«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

کشور مستقل فلسطین کِی و چگونه پدید خواهد آمد؟


به بهانه ی پیشگفتار
این روزها گفتگو و ستیزه بر سر بنیادگزاری کشور مستقل فلسطین، یکبار دیگر بالا گرفته است. «محمود عباس» شناسایی کشور و دولت مستقل فلسطین را از «سازمان ملل متحد» درخواست نموده و قرار است درخواست وی در «شورای امنیت» این سازمان به گفتگو و بررسی نهاده شود. سخن بر سر دو تکه خاک کوچک و جدا از هم از سرزمینی یکپارچه و بزرگ تر است که از سال ۱۹۴۸ به این سو با ترفندهای امپریالیست های کهنه کار انگلیس در بنیادگزاری کشوری به نام اسراییل و شناسایی رسمی آن از سوی کشورهای بزرگ امپریالیستی و «اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی»۱ و نیز پس از آن، پشتیبانی همه جانبه ی امپریالیست های تازه به دوران رسیده ی «ایالات متحد اتازونی»، هربار تکه هایی از آن کنده و به خاک کشور نوبنیاد پیوست شده است؛ کشوری نوبنیاد که از هنگام پیدایش خود تاکنون داس مرگ را بر فراز سرزمین باستانی فلسطین به چرخش درآورده و هر از گاهی آدم درو می کند!

اینکه آن دو تکه خاک جدا از هم را حتا در صورت پذیرفته شدن درخواست یاد شده از سوی «شورای امنیت سازمان ملل»، بتوان در کالبد کشوری مستقل گنجاند، جای گفتگو و چون و چراست. سرنوشت "کشورهای مستقلِ" پس از فروپاشی یوگسلاوی، جلوی دیدگان همه ی جهانیان است: "کشور"هایی زیر چکمه ی سازمان تجاوزکار «ناتو»، سرتا پا وابسته به کشورهای امپریالیستی با "دولت"هایی پوشالی که تنها به کار افزودن رای اربابان خود در سازمان مللی پوشالی تر از خود می آیند و بس!

به باور من، «اسماعیل هنیه»، رهبر حاکمیت خودگردان در «نوار غزه»، صرف نظر از آماج های کوته بینانه، تنگ نظرانه و یهودی ستیز خود، درست می گوید که:
«مردم فلسطین ... برای داشتن دولت مستقل خود به سازمان ملل التماس نمی‌کنند ... موضوع آزادسازی سرزمین ماست ... بیش از ۶۰ سال است که مردم فلسطین مبارزه و مقاومت می‌کنند ... [و] یک دولت فلسطینی با معامله و تهدید زاده نمی‌شود.»

جدا از هر جُستار دیگری که در این نوشتار به آن پرداخته نشده، پرسش بنیادین زیر در میان است:
آیا با بنیادگزاری "کشور مستقل فلسطین" به وضعیت شرم آور، نژادپرستانه و آدم ستیز کنونی در سرزمین باستانی فلسطین پایان داده می شود و عرب ها و یهودیان آن سرزمین در آرامش، دوستی و همزیستی آشتی جویانه در کنار یکدیگر به سر خواهند برد؟ یا دور تازه ای از یهودستیزی، عرب ستیزی و شکار آدمی به دست آدمی به بهانه ی یک وجب خاک بیش تر، پشتیبانی از دین، خونخواهی یا بهانه هایی دیگر، فلسطین و منطقه خاورمیانه را دستخوش آشوب هایی تازه تر خواهد نمود؟

این نوشتار کوتاه و فشرده، کوششی است برای پاسخ به پرسش بالا.

|||

تاریخچه ای فشرده از جُستار، پیوندها و گسست ها
بخش عمده ای از عرب ها و بویژه عرب های سرزمین فلسطین با یهودیان از ریشه پیوند داشته، نیاکانی یگانه دارند. زبان های آنها (عربی و عبری) و بسیاری از رسم ها و سنّت هایشان از «فرهنگ باستانی رود نیل» آب می خورد. اگر همه ی نژادهای آدمیان روی زمین با همه ی گونه های دیگرِ۲ «نخستی ها» («primates») دربرگیرنده میمون ها، «تارسیه» ها و «لمور» ها، دخترعموها و پسرعموهای دور یکدیگر به شمار می آیند، عرب ها، یهودیان و بخشی از مردمان خاور و شمال خاوری آفریقا (بویژه مصری ها و خلق های اتیوپی و اریتره)، دخترعموها و پسرعموهایی بسیار نزدیک به یکدیگر هستند؛ دخترعموها و پسرعموهایی که بهره کشانِ جهان برای دستیابی به آماج های پلید و سودهای هنگفت و پلشت شان، بیش از شش دهه آنها را به جان هم انداخته و حاکمیت های تبهکاری چون «جمهوری اسلامی ایران» نیز در این میان، نقشی جز هیزم کشان آتش دشمنی نداشته و ندارند.

نمودها و نشانه های بسیاری در دست است که یهودیان، مسیحیان، مسلمانان و پیروان دیگر دین ها و مذهب های پرشمار و شاخه به شاخه ی همه این دین ها و مذهب ها در فلسطین، تا پیش از «بیانیه ی بالفور»۳ و نخستین پیامدهای ناگوار آن، رویهمرفته در آرامش و دوستی با یکدیگر بسر می بردند. حتا تا پیش از سال ۱۹۴۸ ترسایی و بنیادگزاری کشور اسراییل، پیوندهای میان مردمان با باورهای گوناگون این سرزمین باستانی، با وجود برخی تنش ها میان عرب ها و یهودیان تازه وارد "اروپایی" به آن سرزمین، رویهمرفته استوار و خوب بوده است. هنوز عبارتی نارسا از برگردان پارسی کتابی به قلم یکی از پیشروترین نویسندگان یهودی آن هنگام در گوشم زنگ می زند:
مادرانی یهودی که به نوزادان عرب شیر می دادند ... (نقل به مضمون) ۴.

با پایان یافتن حاکمیت انگلیس بر فلسطین و بنیانگزاری کشوری به نام اسراییل۵، کابوس جنگ و خونریزی، خانه خرابی و آوارگی مردم عرب فلسطین آغاز و تا به امروز با فراز و نشیب هایی پی گرفته شده است.

رژیم سیونیستی اسراییل به درازای سالیان، نقش ژاندارم منطقه ای امپریالیسم (بویژه امپریالیست های تازه به دوران رسیده ایالات متحد اتازونی) را در سرکوب «ناسیونالیسم عربی» و جلوگیری از فرارویی آن به همپیوندی با «اتحاد شوروی» و «اردوگاه کشورهای سوسیالیستی» بر دوش داشت. به یاری خیانتکارانی چون «انور سادات»، از روند پیشرفت های انقلابی در مهم ترین کشور عربی و سپس دیگر کشورهای جهان عرب جلوگیری شد. ناامیدی پیامد چنین شکست هایی، مهر و نشان خود را بر این ملت ها و خلق ها تا مدت ها برجای گذاشت. انقلاب «ظُفار» به یاری رژیم شاه گوربگور شده ی ایران، دیگر ژاندارم منطقه ای امپریالیسم، به خاک و خون کشیده شد و در زیر خاکستر خفت. با همه ی این ها، ایستادگی خلق عرب فلسطین، چون ستاره درخشانی، آسمان غمزده و تاریک ملت ها و خلق های عرب و نیز دیگر ملت های منطقه و جهان را تا پیش از فروپاشی «اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی»، روشنایی اندکی می بخشید. پیدایش «جنبش آزادیبخش خلق فلسطین»، بالیدن و گسترش آن، نمونه ی شایسته و ارزشمندی از امکان همکاری میان دامنه گسترده ای از نیروهای طبقاتی درون یک جنبش ملّی، از لیبرال دمکرات های راست و میانه، دین باوران و دمکرات های انقلابی گرفته تا کمونیست ها و حتا نیروهای چپ رو و هرج و مرج جو را به نمایش جهانیان نهاد و سرمشقی برای نیروهای پیشرو و انقلابی کشورهای دیگر آفرید.

