«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

آیا باید آماج های رژیم تبهکار را پی گرفت و به سردرگمی دامن زد؟!


چنین برنامی را برای  گزارش خود برگزیده یا شاید آن را از یکی از تارنگاشت های نانخور رژیم در ایران برگرفته اند؛ بی آنکه اندکی هم شده، درباره ی آن درنگ کنند. شاید هم کژدیسگی نهفته در آن را خوب درنیافته اند؛ آنچنان کژدیسگی که از دید من نمی تواند الله بختکی باشد. بیگمان، دانسته و آگاهانه، چنان برنامی برگزیده شده است. از زبان آن بسیجی جهرمی است که به ۴ زن چاقو زده و آن ها را زخمی نموده است:
«از چاقو زدن به زنان به آرامش می رسم»!

از زبان همان بسیجی و برگرفته از تارنگاشتی دیگر، برنام زیر دیدگانم را بسوی خود می کشد:
«هدفم اقدام عملی برای نهی از منکر بود» که جُستار را باریک بینانه تر بازتاب داده است.

با خود می اندیشم:
چرا چنان برنامی را برای گزارش خود برگزیده اند که به جُستاری اجتماعی، سویه ای فردی و روانی می دهد؟ این ها که سال هاست چنین تارنگاشتی را اداره می کنند و خوشبختانه بسان چند سال پیش، دیگر آنچنان «خر در چمن» هم نیست که خواسته یا ناخواسته به سود نیروهای راست تبلیغ کنند و ندانند ...

در شرایطی که حاکمیت تبهکار با کمک و همیاری مزدوران ویژه کار رسانه ای و دیگر رشته ها، همه توان خود را بکار می گیرد که کشته شدن ستار بهشتی و دیگر تبهکاری هایش را رنگی دیگر بزند، به گردن این و آن بیندازد یا جایی که هیچ دررو و بهانه ای ندارد، بز بلاگیری بیابد و وی را گناهکار وانمود کند، چرا این ها در چنین دام هایی می افتند؟ دوباره با خود می گویم:
نه! هنوز بسیار نکته هاست که باید فراگیرند ... ولی چرا هر بار وامی مانند و گول می خورند؟!

***

سخن بر سر پهنه های گوناگون دانش ها و از آن میان دانش های اجتماعی است که هرکدام در هسته ی کمابیش شناخته شده، خوب پژوهش شده و پایور شده ی خود و نیز سایه روشنی پیرامون آن که بسته به جوان یا کهن بودن آن دانش، نازک تر یا پهن تر است، قانون ها، جُستارها و مانش های ویژه ای دربردارند که بگونه ای عمده، تنها در همان دایره ی پایور شده ی خود، کاربرد دارند.

قانون ها، جُستارها و مانش های ویژه ی هر کدام از این دانش ها با دانش های وابسته و نزدیک به خود، تنها در دایره ی سایه روشن های پیرامون هسته ی شناخته شده و کمابیش استوار هر یک از آن ها، آنجا که یکدیگر را می پوشانند، درچارچوبی نه آنچنان دربرگیرنده چون هسته ی پایورشده در هر یک از پهنه های وابسته به آن از سوی دانش های وابسته و نزدیک به خود وام گرفته شده، کاربردی بازهم بسته تر از هر یک از پهنه های همپوشان می یابند؛ کاربردی به ناگزیر در این یا آن سویه، زاویه دار با هر یک از آن پهنه های شناخته شده که این به نوبه ی خود، زمینه ی زایش و بالش پهنه های نوین تری است. به این ترتیب، نمی توان قانون ها، جُستارها و مانش های ویژه ی پهنه ای از دانش را در پهنه ای دیگر که هیچگونه وابستگی و نزدیکی به آن ندارند، بکار برد. چنین رویکردی، چارچوب کارکرد «قانون» ها را درهم می شکند؛ آن ها را از مانش خود تهی کرده، آروین ها و فرجام های ناگواری پدید می آورد.

