«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

یادداشتی کوتاه درباره نوشتار «...» ـ بازانتشار


یکی دو واژه از یادداشت زیر که نقدی بر نوشته ای دریافتی با ای ـ میل بود را پیراسته و آن را نقطه چین نموده ام. نقطه چینِ برنام این یادداشت کهنه نیز هماوند با نام آن نوشته است که از بازانتشار آن، دانسته خودداری ورزیده ام؛ گرچه در پیوند آمده زیر نام اینجانب، همچنان در دسترس است.

در بخشی از یادداشتم از آن میان آمده بود:
«... پیام نوشتار بجای آنکه برانگیزاننده رویکردی اجتماعی برای از میان برداشتن «روند فرصت جویانه راست» درون جنبش کارگری و کمونیستی ایران باشد، بیشتر رویکردی فردی دارد. نویسنده به این مهم نپرداخته که چگونه و بر کدام زمینه یا بستر اجتماعی، آن کس تاکنون توانسته کله معلق زدن های خود را پی گیرد. وی، با بزرگنمایی نقش آن کس، نقش بسیاری دیگر از خودباختگان، ره گم کردگان و خودفروختگان و از آن مهم‌تر روندی که زاینده همه آن‌هاست را دستکم گرفته است. وی تنها یکی از «بوقلمون» های «کربلایی حسن» را که باد در گلو انداخته، نشانه رفته است.»

بازانتشار این یادداشت به جز یادآوری گفته های گوژپشتی ژرف بین، یادی نیز از فرهاد وکیلی، کُرد پایداری است که بس ناجوانمردانه از سوی رژیم تبهکار و سزاوار سرنگونی جمهوری اسلامی به دار آویخته شد. 

ب. الف. بزرگمهر   یکم اردی بهشت ماه ۱۳۹۴

***** 

... نوشتاری ... برایم فرستاده اند. بخش عمده این نوشتار، به نقد سخنان کسی پرداخته که همراه با بسیاری دیگر از روشنفکران خودباخته و گاه خودفروخته، نقش بدی در سرنوشت و فرجام یکی از سازمان های "چپ" ایران و «جنبش روشنفکری»* میهن مان داشته است.

نوشتار، داستانی** را در ذهنم زنده کرد که در نخستین ماه های پس از پیروزی انقلاب رویداده است. سر و ته داستان، نشستی اتفاقی میان چند روشنفکر ماجراجوی چپ نما و چپ رو با آدمی کوتاه، خپله و کمی گوژپشت در محیط کار است. با اینکه این داستان را از زبان کسی دیگر شنیده ام، هنوز پس از گذشت بیش از سی سال، آن را خوب به یاد دارم.

گوژپشت کوتاه و خپله، آدمی با دانش و بینش گسترده بود و در هنگام رویداد داستان، به عنوان مترجم و ویراستار، همراه با آن جوان های روشنفکر آتشین مزاج در سازمانی پژوهشی با ارتباطات نسبتا گسترده بین المللی سرگرم کار بود. چند زبان، از جمله فرانسه، انگیسی و روسی را خوب می دانست و با وجود خلق و خوی نه چندان خوش و زبان تلخش، ناچار بودند با وی با بردباری رفتار نمایند، زیرا بسیار نیازمندش بودند. من نیز در آن هنگام، همراه با برخی از همان جوانها، در آنجا کارآموز بودم.

داستان گفتگوی آن نشست را که به ناخوشایندی تقریبا همه آن جوانها انجامیده بود، از زبان یکی از همان ها با چهره ای برافروخته، شنیدم و با وجود تلخی برخورد آن دیدار، برایم بسیار دلنشین و آموزنده بود. گفتگوی آنها، مانند بیشتر گفتگوهای آن دوره درباره انقلاب و سرنوشت آن درگرفته بود. جوانها، تندروی کرده بودند و گویا یکی از آنها حتا از سرنگونی قهرآمیز جمهوری اسلامی ـ که به هیچ رو با جمهوری اسلامی کنونی یکسان نیست ـ سخن رانده بود. گوژپشت که بیشتر کارکنان، وی را در غیابش چنین می خواندند، از کوره دررفته بود و به آن جوان ها تاخته بود.

او آدم ها را به دو دسته ـ بدون هیچ سایه روشنی در میان آن ـ بخش بندی کرده بود:
دیوانگان و آدم های خود فروش؛ گرچه برای این دومی و با خطاب قرار دادن آن جوانک ها، واژه بسیار زشتی بکار برده بود که ناچارم از بیان آن خودداری کنم.

او مارکس، لنین و کسانی چون آنها را که برایشان ارج بسیار داشت، در «گروه دیوانگان» نهاده و گفته بود که درصد چنین آدم هایی در جهان ما شاید به نیم درصد نیز نرسد و درباره سایر آدم‌ها گفته بود: «همه آنها کم و بیش از یک کرباسند، تنها نرخ هایشان با هم تفاوت می کند ... یکی را با پنج ریال ـ راستی آن زمان پنج ریال هنوز ارزش داشت ـ می توان خرید و بکار واداشت، دیگری را با پنج تومان و ...». او به همگی آن‌ها خاطرنشان نموده بود: «گذشت زمان ارزش همه تان را روشن خواهد نمود ...» ... و براستی پرویزن زمان زر را از مس جدا می‌کند.

