«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

پرچمی افراشته و نه در خاک نهاده شده!

رفیقی کهنسال و ارزنده، چند روز پیش از دست رفت؛ از آن گروه توده ای های استخوان خرد کرده، استوار، کوشا و آگاهانه پا در راه نهاده که در دوره ی کنونی از شمارشان بس کاسته شده و بجای آن ها آدم هایی باندباز، یاوه گو، دیپلمات مآب و جاه طلب با گرایش های آشکار و پنهان «سوسیال دمکراسی»، بیش از پیش در حزب وی و پیرامون آن، راه گشوده اند. سخن بر سر رفیقی زندانی کشیده در هر دو رژیم ستمشاهی و اسلام پیشگان تبهکار: رفیق هاشم بنی طُرفی است؛ رفیقی از تبار روزبه و سیامک و ستارگانی دیگر چون آن دو.

دلم می خواست، خود چیزی درباره اش بنویسم؛ ولی، شوربختانه از این بخت برخوردار نبودم که وی را از نزدیک یا حتا دورادور بشناسم؛ آنگونه کار ساده تر می شد. به نوشته هایی که درباره اش اینجا و آنجا درج شده، نگاه می کنم که بیش ترشان درباره ی مراسم خاکسپاری وی است و جز یکی که از دل و جان برآمده، چیزی چندان چشمگیر و جاندار دربرندارند؛ تاریخچه ای از زندگی وی و بیش از آن به خود چسباندن های وی که راست و دروغ آن چندان روشن نیست. از همه بدتر و دل آزارتر که حالم را به هم می زند، عبارت هایی است چون «بدرود رفیق دکتر ...»، «رفیق دکتر ... به خاک سپرده شد»؛ گویی آن رفیق آگاه و ارزنده را با گواهی دکترایش به خاک سپرده اند! طنز گزنده و زیبای جاودانه عُبید زاکانی درباره ی گوری دراز از آنِ «علمدار  رسول» به یاد می آورم و کسی که جویای آن شده با ریشخندی آشکار می پرسد:
مگر وی را با عَلَمش [پرچمش] به خاک سپرده اند؟!

سپس به یاد درخواستم از یکی از جایگزین شده های دوره ی کنونی می افتم که با آنکه وی را از نزدیک ندیده ام، می پندارم هیچکدام از آن ویژگی هایی که در بالا برشمرده و به چشم جان در برخی از آن ها دیده ام را نداشت و خود نیز پیشگام گفتگو و دوستی نزدیک تر شده بود. برایش در ای ـ میلی، پیوند (لینک) دو ویدئو به زبان انگلیسی را که اکنون یادم نیست درباره ی کدام جُستار بود، فرستاده و از وی خواسته بودم:
«وقت می کنی آن را انجام بدهی؟ همه ی آن و موبمو به نظرم لازم نیست؛ ولی آن بخش هایی که از جنبه ی اجتماعی خوبی برخوردارند. انشاء آن هم مهم نیست. اگر برایم بفرستی، ویرایش می کنم.»

پاسخ داده بود:
«... می توانم خواهش کنم مرا از ترجمه متن مورد نظر معاف کنی؟ من سرگرم نوشتن پایان نامه ام که باید ماه آینده تحویل بدهم. واقعاً پوزش می خواهم.» (۲۱/۹/۱۳۹۱) تا آنجا که به یاد دارم، واپسین تماس.

سپس با خود می اندیشم:
برای چنین گروهی از بهترین شان گرفته تا باندبازترین شان، کارشناسی دکترای آن رفیق جان سپرده بیگمان جایی والا و شاید والاترین جایگاه را داراست؛ وگرنه، اینهمه در متنی که یک صفحه را نیز پر نمی کند، عبارت «رفیق دکتر ...» را بکار نمی بردند ... گروهی جا خوش کرده در باخترزمین و بیش تر در پی دریافت مدرک از این یا آن دانشگاه تا انجام کاری کارستان به سود توده های بخت برگشته ی مردم ایران! ... چکارش می خواهند بکنند؟! با سن و سال هایی بیش تر بالای ۵۵ و ۶۰، حتا زمانی چندان دراز برای قاب کردن آن مدرک ها در بالای رختخواب های شان نیز نیست. آیا می خواهند با آن مدرک ها به خاک سپرده شوند؟! بله! ... بدرود رفیق دکتر ... بدرود!

دوباره گفته ی نمکین آن بانو* درباره ی مادربزرگش را به یاد می آورم که می گفت: «از دید وی، شهرداری تنها یک شهردار دارد و کار سایرین تنها رفتگری است!»  

به این ترتیب، اگر رفیقی رفتگر شهرداری جان سپرده باشد، آیا خواهند گفت:
بدرود رفیق سُپور درجه یک (یا درجه دو و سه) ... بدرود؟

... و اگر مرا در خاک کنند، چیزی در این مایه از آب در خواهد آمد:
بدرود رفیق کارشناس ارشد زمین شناسی، مهندس نرم ابزار، وبلاگ نویس طنّاز (منظور طنزپزداز است و برای کوتاه کردن چنین برنام درازی ناچار به این ترفند دست زده اند!) چه خوب که به خاک سپرده شدی! چه اندازه ما را رنج دادی و نگذاشتی سیاست «سوسیال دمکراتیک» مان را آسوده خاطر و بی دغدغه و سرِ خر به پیش بریم. با موی دماغ شدنت، هر بار ناچار شدیم ماهیت مان را پنهان کنیم و پشتک وارو بزنیم. ترا با خرسندی به خاک می سپاریم؛ خاک بر سرت!

نه! رفیق بنی طُرفی! تو از گونه ی این ها نبودی؛ ترا با مدرکت به خاک نسپرده اند. آنچه از خود بر جای نهادی، کار و کرداری درست و سمت و سو یافته برای بهبود زندگی زحمتکشان بود که همواره برجای خواهد ماند. تو برای هر رهروی چنین راهی، نمادی از فداکاری، ایستادگی و سرسختی آگاهانه در پیمودن راهی پر فراز و نشیب خواهی بود؛ پرچمی افراشته و نه در خاک نهاده شده!

ب. الف. بزرگمهر   ۱۹ فروردین ماه ۱۳۹۵

* آن بانو، کارمند یکی از شهرداری ها در یکی از شهرهای اروپایی است.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!