«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

علی ماند و حوضش


این یادداشتِ کوتاه را ماه نوامبر ۲۰۰۳ نوشته بودم و مانند بسیاری دیگر از اینگونه یادداشت هایم در گوشه ای خاک می خورد. امروز برای چندمین بار در سالیان گذشته نگاهی به آن انداختم و به سرم زد که این بار، دیگر، در تارنوشت خود درجش کنم. چندین سال از آن هنگام می گذرد و می پندارم که درج آن به گاو و گوسپند کسی آسیب نخواهد رساند و کسی را آنچنان نخواهد آزرد. با این همه، به ناچار اندکی آن را دستکاری نمودم.

این را هم باید بگویم که برای سوژه ی این داستان (یا یادداشت) کوتاه، سپاسی قلبی دارم.

ب. الف. بزرگمهر     ششم اَمرداد ماه ۱۳۹۰
             
***

علی ماند و حوضش *

هنوز هم در عالم خیال، به همان صورت و همانجا كه نشسته بود، می
بینمش: شرمرو، در خودفرورفته و كمی برانگیخته، پشت میز ریاست ... گویی بار سنگینی بر دوشش گذاشته اند.

ستیزه بر سر بیرون كردن كسی است. می گذارند ابتدا دفاعیه اش را بخواند. میخواند. كوتاه، فشرده و به نظرم صادقانه. می گوید كه در باورهای خود به سوسیالیسم پابرجاست؛ به اندیشه های عدالت اجتماعی باورمند است ...

پس از او، یكی دو نفر بر علیه اش سخن می گویند. سخنان شان محتوای روشنی ندارد ... برخورد احساساتی او كه اكنون دیگر آشكارا برانگیخته است، بر پیچیدگی موضوع می افزاید. به نظرم، به مساله بیشتر جنبه شخصی و خصوصی میدهد و خودمحورانه سخن می راند. انگار، موضوع درگیری شخصی او با فرد متهم در كاراست ...

به "متهم" اجازه دفاعی دیگر در برابر اتهامات وارده را نمی دهند و كمی جار و جنجال میشود. حتّا یك نفر به او بد و بیراه میگوید. پاسخی نمی دهد. رفتارش باوجود ناخشنودی كه در چهره اش موج می زند، متین است و باگفتن: «موفق باشید»، از آنجا بیرون می رود.

رای گیری می كنند. جوّ سنگینی، حكمفرما شده است. همه رای به اخراج "متهم" می دهند؛ جز دو نفر: من و یك نفر دیگر كه پس از من، دستش را آرام آرام و با دودلی بالا می آورد. نگاه سرزنش بار آن جمع را به جان می خریم .... نمیدانم چرا یاد داستانی می افتم كه زمانی دور پدرم برایم گفته بود
:
چاقوكشی كه لب حوض مسجد، چاقوی خون آلودش را می شست و با خود زمزمه میكرد:
«مرتیكه راكشتیم و نفهمیدیم گناهش چه بود ...». تا آنجاییكه از آن داستان به یاد دارم ، او و همپالكی هایش، آدمی را به تحریك یكی از خشكه مقدس ها در آن شهر كوچك كشته بودند.

این پرسش ها در اندیشه ام چرخ می زنند:
براستی، چه كاركرده بود؟ چرا بیرونش كردند؟ چرا اجازه دفاعی كوتاه به او ندادند و با آن وضع توهین آمیز وی را از خود راندند؟

... بیشتر مانند یك تسویه حساب شخصی بود تا یك رسیدگی جدی به تخلفات احتمالی فرد متهم. او كه گویا دستی در كار نوشتن و پژوهش نیز داشت، به سرنوشت دیگرانی دچار شد كه پیشتر مانند وی اخراج شده بودند.

***

اگر كتاب خاطرات م ـ ع را پیش از آن نشست خوانده بودم، حتما گمان می کردم كه احساسم در مورد او كه هنوز آنجا پشت میز ریاست برای همیشه در ذهنم میخكوب شده، از خواندن آن كتاب و برداشت نویسنده ی آن بوده است؛ ولی خوشبختانه آن کتاب را پس از آن نشست خواندم و از همانندی احساسم با نویسنده كه در شرایطی دیگر با وی برخورد نموده بود، در شگفت شدم:
او با برخوردی نمادین و شاید ناخودآگاه احساس میكرد كه او و تنها اوست كه یك تنه بار همه چیز را به دوش می كشد.

***

در اندیشه ام كه او نیز با حوضش تنها بماند.

ب. الف. بزرگمهر   ۲ نوامبر ۲۰۰۳

__________________________________________________________
* سرچشمه این زبانزد، به رفتار سختگیرانه و گذشت ناپذیر حضرت علی، نخستین امام مسلمانان شیعه، در اجرای احکام دینی بازمی گردد. برپایه برخی نوشته های خرافی ـ مذهبی و باور توده مردم، وی از سوی خداوند به پاسداری «حوض کوثر» گمارده شده است. چون هر کسی به سرِ حوض می آید و می خواهد با نوشیدن آب آن زندگی جاودان یابد، «حضرت» با اشاره به این یا آن گناه کوچک یا بزرگ که هنگامی در گذشته از وی سر زده، او را بی بهره از نوشیدن آب حوض بازمی گرداند و سرانجام خود تنها می ماند. در اینجا، در مثل، مناقشه نیست.


هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!