«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

چرا تسلیم تقدیری؟


به مناسبت روز جهانی زن

از سروده سرای امید: ژاله اصفهانی

«چرا چون برگ پائیزی
 
زبان در کام خشکیده؟
چرا سرچشمه ی الهام خشکیده؟»
***
 ز یک دریانورد پیر پرسیدند:
«پدر را یاد داری در کجا مرده؟»

«در دریا»

«و در پیکارها،
 
مردند در دریا نیاکانم.»

«شگفتا!
 
تو هم جویای مرگی در دل دریا؟»

 
به آنها گفت آن شیدای توفان ها:
«پدرهاتان کجا مُردند؟»

«در بستر»

«پدرهای پدرهاتان کجا مُردند؟»

«در بستر»

«دریغا این چه بدبختی است،
شما هم مرگ می جویید در بستر؟»

***

کنون این من
من و این بستر خاموش
و آن دریای توفان زای پهناور.

دلم خواهد تو را ای سرنوشت،
ای دلقک خودسر،
چو یک طشت بلورین بر زمین کوبم،
که همچون موج های خورده بر صخره،
غباری نیلگون گردی.
و در ژرفای دریای خروشان سرنگون گردی.

که جان تشنه ام دیگر نپرسد روز و شب از من:
«چرا چون برگ پاییزی
 
زبان در کام خشکیده؟

شراب آرزو در جام خشکیده؟
چرا تسلیم تقدیری؟

چرا آغاز خشکیده؟
چرا انجام خشکیده؟»

برگرفته از تارنوشت «دابره المعارف روشنگری»:

۶ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
ژاله مفاهیم « تقدیر» و «سرنوشت» را با چنان طبیعیت و چنان بی ذغذغه خاطر بکار می برد که مادر بیسواد من بکار می برد.
ظاهرا تنها فرقی که ژاله با مادر من دارد، باور ژرف مادر من به حتمیت و بی چون و چرائی تقدیر و سرنوشت است و تسلیم در برابر آن.
ژاله به تقدیر و سرنوشت کذائی یورش می برد که بالاخره بهتر از هیچ است.
اما منظور ژاله از تقدیر و یا سرنوشت چیست؟
در آثار منثور و منظوم احسان طبری هم به این واژه ها برخورد می کنیم که باید تحلیل شود.
احسان طبری احتمالا سرنوشت را مترادف با مقوله «جبر» (ضرورت) بکار می برد که خود قابل بحث است.
جبر بر دترمینیسم عینی چیزها، بر قانونمندی های درونی چیزها، پدیده ها و سیستم ها مبتنی است، در حالی که سرنوشت بوسیله نیروی موهوم ماورای طبیعی در روز الست به قلم کذائی قضا با جوهری نامرئی بر پیشانی هرکس و ناکس نوشته می شود و حمله بدان و یا حتی فرار از آن (به قول حافظ) محال و ناممکن است.

ظاهرا این فونکسیون شعر است که ضمن اشاعه شعور به تخریب ضمنی آن بپردازد.
با پوزش

ب. الف. بزرگمهر گفت...

دوست ناشناس!

شاید به عنوان انتقاد، نوشته اید:
«ژاله مفاهیم « تقدیر» و «سرنوشت» را با چنان طبیعیت و چنان بی ذغذغه خاطر بکار می برد که مادر بیسواد من بکار می برد ...»

گرچه، من منتقد ادبی یا شعرشناس به مفهوم حرفه ای آن نیستم و ناچارم آن را پیشاپیش بگویم، می پندارم که درست نقطه ی نیرومند کار یک شاعر، اگر بخواهد زبانش به زبان توده ها نزدیک شود، همینجاست. و درست در همین نقطه است که سروده سرایی پیشرو، دوستدار توده های مردم و آگاه چون زنده یاد ژاله اصفهانی، ضربه ی مرگبار خود را به تقدیر و سرنوشت کذایی وارد می کند! نوشته اید:
«... بهتر از هیچ است.» از دید من، از این بهتر نمی شود.