نقشه سیونیستی «اسراییل بزرگ» که پوششی برای سرکوب جنبش ها و خیزش های خلق های عرب منطقه به یاری «باتوم اسراییل» بود، با شکست روبرو و چنان آرزوی پلیدی بسیار زود به خاک سپرده شد. بر پایه ی چنین نقشه ای می بایست همه ی خاک کشورهای لبنان و اردن و نیز بخشی از خاک کشورهای سوریه، عراق، کویت، عربستان و مصر، افزون بر خاک فلسطین، به کشور نوبنیاد پیوست می شد. پایداری بی مانند و چشمگیر خلق عرب فلسطین در برابر زورگویی های فزاینده ی امپریالیست ها و نواستعمارگران اسراییلی، بارها خاکستر شکست های تاریخی عرب ها در برابر اسراییل و پشتیبانان نیرومند امپریالیستی آن را روفت و نگذاشت تا آتش رزم و پیکار ملت های عرب و غیرعرب منطقه برای دستیابی به استقلال و آزادی، خاموش و فسرده شود.

فروپاشی «اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی» و در پی آن «اردوگاه کشورهای سوسیالیستی» برای همه ی نیروهای پیشرو و انقلابی جهان، زیان های کوچک و بزرگی پدید آورد و تراز نیروهای طبقاتی را در پهنه ی جهانی به سود امپریالیست ها و همدستان تبهکار آنها به هم زد. شاید یکی از بزرگترین زیان های پیامد این فروپاشی، عقب نشینی «سازمان آزادیبخش فلسطین» از موضع انقلابی پیشین و گردن نهادن به «پیمان اُسلو»۶ باشد که از دید نویسنده ی این نوشتار با اشتباه محاسبه ی سنگین تراز نیروهای جهانی از سوی سازمان یادشده همراه بود. سنگینی ناگهانی کفه ی ترازو به سود نیروهای امپریالیستی همراه با هیاهوی گیج کننده تبلیغات رسانه ای آن، زنده یاد «یاسر عرفات» و بخش عمده ای از سازمان زیر رهبری وی را به پذیرش انگاره ای نادرست واداشت که گویا جهانِ پس از «فروپاشی»، تک قطبی شده و چاره ای جز گردن نهادن به شرایط گرانبار شده از سوی سیونیست ها و همدستان امپریالیست آنها نیست. بی هیچ گفتگو، جناح سازشکار و «لیبرال دمکرات» درون «سازمان آزادیبخش فلسطین» در چنین چرخشی نقش عمده بازی نمود.

امضای «پیمان اُسلو»، بی گفتگو گامی بزرگ به پس برای خلق عرب فلسطین و «سازمان آزادیبخش» آن بشمار می آمد؛ با امضای این پیمان، همانگونه که اکنون روشن و آشکار جلوی دیدگان همه است، زمینه های ستیز و جدایی میان جناح های گوناگون این سازمان و شکست فرجامین آن از هرباره فراهم شد و خلق عرب فلسطین پایگاه و تکیه گاهی نیرومند را از دست داد. سیونیست ها و امپریالیست ها از امضای این پیمان بسیار خرسند بودند. پذیرش چنین پیمانی از سوی آنان، نخستین گام برای درهم شکستن «سازمان آزادیبخش فلسطین» و زمینه سازی برای پدیداری سازمان ها و جریان های همچشم، تندرو و «بنیادگرا» در بیرون از کالبد این سازمان بود. سازمان هایی چون «حماس»، «حزب الله» و مانند آنها بر چنین بستری پدید آمده و جان گرفتند؛ سازمان هایی که شیوه های پدید آمدن شان بسیار پرسش برانگیز بوده و سیاست هایی که در پیش گرفتند، در بسیاری موردها نه به سود خلق عرب فلسطین که در کردار آب به آسیاب سیونیست ها و امپریالیست ها ریخته است. فرجام کار تاکنون نیز همین است که می بینیم:
رییس خودگردانی که برای آنچه نامش را کشور و دولت مستقل فلسطین می نامد، دست گدایی به سوی «ششلول بندهای جامعه جهانی» و دست پرورده شان: اسراییل دراز می کند؛ وعده هایی که به فردا و پس فردا واگذار می شود؛ خلقی که بخش عمده ی آن چنین رئیسی را برگزیده ی خود نمی داند؛ جنبشی به اصطلاح اسلامی که سری در کاهدان این و سری دیگر در آخور آن یکی دارد و سرزمینی تکه پاره که مردمانش از هر جنبه وابسته به "کمک"های اشغالگران و صدقه دهندگانش است!

«بنیادگرایی»۷ چگونه پایه ریزی شد؟    
عبارت «بنیادگرایی» مدت زمانی است از زبان کارگزاران و رسانه های امپریالیستی که تا همین چندی پیش، آن را به دلخواه خود برای جنبش های با باور اسلامی در اینجا و آنجا بکار می بردند، ناپدید شده و به نظر می رسد کاربرد پیشین خود را از دست داده است؛ ولی، آنچه «بنیادگرایی» نامیده شد، صرف نظر از ریشه و تاریخچه ی آن در دوره هایی از مسیحیت، چگونه در کالبد جنبش ها و گروه های اسلامی تندرو در منطقه ی خاورمیانه جانی تازه گرفت، ریشه و شاخ و برگ داد و درخت تناوری شد که نیروهای واپسگرای جهان و منطقه میوه چینان آن شدند؟

چند سال پیش در گفتگویی اینترنتی با گروهی از چپگرایان، کسی از میان آنها به درستی ریشه ی «بنیادگرایی» در منطقه خاورمیانه را باور سیونیستی «یهود برتری» و «اسراییل بزرگ» دانست؛ براستی نیز اندیشه ی جدا نمودن فلسطینی ها از یکدیگر و گلاویز نمودن آنها برپایه ی دین و مذهب و آفرینش چارچوب های تنگ «خودی» و «ناخودی» با پاگرفتن «سیونیسم»۸ و بویژه پیدایش کشور اسراییل در منطقه خاورمیانه پیوندی ناگسستنی دارد؛ تنها پس از آن بود که چنین اندیشه ای در میان مسلمانان دامن گسترد و در میان گروه های تندرویی که به رویارویی با اشغالگران بیگانه کشانده شده بودند، طرفدارانی پر و پا قرص پیدا نمود؛ اندیشه ای پلید که رد پای آن در شیوه ی اندیشگی و برداشت حاکمیت جمهوری اسلامی از اسلام نیز بخوبی دیده می شود. اسراییل و هم پیمانانش در اروپا و آنسوی اقیانوس ها بخوبی از تندروی ها، خشک مغزی ها و ندانمکاری های چنین نیروهای تازه پا به میدان نهاده ای که هنوز آزمون های سخت و دشواری پیش رو داشتند، برای آماج های تبهکارانه خود سود برده و به یاری آنها جنبش فلسطین را بیشتر پراکنده و سرشکسته نمودند.

با همه ی ناگواری ها بویژه برای خلق عرب فلسطین، دیالکتیک تاریخ چنان بود که اندیشه ی آفرینش کشوری یهودی، برپایه ی انگاره ی «سیونیسم» و آفرینش «اسراییل بزرگ» با شکست روبرو شود. منافع امپریالیستی در منطقه خاورمیانه و پیرامون آن با انقلاب بهمن ۵۷ ایران، به آرامی و پس از جنبش ها و خیزش های «بهار عربی و منطقه شمال آفریقا» در دوره ی کنونی، با شتاب بیشتری با منافع سیونیست ها زاویه یافته و می یابد. دیگر چنین «باتوم»ی در منطقه نه تنها کارساز نیست که هرچه بیشتر منافع امپریالیست ها را با خطر روبرو می کند. اسراییل کنونی، نه تنها به آماج های بلندپروازانه ی خود در آفرینش کشوری از فرات تا نیل دست نیافته که در بیشتر سیاستگزاری های خرد و کلان خود و از آن میان نابودی و بیرون راندن خلق عرب فلسطین از سرزمین خود، گسترش شهرک سازی های یهودی، سیاست پذیرش هرچه بیش تر کوچندگان یهودی به این کشور و از همه مهم تر ساخت کشوری با ترکیب یکدستِ یهودی با چالش های بزرگی روبروست؛ چالش هایی که هستی چنین کشور ساختگی و بی ریشه ای را به لرزه انداخته و فروپاشی ناگزیر آن را نزدیک تر نموده است.

