«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

من از یک لات، زبانی دیگر آموختم!


نوشته ای است از کسی که به گفته ی خود: «نیچه»، آن نیمچه فیلسوف دیوانه، وی را تکان داده است و من با افزودن واژه ی «مخ» در میان آن، اندکی طنزآمیزش نموده بودم:
«نیچه مخ وی را تکان داده است»!

این بار نیز، عبارتی از آن نیمچه فیلسوف که کم و بیش، هیچ نشانی از زرتشت پاک گوی و درست گوی در خود ندارد، آورده است تا سر روشنفکر دیگری چون خود را که در چارچوب های تنگ آموزشی طوطی وار و نگرشی تنگ تر از آن به جهان پیرامون درگیر است و نمی خواهد از جای بجنبد، بکار گیرد:
«و آنجا که دیگر تو را نردبامی نمانده باشد، باید بدانی که چگونه از روی سر خویش بالا روی!
«چنین گفت زرتشت، نیچه»  

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

... و برای من که به هر چیزی و از آن میان فلسفه بویژه از سویه ی کارکرد و سمتگیری اجتماعی («پراتیک») آن می نگرم و بر این پایه دانش اجتماعی را از شبه دانش بازمی شناسم، تنها این می ماند که ناخودآگاه با خود بگویم:
خوب! که چه؟! از سر خویش بالا بروی که چکار کنی؟!

سپس با خود می اندیشم که چه مرزی گاه باریک، میان جمله پردازی های میان تهی با گفته ای پرمایه، فلسفی یا غیر فلسفی، هست که گاه با همه ی سادگی خود، جهانی را دربر می گیرد؛ چون این گفته ی مارکس:
«این هستی اجتماعی آدمی است که شعورش را تعیین می کند؛ نه برعکس» (تزدیک به مضمون) و یا گفته ی دانشمند کهن ما بزرگمهر که از دوره ی جوانی شیفته ی آن بوده ام؛ گفته ای آنچنان ساده که اگر به درونمایه ی دیالکتیکی آن باریک نشوی و ناهمتایی (تضاد) بزرگ میان برونزد (شکل) و درونمایه (مضمون) آن را نبینی، حتا گفته ای ساده لوحانه به دیده می آید:
«همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند»!

اکنون، همین دو گفته ی پربار را با جمله پردازی های آن نیمچه فیلسوف در ترازوی سنجش بگذارید تا ارزش هر یک روشن شود.

برایش به شوخی نوشته بودم:
«داشتم با خودم فکر می کردم، اگر این نیچه را ایران آورده بودند حالش زود خوب می شد؛ برخلاف همه که می رن توی هلفدونی از اون ور بیمار روحی در میان بیرون. این یکی را اگه دو تا چک در گوشش خوابونده بودن و برق ازجشماش و اون مغز بیمارش می پرید و همه ی فیوزهای دیوانگی اش می سوخت! تازه دستش میومد یک من ماست چقدر کره داره!»

از «گوگل پلاس»  ب. الف. بزرگمهر   هشتم شهریور ماه ۱۳۹۳

پاسخی اینچنین داده است:
«بهزاد یکم دیگه طاقت بیار کتابه داره تموم میشه» (همانجا)

به وی پاسخ دادم:
«چی شده؟ چی چیزی رخ داده؟ مگه تو نماینده ی نیچه ای؟ یا نمایندگی نیچه ایسم توی ایران باز کردی؟ فکر نمی کنی که با این جور حرف زدن پا از گلیم خودت بیش تر برمی داری؟ بهتر نیست، بجای اون، جواب شوخی رو با شوخی بدی یا اگه به جایی از نوشته ایراد داری، خطایش را بگی؟

این چیزی که من نوشتم یک شوخی است بیش تر نه حتا طنز. نکته اش هم رک و پوست کنده اینه  که نه زندگی سختی داشته و نه به کار سخت خو گرفته بوده. با اینکه من از زندگی وی بسیار کم می دانم. می تونم این رو با اطمینان پیشاپیش بگم. هیچ با خودت فکر کردی چرا از یک کارگر، هیچ جای جهان، نیچه بیرون نمیاد؟ حرفت رو بزن من گوش می دم و اگر اشتباه کرده باشم، از دل و جان از شما سپاسگزاری هم خواهم کرد ... اگر من اینجا گاهی سر بسر این و اون می گذارم و چیزی شوخی آمیز می نویسم برای از میان بردن فضای دلمردگیه که گاهی می بینم و گاهی هم ناچارم به یکی که خودش را از دست داده، نهیب هم بزنم. پیش هم میاد که ممکنه طرف خوشش نیاد و سوء برداشت کنه که این البته شامل جنابعالی نمی شه. ولی خوشبختانه می بینم که بیش تر جوون ها منظور رو خوب می فهمند و نه تنها ناراحت نمی شن که واکنش خوب هم نشون می دن ...» (همانجا)

