس، «دومین درخواست شورایعالی رفاقت بین المللی کارگران دایر بر جنگ فرانسه ـ پروس»).

ممکن است، درست در زمان همان جنگ، «سنت» متهم کردن کمونیستها به خدمت به نفع «قدرت خارجی» پایه گذاری شده باشد. در آن زمان حتی چنین وضع خنده داری بوجود آمد:
سوسیالیستهای آلمان را بعنوان «جاسوس فرانسه» و فرانسوی را بعنوان «جاسوس پروس» تحت تعقیب قرار دادند؛ و در اسناد فرماندهی کل آلمان، بلشویکها نیز به همین ترتیب نامعقول متهم می شوند که گویا موجب شکست روسیه در جنگ جهانی اول گردیدند. در این اسناد، تزهای تبلیغات فاشیستی آلمان سالهای ١٩٢٠ کلمه به کلمه تکرار می شود. با این تفاوت که فاشیستها با متهم کردن کمونیستها، البته، به «جاسوس کشور انگلیس»، آنها را مقصر شکست آلمان معرفی کردند. واقعا، نباید فراموش کرد که نخستین بار دولت «کرنسکی» در سال ١٩١٧ بلشویکها را به جاسوسی متهم نمود. به این ترتیب، هیچ بعید هم نیست که همین جناب، چنین ایده ارزشمندی را برای توسعه خلاقیتهای هیتلر به او هدیه کرده باشد.

بعدها، پس از انقلاب اکتبر و تشکیل کشور اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، کمونیستها را همواره به «جاسوسی برای مسکو» متهم می کردند. در اینجا، اما اوضاع بگونه دیگری است. نخستین کشور سوسیالیستی واقعا هم میهن پرولتاریا همه جهان بود. پیشرفتهای اتحاد شوروی، موفقیتهای آن در عرصه های اقتصادی و سیاست خارجی، به معنی پیروزی طبقه کارگر جهان بود. شواهد قابل رؤیت آن تا کنون هم از بین نرفته است. خارج از کمک های اتحاد شوروی و نقش مهم احزاب کمونیست در جنبشهای کارگری، تشکیل «دولتهای اجتماعی» با سطح عالی دموکراسی و تأمینات اجتماعی در غرب ممکن نبود. این مساله ای است که تبلیغات بورژوایی، سعی می کند بعنوان «دستاوردهای اقتصاد بازاری» ارائه دهد. و در این کار، اغلب هم موفق بوده است.

بنابراین اگر بپذیریم که اینها حاصل کار کمونیستها در کشورهای سرمایه داری بوده، پس این داستان ضد کمونیستی، یعنی «جاسوسی به نفع مسکو» واقعا هم بیجا ساخته نشده بود. این کارها از نقطه نظر مصالح طبقه کارگر، مجموعا عادلانه، ضروری و ضرورتی برای نابودهای همه دولتهای بورژوایی بحساب می آید. این مساله، بویژه، به اواسط سالهای ۵٠، یعنی به هنگامیکه مارکسیستها اتحاد شوروی را رهبری می کردند، مربوط می شود.

در دوره های بعدتر، شعار «پرولتاریای همه کشورها متحد شوید!» بیشتر  رنگ تشریفاتی بخود گرفت. این امر، با روگردانی رهبری حزب کمونیست و دولت اتحاد شوروی از اصول مارکسیسم ارتباط داشت. تعداد کم سوادان سیاسی در ترکیب حزب کمونیست بیش از حد زیاد بودند، فاصله زمانی ٤٠ ـ ٣۵ ساله پس از سال ١٩١٧، برای فراهم ساختن زمینه گذار کشور دهقانی بیسواد به توسعه کمونیستی، زمان بسیار کمی بود.

