«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

... مگر اینکه آقا ولی* از خودش مایه گذاشته باشد!

اینگونه که تاکنون آشکار شده، درصد رای دهندگان مجموع حوزه های رای گیری در برخی شهرها و دهستان های کشور از ١٠٠ درصد نیز فراتر رفته بود! به زبان عامیانه، معنای آن این است که شمار رای های ریخته شده به صندوق های رای گیری در آن شهرها و دهستان ها بیش از شمار کسانی است که صلاحیت رای دادن داشته اند!

گفته می شود که در جهان هستی، همه چیز امکان دارد و باید افزود شاید بیش از هرجای دیگر در کشوری به نام جمهوری اسلامی ایران یا به گفته ای دیگر ولایت امام زمان! به همان اندازه که از کاشتن تخم نوزادی در شکم مادر و پیمودن راه نه ماهه در یکشب و نیز ناپدید شدنش باز هم در همان شب نباید شگفت زده شد، درباره ی رای بیش از صد در صد و نتیجه ی بدست آمده در این رای گیری ولایی ـ خدایی نیز نباید انگشت شگفتی به دندان گَزید. همه چیز همانگونه است که خدا خواهد و بی اِذنِ او برگ از درخت فرو نیفتد! حتا این گمان که روح مردگانی که به آن جهان رهسپار شده اند ـ و در اینجا این نکته از کم ترین اهمیت برخوردار است که به بهشت رفته اند یا دوزخ؛ زیرا در رای گیری انتخابات ولایت امام زمان همه با هم از رای برابر برخوردارند! ـ چند ساعتی مرخصی گرفته تا رای های خود را در صندوق بریزند، نمی توان نادیده گرفت. از بازگویی گمانه های دیگر نیز برای آنکه خدای ناکرده، آزردگی خاطر کسی فراهم نشود، درمی گذرم. چنین افزایش نه چندان شگفت آوری را که گویا در یکی دو شهر گوشه و کنار کشور به بیش از ١١٠ درصد نیز رسیده بود، مرا به یاد ماجرایی انداخت که دانستن آن تهی از لطف نیست و شاید به گوارش رای های ١١٠ درصدی نیز یاری رساند.


٢٣ ـ ٢٤ سال پیش بود. من در کانساری که مرحله ی آمادگی خود را برای رسیدن به بهره برداری معدنی می گذراند، در یکی از گرم ترین منطقه های ایران سرگرم کار بودم؛ آن روز مهمانانی که در میان شان شماری بیگانه از کشورهای اروپایی نیز حضور داشتند با قرار پیشین به آنجا آمده بودند. با آنکه هنوز از فصل بهار چیزی نگذشته بود (فروردین یا اردی بهشت)، هوا بسیار گرم بود. می بایستی آنها را برای بازدید بخش های گوناگون "معدن" می گرداندم و از وضعیت زمین شناسی، کارهای اکتشافی و پیشرفت کارها برایشان می گفتم. بازدید از گمانه های حفاری را نیز در برنامه ی بازدید گنجانده بودم که در آن هنگام بخش مهمی از داده های اکتشافی از آنها بدست می آمد. منظورم بطور مشخص مغزه (core) های بدست آمده از گمانه هاست** آنگونه که پیش بینی کرده بودم، می بایست تا پیش از ظهر کار بازدید را به پایان برسانم تا آنها که به چنان آب و هوایی خو نداشتند، گرمازده نشوند. گروه کمی دیرتر از زمان پیش بینی شده در معدن حاضر شد و اینگونه که به یادم مانده، نزدیک ظهر یا کمی پس از آن، آنها را به سر گمانه ها (چاه های حفاری اکتشافی) بردم. جعبه های مغزه های بدست آمده نیز بر رویهم چیده شده بود و کارگران سرگرم چیدن واپسین مغزه های بدست آمده از یکی از چاه ها بودند. با سرحفّارمان که کارگری ورزیده، کهنه کار و بسیار مهربان بود و پیشینه ی هواداری یا عضویت در حزب توده ی ایران را در سال های پیش از کودتای امرداد ١٣٣٢ نیز در روستای خود داشت، قرار گذاشته بودم که وی کمی درباره ی پیشرفت کار حفّاری و لابلای آن درمیان نهادن دشواری های کاری و کمبودهای زندگی کارگران سخن بگوید. وی نیز بخوبی از عهده ی این کار برآمد و چشمکی با یکدیگر رد و بدل کردیم.

نوبت پرسش ها فرا رسید؛ کم و بیش سکوت بود و اینگونه که بر می آمد کسی پرسشی نداشت! شاید خستگی چرخیدن در معدن همراه با گرمایی که دم بدم افزایش می یافت، سبب شده بود که بیش تر بازدیدکنندگان در اندیشه ی پناه بردن به دفتر نه چندان بزرگ معدن و پنکه ی سقفی آن باشند تا بودن در میان گروه کارگرانی که با نگاه های زُل به آنها چشم دوخته بودند. ناگهان کسی از آن میان با اشاره به جعبه ی مغزه ای که بیش تر بخشی خرد شده از سنگ را دربر داشت، پرسید:
آیا «ریکاوری» (بازیافت = recovery) «کُر»ها (مغزه = core) به صد در صد هم می رسد؟ پرسشی بود کم و بیش پیش پا افتاده، بیش تر برای تهی نبودن عریضه و شاید برای خودنمایی! خود را برای پاسخ آماده می کردم که یکی از حفّارها، آدمی پرمدعا که تا آن هنگام چندین بار با ندانمکاری هایش بخش حفّاری را با دشواری هایی روبرو نموده بود، به سخن در آمد:
بله آقا؛ از آنهم بیشتر! 

ناگفته نگذارم که کارگران حفاری با واژه های بیگانه ای چون core و  recovery آشنا هستند. نمی دانم چند ثانیه یا شاید صدم ثانیه گذشت. مانده بودم که چگونه با سخن نسنجیده ی کسی که با حساب و درصد آشنایی چندانی نداشت، برخورد کنم؛ از کنارش بگذرم یا آنکه چیزی برای ماسمالی آن بگویم ... ولی کار ساده تر از آن پیش رفت که می پنداشتم و جُستاری شد که پس از آن خستگی را از تن آن گروه، دستِ کم تا اندازه ای بیرون آورد و شاید گرمای تن شان را نیز فروکاست. کسی از آن گروه کم و بیش بزرگ، از آن پشت، آهسته ولی بگونه ای که بگوش همه رسید، گفت:
آره! مگر اینکه مال خودت را هم رویش بگذاری!

اندکی سکوت ... پس از آن، شلیک خنده در میان ایرانیان گروه، هاج و واج ماندن آن چند بیگانه از این جنبش ناگهانی و نگاه چپ چپ سرحفار مهربان به پرمدعای نادان در حالیکه نمی دانست بخندد یا ... آری! سرشت نکته سنج و طنزآلود ایرانی*** کار خود را مانند همیشه به انجام رسانده بود.

ب. الف. بزرگمهر      ٢٣ اسپند ماه ١٣٩٠


* «ولی فقیه» جمهوری اسلامی ایران و نماینده ی خدا در سرزمینی بداَختر!

**  این کانسار پس از آن به بهره برداری معدنی رسید و تا آنجا که آگاهی دارم، همچنان از آن بهره برداری می شود.

*** منظورم تنها کشور ایران کنونی نیست. همه ی سرزمین آریانا را می گویم!

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!