«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

فیل شان یاد هندوستان کرده است!


تصویری از دوران جوانی شاه گوربگور شده ی ایران با نخستین همسرش: شاهزاده فوزیه درج کرده و نوشته است:
«پرنسس فوزیه، شاهزاده مصری، خواهر ملک فاروق و همسر شاه سابق ایران در سن ۹۲ سالگی در اسکندریه در گذشت .در این عکس با دخترشان شهناز پهلوی هستند.»

این روزها که برخی از هم نسلان دوره ی ما فیل شان یاد هندوستان کرده (منظورم لزومن شخص نویسنده نیست!)، هر پیشامدی چنین، بهانه ی برای یادآوری و نشخوار دوران خوش گذشته است و تا اندازه ای هم شاید حق دارند:
صد رحمت به کفن دزد اولّی!

به هر رو، آنچه نوشتم از درونم تراوید و کاریش هم نمی توانستم بکنم. انگار کس دیگری است که سخن می گوید یا می نویسد؛ کسی دیگر که زبانی تلخ و شاید گوشتی تلخ تر دارد و من دستِ بالا باید کوشش کنم تا تیزی گفتار وی را تا اندازه ی ممکن گرد کنم و برخی وقت ها از زنندگیِ آن بکاهم تا کم تر آدم ها را برآشفته کند. باور کنید، برخی وقت ها به اندازه ای زیاده روی می کنم که دیگر چیزی ته دیگ برجای نمی ماند یا گفته و نوشته به شیری بی یال و دم و اشکم دگردیسه می شود که این نیز خوشایند خودم نیست و از دست خود ناراحت می شوم که چرا همان را که با همه ی نتراشیدگی ها و نخراشیدگی هایش، نکته ای دربر داشت، این چنین زمینگیر و بی ریخت کرده ام.

برای آنکه از تیزی آن تا اندازه ای بکاهم، می نویسم:
«این پیش تر برای شوخی و سر به سر گذاشتن است؛ نه چیزی بیش از آن:
ـ خبر داری همسر شاه سابق ایران در سن ۹۲ سالگی در اسکندریه در گذشت؟
ـ به من چه؟

ـ شاید شما را هم به مجلس ترحیم دعوت کنند؟!
ـ به تو چه!   (این دومی را شما به من یا دیگری که پرسیده می گویید!)

بر پایه ی حکایت زیر:
کسی به ملانصرالدین گفت: همسایه ات عروسی دارد.
ملا گفت: به من چه!

آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند.
ملا گفت: به تو چه!»

پاسخی می دهند که همه ی نشانه های برآشفتگی را دربر دارد:
«راستش منظورتون از شوخی را نفهمیدم. ملکه فوزیه شوخیه؟ یا این ازدواج شوخی بوده یا چی؟
چه خوشمون بیاد چه بدمون بیاد، این ها از تاریخ کشور ما هرگز حذف نمیشوند. همانطور که خیلی چیزای دیگه!»

آن را بی پاسخ وامی نهم. دوباره نوشته اند:
«ضمنا آقای بزرگمهر . من دو روز پیش که کامنت شما را دیدم فقط دو خط اولش بود امزوز می بینم از ملا هم نقل قول داره! نمیدونستم شما ما را با نظریه های ملا محک میزنید. از این به بعد باید حواسم را جمع کنم. ملا را بخونم بعد پست بذارم»

این بار از خنده روده بر می شوم. نمی توانم آن را بی پاسخ بگذارم. می نویسم:
... باور کنید من بی تقصیرم! ضمنن من چیزی را در نوشته ام عوض نکرده ام از اولش همین بوده که شما بعدن دیده اید.

وقتی به اینجای نوشته ی شما رسیدم که «... ما را به نظریه های ملا محک می زنید» آنقدر خندیدم که اشک در چشمانم جمع شد. الان هم که دارم می نویسم، هنوز می خندم ...

بسیار جالب بود. ضمنن این که نوشته اید:
«... از این به بعد باید حواسم را جمع کنم. ملا را بخونم بعد پست بذارم» بد اندیشه ای نیست. کمک می کنه. نام راستین وی هم «خواجه نصرالدین» است. این هم یکی از شوخی های تلخ تاریخی است که ملاهای نادان و دشمن وی پس از مرگش بر سرش آورده و بسیاری جکایت های بی معنی به وی بسته اند. خواجه نصرالدین، گرچه شاید به این نام هرگز هستی نداشته، آدمی بسیار باهوش و زیرک و کوشنده برای آگاهی توده های مردمی چون «ننه» ی شما بوده که درباره اش پیش تر نوشته بودید.

همین الان می روم کتاب هاش رو می گذارم توی «دروپ باکس» برای همه می فرستم. گرچه، بگمانم شما این کتاب را خوانده باشید.

خوب و خوش باشید!

ب. الف. بزرگمهر  ۲۳ تیر ماه ۱۳۹۲

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!