در دوره خروشچوف و برژنف، در سازمان همیاری سوسیالیستی انشعاب روی داد، همزمان با آن، اتحاد شوروی سیاست «همزیستی مسالمت آمیز» با کشورهای سرمایه داری و پشتیبانی نکردن از آن بخش از نیروهای انقلابی جهان را که بشدت «رادیکال» و «فاقد نظر مثبت» نسبت به رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی بودند، در پیش گرفت. کوشش های رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی برای حفظ «وضع موجود» و تأمین «ثبات»، بدان منجر گردید که ضمن پشتیبانی از احزاب کمونیست «طرفدار شوروی» که به موضع سوسیال ـ رفرمیست (اروکمونیست و مشابه آنها) سقوط کرده بودند، به نکوهش بی دلیل «جنبش جدید چپ» (بلحاظ ترکیب خود بسیار نا همگون) در سالهای ٧٠ ـ ١٩٦٠ قرن گذشته پرداخت. چه کسی میداند که اگر امواج انقلابی جهانی آن سالها با کمک و نفوذ اتحاد شوروی متحد می شدند، شاید حیات نظام سرمایه داری تا قرن بیست و یکم ادامه نمی یافت. اما در نتیجه خیانت به اصول مارکسیسم، اتحاد شوروی و مجموع کشورها و احزاب زیر رهبری آن در انتظار شکست کامل، شکستی همزاد شکست انترناسیونال دوم در آغاز جنگ جهانی اول در سال ١٩١٤ بودند.
 انترناسیونالیسم، شعار «کارگران همه کشورها متحد شوید!»، امروز هم سنگ محکی است برای تمیز کمونیستها از کسانی که فقط در حرف خود را کمونیست می نامند. در روسیه از اواخر سالهای ١٩٨٠، گروههای مختلف ضدکمونیست که بسیاری از آنها عضو حزب کمونیست اتحاد شوروی هم بودند، به این شعار حمله کردند. شعار به به بهانه اینکه «مداخله در امور داخلی دیگر کشورها را توجیه می کند، به مثابه یک شعار «تخیلی» تعریف شد. طبیعی بود که «تفکر سیاسی جدید» (بعنوان تداوم «همزیستی مسالمت آمیز») لازمه نفی مارکسیسم در این زمینه هم بود.

حزب کمونیست روسیه که در سال ١٩٩٣ تشکیل گردید، از ماه ژانویه سال ١٩٩۵ شعار «کارگران همه کشورها متحد شوید!» را مثل بسیاری احزاب کمونیست دیگر کنار گذاشت. این حزب با رد شعار اصلی کمونیستها در کنگره سوم خود، با انترناسیونال پرولتری نیز رسما قطع رابطه کرد. خصلت ضد مارکسیستی و ناسیونالیستی حزب کمونیست روسیه از همان ابتدا قابل رؤیت بود. تبلیغ میهن پرستی بورژوایی، ناسیونالیسم، جعلیاتی پیرامون «میهن پرستی روسی» لنین و استالین، بخش اصلی ایدئولوژی این حزب تحت رهبری گنادی زیوگانوف را تشکیل می دهد؛ اما درک سازمانهای کمونیستی روسیه و نه فقط روسیه، از شعار «کارگران همه کشورها متحد شوید!» در واقعیت امر، بسیار سطحی و اغلب در حد یک عبارت تشریفاتی می باشد. امروز کمتر کسی سعی می کند به مفهوم اصلی آن پی ببرد.
تصور می شود آموختن تجارب صد و پنجاه ساله مارکسیستها، تجارب مبارزه علیه نظام سرمایه داری، تجارب انجام انقلابات سوسیالیستی و ساختن سوسیالیسم، برای تدوین استراتژی جنبش جهانی کمونیستی در شرایط امروزی بسیار ضروری است. این مساله به اصول  انترناسیونالیسم پرولتری، به تحقق شعار «کارگران همه کشورها متحد شوید!» هم مربوط می شود.