می نویسد:
«... گفتم حالا که یه کتابو گرفتم دارم می خونم بعضی از حرفای جالبشو بذارم که اونایی که فرصت خوندن کتاب ندارن با تفکرات متفکرین آشنا بشن. اینجا هم به شوخی گفتم کتابه داره تموم میشه و همه راحت میشن. هر کی می خواد آخرش صلوات می فرسته هر کی نمی خواد یه نفس راحت می کشه. منم هدفم بیرون اومدن از فضای خشک هست وگرنه بارها متهم شدم به روشنفکرنمایی و بهم فحش دادن. همین امروز زیر یه پست که عکس یه ثروتمند اروپایی رو گذاشته بود و یه رقاصه جلوش می رقصید نوشتم بورژواهای کثیف. نمی دونید چه حرفایی بهم زدن. خلاصه که ما هم از دل خوشمون نیست. شما بزرگتری و احترامت واجب. دنیای اطراف هر شخص توی شکل گیری شخصیتش اثر داره. نیچه اگه قرار بود عاقل باشه یه جای دیگه ای متولد می شد.» (همانجا)

می نویسم:
... چند نکته را در اینجا در میان گذاشته اید که من نخست ناچارم نخود لوبیای آن را از هم جدا کنم و پاسخی درخور هر یک بدهم:
ـ اگر نوشته ی هر کسی را بازانتشار می کنم و چیزی درباره ی آن می نویسم که به دلیل سرشت و گرایش درونی و نیز بینش اجتماعی ام بیشتر وقت ها انتقادی نیز دربر دارد، نشانه ی مخالفت یا بدتر از آن دشمنی با شخص درج کننده ی آن نیست و در مورد شما به این هم احترام می گذارم که نیچه به گفته ی خود، شما را تکان داده است. ولی آیا من یا هر کس دیگری حق ندارد با افزودن یک واژه در آن میان، طنزی بسازد و بگوید: «مخ وی را تکان داده است»؟ خوب این یک نظر و دیدگاه و رویکرد دیگری است. می توانی پاسخی درخود همان و در همان پهنه بده؛ یعنی همان را با طنزی دیگر به آن آدم برگردان! نمی توانی، بگونه ای دیگر پاسخی روشن بده یا پاسخ نده و بجای آن بیاموز. در این مورد، نکته ای را برای شما بگویم که شاید برای تان آموزنده باشد. من زبانی گزنده و تیز را در آغاز دوره ی جوانی از یک لات آسمان جُل آموختم و البته زمینه ی آن را نیز داشتم. لات که می گویم؛ یعنی لاتی جاافتاده و کار کشته! آن هنگام با برادر بزرگ ترم دور از خانواده زندگی می کردم و اگر پدرم می فهمید که با چه کسانی آمد و شد می کنم، بسیار ناخرسند می شد؛ البته او مانند بیش تر مردم گیلان، حلق و خویی ملایم داشت و من در همه ی عمرم تنها یکبار از وی کشیده ای جانانه از دستی سنگین خوردم که حقم بود و از آن کشیده نیز آموختم. خوب! من می توانستم با نخستین سخنان لاتی و نیشدار آن لات که یکبار نیز حالش را خوب جا آوردم از کوره در بروم یا خود را ببازم؛ ولی بجای آن از شنیدن واژه ها و فرهنگچه ای گسسته بسیار آموختم. برای همین است که هم اکنون از کسی که با صورتک باادبی و اینگونه بازی ها به صحنه وارد می شود، خوشم نمی آید؛ زیرا همان فرهنگچه نیز به نوبه ی خود، بخشی از فرهنگ است؛ ولی به هر رو:
من از یک لات، زبانی دیگر آموختم. آن را حتا با گفته ی «لقمان دانشمند» نمی سنجم که بیجاست!

