صفحات

۱۴۰۴ فروردین ۱۱, دوشنبه

جان به لب آمده‌ از درد‌ها را نور و آب داده‌ام تا بِشکُفد

دیگر هیچ چیز مرا
به گذشته
پیوند نمی‌دهد؛

هجوم تلخ خاطرات
و
روزهای تَنگْ حوصلگی
را،
روفته‌ام.

جان به لب آمده‌ از درد‌ها را
نور و آب داده‌ام تا بِشکُفد؛

از زنجیر‌های نامرئیِ دست‌هایم
پلی ساختم برای گذر
از نتوانستن‌ها.

دیگر نمی‌ترسم؛
من از سنگلاخ‌های ساخته در مسیر
عبور خواهم کرد.

شب هنوز به نیمه هم نرسیده
و من طلوع برابری را
در چشم‌هایم دارم.

ایراندخت صابری

برنام را از بومِ سروده برگزیده ام.  ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.