چالش بزرگ آینده: چگونگی پابرچایی کشوری یهودی با همجوش۹ جمعیتی درهم تنیده و رشد پرشتاب جمعیت عرب آن
پندار و باور «بنیادگرایی» و «سیونیسم» برای به عمل در آمدن، نیازمند زمین و دگرگونی در بافت جمعیت مردم فلسطین به سود یهودیان بود. بدون این دو، چنان پندار و باور پلیدی جز با زور و تبهکاری جامه ی عمل نمی پوشید و از همان روز نخست محکوم به نابودی بود. از همین رو، سیونیست ها با پشتیبانی و همدستی امپریالیست ها با مردم عرب فلسطین آن کردند که اسپانیایی ها به هنگام "کشف" قاره ی تازه بر سر سرخ پوستان آمریکا آوردند. اسپانیایی ها هنگامی که جمعیت جهان به بیش از ۲۰۰ میلیون نفر نمی رسید، نزدیک به ۲۰ میلیون سرخ پوست (۱۰ درصد جمعیت جهان آن هنگام!) را کشتند و اندک برجای ماندگان فرهنگ های «مایا»، «آزتک» و ... را به بدترین مناطق آب و هوایی آن قاره راندند. چند و چون آنچه سیونیست ها بر سر خلق عرب فلسطین آوردند نیز از هر باره با وحشیگری اسپانیایی ها سنجیدنی است.

آمار جمعیت فلسطین در ابتدای سده ی بیستم ترسایی، در دوره ای که هنوز امپراتوری عثمانی بر آنجا حکمفرمایی می کرد (۱۹۱۴) چیزی نزدیک به ۷۰۰۰۰۰ نفر را نشان می دهد. برپایه این آمار، نسبت یهودیان، ۸ درصد مجموع جمعیت آن سرزمین بوده است. پس از شکست نیروهای عثمانی در «جنگ جهانی نخست» و لَلِگی انگلیس بر فلسطین، بویژه پس از «بیانیه ی بالفور»، بر شمار یهودیان در آنجا افزوده شد. افزایش شمار کوچندگان یهودی که در آغاز چندان پرشتاب نبود، در پایان دوره لَلِگی انگلیس در سال ۱۹۴۸ به ۳۳ درصد سر زد. در همین دوره، نسبت جمعیت عرب فلسطینی از ۸۹ درصد در سال ۱۹۲۲ به ۶۷ درصد در سال ۱۹۴۸ کاهش یافت.

با آغاز جنگ خانمان برانداز در سال ۱۹۴۸ ترسایی و بنیادگزاری اسراییل، سرزمین فلسطین به سه پاره بخش شد و سیونیست ها بر  بیش از سه چهارم خاک آن (نزدیک ۷۷ درصد) چنگ انداختند. بسیاری از عرب های فلسطینی را کشتند، خانه هایشان را با بمب منفجر نموده یا با بولدوزر بر سرشان آوار کردند و شمار بازهم بیشتری از آنها را آواره ی کشورهای دیگر نمودند. پس از این شبیخون اروپامنشانه که بخوبی با یورش تازیان، تاتارها و مغولان به میهن خودمان سنجیدنی است، تنها کرانه باختری (۲۲ درصد مجموع خاک فلسطین) و باریکه غزّه (نزدیک یک و نیم درصد خاک فلسطین) بطور عمده عرب نشین برجای ماند. اسراییل در سال ۱۹۶۷ به این دو بخش برجای مانده نیز یورش برد و آنها را از آن خود نمود. اینگونه، بازهم با آوارگی باز هم گسترده تر و افزون تر عرب های فلسطینی از خانه و کاشانه ی خود از سویی و کوچ یهودیان از اروپا، روسیه و دیگر منطقه های جهان از دیگر سو، بافت جمعیتی به سود جمعیت یهودیان از بنیاد دگرگون شد. در سال ۱۹۸۶ ترسایی، نسبت یهودیان به کل جمعیت سرزمین فلسطین به ۶۳ درصد سر زد. در برابر آن، جمعیت عرب منطقه به ۳۷ درصد کاهش یافت. برپایه تازه ترین آمار، «جمعیت اسرائیل، ۷۷۹۷۰۰۰ نفر است که تنها ۲۰ درصد از آنان عرب هستند.»۱۰ 

با این همه، آنچه در میان گذاشته شد، تنها به پدیده ای اشاره دارد که در ماهیت خود رودروریی های (تضادها) عمده و غیرعمده ای را آبستن بوده و هست. واقعیت آن است که با همه ی تبهکاری های انجام یافته از سوی رژیم سیونیستی اسراییل برای جامه عمل پوشاندن به آرزوهای پلید خود، این کشور نتوانسته است به هیچکدام از آماج های خود بگونه ای استوار دست یابد. از چندین سال پیش به این سو، نشانه های بسیاری گواه آن است که نقطه ی عطف و اوج کارآیی سیاست های امپریالیستی و سیونیستی پشت سر نهاده شده و این سیاست ها در کمان فروکاستی رو به نشیب نهاده است. این کشور هم اکنون برای شهرک سازی های خود با دشواری ها و چالش های بزرگی روبروست. پایداری و استواری شگرف مردم عرب فلسطین در دفاع از سرزمین خود، بسیار چیزها به دشمن تا دندان ساز و برگ یافته ی خود آموخته است. اینک بسیاری از یهودیان، از زندگی در چنان شهرک هایی سرباز می زنند و این تازه یک سوی ماجراست.

روند شتاب فزاینده ی رشد و بالیدن جمعیت عرب فلسطینی، چه درون مرزهای اسراییل و چه پیرامون آن، با رشد جمعیت یهودی این کشور سنجیدنی نیست. بر پایه ی آمارها، نسبت این رشد در چند سال گذشته دو به یک بوده و پیش بینی های آماری همین نسبت را در آینده گواهی می دهند. از همین رو، نسبت جمعیت جوان در میان عرب های فلسطینی به مراتب از نسبت هم سن و سالانشان در میان یهودیان بیشتر بوده و در آینده بازهم بیش تر خواهد شد. همه ی این ها بر نگرانی رژیم عرب ستیز و نژادپرست اسراییل می افزاید. پیگیری سیاست های به بن بست رسیده در زمینه شهرک سازی در سرزمین عرب ها و محدود نمودن شرایط زندگی آنها بگونه ای که ناچار به ترک خانه و کاشانه خود شوند، از همین جا سرچشمه می گیرد.