نکته ی دوم، جُستار «تحلیل شعر» و نقد ادبی است که از دید من یکی از دشوارترین و ویژه کارترین شاخه های هنری است و به دانشی بسیار گسترده نه تنها درباره جُستار که در زمینه تاریخ آن جُستار و رشته های دیگری پیرامون آن نیازمند است. این کار هرچه به دوران گذشته بیشتر نقب می زنیم، دشوارتر می شود.

هنگامی که به برخی "نقد"ها، به عنوان نمونه درباره سعدی که بسی دور از زمان ماست، برمی خورم و می بینم که نویسنده با داشتن کمترین دانش ضروری دست به چنین کاری زده و سرانجام نتیجه گرفته است که مثلا سعدی مرتجع یا محافظه کار بوده و ... از سویی خنده ام می گیرد و از سوی دیگر تاسفم را برمی انگیزد.

حتا در اینگونه نوشته ها گاه به بی دقتی ها و شلختگی هایی در زمینه ی کاربرد این یا آن واژه برخورد می کنی که خود به تنهایی نشان از کم مایگی نویسنده دارد.

نوشته اید:
«احسان طبری احتمالا سرنوشت را مترادف با مقوله «جبر» (ضرورت) بکار می برد که خود قابل بحث است.» با توجه با شناختی که از شیوه ی اندیشگی احسان تبری در دست است، می پندارم که وی هرگز نمی توانسته است «سرنوشت» را همسنگ «جبر» بکار برده باشد و به نظرم بکار نیز نبرده است. دلیل آن کم و بیش روشن است (دستکم برای من): «ضرورت» با «تصادف» جفتی دیالکتیکی (دیالکتیک ماتریالیستی) را می سازند که در ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر دریافتنی هستند. «سرنوشت» مفهومی کهن تر است و درون خود برخورد متافیزیکی را نیز دربر دارد.

نوشته اید:
«جبر بر دترمینیسم عینی چیزها، بر قانونمندی های درونی چیزها، پدیده ها و سیستم ها مبتنی است ...».

آیا فکر نمی کنید که «دترمینیسم» خود دربردارنده عینیت نیز هست؟ اگر چنین است، «دترمینیسم عینی» عبارتی پوچ و بی معنا از آب در می آید.

از اینها گذشته، به دلایلی که تنها یک نکته ی آن در بالا آمد، به شدت مخالف تفسیر شعر و سروده هستم؛ بازهم بویژه اگر هرچه بیشتر از زمان ما دور باشند. از سویی دیگر نیز این جُستار می تواند بررسی شود. می پندارم آن را پیش تر جایی در یکی از نوشته هایم گفته ام. شعر و سروده نیز مانند دیگر آثار هنری از ویژگی یکتا و بی همتا بودن باید برخوردار باشند تا جنبه ی هنری داشته باشند و درست مانند یک اثر باستانی در یک موزه که منحصر به فرد و یکتاست و نمی توان بر آن (مانند یک کالا) بهایی نهاد، اینجا هم نمی توان آن را براستی تفسیر نمود. نمی دانم آیا منظورم را دریافتید یا نه؟ درست برعکس آن، یک کار پژوهشی ـ علمی را می توان با یاری سایر کارهای پژوهشی در آن زمینه سنجید و عیار آن را محک زد.

نوشته اید:
«ظاهرا این فونکسیون شعر است که ضمن اشاعه شعور به تخریب ضمنی آن بپردازد.»

ببینید! در هر اثر هنری که شعر و سروده را نیز دربرمی گیرد، همواره بازآفرینی واقعیت انجام گرفته و می گیرد؛ معنای آن ساده و روشن این است که شما همان هنگام که چیزی را می آفرینی، چیز دیگری را نیز نابود می کنید یا به شکل دیگری درمی آورید؛ به این ترتیب، اگر به جمله ی خودتان نگاهی بیندازید: «... ضمن اشاعه شعور به تخریب ضمنی آن [می] پردازد» می توان اکنون آن را بهتر و روشن تر فرمولبندی نمود.