برای روشن شدن گفتار و چگونگی کاربرد ناشایست مانش ها و جُستارهای پهنه ای از دانش در بهنه ی دانشی ناهماوند با آن، شیوه ی برخورد پندارگرایانه ی «زیگموند فروید»، روانکاو پرآوازه ی اتریشی با جُستار «جنگ» را نمونه می آورم.۱ وی کوشید تا آنچه در پهنه ی روانکاوی دریافته بود را نه تنها در کالبد انگاره های روانشناختی بگنجاند۲ که به پهنه های دیگر دانش های اجتماعی نیز گسترش دهد. کوشش وی در گواهمند نمودنِ چرایی پیدایش جنگ ها بر بنیاد خوی و سرشت (غریزه) جنسی آدمی، گرایشی آشکارا پندارگرایانه، پوشاننده ی انگیزه ی راستین جنگ ها و گمراه کننده بود. از همین روی، بزرگ اربابان سرمایه و واپسگرایان جهان به پیشواز انگاره های وی رفتند؛ به آن پر و بال دادند و از آن انگاره های ضدعلمی و یاوه در نهاد خود، آموزش رسمی دانشگاهی در کم و بیش همه ی دانشگاه های خود ساخته و سر و سامان دادند.

در زمینه ی چرایی جنگ ها از دوران باستان و نخستین جنگ های آماج یافته ای که بویژه در مرز میان دوران دراز «کمون های نخستین» با دوران برده داری در گرفته و تاکنون هر از گاهی در جایی از جهان، جان آدمیان بسیاری را ستانده و فرهنگ هایی را زیر و رو یا نابود نموده، انگیزه ی همه ی آن ها در بنیاد خود، چنگ اندوزی به «ارزش افزوده» ی دیگران بوده و همچنان هست؛ «ارزش افزوده» ای که بدرازای تاریخ از نیروی کار طبقات زحمتکش، سازندگان ثروت های مادی و معنوی (برده، دهگان و کارگر) سرچشمه گرفته و بویژه در سامانه ی سرمایه داری درکالبد پول و سرمایه خودنمایی می کند.۳ هر دو جنگ بزرگ جهانی که در خشکی۴ اروپا آغازید و خشکی های آسیا، آفریقا و آمریکا را نیز درگیر نمود ـ و از همین رو از آن ها با برنام «جنگ جهانی» یاد می شود ـ به همان انگیزه بوده اند:
جنگ میان کشورهای عمده ی امپریالیستی اروپا برای بازتقسیم بخش های بسیار بزرگی از خشکی های زمین، دربرگیرنده ی کشورها و سرزمین های بسیاری در خشکی های آسیا، آفریقا، آمریکا و حتا اقیانوسیه با آماج دستیابی به نیروی کار بسیار ارزان تر در سنجش با اروپا، کالاهای فرآوری شده ی ارزان و پرسود (دربردارنده ی «ارزش افزوده» ی بیش تر) در بازارهای اروپایی و سایر جاهای جهان. به این جُستار که در آن به «بهره ی زمین» اشاره نشده، بیش تر نمی پردازم. 

آماج آنچه بگونه ای فشرده و شاید نارسا در میان نهاده شد، نشان دادن این نکته بود که جنگ ها از آغاز دوران برده داری به این سو با آماج های اقتصادی در بنیاد خود، درمی گرفته و همچنان درمی گیرد و هیچگونه هماوندی و نزدیکی با جُستارهای روانشناسی نداشته و ندارند. اگر برخی از سر نادانی، قانون ها، مانش ها و جُستارهای پهنه ای از دانش را به پهنه ی دیگر کشانده، آروین های نادرست می گیرند، چنین رویکردی از سوی دانشمندنمایان ریز و درشت، ویژه کاران مزدور و نانخور بهره کشان، دانسته و آگاهانه انجام می پذیرد تا با آمیزش مانش ها و جُستارهای ناهماوند با یکدیگر (اِکلکتیسم) به سردرگمی روشنفکران و توده های مردم در شناخت انگیزه های دشمنان طبقاتی خود، بیش تر دامن زده، آن ها را از سمتگیری درست اجتماعی به سود منافع طبقاتی خویش بازدارند.

