صفحات

۱۴۰۴ مهر ۸, سه‌شنبه

فراخوانی به خوش خوراکی در دلِ گرسنگی

چشمانت را ببند ...

دَمی ژرف در سینه ات فرو کن و آرام بیرون بده.

بگذار هر چه باد در دل داری رها شود و غورباغه ها کمی خفقان بگیرند تا مغزت کمی سبک شود.

در ذهنت به خود بگو:
هم اکنون یک بلدرچین سرخ شده همراه با دو تخم پخته اش در سینی به من چشمک می زنند؛

در این دَم به هیچ چیز در پیرامونم واکنش نشان نمی دهم.

... و می‌توانم همه‌ ی گرسنگی ها را بدست فراموشی بسپارم.

انگار در خانه ای ساز و برگ یافته به همه ی چیزهای بایسته با همسر آینده ام که هر دو تازه از زندان فرار کرده ایم، نشسته و بلدرچین سرخ شده ای را به نیش می کشیم (آن پرده از فیلم جاودانه ی «دوران نو» از «چارلی چاپلین» افسانه ای را به یاد بیاورید که چارلی جلوی باغچه ی خانه ای از آنِ زن و شوهری «چوخ بختیار» سرگرم اندیشه پردازی با زن فراری که گناهش ربودن تکه ای نان بود، است)؛ دیگر به هیچ چیز نمی اندیشیم و می کوشیم هر اندیشه ی خوش یا ناخوشی را «بسان برگی که روی آب می‌افتد و به آرامی دور می‌شود» از خود دور کنیم.

به اندازه ای خورده ایم که غورباغه ها دوباره جست و خیز خود را آغازیده اند؛ جست و خیزی همراه با شادی و شادی برانگیز که زمان کوتاهی بدرازا می کشد؛ و بار دیگر بازگشت به زندگی و اندیشه هایی جانکاه ...

ب. الف. بزرگمهر   هشتم شهریور ماه ۱۴۰۴ 

***

 دعوتی به آرامش در دل خستگی

 چشمانت را ببند…

یک نفس عمیق بکش… و آرام بیرون بده…

اجازه بده شانه‌هایت رها شوند… سنگینی از روی بدنت برداشته شود…

در ذهنت به خودت بگو:

"در این لحظه امن هستم.

می‌توانم همه‌ خستگی‌ها را زمین بگذارم."

تصور کن دریاچه‌ای آرام پیش رویت است…

سطح آب صاف و شفاف…

هر فکری که می‌آید، مثل برگی روی آب می‌افتد و به آرامی دور می‌شود…

 یک بار دیگر نفس عمیق بکش…

و وقتی بیرون می‌دهی، حس کن سَبُکی در تمام وجودت پخش می‌شود…

 آرام باش… اين لحظه، سرشار از آرامش است.

 دانسته از آوردن نام نویسنده خودداری ورزیده ام. ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.