ناشناس گفت...

با سلام و تشکر از تأمل روی نظر من.
«می پندارم که درست نقطه ی نیرومند کار یک شاعر، اگر بخواهد زبانش به زبان توده ها نزدیک شود، همینجاست.»
شاعری که با مفاهیم و مقولات توده عوام منظورش را بیان می کند، ترحم انگیزتر از عقب مانده ترین عوام الناس است و باید به حالش زار زد.
قبله سازی از زبان توده ها برای اشاعه و تحکیم خرافه ها کار ناردستی است.
«ژاله اصفهانی، ضربه ی مرگبار خود را به تقدیر و سرنوشت کذایی وارد می کند! »
همین حکم شما ـ بی اعتنا به اعتقاد شخصی شما ـ برای فاتالیسم در ضمیر توده ها جا باز می کند. چیزی را که وجود ندارد، نمی توان مورد یورش قرار داد. باور خرافی حاکم را با روشنگری نفی می کنند، با ارائه برابرنهاد علمی نفی می کنند، نه با یورش انتزاعی بدان.
« جُستار «تحلیل شعر» و نقد ادبی است که از دید من یکی از دشوارترین و ویژه کارترین شاخه های هنری است و به دانشی بسیار گسترده نه تنها درباره جُستار که در زمینه تاریخ آن جُستار و رشته های دیگری پیرامون آن نیازمند است. این کار هرچه به دوران گذشته بیشتر نقب می زنیم، دشوارتر می شود.»
دشواری کارها دلیلی بر خودداری از انجام شان نباید باشد، اگر ریگی به کفش مان نباشد.
« هنگامی که به برخی "نقد"ها، به عنوان نمونه درباره سعدی که بسی دور از زمان ماست، برمی خورم و می بینم که نویسنده با داشتن کمترین دانش ضروری دست به چنین کاری زده و سرانجام نتیجه گرفته است که مثلا سعدی مرتجع یا محافظه کار بوده و ... از سویی خنده ام می گیرد و از سوی دیگر تاسفم را برمی انگیزد.»
شما می توانید نظرات هر نقادی را مشخصا بطور مستدل نقد کنید، به جای ریختن زهر توهین در کام او که به قصد روشنگری به کار مشکلی به قول شما برخاسته است.
تمسخر روشنگران ـ علیرغم عیوب و کمبودهای شان ـ حرفه خردمندان نیست.
این شیوه ها را فوندامنتالیست ها پیشه می کنند، نه مارکسیست ها.
«احسان طبری «سرنوشت» را همسنگ «جبر» بکار برده باشد و به نظرم بکار نیز نبرده است. »
احسان طبری در تحلیل جهان بینی سعدی در جهان بینی ها و .... سعدی را که معتقد بی چون و چرا به جزم مشیت الهی و فاتالیسم است، جبرگرا جا می زند. به همین دلیل است که من این گمان را دارم.

ناشناس گفت...

بخش 2
««ضرورت» با «تصادف» جفتی دیالکتیکی (دیالکتیک ماتریالیستی) را می سازند که در ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر دریافتنی هستند. «سرنوشت» مفهومی کهن تر است و درون خود برخورد متافیزیکی را نیز دربر دارد.»
جبر و یا ضرورت در ان واحد در دو دیالک تیک شرکت دارد:
دیالک تیک جبر و اختیار و دیالک تیک ضرورت و تصادف.
کهن سالی مقوله سرنوشت دلیلی بر این نیم تواند باشد که کسی مثلا طبری مترادف با جبر و یا ضرورت بکار نبرد.
« آیا فکر نمی کنید که «دترمینیسم» خود دربردارنده عینیت نیز هست؟ اگر چنین است، «دترمینیسم عینی» عبارتی پوچ و بی معنا از آب در می آید.»
دترمینیسم عبارت است از آموزش فلسفی پیوند عینی و اشتراط متقابل کلیه ابژکت ها، روندها و غیره طبیعت، جامعه و تفکر بر مبنای قوانین عینی.