آمارهای کوچ یهودیان از دیگر سرزمین های جهان به اسراییل نیز در سالیان گذشته، کاهش چشمگیری نشان می دهد. افزون بر آن، آنچه «مهاجرت معکوس» (کوچ واژگون) نامیده شده نیز افزایش یافته و می یابد. بسیاری از کوچندگان «اتحاد شوروی» پیشین، روسیه و کشورهای اروپای خاوری دوباره به خاستگاه های خود بازمی گردند. برای بسیاری از آنها که دشواری های زندگی در اسرائیل را بسی بیش از دیگر گروه های کوچنده لمس نموده اند، دیگر "باغ سبزی" در کار نیست. تا سال ۲۰۰۳ بیش از ۶۵۰۰۰۰ نفر از کوچندگان پیشین به کشورهای خاستگاه خود بازگشته بودند که با توجه به مجموع جمعیت اسرائیل، به نوبه ی خود، شمار بزرگی است. برپایه ی آمارها از هر دو کوچنده، یکی به کشور پیشین خود بازگشته است. آمارهای تازه ای در این باره در اینترنت یافت نمی شود که بخودی خود معنای آشکاری دارد. اندازه و سترگی دشواری رژیم نژادپرست و عرب ستیز اسرائیل را بازهم از واقعیت های دیگری بهتر می توان دریافت:
ـ دریافت حقوق شهروندی و تابعیت اسرائیل به کارگران خارجی‌ در صورت پذیرفتن دین یهود؛ و
ـ شریک نمودن همه ی یهودیان در کشورهای دیگر که تابعیت اسرائیلی ندارند، در انتخابات اسرائیل!

همه ی این ترفندها، افزون بر دیگر تبهکاری ها، برای فروکاستن نقش جامعه ی عرب درون اسرائیل انجام می گیرد؛ ولی به روشنی پیداست که «کفگیر به ته دیگ رسیده است!»؛ زیرا هیچکدام از این ترفندها و همه ی آنها با یکدیگر نمی تواند گزینه ای برای رشد جهشی جمعیت عرب درون اسراییل باشد. چنین رشدی، اگر روند طبیعی خود را بپیماید، به زودی جمعیت یهودی آن را پشت سر خواهد نهاد. درست از همین روست که سرچشمه ی دشواری ها همچنان پابرجا خواهد ماند و چنان رژیم پلیدی با پشتیبانی همدستان خود بازهم دست به خونریزی های گسترده تر از پیش خواهد زد؛ بویژه آنکه درهم تنیدگی بافت جمعیت های عرب و یهودی در آن کشور۱۱، مانند برخی منطقه های میهن مان نیست که در آنجاها خلق های فارس، ترک، کرد، بلوچ، ترکمن و ... در محدوده های جغرافیایی کم و بیش روشن و جدا از یکدیگری زندگی می کنند. در سرزمین فلسطین، حتا سخن از دشواری هایی مانند آنچه در "جزیره های خلقی" (enclave, enclosure) که در میان "دریای" قوم دیگر می زیند، در میان نیست (در شکل زیر، خلق ب مانند دریایی خلق الف را در میان گرفته است). در آنجا مانند بافت جمعیتی برخی مناطق
مرکزی و حاشیه کویر ایران در گذشته ای کمی دورتر، درهم تنیدگی مردمان با باورهای گوناگون، بیشتر برزن به برزن است و گاه این فشردگی (به دلیل های گوناگون چون کمبود آب، افزایش نیروی پشتیبانی در برابر یورش تازیان، قوم های بیابانگرد و چادرنشینان) آنچنان است که در یک کوی زرتشتیان، یهودیان و پیروان باورهای مذهبی دیگر در کنار یکدیگر می زیند و ناچارند در همزیستی آمیخته با دوستی و مهربانی با یکدیگر به سر برند. در آنجا سخن بر سر "جزیره" هایی در میان "دریا" نیست که بیش تر شبه جزیره هایی فشرده در آغوش یکدیگرند. با آنچه فشرده گفته شد، تبهکاری رژیم سیونیستی در چنان سرزمینی بیشتر آشکار می شود.

بنیادگزاری کشور "مستقل" فلسطین، راهگشای پیشرفت، دوستی و همسویی خلق های عرب و یهود؟ یا افزایش دشواری ها، تنش ها و درگیری ها؟

با آنچه در بالا آمد، می پندارم پاسخ به پرسشی که در آغاز نوشتار در میان نهاده شد، کم و بیش روشن شده باشد.

کشور اسراییل تاکنون با کمک های بیدریغ و همه جانبه ی امپریالیستی و بویژه امپریالیست های ایالات متحد اتازونی روی پا ایستاده است.۱۲ ولی آیا چنین کمک هایی در آینده همچنان یی گرفته خواهد شد؟ به باور من، نه. دیالکتیک تاریخ، همواره ضد (پاد) خود را درون خود می پرورد. از گذشته ای نزدیک تاکنون، این «ژاندارم باتوم بدست» امپریالیست ها در خاورمیانه، هر روز هزینه های بزرگ و بزرگ تری روی دستِ دست پروردگانش و بویژه ایالات متحد اتازونی نهاده و در آینده نیز خواهد نهاد. افزون بر این، پشتیبانی از چنین ژاندارمی که هر روز بیش تر تاب و توان خود را از دست داده و از پا می افتد، بیش از پیش خشم و بیزاری توده های «جهان عرب» و مردم سراسر جهان را دامن خواهد زد. «بهار عربی»، بی گفتگو سیاست های تازه تری را در دستور روز امپریالیست ها نهاده و می نهد. در جهانی که هر روز بیش از پیش به به قطب های نامتقارن دگردیسه می شود، سیاست «باتوم اسرائیلی» کارگر نخواهد بود و خواه ناخواه به زودی جای خود را به سیاستی درخور شرایط تازه خواهد سپرد. آنچه سرشت و ماهیت چنین سیاستی (همچنین به مفهوم فلسفی آن!) را می سازد و هربار در کالبدی دیگر بازسازی می کند، آفرینش دشمنی میان خلق ها و ملت های جهان، پاسداری از تنش پایدار میان توده های مردم به بهانه های گوناگون و ساختگی، نژادپرستی، دین ستیزی و زمینه سازی برای جنگ و خونریزی میان کشورها، ملّت ها و خلق هاست. ماجرای ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ که نشانه ها و گواهی های بسیاری درباره کارگردانی سازمان اطلاعات جاسوسی ایالات متحد (CIA) در آن به دست آمده، نشان داد که برای بهره کشان جهان، «برّه های خوب مسیحی»۱۳ یا «کُرّه بزهای آشوبگر مسلمان»۱۴ آنگاه که سود سرمایه هایشان به خطر افتد، چندان تفاوتی ندارند. آنها آماده اند، چنانچه دستشان برسد، بخش عمده ی مردم کره زمین را نیز قربانی منافع طبقاتی خود نمایند.

اکنون، بنیانگزاری کشور و دولت "مستقل" فلسطینی که این بار نیز چون بیش از ۶۰ سال پیش، زیر سرپرستی نامادری ناچار به گذران زندگی است، نه دشواری عرب های فلسطین را چاره می کند و نه یهودیان را از فرجام کار آسوده خاطر خواهد نمود. پدیده ی دشمنی میان عرب و یهود، شاید رنگ و بوی تازه تری به خود بگیرد؛ ولی ماهیت آن کم و بیش دست نخورده برجای خواهد ماند. به این ترتیب، تنها راه چاره ای که برجای می ماند و تاریخ نیز آن را پیش رو و در دستور کار نهاده، نابودی رژیم سیونیستی اسراییل و جایگزینی آن با رژیمی است که برپایه ی دوستی، همکاری، همیاری و همزیستی برادرانه یهودیان و عرب ها کالبدی درخور یافته و جان بگیرد. نابودی ناگزیر اسراییل را نه شکست یهودیان۱۵ که شکست سیونیست ها و هم پیمانان امپریالیست آنها باید بشمار آورد. چنین سرانجام و فرجامی، با شعارهای پوچ، ابلهانه و پرسش برانگیز حاکمیت جمهوری اسلامی در «به دریا افکندن یهودیان» یا «بیرون راندنشان به سرزمین های خاستگاه خود» که در کردار آب به آسیاب امپریالیسم و سیونیسم می ریزد، نه تنها شدنی نیست که آن را به هنگام دورتری واگذار می کند. تنها راه چاره، برپایی حاکمیت و دولت توده ای فلسطین دربرگیرنده همه ی خلق های آن سرزمین، صرف نظر از دین باوری یا بی دینی آنهاست؛ راه چاره ای پیشروانه، واقع بینانه و بر بنیاد منطق تاریخ که گرچه هنوز تا به ثمر رسیدن آن، راه در پیش است، بر این باورم که سرانجام به عنوان یگانه راه درست و رهگشا، از سوی توده های عرب، یهود، مسیحی، دروزی و ... فلسطین پذیرفته خواهد شد. نشانه های چنین پذیرشی هم اکنون نیز در جنبش ها و خیزش های پرخاشگرانه ی توده های مردم اسرائیل، دربرگیرنده ی یهودیان، عرب ها و سایر دین باوران و بی دینان به روشنی دیده می شود؛ پدیده ای نو که امپریالیسم و وابستگان سیونیست آن را از فرجام کار سخت ترسانده و با همه ی نیرو می کوشند تا آن را از چشم جهانیان پنهان نگاه داشته یا ماهیت پیشرو و راهگشای آن را کژدیسه در رسانه های امپریالیستی بازتاب دهند. چنین کوششی با وجود پیشرفت های بزرگ فن آوری رسانه ای در جهان کنونی آب در هاون کوبیدن است و سرانجام، این خیزش ها و جنبش های جداگانه به یکدیگر پیوسته، تومار رژیم ضد بشری اسراییل را برای همیشه درهم خواهد پیچید. 