از سرنوشت یکی دوتا از همان جوانهای آتشی مزاج تندرو کم و بیش آگاهم و با اینکه با شیوه بخش بندی گوژپشت و نگاه بدبینانه وی به بیشتر آدم‌ها همداستان نیستم، بینش وی را همواره ارج نهاده ام. آیا، وی نهاد روشنفکران را بهتر نشناخته بود؟ همه اینها، هربار که آن را به یاد می آورم، لبخندی تلخ را به ارمغان می آورد. نیک می‌دانم که آن شیوه بخش بندی آدم ها، شاید بسان بخش بندی افلاتون از «جهان پایین» و «جهان بالا»، بسی ساده اندیشانه و آن زاویه نگرش بیش از اندازه تنگ است؛ ولی دربردارنده واقعیتی دردناک و حقیقتی هنرمندانه است؛ زیرا در این پهنه، نه با حقیقت‌های کوچک و ناچیز روزمره که با نمونه‌هایی که بیشترین اندازه واقعیت‌ را دربردارند (به اصطلاح فرنگی ها: کاراکتریستیک)، سر و کار داریم. اگر سرنوشت غم انگیز برخی کسان در این گروه از روشنفکران ماجراجو که بگفته نغز سعدی، «عـِرض خود را می جویند»، یک نمونه «کاراکتریستیک» در پایانی ترین نقطه یک سوی دامنه هستی اجتماعی است، نمونه فرهاد وکیلی، زندانی سیاسی محکوم به اعدام که نامه وی چندی پیش در همین وبلاگ درج شد، نمونه «کاراکتریستیک» دیگری در پایانی ترین نقطه سوی دیگر همان دامنه است. به کدام یک بیشتر باید پرداخت؟ به این یا به آن؟

نامه فرهاد وکیلی چندان روان و شیوا نیست؛ ولی آنچنان درستکاری و پایمردی در آن موج می زند که تو را دربرمی گیرد. وی را از خود می پنداری و سرفرازت می کند؛ به تو می آموزد که چگونه باید زندگی کرد. قاضی، روزبه، سیامک و بسیاری دیگر از سرفرازان را در وی می بینی. شاید بغضی گلویت را بفشارد و قطره اشکی نیز بر چهره ات روان شود، ولی بزرگی وی، تو را از دلسوزی بیجا بازمی دارد. او چون نمادی شکست ناپذیر خود را به رُخ می‌کشد. در بخشی از نامه وی چنین آمده است:
«بعد از چندین جلسه بازجویی که [بازجو] احساس میکرد توانسته برخلاف دیگر همکاران خود ارتباط نزدیکی را با من برقرارکند، خواسته اصلی خود را مطرح کرد. " درخواست عفو". او اصرار داشت برای من که باید به جرم داشتن اعتقادات و باورهای خاص اعدام شوم، تنها یک راه نجات وجود دارد و آن هم درخواست عفو از سوی من خطاب به مسئولین حکومت ایران. تیم جدید بازجویی اذعان داشت که دستگاه امنیتی بر خلاف واقعیت و طی یک پروسه کاملا سیاسی باتحت فشار قرار دادن سیستم قضایی ایران اقدام به صدورحکم اعدام نموده واکنون تنها راه نجات و در جهت جبران خطای آنان تقاضای عفومن است. البته این ازخصیصه های حکومتهای خودکامه است که هیچوقت حاضر به قبول اشتباهات و خطاهای خودنیست. آنها از من میخواستند که گذشته خود را حاشا کنم.