دترمینیسم می توان عینی و یا ذهنی باشد. استفاده از مفهوم « دترمینیسم عینی» پوچ و بی معنا نیست.

« از اینها گذشته، به دلایلی که تنها یک نکته ی آن در بالا آمد، به شدت مخالف تفسیر شعر و سروده هستم؛ بازهم بویژه اگر هرچه بیشتر از زمان ما دور باشند. »
همه کسانی که خواهان حفظ وضع موجودند نیز همین نظر را دارند. بگذارید چیزها همان سان که هستند دست نخورده بمانند:
کار ما نیست تلاش در جهت روشنگری، کار ما باید سرمست شدن از عطر خرافه ها باشد.

« از سویی دیگر نیز این جُستار می تواند بررسی شود. می پندارم آن را پیش تر جایی در یکی از نوشته هایم گفته ام. شعر و سروده نیز مانند دیگر آثار هنری از ویژگی یکتا و بی همتا بودن باید برخوردار باشند تا جنبه ی هنری داشته باشند و درست مانند یک اثر باستانی در یک موزه که منحصر به فرد و یکتاست و نمی توان بر آن (مانند یک کالا) بهایی نهاد، اینجا هم نمی توان آن را براستی تفسیر نمود. »

آثار هنری بخشی از ایدئولوژی طبقات اجتماعی را تشکیل می دهند. آنها را نمی توان به حال خود گذاشت. این به معنی صرفنظر از مبارزه ایدئولوژیکی است و بر ضد آموزه های مارکس است.

« در هر اثر هنری که شعر و سروده را نیز دربرمی گیرد، همواره بازآفرینی واقعیت انجام گرفته و می گیرد؛ »

حق با شما ست. بازآفرینی واقعیت اما نه به یکسان، بلکه بنا بر وابستگی طبقاتی بازآفرین صورت می گیرد و طرفداران طبقات دیگر حق دارند آن را به نقد کشند و زهر طبقاتی اش را بی اثر سازند.

« معنای آن ساده و روشن این است که شما همان هنگام که چیزی را می آفرینی، چیز دیگری را نیز نابود می کنید یا به شکل دیگری درمی آورید؛ »

آفرینش چیزی یعنی ایجاد آن از نیستی.
آنچه شما تعریف می کنید، می تواند در مفهوم «نفی دیالک تیکی» بگنجد.
نفی دیالک تیکی جنبه های کهنه و میرنده را نابود می سادز و جنبه های بالنده را توسعه می دهد.

منظور من از «... ضمن اشاعه شعور به تخریب ضمنی آن [می] پردازد» این است که ضمن دادن شعور درست، شعور کاذب و مخرب را هم به خورد خواننده می دهد. ژاله و یا طبری ضمن دادن شعور درست، خواننده و چه بسا خود را هم گمراه می کنند.
با پوزش از پر روئی

ب. الف. بزرگمهر گفت...

برایم جالب است که پس از آنهمه جمله های قصار، پوزش خواسته اید. پوزش ضرورتی ندارد. سخن خود را به اندازه ی توان و دریافت خود گفته اید. منش شما نیز در آن پوشیده است؛ همچنانکه از آن من نیز.

من فکر کردم که با کسی که بحثی جدی در میان نهاده، روبرو هستم. به نظرم اشتباه کرده ام. دشواری های شما چیزهای دیگری هستند. من به یکی دو نکته اشاره خواهم نمود. پس از آن هرچه که بنویسید ضمن درج آن، از ادامه ی چنین جدلی مرا معذور بدارید.

