«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

شاهنامه و ديوان (گُردان) مازندران



پژوهشی پربار و خواندنی از ماکان ساحلی
 
در جلدهای اول تا سوم (شاهنامه نه جلدی) از شمال ايران بويژه از مازندران بيش از هر جای ديگر ايران صحبت می شود. بد نديدم برای آشنايی ديگران، حداقل کسانی که شاهنامه را نخوانده اند به چند مورد از آنها اشاره کنم.

بسياری از اسطوره ها ، افسانه ها و رويدادهای تاريخی ايران به نحوی با مازندران مرتبط می شوند. نمی خواهم با برشمردن رويدادهای تاريخی نوشته را طولانی کنم. در اين مورد به اندازه کافی مقاله و نوشته در
آرشيو سايت شماليها موجود است که علاقمندان می توانند به آنها مراجعه کنند. بلکه تنها به برخی اسطوره ها ی ايرانی که شايد درخود بخشهايی از واقعيات تاريخی را نهفته دارند و با مازندران مرتبط می باشند اشاره می کنم.

از حدود پنج هزار سال پيش ، هرجا که سومريها در سنگ نوشته هايشان و بعدا آشوريان، يونانيان، هخامنشيان به مردم ساکن ساحل دريای مازندران مثل آماردها، کادوسيها، کاسپين ها، ديلمييان و تپورها اشاراتی کرده اند از آنان به عنوان متحد يا متخاصم نام می برند و نه خراج ده و يا مطيع ملل ديگر. خطه ی شمال بارها مورد تجاوز و لشگرکشی قرار می گيرد، اما رشادت، رزمندگي، استقلال طلبی و ميهن دوستی شان هميشه داغ حسرت اشغال سرزمينشان را بر دل متجاوزان گذاشته است:

از آدم تا به اکنون شاه بی مر / کجا بودند شاه هفت کشور
نه آن کشور به پيروزی گشادند / نه باژ خود به آن کشور نهادند

(فخرالدين اسعد گرگانی)

عدم امکان تسلط و کنترل خطه شمال توسط حکومت های مرکزی فلات ايران و يا متجاوزان بيگانه سبب ماندگاری و جان سختی سنن، آيين ها و اعتقادات مذهبی آنها در برابر سنن، آيينها و اديان اقوام ديگر می شد. حتی بعداز اسلام و تسخير ايران توسط اعراب به گفته بسياري، از جمله سيريل الگود (تاريخ پزشکی ايران)، پطروشفسکی (اسلام در ايران)، برنارد لوئيس (تاريخ اسماعيليان)، ارنولد توين بی (تاريخ تمدن)، کسروی و صاق هدايت، تا قرون سوم و چهارم هجری قمری مردم در شمال کماکان به اديان قديمی خود پايبند بوده و به زبان قديم حرف ميزدند و می نوشتند. صادق هدايت می نويسد: 

«در دوره ای که همه ايرانيان برای تملق زبان عربی را آموختند, ونداد هرمزد(پدر بزرگ مازيار) با هارون الرشيد بوسيله مترجم گفتگو کرد» . 
کتيبه ای نيز به خط پهلوی در بنای باستانی برج لاجيم در سوادکوه برجای مانده که مربوط به قرن پنجم هجری قمری می باشد.


در زبانهای هند واروپايی قديم کلمه ديو به معنای خدا می باشد. مازندرانی ها در زمان گسترش آيين زرتشتی بنا بر آنچه در بالا گفته شد از پذيرش اين آيين سر باز می زدند. در بخشهايی از مازندران مردم پيرو آيين ديو يسنا بودند و در برابر آيين جديد مقاومت می کردند . به همين خاطر مورد خشم و غضب زرتشت واقع شده و او خدا (ديو) و پيروان اين آيين را شرور و بدکنش معرفی می کند . بعدها نيز ديو به موجودی هيولايی و پليد اطلاق شد . در فرهنگ عميد يکی از معانی ديو يعنی مردان قوی هيکل و دلاور. در بخشهای ديگر گيلان و مازندران مردم پيرو آيين مهرپرستی (ميترائيسم) بودند. بزرگترين آتشکده مهر در شهر بابل قرار داشت و به همين خاطر اين شهر باستانی تا چند قرن پيش "ما ميتر" و به گويش بوميها "مه ميترا" يعنی جايگاه ميترای بزرگ ناميده ميشد. اعراب آنرا مامطير می ناميدند.
مهرپرستان يا آنطور که سومريها به شماليها می گفتند آفتاب پرستان، نيز در برابر آيين زرتشت مقاومت و سرسختی می کردند. اما با توجه به وسعت گسترش و محبوب بودن مهر در نزد ايرانيان عليرغم مخالفت اوليه زرتشت بسياری از باورهای مهرپرستی وارد آيين زرتشت شد و خود مهر هم به عنوان يکی از ايزدان پذيرفته شد.

