«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

به بهانه ی سخنانی نسنجیده پیرامون اعتصاب های کارگری در معدن چادرملو!


هنگامی پیش تر که اعتراض ها و اعتصاب های دامنه دار، کم و بیش پیگیر و رویهمرفته سازمان یافته ی «کارگران معدن چادرملو» را پی می گرفتم، خرسندی و همزمان شگفتیِ ام، هربار بیش از پیش برانگیخته می شد. همین اندازه که کار بالا گرفت و به سطح فرمانداری و سطوح بالاتر حاکمیت رسید، بخودی خود نشانه ای از کامیابی رشته اعتصاب  هایی بود که به هیچ رو، آنگونه که از سوی رسانه های گروهی رژیم جمهوری اسلامی بر آن پافشاری می شد درچارچوب صنفی و خواست های اقتصادی نگنجید و از آن فراتر رفت!

در یکی از واپسین گزارش هایی که درباره ی چگونگی آزادی ۲۷ تن از کارگران اعتصابی «انجمن صنفی کارگران پیمانی» معدن یادشده در «ایلنا» درج شده بود و آن را با برنام «این است راز همبستگی و یگانگی کارگران!»۱ در تارنگاشت خود درج کرده بودم، از آن میان، چنین آمده است:
«کارگران معدن چادرملو در ‌‌فرجام با وعده مسوولان اداره کار اردکان به نمایندگان کارگران بر بررسی بیرون از نوبت جُستارِ بیرون رانده شدن نماینده صنفی شان و همچنین تعیین ساز و کار بررسی و دستیابی به سایر خواسته های صنفی از تاریخ ۱۸ آذر ماه با توقف موقت اعتراضات صنفی شان دوباره به کار خود بازگشتند.»۲

به چند و چون این پیروزی بزرگ کارگری در اینجا بیش تر نمی پردازم و می پندارم کسانی که با چالش های کارگری از نزدیک برخورد داشته یا خود دست اندرکار آن بوده اند و بویژه کنشگرانی که آن منطقه از ایران را می شناسند، بخوبی به اهمیت این جُستار که در آنجا و آن هم در میان کارگران پیمانی، «انجمن صنفی» پدید آمده و چنین اعتصاب های پایدارانه ای پا می گیرد، پی می برند. اگر مشت را نمونه ی خروار بگیریم، باید چشمِ آن را داشت و امیدوار بود که در سایر معدن های آن منطقه نیز پیکار کارگران و زحمتکشان برای دستیابی به حقوق صنفی ـ سیاسی خود، آگاهانه تر شده و از ترازی بسیار بالاتر از گذشته برخوردار شده است.

من به مدت پنج سال ناپیوسته در آن منطقه، کارِ اکتشاف زمین شناسی و اکتشاف معدنی را پی گرفته و افزون بر شناخت کم و بیش خوب از وضعیت زمین شناسی این منطقه ی معدن خیز با شیوه ی زندگی و روحیه اجتماعی مردم آنجا نیز آشنایی نسبی داشته ام. در معدنی که خود رسما مسوول زمین شناسی اکتشافی و معدنی آن و بگونه ای غیررسمی، برای مدتی کوتاه، جانشین رییس معدن بودم و برای بهره برداری آمده می شد، شمار کارگران به ۲۰۰ ـ ۲۵۰ نفر سر می زد که با برخی از آن ها رفت و آمد بیرون از معدن داشته و به خانه های شان سر می زدم؛ به همینگونه با برخی مهندسین و تنی چند از کارگران فنی و کهنه کار آذربایجانی در مهم ترین معدن آن منطقه: «سنگ آهن چغارت» که در آن هنگام، هنوز تامین کننده ی اصلی سنگ آهن کارخانه ی ذوب آهن اسپهان بود و نیز برخی معدن های پیرامون آنجا رفت و آمدها و آشنایی هایی داشتم که در آن محیط بسته، دور از چشم آقایانی که مردم را چشم و گوش بسته می خواستند و می خواهند، نماند و چالش هایی نیز برایم به همراه داشت.