بگونه ای روشن با هم اختلاف نظر داریم. تا اینجای آن هیچ اشکالی ندارد و من برای نظر شما قلبا احترام قائل هستم؛ ولی اینک، آن یکی دو نکته؛ نوشته اید:
«قبله سازی از زبان توده ها برای اشاعه و تحکیم خرافه ها کار نادرستی است ... همین حکم شما [یعنی من] ـ بی اعتنا به اعتقاد شخصی شما ـ برای فاتالیسم در ضمیر توده ها جا باز می کند. چیزی را که وجود ندارد، نمی توان مورد یورش قرار داد. باور خرافی حاکم را با روشنگری نفی می کنند، با ارائه برابرنهاد علمی نفی می کنند، نه با یورش انتزاعی بدان.»

ژاله اصفهانی را شعرشناسان ـ نه شما و من ـ شاعر امید خوانده اند. آیا «شاعر امید» می تواند در شعرش خرافه پراکنده باشد؟ پیش از پاسخ، لطفا کمی درباره این پرسش بیندیشید.

نوشته اید:
«دشواری کارها دلیلی بر خودداری از انجام شان نباید باشد، اگر ریگی به کفش مان نباشد.»

با شما کاملا همداستان هستم. شاید می بایستی به شکل دیگری در میان می گذاشتم. منظور من این بود که در حوزه هایی تا این اندازه ویژه باید به راستی ویژه کار (متخصص) بود که بتوان اظهار نظر دقیق نمود. باید سعدی شناس یا حافظ شناس به معنای دقیق واژه بود تا درباره ی شعر آنها داوری نمود. حتا اگر خود شاعر نباشی، بازهم چیزی کم داری. افزون بر آن باید سبک آن دوران را شناخت (هندی، خراسانی، ...) و به تاریخ آن هنگام خوب مسلط بود. باید فضای زمانه ی آنها را شناخت که این از همه دشوارتر است.

برایتان نمونه ای می آورم. حتا هم اکنون برای کسی که مدتی بیش از ده سال ـ بیشتر هم نمی گویم ـ بیرون از کشور خود زندگی کرده باشد، هر اندازه نیز که دانشمند باشد، نمی تواند چالش های روانی ـ فرهنگی مردم سرزمین خود را بخوبی دریابد؛ چه برسد به گذشته های دورتر. نمی گویم شدنی نیست؛ می گویم بسیار دشوار است و باید به آن درجه از دانش در آن زمینه دست یافت که بتوان چنین کاری نمود.

در جایی نوشته اید:
«... گر ریگی به کفش مان نباشد» و در جای دیگر:
«به جای ریختن زهر توهین در کام او که به قصد روشنگری به کار مشکلی به قول شما برخاسته است.
تمسخر روشنگران ـ علیرغم عیوب و کمبودهای شان ـ حرفه خردمندان نیست.
این شیوه ها را فوندامنتالیست ها پیشه می کنند، نه مارکسیست ها.»

به نظرم، در یک گفتگوی مستقیم باید از اینگونه سخنان که سوء تفاهم می آفریند، خودداری نمود. می خواهید بگویید، ریگی به کفش دارم؟ این را روشن و آشکار بگویید و نیازی هم به پوزش ندارد.

آیا به کسی توهین کرده ام، اگر واژه ی بیمایگی را بکار برده ام؟ نه! من نظرم را درباره آن نمونه کارها گفته ام؛ چه خوشایند شما باشد یا نباشد. به کسی نیز توهین نکرده ام. افزون بر آن، در اینجا سخن بر سر کاستی و کمبود نیست؛ سخن بر سر داشتن صلاحیت پایه ای ضروری برای گفتن یا نوشتن در زمینه ای است. نمونه ای می آورم. آقایی هست که بطور مرتب درباره کشورهای گوناگون از چین گرفته تا برزیل و آفریقا هر روز نوشتارهایی بیمایه می نویسد و در تارنگاشت های گوناگون نیز درج می شود. همین نوشته های بیمایه که پس از مدت زمانی اگر خود شخص نیز به آن مراجعه کند، خواهد فهمید تا چه اندازه حرف مفت زده است.