مقاومت و شکست ناپذيری مردم شمال باعث شد که اقوام ديگر برای دلداری خويشتن و توجيه شکست خود، آنان بويژه مازندرانيها را بصورت ديو تصور کنند. جالب اينکه همين ديوها يعنی مازندرانيها به روايت حماسه سرای بزرگ فردوسی قبل از هر قوم ديگری در ايران خواندن و نوشتن و خانه و شهرسازی را می دانند و به ديگران می آموزند. ديوانی که به اسارت تهمورث شاه پيشدادی در می آيند به او می گويند:

که ما را مکش تا يکی نو هنر       بياموزی از ما کت آيد ببر
...
نبشتن بخسرو بياموختند      دلش را بدانش برافروختند

تا زمان جمشيد هنوز خانه و شهرسازی رسم نبود و مردم در غارها و ديگر پناهگاهها می زيستند. تا اينکه ديوان به آنها خانه سازی را آموختند:
بسنگ و بگچ ديو ديوار کرد      نخست از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخهای بلند     چو ايوان که باشد پناه از گزند


بر اساس اوستا محل زندگی سيمرغ، مرغ افسانه ای و فراخ بال اساطير ما بر بالای درختی در ساحل دريای فراخکرت و يا همان دريای مازندران می باشد. فردوسی نيز اين نطر را تاييد می کند.وقتی زال پدر رستم با موهای سفيد متولد می شود پدرش سام موی سفيد او را نشانه ی بديمنی و نکبت تعبير کرده و دستور می دهد بچه را جايی پرت رها کنند. فردوسی در شاهنامه می گويد:
ببردش دمان تا بالبرز کوه     که بودش بدانجا کنام و گروه
بجايی که سيمرغ را خانه بود     بدان خانه اين خرد بيگانه بود

ساری از شهرهای بسيار قديمی و باستانی ايران هست که بنايش را عده ای به کيومرث پيشدادی به قول فردوسی اولين پادشاه روی زمين و حمدالله مستوفی به تهمورث پيشدادی و عده ای نيز به توس از نوادگان فريدون پيشدادی نسبت می دهند. ساری محل بسياری از رويدادهای اسطوره ای ايران بوده و روايت است که آرامگاه فريدون و سه فرزندش ايرج، سلم و تور در آنجا می باشد، و آرش کمانگير جانش را در ساری به تيری سپرد که مرز ايران و توران را مشخص کرد.

در شاهنامه فردوسی بعداز کشتن آبتين پدر فريدون توسط ضحاک، فرانک مادر فريدون برای اينکه کودکش از گزند ضحاک دور بماند او را به مازندران می برد. گويی اين سنتی است ديرپا که شمال ايران همواره چه در اسطوره و چه تاريخ مامن و پناهگاهی باشد برای مظلومان و ستمديگان و دگرانديشانی که به اتهام گبر، آتش پرست، رافضي، علوي، ملحد و کافر تحت پيگرد ظالمان و ستمگران بودند. فرزانگانی چون ابوريحان و ابن سينا و خود فردوسی نيز از دست سلاطين ترک به دربار شهرياران آل باوند، آل زيار و آل بويه در شمال پناهنده شدند. 