بله بسیار ساده. توقع این بود که من با امضای برگه عفوبه هرآنچه داشتم پشت پا بزنم. به من میگفتند هیچ چیز به خودی خود حقیقت ندارد و فقط با فرمان آنان هر چیزی را میتوان به حقیقت تبدیل کرد. از من میخواستند انسانی باشم عاری ازهرگونه اراده ومقاومت اخلاقی وهویت اجتماعی و تاریخی. تمام سعی خود را کردند به من هنر فراموشی تاریخی را بیاموزند.هنر فراموش کردن سالها ظلم و تعدی و جنایت را نسبت به یک ملت. هنر فراموشی نسبت به تمامی جنایتهایی که درسالهای حکومتشان تحت نام دین وملت وامنیت کشور و دیگر شعارهای دهان پرکن و توجیه کننده جنایتهایشان برملت ایران وعلی الخصوص ملت کرد روا داشتند. هنر به بایگانی سپردن آنچه را که برمن و خوانواده ام روا داشتند. آنها اصرار داشتند آنچه که امروز اتفاق می افتد حقیقت است و آنها رهبران و مالکان گذشته اند، و اصرار من برگذشته ام بی اساس است.
...
روزها ،هفته ها و ماه ها طول کشید تا آنان باورکردند که من نمی خواهم بودن خود را از طریق رابطه باحاکمان تعریف کنم. من با توسل به گذشته خود وهویت تاریخی ملتم به نوبه خود و درحد توانم به زورگویان ومستبدان اعلام کردم که این هدف شما به غایت دست نیافتنی است ، ودرهر فرصتی درجهت احقاق حق خود گام برخواهم داشت ... اطمینان دارم، درخواست عفو وبخشش در مقابل جرم نکرده چیزی جز واقعیت از من نخواهد ساخت که این جز ندامت و پشیمانی ارمغانی را برایم در بر ندارد و امروز پس از تحمل سالها حبس وشکنجه وبا باوربه حقیقتی که طی این سالها به آن رسیده ام، ایمان دارم که جز مقاومت ومقاومت ومقاومت راه دیگری وجود ندارد ...» 

*** 

در نوشتار «...» دو کاستی عمده به چشم می‌خورد:
ـ بزرگنمایی گاه بیش از اندازه «نقش شخصیت»؛ و
ـ توجه نکردن به زمینه‌های طبقاتی و سیاسی ـ اجتماعی روندی که بر بستر آن، چنین «شخصیت» هایی ساخته می شوند، "می بالند" و خرابکاری می‌کنند.

پیامد کاستی های یادشده در بالا، نادیده گرفتن و کم بها دادن به جریان و روندی است که از سال‌ها پیش، در پیوند با سوسیال لیبرالیسم و سوسیال دمکراتیسم اروپای باختری از سویی و "اصلاح جویان" درون و پیرامون حاکمیت جمهوری اسلامی از دیگرسو، درون جنبش چپ ایران رخنه کرده و مانند موریانه از درون، آن را می پوساند.

به این ترتیب، پیام نوشتار بجای آنکه برانگیزاننده رویکردی اجتماعی برای از میان برداشتن «روند فرصت جویانه راست» درون جنبش کارگری و کمونیستی ایران باشد، بیشتر رویکردی فردی دارد. نویسنده به این مهم نپرداخته که چگونه و بر کدام زمینه یا بستر اجتماعی، آن کس تاکنون توانسته کله معلق زدن های خود را پی گیرد. وی، با بزرگنمایی نقش آن کس، نقش بسیاری دیگر از خودباختگان، ره گم کردگان و خودفروختگان و از آن مهم‌تر روندی که زاینده همه آن‌هاست را دستکم گرفته است. وی تنها یکی از «بوقلمون» های «کربلایی حسن» را که باد در گلو انداخته، نشانه رفته است. وی می نویسد:
«... رمز حیاتی آقا نگهدار این است که در هر جمعی مطرح و با هر عنوانی نامشان بر سر زبانها تکرار شود.»

اگر چنین است ـ که من نیز با آن همداستانم ـ چه نیازی به سخن گفتن درباره وی و دیگر کسانی که «بند را به آب داده اند»، وجود دارد؟ آن‌ها وظیفه خود را انجام می‌دهند. گفتار و کردار آن‌ها از این واقعیت دردناک سرچشمه می‌گیرد. برخورد سیاسی ـ اندیشه‌ای با چنین آدم‌هایی، بازنمودن گفتگویی دوجانبه یا چندجانبه با آنها، زیر هر عنوانی، در بهترین حالت آن، ساده اندیشی است. با آدم‌هایی می‌توان چنین برخورد نمود که به آنچه می اندیشند، براستی باورمندند.

ب. الف. بزرگمهر ٢١ اسفند ١٣٨٨

http://www.behzadbozorgmehr.com/2010/03/blog-post_12.html 

* در اینجا، با انگیزه‌ هایی روشن ولی بیرون از جُستار، دانسته از کاربرد «جنبش چپ» یا مانند آن خودداری نموده‌ام. 

** این داستان را پیش از این، یکبار نیز برخلاف گرایش درونی خود، ناچار شدم برای آن هجوگویی که به نادرست عنوان طنزنویس را یدک می کشد، بنویسم. آن هنگام، تازه به اروپا آمده بود؛ شاید به عنوان پناهنده، ولی نه پناهنده ای راستین. چند روزی گویا در زندان جمهوری اسلامی به سر برده بود و شاید کمی چپقش را نیز چاق کرده بودند. هنگامی که آمد، نخستین خوشرقصی هایش را با نوشتن هجوی بی مزه و آبکی برای رسانه روشن روز بی بی سی آغاز نمود؛ کوششی بیهوده برای لجن مالی کردن نه کسی کمتر از فیدل کاسترو!

با بازگویی داستان، می خواستم کمی هم شده وی را تکان داده و به خود آورم. فکر می کنم چندان بی اثر نیز نبود.

...

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!