این منطقه ی «ایران مرکزی» که از دیدگاه زمین شناسی یکی از پیچیده ترین منطقه های ایران و جهان و جایی بسیار خوب برای آموزش زمین شناسان و مهندسین معدن بشمار می آید، از دیدگاه وضعیت اجتماعی ـ اقتصادی و فرهنگی، تنگدست ترین و کم مایه ترین مردمان ایران زمین را دربرمی گیرد؛ تار و پود مذهب و پریشانگویی مذهبی در آنجا نیرومندتر از کم و بیش بسیاری از جاهای دیگر میهن مان، دست و پای مردم را آنچنان بسته که از آن ها، آدم هایی قضا و قدری و رویهمرفته توسری خور بار آورده است؛ منطقه ای که مانند بسیاری دیگر از سرزمین های همانند آن در ایران به همان اندازه که دین و مذهب بیش تر به دست و پای مردم پیچیده شده، کژرفتاری های جنسی ناپسند، چون «همجنس بازی» آشکارا بازار گرمی دارد و نُقل گفتگوهای خصوصی مردم است؛ بگونه ای که این منطقه را می توان یکی از کلاسیک ترین نمونه ها در ایران و شاید جهان بشمار آورد که در آن هماوندی های میان دین و مذهب و پریشانگویی های مذهبی از یکسو با واماندگی اقتصادی ـ اجتماعی و بویِژه فرهنگی را از سوی دیگر و از هرباره به نمایش می گذارد و شایان بررسی ها و پژوهش های اجتماعی گسترده ای است؛ گرچه باید بیفزایم که از آن هنگام تاکنون، کم و بیش ۲۵ سال می گذرد و بیگمان بسیار چیزها دگرگون شده که من از آن ها آگاهی ندارم.

درباره ی جُستار مورد گفتگو، هیچگاه خاطره ای از دوران دانشجویی خود در کمک رسانی به منطقه طبس که زمین لرزه آنجا را ویران کرده بود، فراموش نمی کنم؛ منطقه ای که از دیدگاه سطح فرهنگی و اجتماعی به مراتب بالاتر از منطقه ی بافق و چادرملو  و ساغند بود.

با بیل یا کلنگی در دست و شاید هر دو، برای کمک به پیرمردی روستایی که آوار، همه ی خانه اش را فروکوبیده و با خاک یکسان کرده بود۳به جایی که پیش تر خانه بوده و اکنون دیوار کوتاهی نیمه فروریخته از آن همه برجای مانده، رسیده ایم. درست به یاد نمی آورم ـ و بدبختانه در آن هنگام، این چیزها را یادداشت نمی کردم ـ که چند نفر از اعضای خانواده اش زیر آوار مانده و کشته شده بودند؛ تنها همسرش را به یاد دارم که چشمانِ پیرمرد خسته، هنگام بازگویی آن، خونین تر شد و کمی رو برگرداند تا شاید اشکش را نبینم.

جایی را نشانم می دهد که گویا اتاق نشیمن خانه اش بوده و فرشی پربها در زیر آوار مانده که می خواهد آن را بفروشد. همچنانکه سرگرم کارم، گفت و گپی را با وی درباره ی هیچ چیز و همه چیز پی می گیرم؛ درست به یاد نمی آورم که چگونه سخن به «اصلاحات ارضی» دوره ی شاه کشید که در آن هنگام حاکمیت ننگینش، نفس های پایانی را می کشید یا به شماره افتاده بود؛ از وی می پرسم:
در منطقه ی شما اصلاحات ارضی شد؟ ... چگونه پیش رفت؟ ...
پاسخی پر آب و تاب می دهد که در میان آن، من نیز گاهی پرسش های کوچکی را پی می گیرم. یادم نیست که بی زمین بوده و به زبان آن روزگار «خوش نشین» بشمار می آمده یا شاید اندکی زمین نیز داشته بود؛ ولی به هر رو، چون بسیاری دیگر، تکه ای زمین نیز از آنِ وی شده بود؛ ولی وی و بیشتر همولایتی هایش، زمین ها را به زمیندار بزرگ آنجا پس داده بودند!