فردوسی از قول فرانک می گويد:
شوم ناپديد از ميان گروه     برم خوب رخ را به البرز کوه


فريدون در مازندران می ماند و بزرگ می شود و از همانجا به جنگ ضحاک می رود:
برون رفت خرم بخرداد روز     بنيک اختر و فال گيتی فروز
که يزدان پاک از ميان گروه     برانگيخت ما را ز البرز کوه


و پس از شکست ضحاک و دربند کشيدن وی در دماوند به آمل بر می گردد و در همانجا تاجگذاری می کند و سپس بطرف ساری و تميشه رفته و در آنجا تا آخر عمر زندگی می کند:
بروز خجسته سر مهر ماه     بسر بر نهاد آن کيانی کلاه
پرستيدن مهرگان دين اوست     تن آسانی و خوردن آيين اوست
از آمل گذر سوی تميشه کرد     نشست اندر آن نامور پيشه کرد


فريدون نبيره خود منوچهر را به جنگ سلم و تور می فرستد و چنانکه از بيت زير بر می آيد تخت و بارگاهش در مازندران می باشد:

سراپرده ی شاه بيرون زدند     ز تميشه لشکر بهامون زدند


و ابيات زير تاکيدی است بر اعتقاد مازندرانی ها که آرامگاه فريدون و فرزندانش در ساری می باشد. منوچهر پس از کشتن تور سر بريده وی را با نامه ای به اين مضمون برای فريدون می فرستد:
بينداختم چون يکی اژدها     بريدم سرش از تن بی بها
فرستادم اينک بنزد نيا     بسازم کنون سلم را کيميا


بعد با سلم هم همين کار را می کند و سپس با سپاهش به ساری برمی گردد:
چو آمد بنزديک تميشه باز     نيا را به ديدار او بد نياز
...
زدريای گيلان چو ابر سياه     دمادم بساری رسيد آن سپاه
چو آمد بنزديک شاه آن سپاه     فريدون پذيره بيامد براه
همه گيل مردان چو شير يله     ابا طوق زرين و مشکين کله


فريدون تخت وتاج را به منوچهر واگذار می کند و در غم و اندوه از دست دادن سه پسرش (ايرج و سلم و تور) جان می سپارد و در کنار آنها به خاکش می سپارند. منوچهر نيز تختگاهش در مازندران بود. وقتی سام برای ديدار با منوچهر و گفتگو درباره ی سرانجام عشق زال و رودابه به بارگاه می رود فردوسی می نويسد:
منوچهر چون يافت زو آگهی     بياراست ديهيم شاهنشهی
زساری و آمل برآمد خروش     چو دريای سبز اندر آمد بجوش


و سام از قول پسرش زال به منوچهر که قصد حمله به کابل مقر پادشاهی مهراب پدر رودابه را دارد می گويد:

مرا گفت بر دار آمل کنی     سزاتر که آهنگ کابل کنی


پس از شکست دادن ضحاک تختگاه شاهان پيشدادی چون فريدون ، منوچهر، نوذر، زوطهماسب، گرشاسب در مازندران بود. و چنين بر می آيد که در فصول گرما و سرما بترتيب بين آمل و ساری تغيير می يافت. در زمان کيقباد پدر کيکاووس بود که پايتخت از آمل و ساری به جای ديگری منتقل می شود.


کيکاووس بود که تصميم به حمله به مازندران را می گيرد. و کيکاووس کسی است که بيش از هر شاه ديگر فردوسی در مذمتش می نويسد. و در مجموع اورا پادشاهی عياش و متکبر و بيرحم توصيف می کند. و دوبار رستم با او درگير شده و بعنوان اعتراض به زابلستان می رود. کيکاووس کسی است که به هاماوران می رود و ايرانيان را دچار مشکل کرده و دستگير می شود. به خدا و خورشيد و آسمان حسودی کرده و هوس پرواز کردن می کند، به مازندران حمله کرده و مردم بيگناه را قتل عام می کند و سرانجام اسير می شود، پسرش سياوش که يکی از چهره های مردمی و شريف شاهنامه است را متهم به قصد تجاوز به زن هرزه اش سودابه کرده و او را مجبور به عبور از آتش کرده و سرانجام وی را مجبور به فرار و رفتن به توران ميکند که در آنجا کشته می شود. بعداز نبرد رستم و سهراب و زخمی شدن سهراب از دادن نوشدارو به رستم خودداری می کند.