باتکیه بر مارکسیسم ـ لنینیسم، می توان متذکر شد که استراتژی کمونیستها در مورد مسائل ملی باید بر اصول زیر مبتنی باشد:
ـ پشتیبانی از حق ملت ها برای تعیین سرنوشت تا حق جدایی کامل و تشکیل کشور مستقل
تضعیف دولتهای بورژوایی ـ همواره به نفع زحمتکشان است. بنابراین، مبارزه جدایی طلبان باسک، جزیره کورس، پیکار در راه اتحاد ایرلند یک مبارزه عادلانه است. بویژه اینکه جنبش های آزادیبخش ملی نیروهای کشورهای امپریالیستی را تضعیف می کنند. همزمان، البته، لازم است ناهمگونی طبقاتی و ایدئولوژیک مبارزان جنبش های آزادی ملی را در نظر گرفت و ضمن مقابله با سازمانهای ناسیونالیستی، از مشی مبارزه طبقاتی تفکیک ناپذیر با وظایف ملی و آزادیهای اجتماعی پشتیبانی نمود.
ـ پرهیز از بی اعتنایی به مساله ملی و هر گونه کوشش برای «چشم پوشی» از آن
توضیح آنارشیستی و امثال آن،  انترناسیونالیسم را در نظر توده های خلق بی اعتبار می سازد. مارکسیستها، خودویژگی های ملی و فرهنگی ملتهای مختلف را انکار نمی کنند. آنها با پشتیبانی از عناصر ترقیخواهانه در هر فرهنگی، بر علیه بخشهای ارتجاعی آن مبارزه می کنند. پدرسالاری ارتدوکس «روسی»، ایمان به پادشاه خوب، کیش شخصیت مرد روس، «که بی ودکا نمی ماند»، مشکلاتی بسیار نفرت انگیزتر از خرافه پرستی اسلامی هستند. با توجه به اینها، باید در راه عدالت، در راه ساختن چنان نظام اجتماعی کوشید که در آن، هم انسانها به اقلیت استثمارگر و اکثریت استثمار شونده تقسیم نشوند و هم اصالت فرهنگی هر خلقی گرامی شمرده شود.
ـ تبلیغ برای اتحاد زحمتکشان همه خلقها، ضرورت وحدت آنها در مبارزه عمومی
مقابله سازش ناپذیر با مظاهر هر گونه گفتمان «ضد مهاجری». آری! در پشت عوامفریبی های ناسیونالیستی، واقعیاتی جدی، اعم از سطح فرهنگی نازل مهاجران و سطح نسبتا بالای تمایلات بزهکارانه آنها نهفته است. اما نباید فراموش کرد که در پشت یهودی ستیزی هیتلری ها هم واقعیاتی نهفته بود. به این معنی که یهودیهای تاجر و بانکدار در تاراج زحمتکشان از سهم بسیار بالایی برخوردار بودند. هر دروغی که بخواهد توجه توده ها را جلب نماید، باید عناصری از حقیقت را با خود همراه داشته باشد. مشی رویارویی ناسیونالیستی، خصومت ملی، راهی است بسوی نابودی زحمتکشان. این مشی، آنها را به گوشت دم توپ، به وسیله ای در بازیهای سیاسی بین سرمایه داران تبدیل خواهد کرد. مشکلاتی مثل رشد ناهمگون، فقر، بی فرهنگی، بزهکاری و جنایت فقط از طریق مبارزه مشترک زحمتکشان همه ملتها و به تبع آن، با غنی سازی تدریجی فرهنگی متقابل در روند ساختن جامعه جدید قابل حل خواهد بود. هدف نهایی کمونیسم عبارت است از: در هم آمیزی همه ملتها، تشکیل فرهنگ واحد از طریق متحد کردن همه عناصر مترقی موجود در فرهنگ هر خلقی.
ـ در صورت شروع جنگ امپریالیستی ـ امتناع از «دفاع از میهن خود»، تبلیغ ضرورت مبارزه علیه دولت خود که کشور را با مناقشه نظامی مواجه ساخته است، ضروری محسوب می شود
تکرار تجربه هواداری برخی کمونیستها از رژیمهای ضد آمریکایی، حتی فاشیستی و ضد کمونیستی (مثلا، رژیم اسلامی ایران)، غیرقابل قبول است. سرنگونی چنین حاکمیت هایی صرفنظر از چگونگی آن، الزامی است. بی ثبات کردن و دامن زدن به نفاق در میان طبقه حاکم، اگر دست دهد، یک شانس خوب برای کمونیستها به حساب می آید و شرایط مناسبی تری را برای تبلیغات ایجاد می کند.

کمونیستها تنها در صورتی می توانند از رهبران غیرکمونیست پشتیبانی نمایند که حاکمیت آنها به تبلیغات کمونیستی کمک می کند. مثلا، در حالیکه هوگو چاوز یا ائوا مورالیس مارکسیست نیستند، ولی به سازمانهای کمونیستی، علاقمندی نشان می دهند. امروزه شرایط فعالیت کمونیستها در ونزوئلا و بولیوی، از دوره حاکمیت راستگرایان، از دوره رهبری اسلاف ضد کمونیست چاوز و مورالس  بسیار بهتر است. بدین جهت، مارکسیستها در مبارزه با اپوزیسیون راست (از جمله با جدایی طلبان بورژوایی) و همچنین برعلیه تهاجم احتمالی امپریالیستی از سوی آمریکا، باید در جبهه دولت ونزوئلا و بولیوی جای بگیرند.
ـ پشتیبانی از کشورهای سوسیالیستی، دفاع از منافع آنها در عرصه جهانی در همگونی با منافع زحمتکشان همه جهان
گر چه این امر در زمان حاضر جزء مسائل مبرم نیست ولی، در اوضاع و احوال آینده، اهمیت جدی خواهد داشت. در صورت تشکیل مجموعه کشورهای سوسیالیستی و وقوع جنگ بین آنها با کشورهای سرمایه داری، کمونیستها موظفند دولتهای بورژوازی را (بویژه و قبل از همه «خودی» را)، هر چه سریع تر و با بهره گیری از تمام قدرت سوسیالیسم به زیر بکشند.
چنین است اصول اساسی  انترناسیونالیسم پرولتری که کمونیستها و همه آنهایی که از شعار اصلی مارکسیستها پیروی می کنند، امروز باید سیاست خود را در انطباق با «کارگران همه کشورها متحد شوید!» تدوین و تنطیم نمایند.

ویتالی سارماتوف

برگردان: ا. م. شیری       ٤ شهريور ۱٣۹۰

این نوشتار در برخی جاها از سوی اینجانب ویرایش شده است. ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!