می پندارم، اکنون تفاوت بزرگ میان «از چاقو زدن به زنان به آرامش می رسم» که در چارچوبی فردی و روانشناسانه جای می گیرد با «هدفم اقدام عملی برای نهی از منکر بود» که از چارچوبی اجتماعی برخوردار است، روشن باشد. در اینجا، سخن بر سرِ این نیز نیست که آن بسیجی یا آن تبهکارانی که به روی زنان اسید پاشیدند و زندگی شان را تباه کردند،  روان پریش نیستند! از دید من، حتا اگر روان پریش به آرش علمی و ویژه کارانه ی آن نیز نباشند، بیگمان زمینه های آن را دارند و برای انجام چنان تبهکاری هایی، چه کسانی شایسته تر از چنین نگونبختانی؟!

آنچه مهم است، درهم نیامیختن مانش ها با یکدیگر، جای دادن هرکدام از آن ها در جایگاه و پهنه ی خود، کوچک یا بزرگ نکردن بیجا و ناهماوند هریک از آن ها و شناخت هسته بنیادین هر پدیده و سویه های آن است؛ وگرنه، خواه ناخواه، ابزار دست بهره کشان و زالوهای اجتماعی و ویژه کاران مزدور و نانخورشان خواهیم شد!

ب. الف. بزرگمهر    ۱۹ آذر ماه ۱۳۹۳

پی نوشت:

۱ ـ ... و نه بیگمان با همه ی دربرگیرندگی آن؛ زیرا هیچ نمونه ای در هیچ پهنه ای به تنهایی نمودار مانش یا قانونی که از شمار فراوانی از نمونه های دور و نزدیک به هم، فرجام یافته اند نیست و نمی تواند باشد!

۲ ـ گرچه انگاره های روانشناختیِ «زیگموند فروید»، پندارگرایانه، ضدعلمی و از دیدگاه اجتماعی، حتا در همان دوره ای که می زیست، واپسگرایانه بود، وی را باید یکی از شایسته ترین روانکاوان دوران بشمار آورد. اگر کار وی را بگونه ای نمادین با کار پاستور در پهنه ای دیگر از دانش بسنجیم، بروشنی می بینیم که کار این یکی، بازشناخت ها و فرگام (نتیجه گیری) های دانشمندانه اش، سمتگیری آشکار ماده گرایانه، همتا و سازگار با واقعیت های جهان پیرامون داشت؛ در حالیکه، میان کارکرد فروید به عنوان روانکاو (کار پراتیک) و انگاره سازی های پندارگرایانه اش (کار تئوریک)، ناهمتایی های تند و چشمگیر دیده می شود. یک دلیل روشن آن، سطح دانش عمومی و اندازه ی رویش و گسترش کاربرد شیوه های علمی و فنی نوین در پهنه های کار هریک از آن ها در روندی است که با کار یکی از آغازگران سرشناس آن، «فرانسیس بیکن» در دو سده پیش از آن پیوندی ناگسستنی دارد. روندی که با شتاب هرچه بیش تر، پهنه ی دانش های نامیده شده با برنام «علوم دقیقه» را درمی نوردید و گام بگام به پهنه ی علوم اجتماعی فرامی رویید. همزمان با آن، فلسفه ماتریالیستی و از آن میان ماتریالیسم دیالکتیک که تازه جوانه زده بود، نیرو و گسترش بیش تری می یافت. در دوره ی فروید که با دوره ی پاستور نیز همپوشانی دارد، با آنکه سطح دانش عمومی و شیوه ی نگرش علمی به پهنه ی دانش های اجتماعی گام نهاده و ماتریالیسم تاریخی همزاد با ماتریالیسم دیالکتیک پدیدار شده و گسترش می یافت، دانش های اجتماعی، هنوز آنگونه که هم اکنون می شناسیم یا زاده نشده بودند و یا از سطح توصیف پدیده ها که هنوز دانش به آرش گمانه زنی و موشکافی در ماهیت پدیده هاست، فراتر نمی رفتند. روانشناسی به عنوان یکی از واپسین رشته های جداشده از فلسفه، یکی از این دانش ها و شاید واپسین آن ها بود که با کار سازنده و درخشان «ایوان پاولوف» روسی در شناخت علمی و پایور نمودن هماوندی میان کارکرد مغز و اندیشه ی آدمی (یکی از پنچ ـ شش بازشناخت دورانساز آدمی!) به عنوان دانشی استوار بر زمینه ای راستین (کالبد و روان آدمی) ـ و نه انگاره های پندارگرایانه ی شاخه ی دیگر این رشته (فروید و یونگ و دست پرورده های شان) ـ پدیدار شد و با کار شاگردانش در مکتبی که وی بنیانگزار آن است، گسترش بازهم بیش تری یافت.