ـ نوشته اید:
«... گفتم حالا که یه کتابو گرفتم دارم می خونم بعضی از حرفای جالبشو بذارم که اونایی که فرصت خوندن کتاب ندارن با تفکرات متفکرین آشنا بشن.» خوب! من با این کار نه تنها مخالفتی ندارم که آن را کار خوبی می دانم؛ ولی از آن بهتر می تواند با آوردن جمله ای از این و آن، برداشت خود شما نیز همراه شود که به نظرم بسیار بهتر است. آنجاست که روشن می شود، چه آموخته ای؟ تا چه اندازه؟ و در چه سمت و سویی؟ بسان خود من که چندی پیش پاره ای از یک سروده ی مولانا را نادرست دریافته بودم و مولوی شناسی در حد و اندازه ی خود که بسیار جلوتر از من در این زمینه است، رک و پوست کنده برایم نوشت: تو مانش سترگ آنچه وی می گوید را فروکاسته ای! و در فرجام کار، همین نکته است که اهمیت دارد که خود تو چه آموخته ای! وگرنه، همان می شود که در موردی دیگر برای کسی که اظهار نظری کم وبیش ناشایست درباره ی برنامه نویسی رایانه ای نموده بود، چیزی می گویی و او خود را پشت گفته ی یک امریکایی یا انگلیسی که گویا در «شرکت گوگل»، فلان مسوولیت را دارد، پنهان می کند و تویی که به نمونه هایی از همان ها در کار عملی درس نیز داده ای، مات می مانی که چه برایش بگویی. به همین دلیل است که من در این زمینه نیز که تاکنون چندین بار به مناسبت های گوناگون آن را در نوشتارهایم نیز بکار برده ام، دوستدار و پیرو این زبانزدم:
«یک ده آباد به از صد روستای خراب!» و در مورد کتابخوانی نیز به همین ترتیب:
یک کتاب را آنجنان خوب دریابی و به گفته ای توده ای: دل و روده اش را بیرون بکشی، بهتر از خواندن صدها کتاب، بویژه از سرِ سیری است. بازهم اشتباه نشود! کنایه ای به شما که به گمانم دستکم ده پانزده سالی از من جوان تری و شما را تنها از همین به اصطلاح رسانه اجتماعی می شناسم، نیست

ـ نوشته اید:
«همین امروز زیر یه پست که عکس یه ثروتمند اروپایی رو گذاشته بود و یه رقاصه جلوش می رقصید نوشتم بورژواهای کثیف. نمی دونید چه حرفایی بهم زدن  ...»

خوب! من جای شما بودم شاید گونه ای دیگر برخورد می کردم. در این باره نمی توانم کم ترین داوری داشته باشم؛ شاید در جایی همینگونه چون شما واکنش بایسته است (؟!) ولی خوب به هر رو پاسخ های، هوی است و دلیل آن نیز از دید من نه تنها در مورد شما که در مورد بسیاری دیگر، آموزش در محیطی بسته و زیر دست استادانی است که اگر از برخی استثناء ها که من هستی چنان آدم هایی را در دانشگاه های رژیمی تبهکار بسیار دور از ذهن می دانم و حتا به آن چند چپ و چوله ای که اینجا و آنجا با شکیبایی با آن ها برخورد می شود، بدگمانم، آدم هایی رویهمرفته کم دانش هستند که بیش ترشان خود را پشت واژه های کوتاه شده (کلمات قصار) از این و آن پنهان می کنند و از دانشجو چون خود، یک طوطی رسمی برای آینده می سازند. وظیفه ی آن ها نیز همین است که نان شان می دهند. در دانشگاه های باخترزمین نیز در زمینه ی علوم اجتماعی کم و بیش همین وضعیت است و برای اینکه تفاوت ها را دریابید، شما را به زندگینامه ی دانشمند نابغه دوران ما مارکس رجوع می دهم که ببینید که نه تنها وی را به استادی در هیچ دانشگاهی نپذیرفتند که وادار به فرار و دربدر شدنش از اینجا به آنجا شد و این ماجرای روزگاران پیشین با عمرخیام و پورسینا و دیگران نیز هست.

ـ و سرانجام اینکه اصلن خوش ندارم کسی به من به خاطر بزرگ تر بودنم احترام بگذارد.
...
خوب! روز من اینگونه آغازید! و بد هم نبود. امیدوارم برای شما نیز سودمند باشد.

ب. الف. بزرگمهر   نهم شهریور ماه ۱۳۹۳ («گوگل پلاس») 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!