آیا نباید کسی یقه ی این آدم را بگیرد و بپرسد تو چگونه این همه از همه کشورها آگاهی داری؟ و برای شما که به مسائل فلسفی دلبستگی دارید، بهتر از من می دانید که میان «منطقی» و «تاریخی» چه تفاوت بزرگی می تواند باشد که شما به علت نداشتن هیچ زمینه ای درباره ی مثلا لیبی نمی توانی در برخی جاها اظهار نظر دقیق و علمی بکنی.

از شما پرسیده بودم:
«آیا فکر نمی کنید که «دترمینیسم» خود دربردارنده عینیت نیز هست؟ اگر چنین است، «دترمینیسم عینی» عبارتی پوچ و بی معنا از آب در می آید.»

پاسخ داده اید:
«دترمینیسم عبارت است از آموزش فلسفی پیوند عینی و اشتراط متقابل کلیه ابژکت ها، روندها و غیره طبیعت، جامعه و تفکر بر مبنای قوانین عینی.
دترمینیسم می توان عینی و یا ذهنی باشد. استفاده از مفهوم « دترمینیسم عینی» پوچ و بی معنا نیست.»

هنگامی که می گویید:
«دترمینیسم عبارت است از آموزش فلسفی پیوند عینی و اشتراط متقابل کلیه ابژکت ها، روندها و غیره طبیعت، جامعه و تفکر بر مبنای قوانین عینی.»، پاسخ خود را داده اید.

بقیه ی آن در نظر بعدی ...

ب. الف. بزرگمهر گفت...

... دنباله ی نظر پیشین


ببینید! نمی خواهم کودکانه مچ شما را بگیرم؛ ولی آیا نباید چیزی را که برای دیگران می نویسیم، خود به خوبی دریافته باشیم؟ وگرنه، آیا چیزی بیش از قلمبه سلمبه گویی از آب در می آید؟

چندی پیش کسی در بخش دیدگاه های نوشتار:
«باید دوباره از ریشه رویید»
http://behzadbozorgmehr.blogspot.com/2010/12/blog-post_11.html#comments
از آن میان، چنین نوشته بود:
«بنظر من دیالک تیک عینی و ذهنی مراعات نشده است. نویسنده محترم فقط جنبه سوبژکتیف قضیه را چه در مقیاس ملی و چه در مقیاس بین المللی در نظر داشته اند و به چند و چون اوبژکتیف ـ چه در مورد سمتگیری ها و فرم های مبارزه و چه در مورد شخصیت ها و سازمان ها ـ توجهی در خور نشده است، در حالیکه جنبه های عینی (اوبژکتیف) در دیالک تیک اوبژکتیف ـ سوبژکتیف نقش تعیین کننده دارند.»

برایش از آن میان نوشتم:
«... خرسند خواهم شد که در این باره هم بویژه با نوشته های خود درباره «دیالکتیک عینی و ذهنی» و موارد دیگر به پرمایه شدن من و دیگران یاری کنید. همین جا به شما قول می دهم که آنچه را که نوشته و برایم بفرستید، حتا اگر با آن همداستان نباشم، در تارنگاشت خود درج کنم.»

رفت و دیگر پیدایش نشد. آخر برادر من هر آدمی اگر چهار تا از این واژه ها یاد بگیرد می تواند آنها را پشت سر هم ردیف نماید و چیزی بپراند؛ ولی هنگامی که به جستار باریک می شوی و می خواهی بیشتر بدانی، جا خالی می کند و می رود.

برای من، جمله های قصار ننویس. آنها را من هم بلد هستم. برهی از اینگونه جمله ها کم ترین تفاوتی با اینکه بگویی: «خیار سبز است» یا «گوجه فرنگی قرمز است» ندارد و با بحث و گفتگوی زنده و جاندار زمین تا آسمان فاصله دارد.

پیروز باشید.

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!