«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۵ مهر ۲۰, سه‌شنبه

جهان، بدون ما چیزی کم خواهد داشت!

گاهی به نبودن خودم فکر میکنم !

فکر میکنم که مثلا اگر در فلان عکس دسته جمعی حضور نداشتم آن عکس چگونه بود؟ یا اگر در یک زمان خاص، سر کلاس استاد ج. ح جانم [جانور حسود؟!] نبودم چه می شد؟ یا اصلا اگر پدرو مادرم فرزندی که من باشم را نداشتند چه می شد؟ یا چرا راه دور برویم، اگر همین جا و همین ساعت که این متن نوشته می شود، من نبودم چه می شد؟

به صراحت میتوان گفت: «هیـــــچ ...»

جهان بدون من هیچ چیزش نمی شود؛ حتی بگمانم عکس های دسته جمعی، بدون حضور من جالب تر هم میشد ... یا پدر و مادرم بدون من می توانستند آدم های خوشبخت تری باشند ... ولی شاید هم کسی باشد در این کره ی خاکی که بود و نبود من برایش کمی فرق داشته باشد؛ مثلا من همان آدمی باشم که قرار است او را یک طور دیگری دوست داشته باشد ... همان آدمی باشم برایش که می تواند سال ها روی همراهی اش حساب باز کند؛ همان آدمی باشم برایش که با بقیه برایش فرق می کند؛
یا همانِ همانی باشم که او می خواهد ...

کسی چه میداند؟

شاید من هم برای کسی یک طور دیگری باشم که بقیه نیستند؛ و جای من برای آن یک نفر یک جاهایی خالی باشد ...

از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش درخور در نشانه گذاری ها از اینجانب؛ برنام و افزوده های درون [ ] نیز از آنِ من است.  ب. الف. بزرگمهر

پی افزوده:

چند شب پیش که این نوشته را می خواندم، نمی دانم به چه شَوَندِ هماوند یا ناهماوندی، ناگهان اهریمن به زیر پوستم خزید تا کمی سربسرِ نویسنده ی متن بگذارم؛ نویسنده ای که بگمانم چون کمابیش همه ی ما آدم ها نیازمند چشمی بیش تر، دستی نوازشگر و زبانی وروره جاودست؛ از آن زبان ها که مار را هم از سوراخ خود بیرون می کشند و گاه درجا می کشند. خوشبختانه ـ دستِکم در این مورد! ـ با افزایش سرگیجه، دست نگاه داشتم و چیزی ننوشتم.

اکنون، دیگر از آن اهریمن زیر پوست خزیده، نشانی نیست؛ ولی نویسنده از گوشه چشمی ویژه درست می گوید که «جهان بدون من هیچ چیزش نمی شود»؛ حتا جهان، بدون همه ی ما آدم ها نیز هیچ چیزش نمی شود؛ و از آن هم فراتر:
بود و نبود این کره خاکی با همه ی زیستمندان آن در سپهری آنچنان فراخ و بی سر و ته، کم ترین جداگانگی (تفاوت) پدید نمی آورد؛ آب از آب تکان نمی خورد و تنها زگیل ریزی۱ از آن پیکره ی سترگ بیکرانه کنده و "ناپدید"۲ می شود!

با این همه، براستی از کدام جهان سخن می گوییم؟ آیا بدون هستی زیستمندانی هوشمند چون آدمی که بیشمار نمونه های آن در جاهای دیگر این سپهر پهناور می تواند از هستی برخوردار باشد، واژه هایی چون «جهان»، «زمان»، «ماده»، «اندیشه» و ... می توانند هیچگونه آرش و مانشی داشته باشند؟ بگمانم، پاسخ آن روشن است. بنابراین، ما نه از جهان پهناور در کلیت آن (یا این یا آن جهان در گوشه ای از گیتی!) سخن می گوییم که بخش سترگی از آن، حتا دربرگیرنده ی برخی خورشیدگَرد (سیاره) های سامانه ی خورشیدی خودمان، هنوز از بسیاری سویه ها ناشناخته و از مانشی مطلق یا نزدیک به آن برای آدمی برخوردار است. ما از جهانی سخن می گوییم که بخش سترگی از آن بدرازای هزاره ها بدست توانای آدمی، گام بگام  دگردیسه شده و گوشه گوشه ی آن انباشته از نوآوری های آدمی و مُهر و نشان وی است. نویسنده نیز از همین جهان سخن می گوید:
جهان آدمی و آدموار!