با فروپاشی کشوری که داس مرگ را بیش از ۶۰ سال بر فراز سرزمین فلسطین به چرخش درآورده، همه ی بدسگالی های «یهود برتری»، نژادپرستی و عرب ستیزی سیونیسم از منطقه رخت بر بسته و به همراه آن، فرآورده های دوزخیش در جامه های گوناگون «اسلام یهودستیز» شکست خورده و "بنیادگرایی" برای همیشه به گور سپرده خواهد شد. از آن شکست و چنین فرجامی گریز نیست و پیش درآمد آن هم اکنون با شکست رژیم مردم ستیز «جمهوری اسلامی» در چشم انداز است.

آن روز که مادری فلسطینی کودکی یهودی را در آغوش گرفته، شیر دهد، چندان دور نیست. در راه آن بکوشیم!

ب. الف. بزرگمهر ۱۳ مهرماه ۱۳۹۰

* در زمینه آمارهای جمعیتی و برخی جستجوهای دیگر از چندین تارنگاشت و از آن میان دو تارنگاشت زیر سود برده ام:
http://neighbors.persianblog.ir/post/21
http://cultur.blogfa.com/post-571.aspx

پانوشت:

۱ ـ شناسایی کشور اسراییل که با آماج های روشن و آشکار امپریالیستی بنیانگزاری شد، از سوی «اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی» هنوز برایم چیستانی بزرگ است. چه انگیزه ها و علل و عواملی سبب چنین شناسایی شده، برایم روشن نیست؛ ولی به هر رو، صرف نظر از هرگونه بده بستانی که به هنگام خود با کشورهای امپریالیستی بر سر این شناسایی انجام پذیرفته، آنچه برایم روشن است، خیانت و یا در بهترین حالت آن ندانمکاری بزرگ از سوی کشوری است که میبایست همواره «کارگرهمبستگی جهانی» («انترناسیونالیسم پرولتری») را بنیاد سیاست خود نهاده و برآن پایه عمل نماید!
۲ ـ آدمی نیز از دیدگاه جانورشناسی، بخشی از «نخستی ها» به شمار می رود!
۳ ـ این «بیانیه» در بنیاد خود، نامه ی «جیمز آرتور بالفور»، وزیر امور خارجه آن هنگام انگلستان (۱۹۱۷) به «لرد روتچیلد»، مدیر «سازمان جهانی سیونیسم» بود. در بخشی از این نامه آمده است که:
«انگلیس از بنیادگزاری خانه ای ملی برای یهودیان در فلسطین پشتیبانی می کند.» این نامه جنبه ی تاریخی به خود گرفت و به «بیانیه بالفور» آوازه یافت. این «بیانیه» را سرآغاز کوشش در پهنه ی «دیپلماسی» برای تاسیس کشور اسراییل بشمار می‌آورند.
۴ ـ بدبختانه هم نام آن کتاب ارزنده و هم نام نویسنده ی آن را فراموش نموده ام!
۵ ـ در ۱۴ می ۱۹۴۸، چند ساعت پیش از پایان حاکمیت انگلیس بر فلسطین، برپایی کشور اسرائیل اعلام شد. ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نخستین کشورهایی بودند که دولت اسراییل را در سال ۱۹۴۸ به رسمیت شناختند.
۶ ـ «پیمان اُسلو» در سال ۱۹۹۳ پس از چند دوره گفتگوهای پنهانی و آشکار میان نمایندگان «سازمان آزادیبخش فلسطین» و نمایندگان اسرائیل در اُسلو پایتخت نروژ، میان زنده یاد «یاسر عرفات» از سوی مردم عرب فلسطین و «اسحاق رابین» وزیر خارجه وقت اسرائیل به امضاء رسید. برپایه ی این پیمان، اسرائیل می بایست منطقه های اشغال شده در یورش سال ۱۹۶۷ این کشور را آزاد می کرد؛ جلوی شهرک سازی ها را می گرفت و اسیران فلسطینی در زندانهای اسرائیل را آزاد می نمود. «پیمان اُسلو»، پیمانی فراگیر نبود و در آن بسیاری از حقوق مردم عرب فلسطین و از آن میان، حق تعیین سرنوشت و دولت مستقل، حق بازگشت آوارگان به سرزمین خود و آینده ی «بیت المقدّس» یا اورشلیم، یا نادیده گرفته شده و یا به آینده ای نامشخص واگذار شده بود. بجای آن، هستی اسرائیل و حق آن بر مالکیت بیش از ۷۷ درصد سرزمین فلسطین به رسمیت شناخته شد و «سازمان آزادیبخش فلسطین» متعهد شد تا به مقاومت مسلحانه پایان دهد. 
امضای «پیمان اُسلو»، پیش از هر چیز پایان هستی «سازمان آزادیبخش فلسطین»، آنگونه که در «منشور ملی» آن آمده بود، به شمار می رفت. در برابر به رسمیت شناختن اسرائیل و مالکیت آن بر بخش عمده ای از سرزمین های اشغال شده، این کشور، «سازمان آزادیبخش فلسطین» را به عنوان نماینده مردم عرب فلسطین به رسمیت شناخت و خودگردانی «کرانه ی غزّه» و بخشی از «کرانه ی باختری» را به آن واگذار نمود؛ مرزهای سرزمینی زیر نظارت و کنترل اسرائیل برجای ماند! 
با امضای «پیمان اُسلو»، زمینه های جدایی و درگیری میان نیروهای درون «سازمان آزادیبخش فلسطین» و میان این سازمان با دیگر نیروهای فلسطینی و از آن میان «حماس» از هرباره فراهم شد؛ نیروهای با گرایش های لیبرال و سازشکار که در زمینه سازی آن پیمان سازشکارانه نیز نقش جدی داشتند، باز هم نیرومندتر شدند و آلودگی در آن سازمان نیرومند خلقی را گسترش دادند و همچنین، زمینه های بالندگی و گسترش سازمان های بی ریشه و تندروی اسلامی چون «حماس» نیز با پشتیبانی های پنهانی اسرائیل و امپریالیست ها و حتما باید یادآور شد «جمهوری اسلامی ایران»، شکل مشخص تری بخود گرفت. افزون بر همه ی این ها، امضای «پیمان اُسلو» راه را برای همه ی حاکمیت های وابسته و نوکرصفت کشورهای عربی باز نمود تا اسرائیل را به رسمیت شناخته و جنبش های کم و بیش گسترش یافته ی توده های مردم خود را که با پیروی از خلق قهرمان فلسطین و سازمان پرافتخارش ـ تا پیش از امضای پیمان یاد شده! ـ جان گرفته بودند، سرکوب نمایند. 
تاریخ نشان داد که آماج اسرائیل و هم پیمانان امپریالیست آن از کشاندن «سازمان آزادیبخش فلسطین» به «میز گفتگو» و امضای چنان پیمان ننگین و شرم آوری، پیش و بیش از همه شکست آن سازمان و در پی آن خرد نمودن جنبش مقاومت خلق فلسطین بود؛ آنها حتا به همین پیمان نارسا و پر از کاستی نیز وفادار نبودند.