من در این هنگام، نه از خستگی و عرق ریختن که بیش تر از یکه ای که خورده بودم، بیل یا کلنگ را به کناری نهاده و کنجکاوانه به وی می نگرم، می پرسم: چرا پس دادید؟ شما که زمین نداشتید ...

پاسخ می دهد:
با ملای ده، صلاح و مشورت کردیم ... او گفت: حرام است! و ما هم پس دادیم ...

این واپسین گفته هایش، بسان لامپ کوچکی نورانی در مغزم، یادآور واماندگی اجتماعی ـ فرهنگی نسبی آن منطقه در سنجش با بسیاری از روستاهای جاهایی چون آذربایجان، گیلان و حتا کردستان و لرستان و خوزستان است.

اکنون در آن منطقه، چنین اعتصاب کارگری کم و بیش نیرومند رخ داده و می دهد که نمودار ایستادگی و پایمردی کارگرانی است که بیگمان بخش عمده ای از آن ها بومی هستند؛ پی گیری چند روزه ی همان اخبار جسته و گریخته ی رسانه های زبان بسته ی درون ایران، نشانه های روشن ترس حاکمیت از گسترش چنین اعتصاب هایی به دیگر معدن های منطقه که افزایش بازهم بیش تر آگاهی کارگران به منافع صنفی ـ سیاسی خود را در پی خواهد داشت، دربر دارد. آنگاه در چنین شرایطی، چشمت به قلمفرسایی هایی اینترنتی، نه در ایران که در «ینگه دنیا» و آن سوی اقیانوس اطلس، "روشن" می شود که آیا این اعتصاب ها به این دلیل که نماینده ی کارگران از معدن بیرون رانده شده، شکست خورده است یا نه! 

می مانی که به اینگونه روشنفکرانِ بیش تر از خانواده های پول و پله دار که هرگز نه گرسنگی و سختی کشیده اند، نه تن به کارهای سخت و جانفرسا داده اند و نه حتا بدرازای زندگی رویهمرفته آسوده و بی دغدغه شان با کارگر یا دهگانی زحمتکش آشنا شده و پای درد دل شان نشسته اند، چه بگویی! بویژه اگر گواهی دکترایی نیز در این یا آن دانشگاه اروپایی و امریکایی بدست آورده و بالای تخت خواب شان آویزان کرده باشند! و شوربختانه در دوره ی کنونی، چنین آدم هایی را نه تنها در سازمان ها و حزب های با گرایش های چپ، کم و بیش، بسیار می یابی که شمارشان در رهبری این جریان ها در سنجشی نسبی، بازهم بیش تر است: روشنفکرانی که بیش از آنکه دانش کمونیسم آموخته باشند به زیور سیاست بازی و دیپلماسی و یارگیری هایِ فرقه گرایانه آراسته اند! فرآورده ی آن نیز جلوی دیدگان همه ی ماست:
ـ نبود حزب یا سازمان سیاسیِ کارگری ـ کمونیستیِ کارآمد و در پیوند نزدیک با طبقه کارگر و سایر زحمتکشان از یک سو، و
ـ شماری از حزب ها، سازمان ها و «نحله» های پراکنده ی چپ، انباشته از روشنفکرانیِ پرگو، رفیق باز و کم مایه که از بیکاری سرِ یکدیگر را می تراشند!۴

ب. الف. بزرگمهر    ۲۹ بهمن ماه ۱۳۹۲

پانوشت:

۱ ـ «این است راز همبستگی و یگانگی کارگران!»

۲ ـ «کارگران بازداشتی معدن چادرملو آزاد شدند»

۳ ـ پیامدهای زمین لرزه در آن شهرِ پیش تر زیبا و دیدنی (یکی از زیباترین شهرهای ایران با معماری سنتی ویژه ی منطقه های خشک و کم آب) به دلیل پایین بودن سطح خانه های کم و بیش همه ی برزن های آن شهر از سطح زمین، بسیار سنگین تر از جاهای زمین لرزه خیز دیگر بود!

۴ ـ با الهام از زبانزدی درباره ی آرایشگران که می گوید:
«هنگامی که بیکار می شوند، سرِ یکدیگر را می تراشند!»

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!