به این ترتیب، آیا ما از این هوده (حق) برخورداریم که خود را به مالیخولیایی اینچنین بسپاریم که جهان آدمی با همه ی گنجایش و رنگارنگی آن را در دو تن فشرده می کند که گویا دلباخته ی یکدیگرند و دیگر هیچ؟! شاید در جهانِ سروده و شیوانگاری های ویژه ی دلباختگی هایی چون «فرهاد و شیرین» و «لیلی و مجنون» و آنهم بیشتر بگونه ای نمادین، بله! ولی نه بیش از آن. وگرنه، پای دیگرمان را نیز ناخواسته از زمین یا همانا «کره خاکی» به گفته ی نویسنده، کنده و میان زمین و آسمان شناور می مانیم. به زبانی ساده تر، هماوندی خود با واقعیت های زمینی را یکسره از دست می دهیم.

در جهانی که خود آن را ساخته ایم و هر یک نه تنها برای آن دیگری که برای دیگر مردم پیرامون، کشورمان و حتا جهان، «کسی» هستیم. بود و نبود ما هر اندازه ناچیز که باشد یا چنین به پندار آید، برای جهانی که نیاکان خودمان نیز در ساخت آن دست داشته اند و بار آن بی آنکه بدانیم بر دوش مان سوار است، نشانه گذار است. آنچه می ماند، گنجایش و چگونگی دریافت مان از این جهان بر بنیاد توانایی های سرشتی۳ و از آن بس برجسته تر، کوشش، پیگیری و کارِ آفریننده برای سمتگیری در آن سویی است که آن منشِ نخستین و توانایی های سرشتی را هرچه بیش تر کالبد می بخشد.

هر یک از ما و همگی در همکاری با یکدیگر می توانیم همراه با گسترش جهان خود، جهان پیرامون را نیز پربارتر و سرشارتر از آنچه هست، نماییم. این جهان، بدون هر یک از ما بیگمان چیزی کم خواهد داشت.

آیا بهتر نیست بجای اندیشیدن به نبود یا نابودی خود به بودن و چگونه بودن خود بیندیشیم؟ تنها آنگاه است که می توانیم چگونگی هستی و جایگاه خود در این جهان را بهتر دریابیم و بازشناسیم و به این پرسشِ های بنیادین پاسخ دهیم که در کجای روند فرازیابنده ی تاریخی ایستاده و به کدام سو می نگریم و گام برمی داریم:
در سمت و سوی پیشرفت اجتماعی آدمی که بدون کُنش و جنبشِ آماجمند برای ساختن جهانی دادگرانه بی بهره کشی آدمیان از نیروی کار یکدیگر شدنی نیست؟ یا نگاهی واپسگرایانه برای پاسداری از داشته ها و بهره مندی های اجتماعی مان بی چشمی به دیگران در حالیکه در راستای روند تاریخی، چون سنگ های غلتان رودخانه، خواه ناخواه کشیده می شویم و می رویم؟  

ب. الف. بزرگمهر    ۲۰ مهر ماه ۱۳۹۵

پی نوشت:

۱ ـ مارک تواین، نویسنده ی شوخ سرشت آمریکایی، در یکی از نوشته هایش کره زمین را به شوخی چون زگیل کوچکی در پهنه کیهان انگاشته بود!

۲ ـ بر بنیاد «قانون ماندگاری (بقا) ماده و انرژی»، همانگونه که «ماده» به «هیچ» دگردیسه نمی شود از «هیچ» نیز پدید نمی آید. «ماده» نابود نمی شود و تنها برونزدهای آن دگر می شود.

۳ ـ توانایی های سرشتی آدمی از گونه ی سامانه ی عصبی که با آن زاده می شود (دموی، بلغمی، صفراوی و سودایی و آمیزه هایی دوگانه در میان شان؛ به عنوان نمونه: صفراوی ـ سودایی)، سرچشمه می گیرد و تنها سنگپایه ای است که بر بنیاد آن، منش و توانایی های فردی و اجتماعی هر کس ساخته و در فرجامِ کار، کالبد می یابد.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!