۷ ـ بنیادگرایی (fundamentalism)، پدیده ای تاریخی است که نخستین بار در گونه ای از «پروتستانیسم»، از شاخه های مسیحیت میانه سده ۱۹ ترسایی در ایالات متحد اتازونی نمود یافت و پس از آن در دیگر دین ها، مذهب ها و شاخه های آنها بازتاب پیدا کرد. از ویژگی های مهم این پدیده، چنانکه از نام آن نیز برمی آید، بازگشت به راه و روشی است که شناسه و بنیاد دین را دربرمی گیرد. «بنیادگرایی» در کردار، بطور عمده دربرگیرنده ی شاخه های کوچکی از دین ها و مذهب ها هستند که با شوریدن بر ضد شاخه های اصلی و بزرگ تر، «درست دینی» را تنها از آنِ خود می دانند. مذهب شیعه را هم از دیدگاه تاریخی در گذشته ی خود و هم از دیدگاه بنیانگزاران جمهوری اسلامی ایران، می توان مدهبی بنیادگرا نام نهاد. با این همه، آنچه بویژه «بنیادگرایی» را در دوره ی کنونی بیشتر بر سر زبان ها انداخته، هیاهوی تبلیغاتی گسترده رسانه های امپریالیستی برای پوشش و پنهان نمودن آماج های واقعی لشگرکشی امپریالیست ها برای بازتقسیم دوباره ی سرزمین های آزاد شده در پی شکست نازیسم و امپریالیسم در «جنگ دوم جهانی» است؛ تبلیعاتی که بویژه با نشانه گیری «بنیادگرایان اسلامی» به عنوان «تروریست» وانمود می کند که "جامعه ی جهانی" (بخوان: کشورهای امپریالیستی و نوکران شان!) برای رهانیدن جهان از خطر آنها باید پیشدستی نموده و با عملیات نظامی پیشگیرانه، نسل آنها را از روی زمین پاک کند! کم و بیش همه ی این «بنیادگرایان» در کشورهای نفتخیز خاورمیانه و شمال آفریقا متمرکز شده اند!
۸ ـ «سیونیسم» یا «صهیونیسم» (zionism) «یك جریان ناسیونالیستی متعصب متعلق به بورژوازی یهود است كه در اواخر قرن گذشته در اروپا به وجود آمد و اكنون به ایدئولوژی رسمی دولت تجاوز گر اسرائیل بدل شده است. این نام مشتق از صهیون ـ محلی در نزدیكی شهر اورشلیم است كه برای یهودیان نیز دارای تقدس است. در سال ۱۸۹۷ جمعیتی به نام سازمان جهانی صهیونیسم بوجود آمد كه هدف خود را انتقال تمام یهودیان جهان به فلسطین اعلام كرد. این سازمان اكنون دارای قدرت مالی برابر با دارایی بزرگ ترین شركت های انحصاری جهانست، سهامدار شركت های متعدد اسرائیلی و صاحب زمین ها و موسسات كشاورزی و واحدهای تولیدی و توزیعی عدیده است، مركز آن درایالات متحده امریكاست و فعالیت های جمعیت های سیونیست را در بیش از ۲۰ كشور جهان كنترل می كند. جمعیت های متعدد، كلوب ها، كمیته ها و اتحادیه های فراوانی وابسته بدانند. باید گفت كه سیونیست ها در آغاز به خاطر منافع و ساخت و پاخت های امپریالیستی حاضر بودند «كانون یهود» را در امریكای لاتین یا در كنیا یا در اوگاندا یا در اروپای شرقی بوجود آورند.
بورژوازی یهود با تحریك احساسات ناسیونالیستی و تعصب های ملی سالیان درازیست كه در زیر پرچم سیونیست با نیروهای مترقی به مبارزه برخاسته و این جریان را به حربه ای در خدمت محافل ارتجاعی و امپریالیستی بدل كرده است.
شالوده صهیونیسم این اندیشه است كه یك ملت واحد یهود مركب از یهودیان سراسر جهان، صرف نظر از كشوری كه میهن آنهاست وجود دارد. این اندیشه از نظر سیاسی ارتجاعی و حربه نفاق افكنی است و از نظر علمی بی پایه و غیر منطقی است. صهیونیسم قوم یهود را دارای وضع استثنایی در جهان می داند كه به عنوان برگزیده خدا دارای رسالتی ویژه است. صهیونیسم در درجه اول با منافع پرولتاریای یهود مغایر است. صهیونیسم سالیان متمادی كوشش اصلی خود را متوجه ایجاد نفاق و تضاد بین یهودیان هر كشور و خلقی كه در میان آنها می زیستند كرده و در تحریك دشمنی و كینه بین یهودیان و سایر خلق ها می كوشد. از این نظر بین صهیونیسم و آنتی سمیتیسم كه نقطه مقابل اولیست تفاوتی نیست. هر دو صهیونیسم و آنتی سمیتیسم (ضد یهود) ـ جریان ارتجاعی، نژاد پرستانه، ناسیونالیستی كور و دشمن اتحاد زحمتكشان است و ماركسیسم با تمام قدرت هر دو را رد می كند.
صهیونیسم ... تنها ایدئولوژی نیست بلکه سیستم ارتباطات پرشاخه و موسسات بی شماری نیزهست و مجموعه نظریات، سازمان ها، سیاست ها و روش های سیاسی و اقتصادی بورژوازی بزرگ یهود را که با محافل انحصاری ایالات متحده امریکا و سایر کشورهای امپریالیستی جوش خورده اند تشکیل می دهد. محتوی اساسی صهیونیسم، شوینیسم جنگ طلبانه و ضد کمونیسم است.
صهیونیسم می کوشد در کشورهای مختلف جهان، کارگران و زحمتکشان یهود را از محیط کار و زندگی و فعالیت خود از بقیه کارگران و زحمتکشان جدا کند و مانع شرکت آن ها در نهضت کارگری و دموکراتیک گردد. صهیونیسم با اشاعه نظریه غلط «وحدت منافع ملی یهودیان» می خواهد تضاد بین کارگر و سرمایه دار را بین استثمار کننده و استثمار شونده یهود را مخفی کند و در حقیقت منافع حیاتی زحمتکشان یهود را در پیشگاه منافع بورژوازی بزرگ و ثروتمند یهود قربانی کند. امپریالیسم جهانی از صهیونیسم در توطئه های ضد ملی، ضد جنبش آزادیبخش و ضد سوسیالیسم بهره فراوان بر می گیرد و با فریب و اغوای توده های یهود نقشه های شیطانی و ضد خلقی خود را عملی می کند ….» (برگرفته از «واژه نامه سیاسی»، نوشته ی قهرمان زنده یاد امیر نیک آیین (هوشنگ ناظمی)
۹ ـ واژه ی «همجوش» را در یکی از نوشتارهای پیشینم به معنای در کنارهم قرارگرفتن و جوش خوردن چیزهایی با خاستگاه های گوناگون (conglomerate) بکار برده ام. در اینجا، این واژه ی ترکیبی را به همان معنا بکار برده ام؛ با این تفاوت نه چندان کوچک که بخش عمده ی عرب ها و بویژه عرب فلسطینی با یهودیان از یک ریشه و دارای خاستگاه یگانه اند و منظور تنها اشاره به تفاوت در باورهای دینی آنهاست که با سوء استفاده سیاسی از آنها، چنین دردناک عرب و یهود را به دشمنی و رویارویی با یکدیگر واداشته است.
۱۰ ـ «صدای اسراییل» (http://www.radis.org)
۱۱ ـ چنین بافت جمعیتی در گذشته ای نه چندان دور در بسیاری از شهرها، شهرهای کوچک و دهستان های بزرگ ایران، بویژه مناطق مرکزی، دور و بر کویر لوت، کاشان، نراق، ساوه و یزد وجود داشته و شاید هنوز در برخی جاها نشانه هایی از آن برجای مانده باشد.
۱۲ ـ بنا بر آمارها، کمک های سالیانه ایالات متحد به اسرائیل همتراز مجموع کمک های سالیانه ی ایالات متحد به همه ی رژیم های راستگرای کشورهای امریکای لاتین (آمریکای مرکزی و جنوبی) تا پیش از روی کار آمدن برخی دولت های چپگرا در این منطقه از جهان بوده و هست.