گودرز پهلوان سالخورده درباره ی کاووس به رستم می گويد:
خرد نيست او را نه رای     نه هوشش بجايست و نه دل بجای


و رستم خطاب به کاووس می گويد:

همه کارت از يکدگر بدتر است     ترا شهرياری نه اندر خورست
...
چو خشم آورم شاه کاووس کيست     چرا دست يازد بمن طوس کيست


و تکبر کاووس از زبان خودش:

من از جم و ضحاک و از کيقباد     فزونم ببخت و بفر و بداد


وقتی رامشگری از زيبايی ها و ثروت مازندران برای کاووس تعريف می کند:
ببربط چو بايست بر ساخت رود     برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما ياد باد     هميشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش هميشه گلست     بکوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمين پر نگار     نه گرم و نه سرد و هميشه بهار


هوس لشکر کشی به مازندران را می کند. و وقتی به بزرگان و سردارانش اطلاع می دهد آنان در نشستی که داشتند از شکست ناپذيری و رزمندگی گُردان مازندران به هراس می افتند و می گويند:
زما و زايران برآمد هلاک     نماند برين بوم و بر آب وخاک


به پيشنهاد طوس که از سرداران و پهلوانان شاخص شاهنامه هست تصميم می گيرند با زال پدر رستم تماس گرفته که شايد او بتواند کاووس را از حمله به مازندران منصرف کند
چو بشنيد دستان بپيچيد سخت     تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاوس خودکامه مرد     نه گرم آزموده زگيتی نه سرد


اما کاووس به نصايح زال گوش نمی دهد و تصميم به حمله به مازندران گرفته و به گيو فرمانده سپاه دستور کشتار مردم و قساوت می دهد
هرآنکس که بينی ز پير و جوان     تنی کن که با او نباشد روان
وزو هرچ آباد بينی بسوز     شب آور بجايی که باشی بروز


و پس از رفتن به مازندران:
زن و کودک و مرد با دستوار     نيافت از سر تيغ او زينهار
همی کرد غارت همی سوخت شهر     بپالود برجای ترياک زهر


اما بالاخره گُردان مازندران ارتش کاووس را در هم شکسته و خود او را اسير می کنند:
همه گنج و تاراج و لشکر اسير     جوان دولت و بخت برگشت پير


و عليرغم بيرحمی ها و شهرسوزيهای کاووس، مازندرانی ها او را پس از اسارت نمی کشند:
به کشتن نکردم بر و بر نهيب     بدان تا بداند فراز و نشيب




***

در شاهنامه از حماسه آرش که از اسطوره های بسيار قديمی ميهن مان بوده و بعد ها در در اوستا هم بدان اشاره می شود خبری نيست. فردوسی شخصيت پهلوانی رستم را جايگزين آرش می کند. زمان وقوع حماسه آرش در دوره منوچهر پيشدادی و در اثنای جنگ ايران و توران می باشد. جنگی طولانی و بدون نتيجه که بالاخره طرفين مجبور به ترک مخاصمه شده و توافق می کنند تا مرز دو کشور را تيری که از کمان يک ايرانی پرتاب می شود مشخص کند. آنگاه از درون بيم ها و آرزوهای مردم مان، از درون احساس مشترک ميهن دوستی نياکان مان پهلوانی زاده می شود که با گذاشتن جان خويش در تير آنرا از ساری به آنسوی جيحون پرتاب کرد.

اگر خوانند آرش را کمانگير      که از ساری به مرو انداخت يک تير

از منظومه ی ويس و رامين فخرالدين اسعد گرگانی


ابوريحان بيرونی در التفهيم می نويسد: 

«و گفتند كه اين تير از كوههاى طبرستان بكشيد تا بسوی تخارستان شد". عبدالحی بن ضحاک بن محمود گرديزی در زين الاخبار می گويد: " پس آرش تير بـيانداخت، از کوه رويان و آن تير اندر کوهى افتاد ميان فرغانه و تخارستان». و رويان منطقه ای است در مازندران. 

به روايتی جشن «تير ماه سيزده» که براساس سال شماری طبری مصادف با دوازده آبان می باشد وهرساله در بخش های کوهستانی گيلان و مازندران و الموت جشن گرفته می شود روز پرتاب تير توسط آرش کمانگير هست.


ماکان ساحلی


برگرفته از تارنگاشت «شمالی ها»:
http://www.shomaliha.com/myths.html 
 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!