۳ ـ <<... در دوران بسیار دراز «سوسیالیسم نخستین» (جامعه اشتراکی اولیه) به دلیل ابزارهای کار پیش پا افتاده (سنگ و استخوان تا اندازه ای پرداخت شده) و اقتصادی که بر بنیاد «ریزه چینی» و گردآوری خوراک (بگونه ای عمده، دانه ها و میوه های خوراکی و گاهگاهی شکار جانوران) می گذشت و هنوز فرآوری به مانش راستین آن در کار نبود، هر آدمی به زحمت فراوان می توانست، تنها گلیم خود را از آب بیرون بکشد و از همین روی، هنوز قانون ددمنشانه ی «تنازع بقا» که ویژه «جهان جانوران» است از میان گروه های «آدمیان نخستین» رخت برنبسته بود. در چنین جامعه ای بازدهی هر آدمی به نسبت یک به یک بود. با شناخت دانه های کشت پذیر، گسترش کشاورزی و دامداری، این نسبت، در هر گام تاریخی تازه افزایش یافت؛ زیرا کارِ آدمی دیگر گردآوری خوراک نبود که آن را فرآوری می کرد. با کاشت و برداشت فرآورده های کشاورزی و دامداری، آدمی به پله ای از فرگشت اقتصادی ـ اجتماعی گام نهاده بود که دیگر میانگین هر آدمی، بیش از نیازهای یک آدم را برآورده می نمود و آن را می انباشت. به روند دورپیمایی فرآوری، انباشتن نیز افزوده شده بود: کاشت، برداشت و انباشت: ارزشی افزوده که خود زمینه ساز از میان رفتن جامعه ی «سوسیالیستی نخستین» و دگردیسی آن به جامعه ای طبقاتی شد؛ جنگ های «آدمیان نخستین» که پیش تر جنبه ای ددمنشانه برای زنده ماندن (تنازع بقا) داشت و بی هیچ آماجی از پیش تعیین شده، هر از گاهی روی می داد، جای خود را به جنگ های آماجمندانه برای دستیابی به ارزش افزوده ی دیگری داد و خودِ آدمی نیز به عنوان برده، سودمند شناخته شد!>>
«هستی چنین رژیمی در کشورمان، سویه ای ضدتاریخی یافته است!»، ب. الف. بزرگمهر، ششم مهر ماه ۱۳۹۳

۴ ـ پارسی نویسی
بجای واژه های «قاره» و «اقلیم» که یکی از ریشه ی عربی و دیگری کژدیسه شده ی واژه ی «کلیما»ی یونانی است، می توان واژه ی «خُشکی» را بکار برد که همراه با نام هر خشکی بزرگ، آرش آن بهتر نمودار می شود؛ مانند «خُشکی آسیا»

در جایی که نام این یا آن خُشکی بزرگ برده نمی شود، بهتر است واژه ی «بزرگ» در پی آن آورده شود؛ مانند: «خُشکی های بزرگ جهان، پنج تا بیش نیست.» یا «بزرگ ترین خُشکی جهان، آسیا نام دارد.»


هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!