۱۳ ـ گفته ای است برگرفته از انجیل
۱۴ ـ این یکی را خودم ساخته ام. کسی چه می داند؟! از آنجا که خداوند عزّ و جلّ رویهمرفته از عرب های بیابانگرد عربستان چندان خوشش نمی آمده (در برخی آیه های قرآن بازتاب یافته است!) و در آن هنگام به جز سلمان پارسی و بلال حبشی، بقیه مسلمانان از بیخ عرب بوده اند، شاید در واپسین سوره ای که به تازگی در بیابان های قم کشف شده (سوره ۱۱۵)، چنین گفته ای از سوی خداوند نازل شده باشد. شاید بودن همین عبارت در آن سوره، انگیزه نیرومندی برای پاره کردن واپسین سوره قرآن کریم بوسیله ی ابوبکر، نخستین خلیفه ی مسلمانان و پنهان نگاه داشتن آن از سوی "علمای اعظم" اسلام بوده است؟! افزون بر آنکه گفته های «مدیر حوزه علمیه قم»، گرچه ناخودآگاه نیش آدم را به خنده باز می کند، اعتراف بر این جُستار نیز هست که در «قرآن» نیز چون دیگر کتاب های "آسمانی" بارها و بارها از سوی زمینی ها دست برده شده و چیزهایی به آن افزوده یا از آن کاسته شده است. ما نیز این را می دانستیم؛ ولی از ترس «شمشیر نادانی» و دلبستگی به گردن خود، آن را بر زبان نمی آوردیم. اکنون که خود آقایان آن را بر زبان آورده اند، ما نیز زبانمان باز شده است که آن را با زبان درازی یکی نباید گرفت! به خبر زیر نگاه کنید:
«در پی حفاری گروهی از باستان شناسان در اطراف شهر قم، یک جلد قرآن کریم که قدمت آن به هزار و چهار صد سال پیش باز میگردد، کشف شد. پیش از این نسخه های خطی و قدیمی فراوانی از قرآن کریم در جریان حفاری ها به دست آمده بود اما آنچه که این قرآن را از سایر نسخه ها متمایز میکند، ۱۱۵ سوره بودن آن است، امری که بحث های فراوانی را به دنبال داشته است.
به گزارش خبرگزاری فارس، این نسخه خطی پس از کشف بلافاصله به حوزه علمیه قم منتقل شد تا علما و مراجع عظام درباره صحت و سقم سوره صد و پانزدهم تحقیق و بررسی کنند.
آیت الله مقتدایی، مدیر حوزه علمیه قم در این ارتباط به خبرنگار فارس گفت: ʺما تا قبل از کشف این نسخه نیز می دانستیم که قران کریم در حقیقت ۱۱۵ سوره داشته است اما به دو لحاظ هیچگاه آن را بیان نمی کردیم. اول این که نمی خواستیم رشته ی پیوندمان با برادران اهل سنت از اینی که هست نازکتر شود و دوم این که مدرک مستدلی نیز در اختیار نداشتیم. اما در روایات اهل تشیع داریم که پیامبر اکرم پیش از رحلت شان یک جلد قران کریم را به دست سلمان فارسی میدهد و از او میخواهد که قرآن را به ایران برده و در جایی بیرون از شهر قم دفن کند. حضرت رسول نسخه ی دیگری از کتاب را به هنگام حج الوداع همراه با خود میبرد اما ابوبکر به بهانه تلاوت قران، کتاب را از پیامبر قرض می گیرد و دیگر هرگز آن را پس نمی دهد. پس از فوت پیامبر، ابوبکر سوره صد و پانزدهم را پاره کرده و می گوید که قران فقط صد و چهارده سوره دارد، موضوعی که تا به امروز مورد پذیرش غالب مسلمانان بوده است اما مسئله ای که خارج از درک مغز کوچک ابوبکر بوده این است که رسول اکرم علم غیب داشتند و برای همین هم نسخه ی دیگر را در دل خاک شهر قم به امانت گذاشتند زیرا می دانستند که روزی به دست اهلش خواهد رسید.“
آیت الله مقتدایی در مورد علت این رفتار ابوبکر می گوید: ʺسوره صد و پانزدهم به صراحت تکلیف جامعه مسلمین را پس از رحلت پیامبر مشخص می کند. در این سوره نام هر دوازده امام شیعیان به صراحت ذکر شده و خداوند فرموده اند آنان جانشینان بر حق پیامبرند. همچنین در آیات پایانی این سوره، نام جانشینان امام زمان در زمان غیبت آمده است. به عنوان مثال، مقام معظم رهبری تحت عنوان السید علی الخامنه ای، در آیه شصت و چهارم به عنوان رهبر مسلمین جهان در عصر حاضر معرفی شده است و دو بار هم تاکید شده که هیچ مسلمانی بدون تبعیت کامل از فرمایشات ایشان، وارد بهشت نخواهد شد.“ (خبرگزاری فارس)»
۱۵ ـ «... شاید هیچ ملیتی در جهان ما و بدرازای تاریخ آن نتوان یافت که چنین با ستمگری با آنها، حتا از سوی سردمداران خود، رفتار شده باشد. آنها ملتی هستند که یوغ بردگی را بر دوش کشیده اند؛ در گروه های بزرگ که تنها دوران نازیسم را دربر نمی گیرد، به زندان افکنده شده اند (به عنوان نمونه آزاد شدن آنها از زندان به وسیله کورش بزرگ) و در سراسر جهان و خاک های کشورهای گوناگون که هیچگاه در آنها ریشه های ژرف نداشته اند، پراکنده شده اند؛ … و هم اکنون نیز بخش بزرگی از آن زیر حاکمیت کم و بیش نیرومند و ریشه دار سیونیستی، در کشور امپریالیسم ساخته ای به نام اسراییل، داس مرگ را بر پشت خود به دوش می کشند. 
پیشرو ترین کسان این ملت کوچک و باهوش در جنگ دوم جهانی بویژه در آلمان نازی، از سوی کسانی که سپس با همکاری امپریالیست ها کشور اسراییل را راه اندازی کرده و جریان ملی گرایی و نژاد پرستی افراطی سیونیسم را در میان این ملت ستمدیده، دامن زدند، به گشتاپو لو داده شده اند. پیروان و پیشگامان این جریان نژادپرستانه، دربرگیرنده راه اندازان یهودی تبار کشور یاد شده در بالا، پس از پایان جنگ جهانی، برای سرپوش نهادن بر تبهکاری سترگِ بزرگ سرمایه داران همه کشورهای عمده سرمایه داری آن زمان باختر زمین در همکاری با فاشیست ها برای سرکوب کمونیست ها و سایر نیروهای پیشرو اجتماعی این کشورها، در برانگیختن و برافروختن آتش جنگ جهانی، کیش دادن و پشتیبانی هم جانبه از آلمان نازی در یورش ناجوانمردانه به اتحاد جمهوری های سوسیالیستی شوروی که تازه از زیر بار سنگین جنگ درونی گرانبار شده از سوی امپریالیست ها کمر راست کرده بود، افسانه «هولوکاست» را برای منحرف نمودن افکار عمومی مردم کشورهای باختر زمین و سایر کشورها، ساختند و پرداختند ... (بخش «پانوشت» نوشتار: «هولوکاست» از نگاهی دیگر، ب. الف. بزرگمهر، ۹ آبان ماه ۱۳۸۹)
 http://behzadbozorgmehr.blogspot.com/2010/10/blog-post_31.html

۲ نظر:

ب. الف. بزرگمهر گفت...

دوستی درباره این نوشتار، از آن میان، نکته های زیر را یادآور شده است:
«... با تمام موضوعات مطروحه در این نوشتار، بویژه، با چرایی شناسائی اسرائیل از سوی اتحاد شوروی با تو کاملا همداستانم منهای یک مورد ... و آن اینکه:
در این نوشتار، در اشاره به تجزیه اتحاد شوروی و تخریب سوسیالیسم، چندین بار کلمه «فروپاشی» را بکار برده ای. من دنبال آن شیر پاک خورده ای می گردم که تجزیه اتحاد شوروی و تخریب سوسیالیسم را اولین بار با این واژه توضیح داد.
کاربرد مصدر مرخم «فروپاشی» برای توضیح چنین فاجعه عظیم، با نظریه بورژوایی «ناکارآمدی سوسیالیسم» انطباق تام و تمام دارد. واژه فروپاشی، تخریب سوسیالیسم و تجزیه اتحاد شوروی را امری خودبخودی می داند، مبارزه طبقاتی داخلی، همبستگی ارگانیک آن با امپریالیسم جهانی و کارزار هفتاد ساله سرمایه داری جهانی برای نابودی آنها را نفی می کند؛ «جنگ سرد» را نادیده می انگارد و ...

رفیق عزیزم! اتحاد شوروی و سوسیالیسم فرونپاشیدند. آنها را انسانهای باورمند به عدالت اجتماعی، به آزادی و برابری انسان، به نفی بهره کشی انسان از انسان، به ...، باتکای نیروی طبقه کارگر و زحمتکشان ساختند و دشمنان آزادی کار از قید سرمایه، دشمنان انسان و انسانیت، تجزیه و تخریب کردند.»

ب. الف. بزرگمهر گفت...

به وی چنین پاسخ دادم:
«... پیش از هرچیز از توچه رفیقانه و انتقادت سپاسگزارم و امیدوارم همواره از چنین یادآوری ها و انتقادهایی بهره مند شوم.

واژه ی «فروپاشی» را دانسته بکار می برم؛ این واژه تا آنجا که من می دانم، خنثاست و نشان نمی دهد که چگونه و بدست چه کسانی و در چه شرایطی از هم پاشی انجام یافته است. می شد بجای آن واژه ی «ازهم پاشی» را بکار برد که کم و بیش همان معنی «تجزیه» که یادآوری کرده ای را می دهد. چه کسی چنین ادعایی کرده که واژه ی «فروپاشی» به معنای فروپاشی از درون (یا برون) یا مانند آنهاست؟! افزون بر این، می پندارم که جُستار را به شکل «مُرغ» یا «تخم مُرغ» نباید درآورد. نمی توان ادعا کرد همه ی آن ناگواری ها که رویداد، فرآورده ی برون یا برعکس فرآورده ی درون بوده است. همانگونه که می دانی، چنین بخش بندی های رودرروی یکدیگر مانند «درون و بیرون»، کاربرد روش «فراطبیعی» («متافیزیک») در زندگی روزانه است که در بسیاری جاها ناگزیر و آنگونه نیست که برخی از چپ ها می پندارند که چون دیالکتیک وجود دارد، دیگر به «متافیزیک» نیازی نیست. در عمل چنین نیست و نمی تواند باشد. نکته ی مهم برای کسانی که سوسیالیسم علمی و دیالکتیک ماتریالیستی را سرمشق و راهنمای خود قرار داده اند، این است که محدودیت ها و نسبیت های کاربرد روزمره ی متافیزیک را که خودآگاه یا ناخودآگاه بکار می برند، درنظر داشته باشند. برای اینکه نمونه ی ساده ای در زمینه ی فیزیک آورده باشم، قانون نسبیت عام یا خاص انیشتین به هیچ رو به معنای آن نیست که قوانین فیزیک و مکانیک نیوتن دیگر کنار گذاشته شود. کشف پیوند میان انرژی و ماده و سرعت (در مقیاس سرعت نزدیک به نور) تنها نشان داد که در فیزیک و مکانیک کوانتوم و سرعت های بالا، قوانین نیوتون دیگر کاربرد ندارد؛ ولی این قوانین همچنان بخوبی در سرعت های معمولی کاربرد دارد و کارشناسان رشته های فیزیک و مکانیک همچنان برپایه آن محاسبات خود را انجام می دهند.

اگر اکنون به جستار مورد گفتگو بازگردیم، از دید من زمینه ها و نارسایی های جدی در ساختمان سوسیالیسم وجود داشته اند که دشمنان سوسیالیسم توانسته اند برپایه ی آنها برنامه های خرابکارانه خود را پیاده کنند. این نکته را نمی توان و به نظرم نباید نادیده گرفت. اگر واژه ی «تخریب» را بکار ببریم، بیش از اندازه جُستار را یکسویه نموده ایم که چندان درست نیست.

ما در پشتیبانی از سوسیالیسم و بویژه از اشخاص، هر اندازه که نقش آنها بزرگ به نظرمان می رسد، نباید فراموش کنیم که نقش شخصیت در تاریخ محدود است و در واقع تاریخ است که زمینه ساز پرورش این یا آن شخصیت می شود، نه برعکس؛ وگرنه، همان داستان بینی کلئوپاترا پیش می آید. درباره ی سوسیالیسم نیز تاکنون دوبار آزمون خود را پس داده است. یکبار در «کمون پاریس» و بار دیگر در ساختمان سوسیالیسم در «اتحاد شوروی» و دیگر کشورهای سوسیالیستی. شیوه ی برخورد مارکس به «کمون پاریس» را اگر پایه و بنیان قرار دهیم، بسیار آموزنده خواهد بود. وی نگفت چون «کمون» شکست خورد، بنابراین، سوسیالیسم رویا و پنداری بیش نیست؛ آنگونه که برخی ادعای آن را دارند. وی موشکافانه کل روند انقلابی از آغاز تا شکست آن را بررسی نمود و نتایج درخشانی از آن برکشید.

شکست سوسیالیسم یا بهتر است بگویم مدلی از سوسیالیسم به معنای شکست قطعی و یکبار برای همیشه ی آن نبوده و نیست؛ شکست تنها درنگی در کل روند پیوسته و دشواری کار را نشان می دهد. افزون بر آن، الگوهای سوسیالیستی و راه رشد سوسیالیستی (نه یک الگو!) باید بتوانند گزینه های درخوری ارائه دهند. برخی جُستارها نیز هست که باید آن ها را روشن نمود. بدیهی است که همه ی دشواری ها و شکست را نمی توان به گردن این یا آن انداخت. همانگونه نمی توان بیش از اندازه به شخصیت سازی و بزرگ نمودن آنها پرداخت. هر دو این ها به نظرم نادرست است. باید بتوان فرآیندها را تا آنجا که ممکن است با منطق دیالکتیک ماتریالیستی ردیابی و بررسی نمود؛ یعنی در روندی تاریخی با همه ی رنگ به رنگ شدن ها و دگرگونی های آن. این کاریست دشوار. وگرنه، نتیجه آن می شود که در پشتیبانی از سوسیالیسم یا استالین یا ... از آن ور پشت بام زمین بخوریم و سرمان را بشکنیم!

سوسیالیسم نیاز و آینده ی آدم های روی کره ی زمین است. باید راه های آن را کشف کرد.
...»

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!